خانه > کتابخانه > شب هول > شب هول - ۳۸ | |||
شب هول - ۳۸هرمز شهدادیاسماعیلی گوش میدهد. اتفاقاً خط تلفن اشغال نیست. کسی، شاید پرستار، گوشی تلفن اطاق ایران را برمیدارد. میگوید بله. نخیر پرستار نیست. صدا صدای خود ایران است. اسماعیلی سکوت میکند. به دیوار اطاقک تلفن عمومی تکیه میدهد. انگشتانش که برگرد گوشی تلفن حلقه شده است سست میشود. باز میشود. گوشی از دستش رها میشود. خوابزده گویی از اطاقک بیرون میآید. ایستاده در پیادهرو. بیهوده است. میدانم. هدایت اسماعیلی بعد از ده سال، حالا، سه ماه و نیمه، سقط شده است. به راه میافتد. از تقاطع خیابان بیست ویک آذر و شاهرضا میگذرد. کجاست آذر، پانزده سالی است نیست شده است. اسماعیلی به میدان بیست و چهار اسفند میرسد. عصر است. شلوغ است. میدان به بندری پر جنب و جوش میماند. همه میروند، میآیند. کسی به صورت کسی نمینگرد. باید بنویسم. باید بنویسم که وقتی حس میکنم گوشی تلفن از دست مادرم رها میشود، من هم رها میشوم. پرتاب میشوم. ناگهان آزاد میشوم. آزاد در خلایی پرتاب میشوم که بر پردههای گوشهایم، مثل باد پیچیده در بادبان، فشار میآورد. مینویسم که خوابزده گویی از اطاقک تلفن بیرون میآیم. لحظهای در پیادهرو میایستم. و به راه میافتم. از تقاطع خیابان بیست و آذر و شاهرضا میگذرم. کجاست آذر؟ نمیدانم و نمیخواهم بدانم. به میدان بیست و چهار اسفند میرسم. میدان به بندری پرغوغا میماند. بیگانگی در میان جمع را بیشتر از همیشه احساس میکنم. به صورت همه نگاه میکنم و هیچ کس به چهرۀ من نمینگرد. مینویسم که از خیابان سی متری سرازیر میشوم. در پیادهرو سمت راست راه میروم. پیادهرو چندان شلوغ نیست. تا به چیزی فکر نکنم. نام یکایک خیابانهای فرعی که به خیابان سی متری میرسد را میخوانم. فریدون، کاج، کلات، قاآنی، خیابان اصلی شاه، نشاط، آیروم، امیرکبیر، کامیاب، حشمتالدوله، میدان پاستور. کوچک و پر از درخت و خلوت. خیابان دانشگاه جنگ. میدان باغ شاه. بزرگ و خالی از آدم. حمام شاد، مظاهری، ملک. میدان قزوین. انباشته از آدم و ماشین و غبار. وارد خیابان قزوین میشوم. در پشت بیمارستان خیابانی نیم تاریک است. بوی شاش فضای آن را انباشته است. میخواهم اسمش را پیدا کنم. شاید عبدالمحمود. شاید بینام. به هرحال پشت شهر نو. در اواسط خیابان کوچهای خاکی است. آب با شاش یا پهن و لجن را پر از گل و لای کرده است. پیرزنی پشت سینی مسی کوچکی سر کوچه نشسته است و چرت میزند. وارد کوچه میشوم. دومین خانه در سمت راست. خانهای که پنجره فلزی رو به کوچه دارد. دری چوبی و کوتاه و خاکآلود دارد. کوبۀ آهنی در خانۀ علی قزوینی را میزنم. مشتریان میدانند چطور در را بزنند که معلوم شود غریبه نیستند. ضربۀ کوتاه و یک دقۀ بلند. زن علی در را باز میکند. پیراهن چیت گلدار بر تن، زیرشلوار چلوار بر پا، روسری سفید بر سر. دستهای خیس از آب و کف صابونش را با دامن پیراهنش خشک میکند. روسریاش را مرتب میکند و موی سیاهش را با فشار انگشتان به زیر چارقد فرو میکند. میخندد. میگوید چه عجب؟ چه عجب اسحاق خان؟ چه عجب؟ این وقت روز؟ میگویم مهین خانم سلام، علی آقا هست؟ میگوید البته، بفرمایید خان. از پله پایین میروم. درهای اطاقهای دو سوی دالان بسته است. پا به حیاط میگذارم. کوچک. بیدرخت. بیحوض. لگن رختشویی پر از آب و کف و صابون و لباس نهاده در میان حیاط. علی قزوینی ایستاده در آستانۀ در اطاق نشیمن. زیر شلواری راه راهش گشاد و کوتاه است. زیر پیراهنی رکابیاش گشاد و چرکتاب است. شکمش قلنبه و پشمآلود از زیر دامن زیرپیراهنی بیرون زده است. سینه و کتف و بازوهایش پوشیده از موی زبر و سیاه است. روی بازوهایش نقشهایی خالکوبی شده است. دهان بیدندانش را باز میکند. سر طاسش را میخاراند و میگوید: «به به اسحاق خان. چه عجب؟ حالا هنوز شش و نیم، هفت، نشده. میدانید که ما معمولاً روز، حتی عصر، از مشتریها پذیرایی نمیکنیم.» ریشش را نتراشیده است. مثل اینکه هفتهای یکبار میتراشد. میگویم: « علی آقا جان قربان دستت. من که غریبه نیستم. مشتری هم نیستم. اینجا مثل خانۀ خودم میماند. سر به سرم نگذار و اذیتم نکن. فرض کن امروز عاشقی پدرم را درآورده. بفرما بساط را روبراه کنند. زحمت اضافیاش جایی نمیرود. خرج اضافه را قبول دارم.» او عقب میرود و من از سکوی سنگی بالا میروم. کفشهایم را در آستانه از پا بیرون آوردم. وارد اطاق میشوم. که کوچک است. انباشته از دود است. طاقچۀ بخاری باریکی دارد. و پستویی که پردهای قلمکار بر در آن آویزان است. بر دیوار روبه روی پرده رختخوابهای پیچیده را تکیه دادهاند. متکا ساختهاند. در زاویۀ مشرف به حیاط، زیر پنجرۀ کوچک بساط رو به راه است. منقل آهنی هشت گوشی نهاده بر سینی مدور مسی. زغالهای نیمسوز رویهم چیده در منقل. که دود میکند و علی قزوینی مینشیند و بادبزن را برمیدارد و پیش از باد زدن، لپهایش را باد میکند و بر آن میدمد. قوری کروی بندزدۀ لب لوله شکسته در حاشیۀ منقل قرار دارد. مینشینم. روی زیلوی کهنۀ کف اطاق مینشینم. سر جای معمول هر شب جمعه. درست در زاویۀ اطاق، زیر پنجره. علی میگوید: «اسحاق خان. باید به فکر جای دیگری باشید. دیشب اگر دیر جنبیده بودیم ریخته بودند توی خانه. شیرین خبر آورد پاسبان کشیک تازه بوی قضیه را شنیده و دارد میآید به طرف خانه.» شیرین. چاق و لوند. دختر بزرگ علی قزوینی. در کارخانۀ مونتاژ رادیو و تلویزیون کار میکند. شوهرش جوانمرگ شده است. « آقا به زینب کبری قسم مرد نجیب و خوبی بود.» مرد تصادف میکند. میمیرد. شیرین بیوه میشود. هنوز بیست و چهار سالش تمام نشده است. یک پسر و یک دختر دارد. پنج ساله و سه ساله. شیرین عصر از کارخانه برمیگردد به بچههایش میرسد. دوستشان میدارد. برای خاطر آنهاست که هنوز شوهر نکرده است. هر روز علاوه بر خواروبار، برای بچهها هم چیزی میخرد و به خانه میآورد. عصرها خودش، با آب شلنگ و صابون، آنها را توی حیاط میشوید و لباسهایشان را عوض میکند. میشویدشان و میبوسدشان و قربان صدقهشان میرود. بعد خودش برایشان شام میپزد. تا آنجا که بتواند به بچهها میخوراند . خودش میخواباندشان. سپس طبق معمول هر شب، اگر دید و بازدیدی در کار نباشد، در کنار مادرش مینشیند. با یکدیگر گپ میزنند. غیبت میکنند. دردل میکنند. از قوم و خویشها، از اهل محله و از رویدادهای روز حرف میزنند. شیرین اغلب شکایت میکند. از کار در کارخانه شکایت میکند. نشستن در پشت تسمۀ زنجیری مونتاژ خستهکننده است. فرصت سر خاراندن ندارد. مأمور کنترل هم بداخلاق است. نه به او، و نه به بقیه زنها و دخترها، اجازه میدهد دو دقیقه از سر جایشان بلند شوند. از صبح ساعت هشت تا پنج عصر باید پشت تسمۀ متحرک بنشیند و پیچ و مهره و ترانزیستور کار کنند. وقت ناهار خوردن یک ساعت است و پول ناهار را هم از مزدشان کسر میکنند. مزدشان مالیات دررفته پانزده ریال است. تازه خدا نکند اشتباه کنند. رئیس قسمت پدرشان را درمیآورد. پول ترانزیستور یا پیچ و مهرۀ خراب شده را از دستمزدشان کم میکند. اگر هم شکوه و شکایتی بکنند بلافاصله عذرشان را میخواهند. نفرات بیکار برای همین کار، حتی با حقوق کمتر، پشت سر هم توی صف ایستادهاند. کارخانه مال ژاپنیهاست. میگویند سطح مزدها اینجا خیلی پایین است. شیرین شنیده است. برای همین کار توی ژاپن هفت برابر یا بیشتر پرداخت میکنند. گذشته از اینکه توی ژاپن کارفرما باید حق بیمه و بازنشستگی را هم پرداخت کنند. اینجا شیرین نه بیمه است و نه اگر روزی پس از سی چهل سال بازنششسته شد حقوق میگیرد. تازه توی ژاپن کارفرما دستمزد روزهای تعطیل و مرخصی سالیانه را هم میپردازد. اینجا اگر یک روز خدای نخواسته شیرین مریض شود و نتواند به سر کار برود از مزدش خبریی نیست. روزهای جمعه و سایر تعطیلهای رسمی هم مزدی پرداخت نمیشود. شیرین میترسد اگر یک روز، گوش شیطان کر، حواسش پرت بشود ممکن است دستش، یا انگشتش، یا موی سرش، لای چرخ تسمه گیر کند و قطع بشود. خودش کارگری را دیده است که چهار تا انگشتش قطع شده بوده است و مجبور شده بودند از کار بیکارش کنند. شیرین حرف میزند. و چادرش را بر روی زانوهایش میکشد. چادرش را بر روی رانهای چاقش میکشد. علی میگوید: «خان، میخواهم از این کار دست بردارم. میخواهم دوباره دکان نجاری باز کنم. این کار آخر و عاقبت ندارد. درآمدش بد نیست اما آخر و عاقبت ندارد.» و میچسباند. بست درشتش را میچسباند. بارها تعریف کرده است. لطفش به همین است. دم میدهد و تعریف میکند. آقا پدرم در قزوین باغ انگور داشت. آقا من میخواستم زراعت بکنم او نگذاشت. آقا پدرم مجبورم کرد بروم شاگرد نجار بشوم. « خدا بیامرز مرد خوبی بود. خیر بچههایش را میخواست. میگفت زراعت آخر و عاقبت ندارد. باید حرفه بلد بشوی. من .هم بلد شدم. بعد از یک سال شاگردی شدم یکپا نجار حسابی. از بدبختی نمیدانستم که نجاری سرمایه میخواهد. توی این دوره و زمانه اگر بخواهی از نجاری نان دربیاوری و خرج زن و بچهها را تأمین کنی باید ارۀ برقی داشته باشی. بدون سرمایۀ اولیه کار اصلاً به راه نمیافتد. حتی با سرمایۀ کم هم پیش نمیرود.» و به دمم میدهد. بوی عرق زیر بغلش با بوی دود درهم میشود. مهین خانم وارد اطاق میشود. سینی و جام در دست. مینشیند. سینی و جام را بر زمین میگذارد. استکانهای شسته شده را یکی یکی در نعلبکیهای براق مینهد. آنها را در کنار منقل میگذارد. و میگوید: «خان، دستم به دامنتان، شهین را میخواهند از مدرسهاش بیرون کنند. میگویند رنگ روپوش مدرسه عوض شده و اگر روپوش تازه ندوزد که بپوشد از مدرسه بیرونش میکنند. شما اگر آشنایی دارید تو را به خدا سفارش بچهام را بکنید. به حضرت عباس اگر پول داشته باشیم. صد مرتبه به این شوهرم گفتهام این خانه را بفروش یک دکان نجاری باز کن. این کار آخر و عاقبت ندارد. مگر به خرجش میرود؟» شهین. چهارده ساله. سبزهرو. کوتاه قامت. اخمو. اوایل آمدنم به خانهشان، علی قزوینی از من خواست که به جای دادن پول بساط به شهین درس زبان انگلیسی بدهم. شهین شاگرد سال اول دبیرستانی در حوالی میدان گمرگ بود. نمیتوانست زبان انگلیسی بیاموزد. چهار زانو مینشست. کتاب و دفترش را روی زمین مقابلم پهن میکرد. میگفت دیز. میگفتم دیس. میگفت دیز. میگفتم دیس یعنی این و ایز یعنی هست. میگفت دیز و میخندید. میگفت چه کنم آقا؟ قاطی میکنم. و گاهی میپرسید. درد دل میکرد: «آقا. شما که در بالای شهر زندگی میکنید حتماً میدانید در دبیرستانهای انوشیروان دادگر و رضاشاه چه خبر است. تو را به خدا یک روز تشریف بیاورید به مدرسهمان با مدیرمان حرف بزنید. توی مدرسه گفتهام شما پسر عمۀ من هستید. گفتهام پسر عمهام دانشجو هستند. سواد دارند. پریروز خانم ناظم عصمت قادری را صدا زد. سر صف. جلوی روی بچهها موی بافتهاش را با قیچی چید. میدانید چرا آقا؟ عصمت قادری بیچاره دامن روپوشش را میزده بالا و با سنجاق قفلی کوتاه نگاه میداشته. هر روز وقتی میخواسته از خانهشان بیرون بیاید و بیاید مدرسه روپوشش را به اندازۀ سه چهار سانت تا میزده و سنجاق میکرده، طوری که بالای زانو بشود که حالا مد است. بعد هم وقتی میرسیده به دم در مدرسه سنجاق قفلیها را یواشکی باز میکرده و تای دامن را صاف میکرده تا دامن روپوشش بشود دامن زیر زانو. آقا به ابوالفضل من خودم دیدهام. دختر مدرسهایهای بالای شهر نه فقط روپوش بالای زانو میپوشند بلکه خیلی وقتها اگر دلشان بخواهد اصلاً روپوش فرم نمیپوشند. حتی بلوز یقه باز آستین کوتاه و شلوار جین میپوشند و زیر ابرو برمیدارند و به ناخنهایشان لاک میزنند. شما را به خدا به خانم مدیرمان بگویید.اما یک وقت نگویید پسر عمۀ من نیستیدها.» زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش سی و هفتم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|