تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
بخش بیست و نهم

شب هول - ۲۹

هرمز شهدادی

ابراهیمی و ایران خانم. ساعت سه. ابراهیمی کراوات زده است. کت و شلوار مشکی پوشیده است. ایران خانم پیراهن ململ بر تن دارد. کفشهای پاشنه بلند به پا دارد. دسته گل پیچیده در زرورق در دست دارد. ایران خانم ماتیک مالیده است. قرمز. لاک ناخن‌هایش هم قرمز است. مویش سیاه است. کم پشت. فرق سرش را روسری حریر آبی می‌پوشاند. ابراهیمی در تاکسی را باز می‌کند. ایران خانم را به درون صندلی عقب می‌راند. خودش در کنار او می‌نشیند. در را محکم می‌بندد. می‌گوید «بیمارستان مدیری. خیابان فرانسه.» و سرش را می‌خاراند.

اگر اشتباه نکنم. نه. اشتباه نمی‌کنم. بیمارستان مدیری. یا وزیری. یا مدیر وزیری. سهامدارش حتماً وزیر است. مدیرکل است. اسمش چه فرق می‌کند؟ به هرحال وزیری است. وزیری گفت بیا سهام کلینیک عباس‌‌آباد را بخر. خریت کردم. نخریدم. حالا کار و بار کلینیک گرفته. سکه شده. سهامش صد برابر شده. نمی‌توانستم با دکتر جماعت به یک جوال بروم. از قصاب حریص‌ترند. حارثها. پدر حسین بن علی را درآورد. حسین مودت می‌گفت حیاط خانۀ امیریه باید فرش موزائیک بشود. مستأجر حالا به آجر راضی نیست. مادرسگها. بیست و پنج سال در خانۀ خشتی با چراغ‌دستی و چراغ‌موشی سر کرده‌ام. حالا بی‌تنبانها به حیاط آجری راضی نیستند. مگر چقدر اجاره می‌دهد؟ مگر چقدر برای یک خانۀ دو طبقه با چهار تا اطاق و دو تا مستراح و یک حیاط بزرگ و در آهنی ماشین‌رو اجاره می‌دهد؟ چهارهزار و دویست تومن. تازه اجاره‌اش هم عقب می‌افتد. گفتم ببین مودت جان بالاخره بیرونت می‌کنم. اسباب و اثاثیه‌ات را می‌ریزم وسط خیابان. جل و پلاست را مثل زباله می‌ریزم توی کوچه. دیگر حوصله‌ام سرآمده. هر ماه بهانه می‌گیری. لولۀ آب سوراخ شده، شیر دستشویی زنگ‌‌ زده، آبرو مستراح گرفته. مگر من چقدر درآمد دارم؟ مگر چهارهزار و دویست تومن چقدر است؟ سه خانه. نمی‌داند. مودت نمی‌داند که اجاره‌ای که می‌دهد کمتر از اجارۀ خانۀ سرچشمه است. اما پنج هزار تومن خانۀ سرچشمه به دردسرش نمی‌ارزد. هرچند حسینی را مأمور کرده‌ام اجاره‌هایشان را جمع کند. حوصلۀ سروکله‌زدن با این کور و کچلها را ندارم. پنج خانه‌وار در یک خانه. در عوض خانه‌ام خیلی بزرگ است. به هر کدامشان یک اطاق و یک انباری رسیده است. مفت‌خورها. گور پدرشان. حالا همان خانه را دربست ماهی هفت هزار تومن اجاره می‌کنند.

به حسینی گفتم شروع کند به بهانه‌گیری. به‌شان نق بزند. شرایط را آماده کند برای تخلیه. اجاره‌شان را زیاد می‌کنم. اعتراض می‌کنند. به دادگاه می‌کشانمشان. سفته‌هایشان را می‌گذارم به اجرا. به گوز گوز می‌افتند. جل و پلاسشان را می‌ریزم وسط خیابان. اصلاً نمی‌دانم چه کاره‌اند. هیچ کاره. یک مشت عمله. حمال. یک مشت پرخور پرمدعا. مستأجر خانۀ خیابان خوش بد نیست. زنش آب و رنگی دارد. هر وقت هم که اجاره را زیاد کرده‌ام گفته است به‌ چشم. حالا سه هزار تومن می‌دهد. اگر برای خاطر زنش نبود می‌کردمش سه هزار و پانصد تومن. سر زده می‌روم به خانه‌شان. زنک چادر سر می‌کند. رو هم می‌گیرد. اما سروسینه‌اش را بیرون می‌اندازد. دو دقیقه که گذشت چادرش عقب می‌رود. دیگر رویش را نمی‌گیرد. به شوهرش می‌گفت آقای ابراهیمی جای پدر ماست. چشمشان پاک است. راست می‌گوید. خپله. سر و سینۀ سفید و گوشتالویش دهن را آب می‌اندازد. قد و قواره ندارد. کوتوله. کونش طاقچه درست می‌کند. توپی. وقتی دولا شده بود سگ توله‌اش را از روی زمین بردارد دامنش بالا رفت. مثل همیشه. مثل دامن همه زنهای چادری. چاق مخصوصاً. رانش را دیدم. پوست شکمش را هم دیدم. رانش طبق طبق بود. پوست شکمش هم طبق طبق بود. بدهم نیست. کیف دارد. گوشت طبق طبق کیف دارد. طبقه طبقه چیده‌اند.

حالا گوشت‌فروشی هم شده است دراگ‌استور. گوشت خر یا گاو را تکه تکه می‌کنند. هر تکه را می‌گذارند توی یک ورق نایلن. اسمش می‌شود استیک. فیله. دندان فیل می‌خواهد. جویدن این استیکها دندان اسب می‌خواهد. می‌ترسم دندانم خالی شود. چه حرف مسخره‌ای. بیچارۀ بیسواد. می‌ترسد اگر مسواک بزند دندانش خالی بشود. حالا دهنش بو نمی‌دهد. مجبورش کرده‌ام هر شب مسواک بزند و جوش شیرین غرغره کند. گفتم ایران خانم یادت نرود یک شب مسواک نزنی. یادت نرود یک شب دهنت را با جوش‌شیرین‌ نشویی. دیشب صدای خودم را در حین عملیات شنیدم. وحشت کرم. ایران را نشانده بودم رو. خودم زیر. فریاد می‌زدم ایران خانم نجاتم بده. ایران خانم زور بده و نجاتم بده. تا حالا چنین چیزی نگفته بودم. نمی‌دانم این عبارت از کجا وارد کله‌ام شده. کله‌پزی اصغرآقا. سر کوچۀ گلشن. حالا کوچۀ گلشن را کرده‌اند کوی بوستان. کله‌پزی اصغرآقا هم به میدان اعدام منتقل شده. به جایش شرکت معاملاتی باز کرده‌اند. کار پردرآمدی است. دلالی کار پردرآمدی است. می‌خواستم اگر بازنشسته شدم دلالی باز کنم. کسر شأنم بود. خوشبختانه عمیدی پیشنهاد کرد. شدم بازرس ویژۀ گمرکات. مأمور مخصوص ترخیص کالاهای وارداتی. که حالا بازارش حسابی گرم است. که حالا حتی آدمش هم وارد می‌شود.

«آقای راننده سوارشان کن. خارجی‌اند. خوب نیست. سوارشان کن. کرایه‌شان را هم دو برابر حساب نکن. آبروی مملکت دست شماهاست. خانم جون شما کمی به در بچسب. آهان. کام این مستر. کام این پیلیز. مادام هی‌ ار. عقب. یو گو بغل موسیو راننده.» ـ آقا قبل از این که سوار بشوند شما که زبان خارجی بلدید بپرسید کجا می‌روند. «مستر؟ موسیو؟ ور یو آر گو؟ ور یو آر گو؟ ـ تالار رودکی. من فارسی بلد هستم. خانم من فارسی بلد نیست. «عجب! مستر فارسی بلد هست؟

ـ بله. آقا. من فارسی بلد هستم. خانم من بلد نیست. «مادام فارسی نو؟» پیر است. پودر مالیده. پوست گردنش چین‌چینی است. بوی عطرش گیج می‌کند. رانش را چسبانده به زانوی من. رانش. که حتماً رنگش مثل رنگ شیر بریده است. نباید خیلی لاغر باشد. قد بلند به نظرم آمد. رانش بلند و کشیده باید باشد. چند چندان سفت نیست. مهم نیست. در عوض میان رانهایش بزرگ است. مثل قاچ خربزه. لای پای فرنگی. حتماً موهایش را نمی‌تراشد. حتماً موی زهارش زرد است. خودشان را نمی‌شویند. طهارت نمی‌گیرند. اما عطر می‌زنند. کیف‌آور است.

«مستر شما چقدر وقت هست در ایران هست؟» ـ من حالا دو سال است که در ایران هستم. تهران شهر قشنگی است. «شما آمریکایی هست؟» ـ بله. من آمریکایی‌ هستم. خوب. خوب. خوب.» خیلی هم خوب. حتماً مستشار تشریف دارند. مادرقحبۀ آمریکایی. یاد آلمانیها به خیر. حسابی بودند. هرچه ساخته‌اند هنوز قرص و محکم پا برجاست. تونلهای راه شمال. پلها. سدها. آلمانیها حسابی کار می‌کردند. ادای این بی‌بته‌ها را هم درنمی‌آورند. اینها فقط بلدند ظاهر کار را مرتب کنند. باطن کار برقی خراب می‌شود. بی‌بته‌ها. همین بی‌همه‌چیزها بودند که نگذاشتند. ماین کامف. وقتی دیدند آلمانی دارد دنیا را آباد می‌کند وحشت برشان داشت. یک دفعه دشمنهای خونی یار جون جونی از آب درآمدند. استالین و روزولت و چرچیل. حالا حتماً امریکاییها مثل سگ پشیمانند. همان موقع می‌شد کار روسها را ساخت. حمله نمی‌کردند. می‌گذاشتند هیتلر برود جلو. برود دربه‌داغانشان کند و تخم هرچه کمونیست و طرفدار نهضت کارگری بود را از روی کرۀ ارض بربیندازند. وقتی کلک روسها کنده می‌شد آن وقت یکی از آن بمبهایشان را روی آلمان می‌انداختند. یکی از همان بمبها که دو تاش را روی سر ژاپنیها ریختند و قلیه و قورمه‌شان کردند.

«آقای راننده، صدای رادیوت را بلندتر کن اخبار را بشنویم.» نه باباجان. نخیر. ویتنامیها با این بمبهای معمولی کارشان درست شدنی نیست. نژاد زرد را فقط می‌شود با بمب اتمی از روی زمین محو کرد. سم‌پاشی ساده این حشرات‌الارض را نفله نمی‌کند. شاید امریکاییها از چینیها و روسها می‌ترسند. امریکایی ترسو. نخیر. ترس ندارد. وقتی بمب را انداختند خایۀ چینی و روسی هر دو جفت می‌شود. هیچ گهی نمی‌توانند بخورند. میکربها.

«عجب! عجب دنیای پر از جنگی. اعراب و اسرائیل. ویتنام. صد هزار مرتبه شکر که وطن ما از این بلایا مصون است. این طور نیست آقای راننده؟» ـ بله. همین طور است آقا. ما امنیت داریم. «البته. صد البته. قربان زبانتان. بله. امنیت. ما امنیت داریم. شما شاید که نه، حتماً یادتان نمی‌آید. بنده که سنی ازم گذشته است ایام جنگ جهانی دوم را به یاد می‌آورم. سالهای قحطی را. سالهای مصدقیها و توده‌ایها را. خودفروشهای بیوطن. اجنبی پرستهای وطن‌فروش. مملکت را تبدیل کرده بودند به صحنۀ میتینگ و تظاهرات. والله ما پیرمردها که این چیزها را دیده‌ایم قدر امنیت داخلی و سیاست مستقل ملی را می‌دانیم.»

لهستانیها. روسهای سفید. جنگ باعث شده بود زنهای لهستانی بدون شوهر در هر سوراخ و سنبۀ تهران پیدا بشوند. حیف که پول نداشتم. وگرنه می‌شد. خوشگل بودند. حاضر بودند برای یک لقمه نان یک شب تا صبح به رختخواب بروند و بغل‌خوابی بدهند. تیمسار تبریزی می‌گفت با یکی‌شان خوابیده. شم آبی داشته. موی بور. حتماً موی زیر بغلش و موی زهارش زرد بوده. تیمسار تبریزی سرش را بیخ گوش من آورد و گفت از همان شب سوزاک گرفته بود. خدا را شکر می‌کرد که سفلیس نگرفته. توی روزنامه خواندم زنهای ویتنامی سفلیس دارند. سفلیس منتقل می‌کنند. معلوم است. سرباز سفلیسی آمریکایی. حیف شد که نگذاشتند. هیتلر ترتیب همه‌شان را می‌داد.

«یاد اعلیحضرت فقید به خیر آقای راننده. آبادانی و ترقی این مملکت از او شروع شد. جذبه داشت. دلش به حال مردم می‌سوخت. می‌دانست باید مملکت پیشرفت کند. قضیۀ برف و سرباز را شنیده‌اید؟» ـ نخیر آقا. «سرتان را که درد نمی‌آورم؟» ـ ابداً. بفرمایید. مستر شما که از حرف زدن ما ناراحت نیست؟» ـ بفرمایید. نخیر. من ناراحت نیستم. به حضور انورتان عارضم که در ایام سلطنت اعلیحضرت فقید مواجب سربازها چنان تعیین شده بود که هر سربازی می‌توانست با آن به راحتی و آسایش زندگی کند. یک روز موقعی که اعلیحضرت فقید تشریف برده بودند از پادگان بازدید به عمل بیاورند یکی از سربازها عریضه‌ای تقدیم حضورشان می‌کند. اعلیحضرت فقید فی‌المجلس و فی‌الفور عریضه را مطالعه می‌فرمایند. ظاهراً سرباز مربوطه در عریضه از کم بودن مواجب ماهیانه شاکی بود. اعلیحضرت فقید دستور می‌فرمایند که سرباز به حضور مقام سلطنت بار پیدا کنند. بعد مقرر می‌فرمایند که گروهان از مقام اعلی تا مقام ادنی به صف قطار بکشند. بعد می‌فرمایند سرباز برو یک گلولۀ بزرگ از برفهای پادگان درست کن و بیاور. سرباز امر مبارک را به جا می‌آورد. بعد می‌فرمایند سرباز برو در اول صف و گلولۀ برف را به دست اولین نفر بده و بگو که او به دست نفر دوم و او به دست نفر سوم بدهد و همین طور این کار تکرار بشود تا به دست آخرین نفر ته صف برسد. خوب معلوم است که برف وقتی دست به دست بگردد شروع می‌کند به آب شدن. تا وقتی که می‌رسد به دست نفر آخر یک ذرۀ ناچیز بوده. بعد می‌فرمایند سرباز یادت هست چه گلولۀ بزرگی آورده بودی؟ جیره و مواجبی که من برای تو و امثال تو مقرر فرموده‌ام مثل همان گلوله‌ای است که تو خودت اول بار درست کرده بودی. اشکال این است که تا این مواجب دست به دست بگردد و به دست تو و امثال تو برسد هریک از این صاحب منصبان و عمال طماع تکه‌ای از آن را برمی‌دارند. به همین دلیل است که سهم تو این قدر کم می‌شود که ناچار به عریضه‌نویسی می‌شوی. ملاحضه می‌فرمایید آقای راننده، و شما مستر که گفت فارسی بلد هست، ملاحظه می‌فرمایید که مقام منیع رهبری همیشه به فکر عامۀ مردم حتی سرباز عادی بوده‌اند و هستند. این اطرافیان ایشان هستند که دستشان ناپاک است و به مال مردم تجاوز می‌کنند و نمی‌نگذارند مملکت پیشرفت کند.

البته همۀ اطرافیان هم این طور نیستند. هم آدم خوب و صالح وجود دارد و هم آدم بد و ناصالح. ولی خوب. همیشه عده‌ای چاپلوس ریاکار در میان اشخاص شریف صادق برمی‌خورند و همینها هستند که مملکت را بدنام می‌کنند. این طور نیست قربان؟» ـ بله. همین طور است. «بله. البته. همین طور.» دقیقاً همین طور. مگر می‌شود با این مردم مدارا کرد؟ مرتیکه با دولت قرارداد بسته است که سالی سیصد و بیست خروار کرۀ هلندی درجه یک وارد کند. اولاً جلو تولید کرۀ داخلی را گرفته است. ثانیاً کرۀ درجه چهار هلندی برای گریسکاری هم به کار نمی‌برند و به قول خودشان مصرف صنعتی و غیرغذایی دارد خریده که وارد کند. تازه، که ثالثاً باشد، نمی‌خواهد سر کیسه را شل کند. می‌خواهد بیست هزار تومن بدهد و بنده هم بروم کالا را ترخیص کنم.

به او می‌گویم برادر، یک قلم استفادۀ تو از این واردات کره به نرخ بازار بیست میلیون تومن است. آن وقت می‌خواهی با بیست هزار تومن سبیل من پیرمرد کارکشته را چرب کنی؟ آن وقت به عجز و لابه می‌افتد. اشک تمساح می‌ریزد. می‌گوید سرمایه‌اش در خطر است. دولت عین قراردادش را با ده نفر دیگر هم بسته است. اگر کره‌اش را وارد بازار نکند سرمایه‌اش نابود می‌شود. آره تو بمیری. این سرمایه‌گذاری نیست. از آب کره گرفتن است. گفتم آخر برادر عجله نکن. با یک بار وارد کردن که نمی‌توانی میلیونر بشوی. هر کاری راهی دارد و هر چیزی حسابی. دو دو تا چهار تا. من چطور می‌توانم با بیست هزار تومان تو شهریۀ دانشگاه سوربن پاریس را بدهم؟ تازه نه یکی. چهار تا نان خور دارم. مخارج هرکدامشان ماهی بیست هزار تومن است. تو که نمی‌توانی با خرج بچه‌های من میلیونر بشوی. سر کیسه را شل کن. بسلف. سلفیدن تنها راهش است و بس. سلفیدن، بالاخره با دویست و بیست هزار تومن معامله را ختم کردیم. ختم حضرت عباس؟

ایران خانم می‌خواهد ختم حضرت عباس بگذارد. سفره بیندازد. نذر کرده است اگر از من بچه‌دار بشود سفره بیندازد و ختم بگیرد. بد هم نیست. سرپیری و معرکه گیری. چه اشکالی دارد؟ یک ابراهیمی‌‌زادۀ دیگر به ابراهیمی‌زاده‌ها افزوده می‌شود. اگر پسر باشد می‌شوند سه پسر و دو دختر. اگر دختر باشد می‌شوند سه دختر و دو پسر. تازه حالا دردسرش کمتر است. عیشی دارد. حوصله‌ام زیاد نیست اما باهاش بازی می‌کنم. آب‌بازی می‌کنم.

گفتم برویم توی حمام نشانم بده چطوری بریدی، حشری‌اش کرده بودم. آن قدر لیسیده بودمش که حالش را نمی‌فهمید. رفتیم توی حمام. شیر آب داغ را باز کردم. پر از بخار شد. به یک حرکت پیراهنش را جر دادم، بیشتر جری‌اش کردم. راست وسط وان ایستاد. دو پایش را گشاد گذاشت. به عقب خم شد. پنیرش توی بخار بیرون زده بود. گنده‌تر از مشت من. قاچ لای پایش بزرگتر از خربزۀ ترک‌ خورده. قلنبه. سفید. برجسته. لای پایش را جلو داد. تیغ و ماشین ریش تراش را گذاشت روی بالشتک زیر نافش. و برید. خون فواره زد. خون حرارتم را بیشتر برانگیخت. طاقباز افتادم و لیسیدم. مکیدم. بلعیدم. خونش را می‌لیسیدم. دوش را باز کرد. زیر دوش آب و خون و چوچوله. چاچول‌بازها.

پسر خودم هم چاچول‌باز شده. قرمساق شده. خواهرش نوشته است اخیراً رفتار برادرش عوض شده. معلوم است. پول بادآورده را در پاریس خرج کردن همینها را هم دارد. خواهرش نوشته است شبها گریه می‌کند. حشیش می‌کشد و گریه می‌کند. می‌ترسد. می‌ترسد همجنس‌باز شده باشد. خودم درستش می‌کنم. دکتری‌اش را که بگیرد و برگردد برایش زن خواهم گرفت. همجنس‌بازی و این حرفها مال فرانسه است. در ایران کسی نمی‌تواند همجنس‌بازی کند. تازه اگر خیلی حالش خراب باشد ظاهراً برایش زن خواهم گرفت. همۀ دخترهای این گردن کلفتها حاضرند. چشمشان دنبال پول من است. حاضرند زنش بشوند. برای حفظ ظاهر دو سه‌ تا بچه درست کند و هر وقت هم خیلی فیلش یاد هندوستان بکند هست. این طرفها بچه Your browser may not support display of this image. خوشگل زیاد است. برای پول حاضرند به هر کاری تن بدهند. می‌روم از شمال یا قزوین به عنوان نوکری می‌آورمشان. نوکرش می‌شوند. هر وقت هم خواست می‌تواند بکشدشان به زیر اخیه. اول زور می‌زننند و رضایت نمی‌دهند. بعد پشت اسکناس که به چشمشان خورد و کف دست و سیلی که به صورتشان، خفه می‌شوند و عادت می‌کنند. کیف هم می‌کنند.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش بیست و هشتم

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)