خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و هشتم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و هشتممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comطرف سوم آه چه بختینگون که مراست جوابش داد ویس ماهپیکر خفاش بودم مگر، که از نور فرار کنم؟ جانیان و حرامیان از روشنایی هراسانند و در تاریکی میخزند تا فقدان مردانگی و انسانیتشان را کسی نبیند. و بغض سخنم را به ناله بدل کرد: صدای پدر، در اتاق کوچکم پیچید، مثل شلاقی بلند که بیدرنگ از این دیوار به دیوار دیگر بکوبد و به خشم هم بکوبد و با قدرت، چنان که حس کنی با ضربهای دیگر اتاق را میرمباند. پیچید صدای پدر – "تسلیم؟ تسلیم در برابر حقیقت؟ من قمرم را از حقیقت و درستی هیچگاه نترساندهام همیشه نگفتهام؟ گفتهام، خوشا مرغان حق، که جز حق، کلامی نمیگویند. مجابشان کن! نمیشوند؟ زور میگویند؟ عکسالعمل نشان بده. من پدرت هستم، مردهام اما نه برای تو! باز میگویم: چشم در برابر چشم، بینی در برابر بینی، گوش در برابر گوش، همین و والسلام!" چندمین بار بود که پدر میگفت از سعادت خود مراقبت کن! بسیارها جان دادهاند. برای گرفتن حق! ضیا عالمی، سیگارش را پرت میکند توی زلال آب هورالعظیم که لا به لای نیزاران بلند روئیده درآب، برق میزند. انگار کن خرده آینه پاشیده باشی روی هور. ضیا عالمی، با آن موهای لخت و چشمهای آبی آمیخته به سبزینهای تازه روئیده، با آن لبخند مهربان پر از عشق و زندگی، گمانم این حرف را نشنیده بود که "وای اگر سبعیت خصلت چیرهی آدمی گردد" من اما، از معلمها شنیده بودم، از تو هم شنیده بودم پدر. تو قاطعتر رای دادی!" متاسفم قمر جان برادرهایت از مادرتان سنگدلی آموختهاند فقط. هر چند مادرتان خصلتی آشکارتر از سنگدلی و خشونت نداشت، لکن صبوری هم داشت اما برادرهایت اصلاً ندیدند این خصلت را راستش حق هم داشتند. پدر خودم درآمد تا کشفش کردم. مواظب فتنهی خودیها، بیشتر از بیگانگان باش!" سایهاش به دیوارهای ریخته و گلی در هور کش آمد، دلم گرفت از دیدن دیوار تنها و گلی، چون انگار کن، همان لحظه دیدم، دیوار، یکی از چهار دیوار اصلی خانهی محقر هور نشینی بوده که خشتهای خانه را به چه مرارتی – بهتر بگویم: با چه هوش و ذکاوت توام به مرارتی، بر آب مستقر کرده تا راحتتر ماهی بگیرد و شکم خانوادهاش را سیر کند. خانوادههای هور، کم کمشان، هفت، هشت نفرند پسری که همسر گرفته و پشت سر هم، دوسال نشده، دو بچه پس انداخته و زن دو شکم زائیده معمولاً بیخیال درد زادن در اندیشهی شکم سوم است و پدر و مادر شوهر که با پسر خود زندگی میکنند، جزء اصول زندگی است این، پدر و مادر، پسر بزرگ کردهاند تا عصا و ستونی باشد به پیری و کوری و ناتوانی خود، همین پدر و مادرها، با همهی فقر و نداری، سعهی صدری دارند که تو، اگر از دریچهی اندیشهی فارسها، نگاه کنی، حیرتت بر میدارد. حیرت از این که همین پدر و مادرها به پسر خود فشار میآورند که: "ای بویه! ای یوما! مگر بیشتر از عصفور میخورند؟" معمولاً پدر یا مادر عروس را میگویند و اگر هر دو زنده باشند و وضع پولی شان بد، منظورشان هر دو است – "یوما، بذار آنها هم باشند. هر مهمان – حتا اگر تمام عمر مهمانت باشد، خودش رزق و روزیاش را با خودش میآورد. خدا به سفرهات برکت میدهد، حتم بدان "و پسرحتم میداند و برکت هم میآید. چشمم به سایهی پدر بود که بر دیوار تنهای پا در آب بند کرده، که به نظرم، خانه و همهی آدمهاش برهم رمبیدند. انگار مرد خانه، کنار همین دیوار نیزه به دست، پلک نمیزد تا ماهی درشتی را صید کند. آب هور چنان زلال است که قوس بالههای ماهیها را میتوانی بشماری، اگر بخواهی، لکن صیادان هور را چه کار به قوس رقصوارهی شبوت و بنی و راشکو؟ بیحرکتند تا به وقت نیزه را درست میان بالههای دو سمت ماهی بنشانند و بالا بیاورند و رو به روشنای آسمان دور بگیرند و ذوق کنند که ماهی هنوز تکانههای مرگش را بیصدا با کژ و کوژ شدنش بر نک تیز نیزه فریاد میکشد. هورالعظیم، دنیای تازهای بود برای من عرب. ضیا اما دنیای هور را میشناخت. میدانست به عربهای هور چگونه لبخند بزند، احترام بگذارد و عربی حرف بزند که این بدوها، اورا از خود بدانند. وقتی به من اشاره میکرد که عربم، آنها، زن و مردشان هم تفاوت نداشت چین به پیشانیها میانداختند و ناباوری خودشان را به زبان میآوردند. سه مرد قوی بنیه، کنارهی هور، بلم ما را با طناب میکشیدند و با اشارهی ضیا از کار خود دست میکشیدند تا او از چیزی که میخواست فیلم بگیرد. در زلال آب، میان نیهای روئیده ماهیان عجیب و غریبی، پیچ و تاب میخوردند و حرکت تند میکردند با رسیدن بلم یا شاید شنیدن صدای شکاف برداشتن زلال آب که تیره نمیشد هیچ گاه، انگار از پس شیشهی آکواریمی افقی جهان تازه و عجیب را میدیدم. پرندگان، کوچک و غریب، ناگهانی از جایی، گویی از ته آب، میپریدند و دورتر در نیهای هور گم میشدند، نقطهها، دایرهها، بیضیهایی با هم اما نه به اندازهی هم، ناگاه ، از جایی – انگار از عالم غیب آشکار میشدند و با همان ناگهانی محو میشدند. ضیا نام بیشتر این پرندهها را میدانست. ظهرها، صاحبان کپرهای کناره، در میهمان کردن ما سبق میبردند از همدیگر. مردی که معمولن جز نان و ماهی و به ندرت به قول خودشان طبیخ، چیزی نداشتند. طبیخ، برنج شفتهای بود، چیزی میان شیربرنج و کتهای البته آبدار. وسعت مهربانی و دانایی ضیا را در این سفر کشف کردم و دریافتم، حالا دیگر نمیتوانم جز با او با مردی دیگر زندگی کنم. مردان قبیلهام، حتا مردان قبایل دیگر، که گذری و نظری در مراسم عشیرهای دیده بودمشان. کور شدند و گم، هر چه میکردم نمیشد چهرهای مردانه جز رخسار ضیا عالمی را به خاطر آورم. وقتی از زندگی خود حرف زد این شیفتگی در جان جانم شعله کرد و روشن ماند برای همیشه و شد یکی از عواطف درونیام، یا وقتی همین خط زندگیاش را خواندم، که از آن داستان کوتاهی ساخته بود و در نشریهای چاپش کرده بود؟ یعنی اولین داستانی که از او چاپ شده بود و میدانستم واقعیتی است که او را ساخته است! واقعیتی که خیلیها را نه تنها نمیساخت که میشکست؟ حدیث ماهیگیری که دریا شد تاریک روشن را به یاد میآورم و گرد قهوهای منتشر در فضای خانهی محقرمان را، گردی که تیره میشد و تیرهتر، با هر نفس دشوار مادر، که آسمش عود کرده بود و خود را که ۶ سالم بود آسم را نمیتوانستم تلفظ کنم و از کلمه میترسیدم که بوی سم میداد انگار سمی که عاصی شده در تن مادر چرخه میزد. تاریک روشن که بیشتر وهم به دلم میریخت چون میدانستم تاریک روشن دم صبح نیست! گرگ و میش سحر نیست، گرگ پوزه به سمت پوست شب سیاه میکشید. حالا کسی گفته بود یا خودم فهمیده بودم نمیدانم اما در اصل ماجرا تفاوتی ایجاد نمیکرد. برادر بزرگم سیاوش، منگتر میزد از من شش ساله که ضیا صدام میکردند. حبیبه، خواهر هشت ساله مان، بس که گریه کرده بود یاد گرفته بود ناخواسته، که بیصدا شرشر اشک بریزد تا مادر بیشتر آزار نبیند. پانزده سالی بیشترک، پدر جان کنده بود تا توی بر و بیابان تکه زمینی بخرد و روزهایی که او را برای بنایی نمیبردند – معمولن، مردم ساخت و ساز بنای درجه ۲ و٣ را خوش ندارند و پدر بنایی خود ساخته بود و خیلی سعی میکرد درجه یک بشود. روزهای بیکاری و گاه که هوا خوب بود، شبها، کمکش میکردیم تا خانه را بسازد، فعلن همان یک اتاق را بیشتر نساخته بودیم که مادر زیر پنجرهی بیچارچوب و همیشه بازش، تکیه داده بود به ۴ متکا که خواهر برایش گذاشته بود که بهتر نفس بکشد. مادر گفته بود به پدر – "این درست که زمین ما توی بر و بیابان است اما باز هم خوب است خیلی هم خوب است نعمت است و باید خدا را شکر کنیم و باید بیشتر به این فکر کنیم که چه بسیار خانوادهها که همین را هم ندارند. مگرخود ما تا همین چهارماه پیش عزا نمیگرفتیم سر هر ماه برای اجارهی اتاق؟" پدر که گلهای چسبیده به پاهایش را زیر تنها درخت کنار وسط حیاط میشست و من شیلنگ آب را گرفته بودم روی پایش (هنوز لولهکشی نکرده بودیم که؟ سیا و پدر و من زیر همین شیلنگ حمام هم میکردیم تا پول حمام عمومی پسانداز بشود. اما مادر و حبیبه، مجبور بودند حمام بروند.) حالا، در این تاریک روشن که واقعاً دلگیرم کرده، که حبیبه را هم دلگیر کرده، بعدها طفلکی خودش چند مرتبه هم گفت که علاوه بر دلگیری، دلش یک جوری میشده که تا آن وقت نمیشده، حتا نمیتوانست بگوید دلم به شور افتاده بود. در چوبی دست دوم را که زدند، سیا جا خورد. بعد ناچار رفت تا در را باز کند و من به در فکر میکردم که چقدرخوب شده؟ فقط یک قوتی رنگ هم بیشتر نبرده. رنگ انگار تمام کژ و کولیهایش را گرفته بود. اولش که بیشتر به چانهی بزرگی میمانست که با پنجه بکسی تکه آهنی کوبیده باشند زیر چانه و داغانش کرده باشند. حبیبه دستم را گرفت تا با هم برویم پیش مادر. حبیبه توی نخ درخت رفته بود که آهسته دم گوشم گفت – "خوب شد مادر نذاشت پدر این کنار و ارّه کنه، نه؟" وا رفته بود روی خاک و پشت داده بود به دیوار کوتاه حیاط. نه، دیوار خودش را سپر کرده بود برای سیا تا نیفتد به گمان من. با سختی نالید – "گفتم که بعدن! بعدن میگم! این بعدن خیلی طول نمیکشه که؟ فکر کنین یه ساعت دیگه، همین که حالم جا بیاد!" سیا راست میگفت، یک ساعت نکشید که فهمیدیم: "گنگ، نگاه میکنم دو مرد غمگین که تند و تند آب دماغ را بالا میکشند و عجیب که مثل همیشه این کار حال برهمزنشان، نه تنها دلم را آشوب نمیکند، یک جورهایی خوشم هم میآید. گویا، (خوب به یاد نمیآورد) فکر میکردم این کار صمیمیت و محبت آنان را به استادکار خود نشان میدهد. خیره با چشمهایی که بدجوری میسوختند، فقط و فقط به دو پارچه سیاه به بازوبندهاشان خیره بودم. غیر از بازوبندها باور میکنید هیچ نمیدیدم؟ انگار کسی با جادو دو تکهی پارچه را وسط زمین و آسمان سیاه گرفته، جا به جا میکرد، دو تکهی پارچه که آن وقت به نظرم آمد به چیزی وصل نبودند. مثل دو تکهی کاغذ که باد زده باشد زیرشان و نیم متری بالاترشان برده باشد از زمین و نگذارد برگردند جلوی در خانه، جایی که پدر با چند آجر رفت و آمدمان را در روزهای بارانی آسان کرده بود. همان لحظه که در را باز میکنم و گریه و فین فین بیصداشان را میبینم، بزرگتری گفته است: اما میبینند من همان طور نگاه میکنم به پارچههای سیاه. میپرسند. با هم هم میپرسند: من که ضیا باشم آه میکشم و میگویم – "آمدید تو، اما در را محکم کوبیدی به هم!" مادر، چهرهی پر چروک خود را دست کشید و گفت – "راست میگن سیا جان! آنقدر محکم درو کوبیدی به هم که صدای من درآمد – "چه خبرته سیا؟ گمونم اگه همهی لولاها نشکسته باشند، یکیشان حتم حتم شکسته." آهسته، دم گوش حبیبه میگویم – "ببین صورت مادر چقدر خط افتاده؟ تاهمین دیروز چروکی تو پیشانیش هم نبود به گمانم!" هفتم پدر که تمام شد سیا گفت: هر کس دنبال کارش نرود چون حرف دارد. حالا که او بزرگ خانه است، حرف دارد. قاطع و قوی، افرایی که در باد برگی به تکان ندهد، نگاهی به یکایک ما انداخت، بعد به پنجره تنها پنجره بیچارچوب و شیشه، به نور پریده، نوری گرفته و کدر و ابری انگار. (اما خوب به یاد دارم ابری نبود در آسمان، حالا چرا بوی خاک باران خورده دم به دم هوشیارترم میکرد، نمیدانم) خیره ماند نگذاشته بود مادر از رختخواب بیرون بزند. گفته بود، من یک طرف بستر مادر و حبیبه طرف دیگر بنشینیم، تا حرفش را بزند. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|