خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و ششم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و ششممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comبه هر شهر تازهای که میرود، آدرس خود را برای عمهی مادر میفرستد. اضمحلال خانوادهی مادربزرگ و داییها را، در نامههای همین عمه دنبال میکند. عمه، مو به مو، حوادث سوسنگرد را برای دختر مینویسد. حتا خرافاتی را هم جا نمیاندازد که مردم ساده، در اطراف حلیمه و پسرهایش، زبان به زبان نقل میکنند. در نامهی آخر است که به دختر خبر میدهد خانه بزرگ حلیمه و پسرها و نیز نخلستان مرغوبشان به او رسیده، مرده ریگی از جانب دشمن، نوشته است برای همه مرگ حلیمه و پسرها مسجل شده. از عمهی مادر میخواهد خانه و نخلستان را بفروشد، اگر به پولشان نیاز دارد که هیچ، اگر ندارد پول را برایش حواله کند و سوگندش میدهد که تمام مخارجی را که دراین راه متحمل میشود بردارد، بعد بقیهی پول را روانه کند. همراه نامه وکالت نامهای کامل هم میفرستد. یک سالی طول میکشد تا پول خانه و نخلستان را عمه برای دختر روانه میکند. در بانک حسابی باز میکند و پولها را به حساب میریزد خانهی دو طبقه را در خرمشهر، با همین پول میخرد. هرماه، دختران نجیب خانهها! توسط دکترهای بهداشت معاینه میشوند. بیشتر این معاینهها، صوری و تبلیغی است. چه میشود که درسی و یک سالگی دختر، پزشک پیری برای معاینه به خانهای میآید که دختر در آن کار میکند، نه دختر میداند، نه پزشک! دکتر، سرسری دخترها را معاینه میکند. اگر دختری پنهان شود و از معاینه بگریزد، مامان کارت سلامتش را میگیرد، چون این پزشکان ، مقرری ماهیانهای دارند که خانم رئیس خانهها روی چشم و کلی احترام تقدیمشان میکنند! آن روز، دختر تازه آناکارنینای تولستوی را با ترجمهای پر از غلط و اشتباه تمام کرده است. وهم زدهتر از همیشه است و میداند در دنیای آنا سیر میکند! کتاب به دست به اتاق معاینه میرود. دکتر نگاهی به کتاب میاندازد، بعد خودش هم نمیداند چرا شروع میکند به حرف زدن: حالا ما دکترها فقط دنبال پولیم و انباشتن جیب و حساب بانکی خود، پس رفت داشتهایم ما، روزگاری که رازیها و بوعلیها، جنون و طاعون را درمان میکردند، حتا گوشی وجود نداشت و با دیدن قارورهی بیمار، بیماریش را کشف میکردند! حالا، اگر از بشاشیت عمق چشمهات میفهمم که ماجرای تو، قصه عشق فلان مردک ناسپاس یا تجاوز پسر خان نبوده کار عجیبی نکردهام! عجیب این است که چرا این حرفها را به تو میزنم؟ به گوش مامانت برسد، از مقرری من کم میکند، یا راحتتر میگوید این دکتر را نمیخواهم، دکتر دیگری بفرستید، چرا؟ چون رشوه خواسته مثلاً، تهمت زدن کاری ندارد! ایمان به خود را که از دست دادی، کار تمام است! مگر قابیل برادرکشی را باب نمیکند؟ حالا من احمق چرا دارم نان خودم را آجر میکنم، واقعاً نمیدانم! اما می دانم حکمتی در کار است! بگذار رک و پوست کنده بگویم، سالهای سال پزشک قانونی بودهام، حالا چون نمیتوانم با مردهها کنار بیایم شدهام پزشک نیمه مردهها! فکر کن کارم به جایی رسیده که از مرده میترسم! حق دارم دختر! من مردهی زنهایی مثل شماها را دیدهام، پیر، فلج، لال از دنیا رفتهاند، بدنشان زخم در زخم، زخمهای چرکی! هرکدام چشمی آبله گرفته! توی دلت میگویی، خب همه پیر و فلج که میشوند، میمیرند. گفتم پیر، اما وقتی میفهمیدم هنوز چهل سالش نبوده، جا میخوردم. میدیدم سوزاک که مثل کورک میماند، شانکر و سیفلیس و بیماریهای عجیب و غریب مقاربتی کلکشان را کنده. چهل و پنجاه، پیری نیست که؟ بله، حالا جسد ببینم حالم بد میشود، نه، از مرگ نمیترسم! گفتم که؟ سالیان سال جواز دفن مردهها را صادر کردهام، چنین اعجوبهای از مرگ نمیترسد، ممکن است اوایل بترسد، اما بعد چطور جالیزبان، خربزههای جالیز را سبک و سنگین میکند تا رسیده و نارسیدهاش را بفهمد؟ ما دکتر مردگان خیلی زود اینجوری میشویم، میٌت برایمان میشود خربزه، میشود سنگ! تو که درس خواندهای، سنگ در نگاه یک مجسمهساز دیگر سنگ نیست، اما عوام همان سنگ را اگر نشکنند و از بین نبرند، بیخیال میگذرند از کنارش! حالا، میبینم، خوب هم میبینم، تو هنوز سالمی، هنوز نمیدانی شانکروکوفت، چه میکنند با لطافت تن تو، با پوست سالم و نگاه جوان تو! هنوز ممکن است توی دلت بگویی این پیرمرد چه میگوید؟ همه میمیرند! بله، همه میمیرند غیر از خدا کسی زنده نمیماند! میگویی: ای بابا خل شده پیرمرد؟ همه مریض میشوند. خیلیها هم بیماریشان لاعلاج است و میکشدشان! باز درست میگویی. اما چقدر فرق است از مرگ پرستاری که مثلاً سل و طاعون گرفته از پرستاری مریضش، با زنی که برای پول، یا لذت یا من چه بدانم؟ هرچیز دیگر، تنش را اجاره داده به مردی که تحفهاش مرگ با خفت است اما زن نمیداند! آمده تا زن را اول به لاشه تبدیل کند، بعد یک شبه پیرش کند و گوشهای بیندازدش که دیگران از ترس، نزدیکش نشوند، کرم بگذارد تنش، چنان بیفتد به سرفهی مرگ که رحمش، از نسوج تنش بزند بیرون! باز میگویم واقعاً نمیدانم چرا این چیزها را به تو میگویم؟ شاید خدا با همهی معاصیات، دوستت دارد، شاید هم گوشهی چشمی به من انداخته تا از گناهان ریز و درشتم بکاهد! هرچه هست نمیدانم! معمای حیات به این سادگیها حل نمیشود، میشود؟» پزشک گفت و گفت و گفت و دختر شنید و شنید، اما تکان خورد، آنچنان که برگشت پشت سر را نگاه کرد، به این گمان که کسی او را از زمین کنده و پرت کرده، لکن کسی جز او و دکتر در اتاق نبود. دکتر، گواهی صحت نوشت وقت رفتن، نگاهی سرد به دختر انداخت و گفت ـ «من به شما چیزی گفتم؟» انگار او نبوده که یک نفس حرف زده؟ عرق از پیشانی میگیرد پزشک و راه میافتد به طرف در و میگوید ـ «انگاری گفتی سرما خوردهای؟ شلغم بپز و بخور، از آبش هم اگر بتوانی یکی دو استکان سر بکشی زود خوب میشوی، شماها که راحت عرق تلخ را سر میکشید؟ آب شلغم که بدمزه نیست! خواستی چهار تخمه هم خیلی مفید است! من به آنتی بیوتیک و داروهای شیمیایی، خیلی عقیده ندارم! تا ماه دیگر عزٌت شما زیاد خانم.» آشوب میشود درونهی دختر، میرود حمام بیرون! در همدان بوده آن وقت، در سی و یک سالگی، بعد میرود و میپرسد تا میرسد به امامزادهای! به نماز میایستد و توبه میکند. بعد به بانک میرود، قدری از پولش را میگیرد، بعد میخواهد برایش حسابی باز کنند که بتواند در شهرهای دیگر هم پولش را بگیرد. دفترچهی حساب پسانداز در گردشی نیم ساعته برایش باز میکنند و دفترچه را میدهند دستش: «در تمام شهرها از شعبههای بانک ما راحت راحت میتوانید پولتان را بگیرید خانم!» و بیخبر به خرمشهر میرود. حتا به نجیب خانه برنمیگردد تا با زنهای دیگر خداحافظی کند. در خرمشهر، دو روز بیشتر در مسافرخانه نمیماند. خانهی دوطبقهی قدیمی را میخرد، تا چندماه بعد یک طبقهاش را به مهراب اجاره بدهد تا عشق را بشناسد و متولد شود. «مهراب» هم دست کمی از او ندارد، با اینکه بسیار جوانتر است از زن. طرف سوم
«طشت مسی بزرگ را مهراب از حمام هاسمیک میآورد توی ایوان، شب، گردهی سیاه و مواج میپاشد توی خانه و ایوان را تاریکتر میکند. چراغ را روشن میکنم. برق رفته مجبور میشوم گردسوز قدیمی هاسمیک را از تاقچهی پذیراییاش بیاورم توی ایوان و روشن کنم. نرمه بادی شعلهی چراغ را میلرزاند. دفترها را، همهی دفترها را میدهم به مهراب: ـ «بذار تو طشت و همه را بسوزان.» ـ «چشم خانم خانما! شما فقط نگاه میکنید به شعلهها؟ به روزهای سوخته؟» شعلهی توی طشت که بالا میگیرد میخوانم: پایان. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
با درود
کتاب حاضر را که اثر مرحوم ایوبی است، زمانه یک جا منتشر نمی کند؟
-- محمد علیجانی ، Jan 17, 2010سپاس