خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و پنجم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و پنجممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comپیرزن، گیجتر، گاه فقط میگوید: ای یٌوما! ای خانوم! اما کلمهای از حرفهای مدیر را نفهمیده. چنان گیج است که فراموش میکند بگوید: این دختر است که توی خانه، مثل ریگ به او و داییهاش بد و بیراه میگوید و تا ما میخواهیم طرفش برویم، چنان قشقرقی راه میاندازد که نمیدانیم چه باید بکنیم. حالا سال ۱٣٣٧ است یا ۱٣٣۸؟ فرق ندارد! در این سالها مدرسهی دخترانه، تنها یکی است. هنوز مانده است به انقلاب سفید و ایجاد سپاه دانش و ساختن مدرسهها در روستاهای دورافتاده. اینها برای تبلیغ است فقط. در سوسنگرد، تنها مدرسهای دخترانه هست، تا ششم ابتدایی هم بیشتر ندارد. دختر - که نامش را حتا گم کرده، تنها، در انزوا، بدون دوست نزدیک از همکلاسیها، ششم ابتدایی را تمام میکند؛ با نمرهی خوب و همان جیغهای ناگهانی تصدیق ابتداییاش را میگیرد. حالا همهی مردم شهر، پشت سرش دلسوزی میکنند و حلیمه را نفرین و دلشان به حال دختر - عشرت، یا مانا، یا هر نامی که به نظرشان میرسد. گریه هم میکنند گاه؛ اما پا جلو نمیگذارند. ترسی پنهان و ناشناس، از دختر دارند که به رو نمیآورند. دختر، هر گاه که بخواهد، پیش عمهی مادرش میرود. عمه از مادرش حرف میزند برایش. از پدرش کمتر، میگوید بیشتر در کشورهای دیگر بوده (دختر چیزهایی مثل خواب از عراق به یاد دارد) بعد هم، گویا رفته باشد که فیلم درست کند. میگوید: من که باور نمیکنم، مادرت هم وقتی اسم پدرت میآمد گریه میکرد ساکت. گریهاش دل آدمی را خراش میداد. بعد آه میکشید – «گمان میکنم مادربزرگ و داییهایت با او خوب تا نکردهاند. از همان اول ازدواج پدر و مادرت، اینها دم و ساعت از رسم فصل میگفتند. اعتقاد داشتند پدرت مادرت را دزدیده است! در صورتی که مادرت عاشق پدرت شد و پدرت شیفتهی مادرت قمر! حالا وقتی بخواهی از این خرابشده بروی، چیزهایی را بهات برمیگردانم که مادرت پیش من امانت نهاده!» دختر، همان روزهای اول که تصدیق ابتداییاش را میگیرد. میایستد برابر حلیمه: - «اگر میخواهی از شرم، تو و پسرهات خلاص شوید، باید توی اهواز برایم جایی تهیه کنید، بخرید یا اجاره کنید، برای من فرق ندارد، تا بتوانم درسم را تمام کنم. توی اهواز دبیرستان دخترانه هم هست! من نمیخواهم که مثل تو و پسرهات قاتل بار بیایم؟ البته به وقتش انتقام پدر و مادرم را میگیرم؛ لکن به وقتش. فعلن باید مرا به اهواز بفرستید.» اهواز مرکز استان خوزستان است! فهم و درایت دختر، که حالا ۱۲ سالش شده، آن قدر کار میکند که بداند در مرکز استان، غیرممکن است دبیرستان دخترانه نباشد هشت:من، درد! من رنج! من افسوس! من جنون! من اشک! من عقده! من یأس! من نومید! من کوچک! من بنبست! من تاریک! من؟ سقوط، ساقط، افول، افسرده، افسوس، افسا، افساد! بگوییم حلیمه و پسرهایش خداخواسته پذیرفتند تا برای دختر در اهواز سرپناهی پیدا کنند تا از شٌرش رها شوند؟ البته چنین شانسی را از خدا خواسته بودند مدتها پیش، اما، آدمی است دیگر! تغییرمیکند؛ امید میبرد؛ عوض میشود و عوض شدنش هم، همیشه از ته دل نیست؛ گاه به تظاهر و بدتر ریا میزند. لکن کابوسهای همیشهی پیرزن و پسرهاش، در خواب و بیداری: سر بریدهای که دهن باز میکند به خنده؛ اما جای خنده خون است که هوفه میکند و آبشار میسازد و به یک لحظه همه جا را میگیرد و سرخی هراسآور، واشان میدارد جیغزنان فرار کنند تا در خون غرق نشوند؛ تا بتوانند نفس بکشند و به ریهها هوا برسانند! یا سری آراسته و بزک کرده و زنانه، که تا نمیخندید متوجه شباهتش با «قمر» نمیشدند. سری که موهای افشان و آشفته را رها کرده تا زمین عفن و خیس پشت سرش را جارو کنند، سری که بر گلویش طناب، خفت شده و دست خود زن، انتهای طناب را گرفته و عین بادکنکی زنده و توپر، بر خطی مستقیم میآید زن و سر را میآورد. خطی که به آنها میرسد؛ اگر بمانند! سری که چشمهایش زنده است و شاداب. اما نزدیک حلیمه و پسرها که میرسد، ناگهانی هر دو چشم، عین دو تیلهی قرمز که رنگ آبی دلهرهآوری نیز با رنگ قرمز اصلیشان قاطی است، که ناگهانی میزنند بیرون – بهتر بگوییم: میجهند بیرون؛ عین دو چوبپنبه، بر در دو بطری، که با قدرتی ته بطریها بکوبند، دو دست قوی نادیدنی، محکم بکوبند و چوبپنبهها را، نه، تیلهها را بپرانند و تیلهها بخورند به دیوار پشت سر حلیمه و پسرها. دیوارآجری نوساز بندکشیشدهی محکم و عین گلوله سوراخ کنند دیوار را و تا نگاه کنند به دیوار، ببینند حالا دیوار است که با دو چشم زنده، اما بیپلک و سرخ نگاهشان میکند و صدای قمر از انتهای طناب بیاید که فقط میپرسد «چرا؟» و بعد از جای خالی تیلهها خون هوفه کند و آبشار موازی بسازد و در یک لحظه دریایی از خون راه بیندازند و حلیمه و پسرها، هراسان و رعشه گرفته، بپرند از جا – چه خواب باشند، چه بیدار، که البته، همیشه خدا خدا میکنند خواب نباشند؛ چون از خواب که میپرند، خون را در رختخوابهای خود جاری میبینند؛ خونی گرم و سیال که گودیهای لحاف و دشک را پر میکند و حباب میسازد و همه سو میرود حتا بر تن و جان خود خفتگان؛ که نوچ میکند تمام جانشان را آنچنان که چانههاشان بر گلوگاهشان بچسبد و به زحمت، خود را از آن همه بستر شسته در خون سیٌال جدا کنند و بیرون بدوند. و بیرون خانه اولین نسیم که بر چهرههاشان سیلی بزند، دریابند خونی نیست تن و لباسشان (جان را که نمیتوانند ببینند، اما حتم دارند جان، همچنان خونی است و خونی میماند) و چون برمیگردند تا فکر بکنند برای آن همه خون جاری، دریابند اثری از خون نیست. حالا فهمیدهاند اگر بر تخت و رختخواب نخوابند، کابوسها کمتر سراغشان میآیند. این است که روی زمین میخوابند، بیزیرانداز و سردشان اگرب شود، با ترس شمدی، چادری (وهمه هم کهنه) روی خود میاندازند. بعد از ماجرای رفته، بارها هر دو (برادر کوچک که فقط میترسد و روز به روز لاغرتر و آشفتهتر میشود و حرف نمیزند) تصمیم گرفتهاند: تا میتوانند به دختر قمر برسند. اما دختر - حتا لیوان آبخوری خود را از مادربزرگ و داییها، جدا کرده و فرصت نمیدهد آنها را تا ذرٌهای به او نزدیک شوند. این است که اول حلیمه به التماس میافتد «مادرم! خانمم! فکرنمیکنی تو، تنها بروی اهواز، مردم اینجا تف و لعنتمان میکنند؟» دختر پرخاش میکند – «تف و لعنت؟ شما حقتان آتش جهنم است! اتفاقن یکی از هدفهایم برای ادامهی تحصیل و رفتن همین است تا مردم از شما مثل طاعونزدهها فرار کنند!» حلیمه آه میکشد – «باشد ما لعنتی! اما تو با این خشم و نفرت، زندگی خودت را از بین میبری دختر!» دختر بعدها میفهمد واقعن برای انتقام کشیدن، زندگی خود را خراب کرده است. بعدها متوجه میشود حتا میتوانسته به جای چوب حراج زدن بر زندگی خود (خصوصن به جوانی خود) میتوانسته انتقام هم بگیرد. اما نفرت کور، عصیان ریشه گرفته در کودکی، اجازهاش نداده است. دختر راضی میشود همراه حلیمه به اهواز برود تا برای ادامه تحصیل مستقرشود. پیش از رفتن، سراغ عمهی مادرش میرود. زن، یک جفت خلخال طلا و دستنوشتهی مادرش را به او میدهد. دختر خلخالها را دور از چشم حلیمه در چمدان کوچکش جا میدهد و دست نوشته را با چند کتاب دیگرش، ته چمدان میچیند. عمه هم به دختر نصیحت میکند. اما دختر بعدها میفهمد به حرفهای عمه هم توجٌه نکرده؛ چون هرچه فکرمیکند، حتا یک کلمه از حرفهای خیرخواهانهی عمه را به یاد نمیآورد. انتقام پدر و مادر، حالا تنها نقطهی روشن ذهن و زندگی اوست. همان وقتها هم حیرت میکرد که چگونه درسها را با یک با رشنیدن از معلم و یک بار خواندن، به آن خوبی یاد میگرفته و بهترین نمره را میآورده است. «ناصریه» هنوز جای «اهواز» مخصوصن برای ایرانیان عرب زبان جا نیفتاده بود (حتا بعدتر که جا افتاد، محلههایی را که زندگی میکردند، اهواز قدیم و بعدتر لشگرآباد) میخواندند – هر چند، میان اهواز قدیم و لشکرآباد، فاصلهای نسبتاً زیاد بود. حلیمه در لشگرآباد نزد پیرزنی از اقوام، اتاقی گرفت و پولی به دختر داد تا خود وسایل اولیهی زندگیاش را بخرد. نه... پس در آیینه نگاه کن! خویش را در آن میبینی به گمان خویش! «تصویر در آینه، بیگمان خود من است.» یقیناً این را به خود میگویی! و شک نمیکنی به ایقان خود و آینه. دختر، خود دبیرستان دخترانه را مییابد. از خانهاش دور است. اما مگر در آن سالها چند مدرسهی دخترانه در مرکز استان وجود داشته؟ با حٌرافی و نشان دادن کارنامههای ابتدایی، خود را در دل مدیرهی دبیرستان جا میکند: از یتیمی خویش میگوید لکن نه با لابه و التماس، با اشارهها و تلمیحات و کنایهها، پنهان آشکار، قصٌه سازمیکند از کشته شدن پدر و مادرش، به دست نزدیک ترین کسانش تو گویی، بداهه را از شکم مادر میشناسد و در آن استاد است. عین شعر از مرگ، نه، کشتن پدر منظومه میسازد و بیدرنگ، تا مخاطب را گیج کند، از جاودانگی شهدا حرف پیش میآرد. تا جایی پیش میرود که مسئول دبیرستان با چشمهایی نمناک و بغضی نه در گلو، که در وجود میپرسد: - «دخترم! تجربهای دردناک از سر گذراندهای، اما واقعاً متوجه نشدم که، بر پدر و مادرت چه رفته؟ کشته شدهاند یا حادثهای، چیزی ...» مؤدبانه کلام اورا میبرد: - « از یک بچه سه چهار ساله چه توقعی دارید خانم عزیز که نگاهتان به فرشتهها میماند. که انگار بال فرشتهها بر گیسوان بلندت نشسته و پری نامریی جا گذاشته!» باز میگوید؛ هوشیار؛ دقیق تا مسئول دبیرستان به شوق میآید بدین گمان که کشف کرده است پدر و مادرش را مادربزرگ و داییهایش، با زرنگی از بین بردهاند تا ارث آنها را بالا بکشند – نمیگوید ارث خودم حتا، تا مسئول به شک نیفتد – حالا هم دختر بیچاره، اگر حرف بزند، هیچ معلوم نیست سرش را زیر آب نکنند. خانم مدیره، سخت میبالد به خود که زندگی دردناک دختر را از زیر زبانش بیرون کشیده. این است که پا میگذارد بر مقرٌرات و بدون ملاقات با کس و کار دختر (که غرضش مسلماً مادربزرگ و داییهای اوست) نامش را مینویسد. حتا متوجه نمیشود در حرفهایش، نام و لقب و کنیه و عشیره مادربزرگ و داییها را آن قدر تکرارمیکند تا نامها ملکه ذهن خانم مدیر میشوند. پس میکوشد خود او هم با کنایه و اشاره به دختر مثلاً بفهماند: «روی خانم اخباری - که مدیره باشد - عین مادر حساب کند و راهنماییاش کند وقتی ۱٧ سالش شد میتواند شکایت کند و از شاهدان عینی و غیر عینی. طی یک استشهاد محلی تأیید ادعایش را با امضای استشهاد بخواهد و خود او اگر لازم باشد وکیلی هم برایش بگیرد تا خون پدر و مادر شهیدش و مهمتر از همه، ارثیهی خودش پامال نگردد.» شش سال مثل باد وزان و عاصی میگذرد و دختر دیپلم میگیرد. هر جا که بشود و لازم ببیند، نام تک و طایفه مادربزرگ و داییها را روی زبانها میاندازد. (مگر اهواز با سوسنگرد چه قدر فاصله دارد؟ و مگر جز با همزبانهای خود، که بیشتر اهل دشت میشانند، با کسی هم زبانی و درد دل میکند؟) التماس و آه و نالهی فرستادههای حلیمه و داییها، بر خشمش میافزاید فقط: - «بهاشان بگویید حالا کجایش را دیدهاند؟» لازم باشد با نام حلیمه و قوم و عشیرهاش، نانجیبی میکند، تا بگویند: نوهی حلیمه! دختر خواهرعبدالبطیف و عبدالسلام پا کژ نهاده و این کجرویها به تربیت حلیمه و پسرهاش برمیگردد. مگر چند سال داشته دختر که پدر و مادرش را از دست داده؟ وقتی در دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه جندیشاپور اهواز قبول میشود. با پولهایی که به تناوب و قلدری و بدزبانی از حلیمه گرفته و جمع کرده، خانهای اجاره میکند در باغ شیخ، نزدیک به خیابان اصلی. نمیخواهد توی لشگرآباد زندگی کند. تمام این سالها سعی کرده به فارسی حرف بزند حتا اگر به عربی فکرمیکند. به علوم اجتماعی تمایلی ندارد؛ اما میخواهد دانشگاه را نیز تجربه کند. در پایان سال اول است که با بصیر اکبری، توی یک چلوکبابی بزرگ و معتبر آشنا میشود. جوان، خوش چهره و بالا بلند است و خوش خلق. همان روز اول فاش میکند که تنها وارث چلوکبابی است و عصر با او قرار میگذارد. درست که از مردها هم میترسد، اما نسبت به آنان کینه دارد (همهی مردها را با داییها میسنجد) اما حس میکند این مرد، از جنمی دیگر است! خوب خرج میکند و هدیههایی گرانقیمت به دختر تقدیم میکند، با احترام و عزٌت و اظهارشوریدگی خود. «بی تو خاکسترم! باور کن! با تو آتشم!» چنین است که «فرخنده» حالا خود را فرخنده معرفی میکند، حس میکند اگر عاشق بصیر اکبری نیست، از او بدش هم نمیآید. پس خانهای اجاره میکند پسر. میخواهد فرخنده را عقد کند؛ اما خود دختر از پایبندی و امکان اشتباه بعد فرار میکند و قرار میگذارد با او زندگی کند: - «دو سه ماهی، تا به خلق و زبان هم خو کنیم! عقد کردن که کار دشواری نیست. ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه است.» بعد از دو ماه و هژده روز، بصیرغیب میشود. به پاتوقهای فراوانش سرمیزند. اما کسی از او خبر ندارد. به چلوکبابی میرود ناچار – «درست است بصیر اکبری، پسر پیرمرد از کارافتادهی چلوکبابی است؛ اما زن و بچه دارد و در آلمان زندگی میکند! زن آلمانی گرفته و همه هم میدانند که دارد پیرمرد را دق مرگ میکند و پولش را مثل ریگ بیابان هدر میدهد ...ـ دختر، فقط شب اول مجبور میشود با والیوم بخوابد. یک والیوم ۱۰ سر شب میخورد و چون افاقه نمیکند، یکی دیگر هم ساعتی از نیمه شب گذشته. همین! پسفردای واقعه انگار که اتفاقی نیفتاده. از همین جاست که خودخواسته، برای بدنام کردن حلیمه و داییها، رفیق عوض میکند و سر از خانههایی درمیآورد که هدفش بوده. بیشتر، از مستی مردها سود میبرد. همان ماههای اول زنهای کارکشته راههای این کسب و کار را یادش میدهند: - «اگه تو آبجوشان! عرقشان! کوفتشان خاکستر سیگار بریزی، بیهوش و بیگوش میافتند توی رختخواب! صبح هم چیزی یادشون نمیآید. تازه میتونی مدعی بشی که اذیتت کرده و بیشتر سرکیسهاش کنی! اگه چرک گوش بریزی تو مشربشون که دیگه هیچ. فقط حواست باشه خیلی نریزی ممکنه طرف سقط بشه!» خیال میکردهاند یا خرافههایی بوده مثل خرافات دیگر، ما و دختر نمیدانیم، اما میدانیم که تردستانه پول مردها را میگیرد؛ بدون اینکه مجبورباشد وزنشان را تحمٌل کند. نترس بود دختر. حالا مردی را که خوب سرکیسه میکرد و آن قدر مشروبش میخوراند که بیهوش بیفتد، به مردان قلچماق نگهبان چنین خانههایی دستورمیداد مرد را کول کنند و توی کوچه بیندازند. تند و تند خانه عوض میکرد و زرنگیاش نمیگذاشت مثل زنهای دیگر همکارش تحلیل برود. داییها، نگاههای طعنه و تمسخر این و آن را نتوانستند تحمٌل کنند. مدتی هم دنبالش سرگردان شهرها شدند؛ اما دختر، نام عوض میکرد، خانه عوض میکرد و شهرتغییرمیداد. شبی؟ عصری؟ سحرگاهی؟ نیم شبی؟ هیچ نفهمید. چه روزی و چه ساعتی داییها غیبشان زد. میگفتند: سرگردان هورالعظیم شدهاند و از گرسنگی و گیجی، در جایی که عمق هور بیشتر بوده غرق شدهاند. «میگفتند پناه بردهاند به ژاندارمری، شاید هم شهربانی (که تازه در سوسنگرد راه افتاده بود) و التماس روی التماس که «ما ضیاء عالمی را کشتهایم؛ بعد هم خواهرمان به خاطر کشته شدن ضیا عالمی، خودش را حلقآویزکرده. نه، انداخته توی شط! نه، سم خورده!» و افسرنگهبان هم با پروندهای اورا به دادگستری فرستاده (بعضیها اما اصرار روی اصرار که نه، اورا فرستادهاند به تیمارستان همدان. آن سالها نزدیکترین شهر به خوزستان که تیمارستان داشت، همدان بوده!) حلیمه، شبح شد. این را همه میگویند! شبها، آوازهای ام کلثوم – و فقط آوازهای ام کلثوم – را به عربی، با صدایی پر از خش میخوانده و به عادت ام کلثوم (که وقت خواندن، دستمالی توی دستهایش ریزریز و تکهتکه میشد، بدون اینکه خودش متوجه شود) دستمالی را با دندان و جیغ و داد پاره پوره میکرد و صبح، غیبش میزد. میگفتند: صبحها، نرسیده به هویزه، یا بستان؟ قبر پوشیدهای، عین موشهای کور، برای خود ساخته بود و تمام روز را در آن میخزید. خارشتر میخورد و از گندابههای مانده از باران تشنگی رفع میکرد و فریاد میکشید – «حق من این است! کسی که به دختر خودش رحم نکند باید به گربه تبدیل شود. نه، به سگ تبدیل بشود.» میگفتند: حالا که شبح نمیآید، به سگی سیاه تبدیل شده که فقط میدود، نفسنفسزنان میدود و خسته که میشود، توی خاکها پوزه میکشد و گریه میکند. میگفتند او را - سگ سیاه را - دیدهاند که عین یک پیرزن گریه میکند بلند بلند و اشک میریزد. آن قدر اشک میریزد تا جلوی صورتش کاملاً خیس میشود و ناگاه خود موجود به پیکرهای تبدیل میشود از یخ، یخی که نسیم اول به لرزانکی نقرهای بدلش میکند و با نسیم دوم بخار میشود تا دوباره از جایی، از گلوی حیوانی صدایش بیاید: - «آن کس که با دختر خود چنین کند، با دیگران چهها خواهد کرد! لعنت! لعنت بر گنهکار که من باشم! خوراکم خون و چرک و بلا خواهد بود، میدانم.» دختر اما پر از نفرت با کمک زیبایی خود مردان را میدوشد. با این همه میان فاحشهها زندگی میکند و خلق عادتهای آنان را میگیرد. تغییر نام و خانه، شاید کوششی است ناموفق برای فرار از «من گیج و عاصی درون» که نفرت به غلغلهای همیشه تبدیلش کرده. عنصری که میجوشد از درون و جرمهایی سیاه، پس میدهد که بر روان و درون جانش میچسبند انگار و عاصی ترش میکنند. او از این نامها، بارها، استفاده میکند تا ۳۱ سالگی (اگر درست حساب کرده باشد) عشرت، آینه، پانتهآ، قدسی، رباب، مهربان، صدی، تامارا، احترام، پوپک، پونه، پاندورا، هانیه، هانی، هدیه، حورا، سمیرا، سحر، جادو، سامیه، فتنه، فروغ، هما، آذر، رامش، رویا، گیتی، مژده، شیرین، نصرت، چکاوک، گل- لعیا، هلیا، نوشا، اقدس، فخری... تنها لحظههایی که کتاب میخواند یا برای سرگرمی، معادلهای حل میکند، مزهی آرامش را میچشد و حس میکند. در جهانی دیگر است. هر چند جسدهای لبخند بر لب مادر و پدرش، در این جهان دیگر رهایش نمیکنند، اما در آرامش، بدون هراس همیشه با جسدها حرف میزند و بغض میترکاند وقتی دست پدر و مادر را برموهای بلندش حس میکند و خود را کوچک میبیند که تک زبانی مادر و پدر را میخواند و با آنها سخن میگوید و هنوز آن قدر کوچک است که نمیتواند تشکر کند؛ که بگوید: «ممنون، من خیلی خوشم میآید وقتی شما موهایم را ناز میکنید.»/ |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|