تاریخ انتشار: ۲۳ مهر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
میان گذشته و آینده ـ فصل ۲ - بخش نهایی

مفهوم تاریخ باستانی و مدرن: سخنِ آخر

هانا آرنت
برگردان: سعید مقدم

فصل دوم - مفهوم تاریخ باستانی و مدرن
سخنِ آخر

اکنون به‌نظر می‌رسد شیوه‌ی کانتی و هگلی آشتی با واقعیت به‌وسیله‌ی فهم معنای درونی کل روند تاریخی همانقدر برای تجربه‌ی ما رد شده است که تلاش‌های هم‌زمان عمل‌گرایی و فایده‌باوری برای «ساختن تاریخ» و تحمیل معنای از پیش طراحی‌‌شده و قانون بشر به واقعیت، بی‌اعتبار شده است.
در سراسر دوران مدرن، این مسائل قاعدتاً از علوم طبیعی آغاز شده‌اند و پیامد تجربیاتی بوده‌اند که از خلال تلاش برای شناخت عالم به‌دست آمده‌اند، اما این‌بار مسأله‌ی ابطال شیوه‌های فوق هم‌زمان در حوزه‌های سیاست و فیزیک پدید آمده است. مسأله‌ی گیج‌کننده این است که به‌نظر می‌رسد تقریباً از هر اصلِ بدیهی می‌توان استنتاج‌های بدون تناقض اتخاذ کرد، و ابعاد این امر تا بدان حد گسترده است که ظاهراً انسان در موقعیتی قرار دارد که عملاً می‌تواند هر فرضیه‌ای را اثبات کند.

این امر نه تنها در حوزه‌ی ساختبندی‌های ذهنی محض مانند تفسیرهای جامع گوناگون تاریخ، که همه‌ی آنها از سوی حقایق تاریخی به یک اندازه مورد حمایت قرار می‌گیرند، بلکه درمورد علوم طبیعی نیز صادق است.1

تا آن‌جا که به علوم طبیعی مربوط می‌شود، آن‌چه گفتیم ما را به جملاتی که در صفحات پیشین از هایزنبرگ نقل کردیم، بازمی‌گرداند. زمانی، او پیامد این طرز برخورد را در زمینه‌ی دیگری با این پارادوکس تبیین کرد که انسان هرگاه بکوشد درباره‌ی چیزهایی که نه به خود او مربوط می‌شوند و نه هستی خود را مدیون اویاند، چیزی بیاموزد، درنهایت با چیزی روبرو نخواهد شد مگر خودش، با ساختبندی‌های خود، و با الگوهای کنش خود.2

این دیگر مسأله‌ی مربوط به عینیت آکادمیک نیست. برای حل این پارادوکس نمی‌توانیم چنین بیاندیشیم که انسان به‌عنوان موجود پرسشگر، طبعاً پاسخ‌هایی که با پرسش او انطباق دارند دریافت می‌کند.

اگر حل پارادوکس تنها به این مربوط می‌شد، می‌توانستیم خود را چنین قانع کنیم که بگوییم پرسش‌های متفاوتی که در برابر «رخداد فیزیکی یکسانی» قرار داده شده‌اند، جنبه‌های متفاوت اما به یک میزان «حقیقی» همان پدیده را آشکار می‌کنند، درست مانند میزی که عده‌ای دور آن نشسته‌اند و هرکس گوشه‌ای از آن را می‌بیند، بدون آنکه این امر موجب شود میز شی‌ءِ مشترکی باشد برای همه‌ی آنها. انسان می‌تواند تصور کند که تئوریِ تئوری‌ها، تقریباً چیزی شبیه «علم کلی»3 قدیم، به‌تدریج می‌تواند تعیین کند که چه تعداد از چنین پرسش‌هایی امکان مطرح شدن دارند، یا چند «نوعِ متفاوت از قوانین طبیعی» می‌توانند در عالم طبیعی یکسانی به‌کار برده شوند، بدون آنکه تناقضی پدید آورند.

موضوع تاحدودی پیچیده‌تر می‌شود اگر نشان داده ‌شود که هیچ پرسشی اصلاً وجود ندارد که به مجموعه‌ای از پاسخ‌های بدون تناقض نینجامد؛ مشکلی که پیش از این، در بحثِ تمایز میان الگو و معنا، به آن اشاره کردیم. در این حالت، خودِ تمایز میان پرسش‌های معنی‌دار و بدونمعنی همراه با حقیقت مطلق از بین می‌رود، و در آنجا، با عدمتناقضی روبرو می‌گردیم که هم می‌تواند عدم‌تناقضِ وضع‌های متناقض برای بیماران مبتلا به پارانویا در تیمارستان باشد و هم می‌تواند عدمتناقض در اثبات دلالیل متناقض وجود خدا.

با اینهمه، آن‌چه کل این تصور مدرن را واقعاً ویران می‌کند، که معنا در فرایند به‌مثابه کل نهفته است و اینکه فهم‌پذیری رخداد خاص از این کلیت منتج می‌شود، این است که ما نه تنها می‌توانیم آن را به‌صورت استنتاج بدونتناقض اثبات کنیم، بلکه می‌توانیم تقریباً هر فرضیه‌ای را بپذیریم و مطابق آن «عمل کنیم» و رشته‌ای از نتایج در واقعیت به‌دست آوریم که نه تنها دارای مفهوم‌اند، بلکه «عمل» نیز می‌کنند. آن‌چه گفتیم به این معناست که همه‌چیز کم و بیش به‌طور واقعی ممکن است، نه تنها در قلمرو ایده‌ها، که در خودِ واقعیت.

در مطالعاتم درباره‌ی توتالیتاریسم، کوشیده‌ام نشان دهم که پدیده‌ی توتالیتر، با خصوصیات بارز ضدفایده‌باوری و بی‌اعتنایی غریب خود دربرابر حقایق واقعیت‌بنیاد، در تحلیل نهایی، بر این ایقان بنا شده است که همه‌چیز، نه تنها از لحاظ اخلاقی یا از جنبه‌های دیگر، مجاز، بلکه ممکن نیز هست؛ همان‌طورکه نیهیلسم اولیه چنین بود. نظام‌های توتالیتر تمایل دارند نشان دهند که عمل می‌تواند براساس هر فرضیه‌ای پیش برود و این فرضیهی خاص در جریان هدایت پیگیرانهی عمل، به حقیقت بدل خواهد شد و به‌صورت واقعیت حقیقی درخواهد آمد.

فرضی که اساس این عمل پیگیرانه قرار می‌گیرد می‌تواند تا حد ممکن جنون‌آمیز باشد؛ با اینهمه، درنهایت، حقایقی را پدید خواهد آورد و به این نحو حقیقت «عینی» خواهد شد. آن‌چه در آغاز چیزی جز فرضیه‌ای نیست که باید رد یا اثبات گردد، در جریان عمل پیگیر، به حقیقتی بدل میشود که هرگز نمی‌تواند ابطال گردد. به‌عبارت دیگر، آن اصل بدیهی که خاستگاه استنتاج است، لازم نیست حقیقتی بدیهی باشد، امری که پیش‌فرض متافیزیک سنتی و منطق بود. این فرضیه احتیاج ندارد حقایق را، چنانکه در جهان عینی در لحظهی آغاز عمل داده شده‌اند، درنظر بگیرد، اگر روند عمل بدون تناقض باشد، به‌تدریج جهانی پدید خواهد آورد که در آن، این فرضیه به اصل بنیادین و بدیهی بدل خواهد شد.

دل‌به‌خواهی‌ بودن هراس‌آوری که با آن هرگاه تصمیم بگیریم به اینگونه عمل دست بزنیم، روبرو می‌شویم، عملی که درست نقطه‌ی مقابل فرایندهای منطقی بدونتناقض است، در قلمرو سیاسی به‌مراتب از قلمرو طبیعی آشکارتر است. اما اقناع مردم درمورد اینکه این امر درباره‌ی تاریخ گذشته نیز صادق است، دشوارتر است.

تاریخ‌دان از طریق چشم دوختن به روند تاریخی در گذشته عادت کرده است معنایی «عینی» را، مستقل از اهداف و آگاهی عاملان آن، کشف کند، به‌طوریکه در تلاشش برای تشخیص نوعی گرایش عینی، آمادگی دارد که آن‌چه واقعاً رخ داده است را نادیده بینگارد. برای نمونه، چنین تاریخ‌دانی می‌تواند خصوصیات ویژه‌ی دیکتاتوری توتالیتر استالین را نادیده بگیرد و به‌جای آن، صنعتی‌سازی امپراتوری شوروی یا اهداف ناسونالیستی سیاست خارجی سنتی روسیه را برجسته کند.

در علوم طبیعی، مسائل مربوط به دل‌به‌خواهی بودن در اساس متفاوت نیستند، اما قانع‌کننده‌تر به‌نظر می‌رسند، زیرا کاملاً خارج از دسترس صلاحیت فرد غیرمتخصص و عقلِ سلیم و پابرجای او قرار دارند که از دیدن آن‌چه نمی‌تواند بفهمد سر باز می‌زند. در این‌جا نیز اندیشیدن در قالب فرایند از یک طرف، و ایمان به اینکه تنها آن‌چه خود ساخته باشم را می‌توانم بشناسم از طرف دیگر، به بی‌معنا بودنِ کامل منجر شده است که نتیجه‌ی حتمی این بینش است که من می‌توانم دقیقاً هرکاری می‌خواهم انجام دهم و با اینهمه، نوعی از «معنی» همواره پیامد کارم خواهد بود.

در هر دو حالت، پیچیدگی یا سردرگمی این است که رویداد خاص، یعنی حقیقت قابل‌مشاهده یا رخداد جداگانه‌ی طبیعت، یا عمل و واقعه‌ی گزارش‌شده‌ی تاریخ، دیگر بدون ارجاع به فرایندی کلی که رویدادهای خاص بنابه فرض در آن تنیده شده‌اند، فهم‌پذیر نیست. با اینهمه، در همان لحظه‌ای که انسان به این فرایند روی می‌آورد تا از تصادفی‌ بودن امر خاص بگریزد، تا معنایی بیابد ـ یعنی نظم و ضرورت را کشف کند ـ کوشش او با این پاسخ از همه‌ی جوانب رد می‌شود: هر نظم، هر ضرورت و هر معنایی که می‌خواهی انتخاب کن، همه به یک اندازه شدنی‌اند.

از این واضح‌تر نمی‌توان نشان داد که در این شرایط، نه ضرورت یافت خواهد شد، نه معنا. گویی «تصادفی بودنِ یأس‌آورِ» امرِ خاص اکنون به ما رسیده است و ما را دقیقاً در همان محدوده‌ای تعقیب می‌کند که نسل‌های پیشین برای فرار از این تصادفی بودن به آن گریختند. عامل تعیین‌کننده در این تجربه، هم در طبیعت و هم در تاریخ، الگوهایی نیست که برای «تبیین» پدیده‌ها به‌کار می‌بریم؛ الگوهایی که در علوم اجتماعی و تاریخی سریع‌تر از علوم طبیعی یکدیگر را رد می‌کنند، زیرا برای هریک از آنها می‌توان دلایل بدون تناقض ارائه کرد، اما در علوم طبیعی، مسائل پیچیده‌ترند و به‌خاطر این دلیل تکنیکی، ورودِ نظراتِ دل‌خواهانه‌ی نامربوط و غیرمسئولانه به قلمرو آنها دشوارتر است.

نظرات در علوم طبیعی مسلماً منشاءِ کاملاً متفاوتی دارند، اما آمادگی آن را هم دارند که مسأله‌ی به‌غایت مطرحِ انسجام را بپوشانند، که امروز همه‌جا با آن روبرو می‌شویم. آن‌چه در این‌جا اهمیت قطعی دارد، این است که تکنولوژی ما، که هیچ‌کس نمی‌تواند مدعی شود عمل نمی‌کند، بر این اصول بنا شده است، و تکنیک‌های اجتماعی ما، که میدان واقعی آزمایش و تجربه‌ی آنها در کشورهای توتالیتر است، تنها به این نیاز دارند که زمان معینی دوام بیاورند تا بتوانند برای مناسبات انسانی و جهان امور بشری از پس همان کارهایی برآیند که پیش از این، برای جهان مصنوعات بشری انجام داده‌اند.

عصر مدرن، با بیگانگی از جهان فزاینده‌ی خود، به وضعیتی منتهی شده است که آدمی در آن، هرجا می‌رود، تنها با خود روبرو می‌شود. اکنون آشکار شده است که همه‌ی فرایندهای زمین و عالم یا ساخته‌ی بشرند یا بالقوه می‌توانستند ساخته‌ی او باشند. این فرایندها پس از اینکه عینیتِ متقنِ امر معین را، می‌توان گفت، بلعیدند، خود از این طریق، به پایان رسیدند که فرایند فراگیر مفروض ـ که در اصل، فرضی ذهنی بود تا به آنها معنا ببخشد و همچون به‌اصطلاح زمان-‌فضایی ابدی عمل کند که همه‌ی فرایندها بتوانند در آن جریان یابند و به این ترتیب، از برخوردها و رد‌ کردن‌های دوطرفه‌ی خود رها شوند ـ از معنای خود محروم شد.

همین امر درمورد مفهوم ما از تاریخ رخ داد، درست مانند آن‌چه برای مفهوم ما از طبیعت اتفاق افتاد. در موقعیتی که مشخصه‌ی اصلی آن بیگانگی شدید از جهان است، نه طبیعت و نه تاریخ ابداً فهم‌پذیر نیستند. این از دست دادنِ دوگانه‌ی جهان ـ از دست دادن طبیعت و از دست دادنِ مصنوع انسان به گسترده‌ترین مفهوم آن، که کل تاریخ را نیز دربرمی‌گیرد ـ جامعه‌ای از انسان‌ها از خود باقی گذاشته است که از جهان مشترک محروم‌اند؛ جهانی که میان آنها ارتباط برقرار می‌کند و هم‌زمان آنها را ازهم جدا می‌سازد.

در چنین جهانی، انسان‌ها یا در تنهایی یأس‌آور، جداگانه زندگی می‌کنند یا به‌صورت توده، به‌هم فشرده می‌شوند. جامعه‌ی توده‌ای، درحقیقت، چیزی بیش از نوعی زندگی سازمان‌یافته نیست که به‌طور خودکار میان آدمیان قوام می‌یابد؛ آدمیانی که هنوز با یکدیگر مرتبط‌اند، اما جهان مشترکی را که زمانی به آنها تعلق داشت از دست داده‌اند.

Share/Save/Bookmark

پانوشت‌ها:
۱-مارتین هایدگر یک بار این حقیقت عجیب را در بحثی عمومی در زوریخ مطرح کرد و با عنوان زیر آن را انتشار داد:

"Aussprache mit Marrin Heidegger am 6. November 1951," Photodruck jurisverlag, Zurich, 1952: " ... der Satz: man kann alles beweisen (ist) nicht ein Preibrief, sondern ein Hinureis auf die Möglichkeit, dass dort, wo man beweist im Sinne der Deduktion aus Axiomen, dies iederzeit in gewissem Sinne moglicb ist: Das ist das unheimlich Rdtselhafte, dessen Geheimnis ich bisher auch nicht an einern Zipfel aufzuheben uermochte, dass dieses Verfahren in der modernen Naturwissenschaft stimmt. "

۲- بعدها ورنر هایزنبرگ همین نظر را به‌شیوه‌های متفاوتی فرمولبندی کرد. نگاه کنید به:

Das Naturbild der heutigen Physik, Hamburg, 1956.
3- mathesis universalis

علم کلی نوعی علم عام فرضی است که مطابق مدل ریاضی ساخته شده باشد. لایب‌نیتس و دکارت تصور می‌کردند زبان کامل برای چنین علمی را می‌توان به‌وجود آورد.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)