میان گذشته و آینده ـ بخش دوم مقدمه
شکاف میان گذشته و آینده
هانا آرنت برگردان: سعید مقدم
هیچچیز در وضعیتی که تاکنون گفتیم کاملاً نو نیست. ما با طغیانهای مکرر خشمِ آتشین از عقل، تفکر و گفتمان عقلی بهخوبی آشناییم. میدانیم که این طغیانها واکنشِ طبیعی کسانی است که بهکمک تجربهی خود دریافتهاند راهِ تفکر و واقعیت از هم جدا شده است، که پرتو تفکر نمیتواند واقعیت را روشن کند، و این که تفکر دیگر با رخداد مرتبط نیست، همانطور که محیط دایره با مرکزش ارتباط ندارد، و به این سبب، تفکر یا کاملاً بیمعنا میشود یا حقایق کهنهای را تکرار میکند که ربطِ مشخص خود را با واقعیت بهطور کامل از دست دادهاند. حتی بصیرتی که پدید آمدن این موقعیت دشوار را پیشبینی میکرد اکنون کاملاً شناخته شده است.
هنگامی که توکویل از «جهان نو» بازگشت (جهانی که او به شیوهای چنان شگفتآور فهمید چگونه باید توصیف و تحلیلش کند که حاصل کارش اثری کلاسیک شد؛ و بیش از یک قرن تغییرات بنیادی، اعتبار خود را همچنان حفظ کرد) از این حقیقت کاملاً آگاه بود، که آنچه بعدها شار آن را «فرجام» عمل و رخداد خواند، هنوز از فکر او میگریزد. و گفتهی شار که «میراث ما با هیچ وصیتنامهای به ما واگذار نشده است» همچون شکل دیگری از گفتهی توکویل بهنظر میرسد که «چون گذشته دیگر بر آینده نور نمیافکند، فکر انسان در تاریکی سرگردان است.»
اما تا جایی که من میدانم، تنها توصیف دقیق این موقعیت دشوار در یکی از تمثیلهای فرانتس کافکا یافت میشود. اینها تمثیلهایی واقعیاند و شاید از این جنبه در ادبیات بینظیرند؛ همچون پرتوهای نور در امتداد و گِرد رخداد افکنده میشوند، نمودِ ظاهری آن را روشن نمیکنند بلکه همچون اشعهی ایکس، توان عریان کردن ساختار درونی رخداد را دارند، که در مورد ما، شامل روندهای پنهان روانی میشود.
تمثیل کافکا چنین است:
او دو دشمن دارد: اولی از پشت، از منشاء بر او فشار میآوَرَد. دومی راه او را به پیش مسدود میکند. با هردوشان وارد نبرد میشود. در حقیقت، اولی در نبردش با دومی به او کمک میرساند، چرا که میخواهد او را پیش براند، و بههمین ترتیب دومی در نبرد او با اولی حمایتش میکند، چون او را به پس میراند. اما تنها در تئوری چنین است. زیرا نه تنها دو دشمن آنجایند، بلکه خود او نیز در آنجا حاضر است. و چه کسی واقعاً میداند نیات او چیست؟ همواره در این رؤیاست که در لحظهای بدون نگهبان ـ باید شب باشد، شبی که هیچگاه چنین تاریک نبوده است ـ از خط نبرد بیرون جهد و بهسبب تجربهی نبردش به مقامِ داور میان دو دشمن در جنگشان با یکدیگر ارتقا یابد.
رخدادی که این تمثیل با آن ارتباط دارد و به درون آن نفوذ میکند، مطابق منطق درونی موضوع، از پیِ حوادثی میآید که جوهرشان را در گزینگوییهای شار یافتیم. در حقیقت، این تمثیل دقیقاً از نقطهای شروع میشود که گزینگویی آغازین ما زنجیرهی حوادث را آویخته رها کرده بود، یعنی در هوا. نبرد کافکا زمانی آغاز میشود که روندِ عمل جریان کامل خود را پیموده است؛ زمانی که داستان، که نتیجهی عمل است، فرجام خود را در «اذهان کسانی که آن را به ارث میبرند و مورد پرسش قرار میدهند»، انتظار میکشد.
وظیفهی ذهن فهمیدن آن چیزی است که رخ داده است، و بنابه اعتقاد هگل، این فهمیدن شیوهی انسان برای آشتی با واقعیت است؛ هدف واقعی در صلح زیستن با جهان است. مشکل این است که اگر ذهن قادر نباشد صلح ایجاد کند و آشتی پدید آورد، بلافاصله درمییابد که درگیر جنگ خاص خود شده است.
گرچه بهلحاظ تاریخی این مرحله از تکامل ذهن مدرن، حداقل در قرن بیستم، در حقیقت نه پس از یک، بلکه پس از دو کنش پیشین رخ داده است. پیش از این که نسل رنه شار، که ما اینجا او را بهعنوان نمایندهی این مرحله برگزیدهایم، تلاشهای ادبی خود را کنار بگذارد تا تعهدات عملیاش را به انجام رساند؛ نسل دیگری که فقط کمی مسنتر بود، به سیاست روی آورده بود تا دشواریهای فلسفه را حل کند و از اندیشه به عمل بگریزد.
این نسل مسنتر بود که خالق و سپس سخنگوی چیزی شد که خود، آن را اگزیستانسیالیسم میخواند، چرا که اگزیستانسیالیسم، حداقل در روایت فرانسویاش، در وهلهی نخست، گریز از سردرگمیهای فلسفهی مدرن به تعهد بیچون و چرا به عمل است. و چون قشر بهاصطلاح روشنفکر، یعنی نویسندگان، اندیشمندان، هنرمندان، اهل ادب و مانند اینها، در شرایط قرن بیستم فقط در دوران انقلاب میتوانستند به حوزهی عمومی دسترسی داشته باشند، انقلاب «همان نقشی را بازی میکرد که پیش از این، زندگی ابدی ایفا مینمود»، همان طور که زمانی مالرو (در سرنوشت بشر) اشاره کرده بود انقلاب «خالقان خود را رستگار میکند».
برآمدن اگزیستانسیالیسم، شورش فیلسوف علیه فلسفه، هنگامی آغاز نشد که فلسفه نتوانست قواعد خود را در قلمرو امور سیاسی اعمال کند؛ این عدم موفقیت فلسفهی سیاسی، همچنان که افلاتون میتوانست دیده باشد، قدمتی بهاندازهی تاریخ فلسفهی غرب و متافیزیک دارد. و اگزیستانسیالیسم نیز زمانی پدید نیامد که معلوم شد فلسفه از عهدهی وظیفهای که هگل و فلسفهی تاریخ به آن داده بودند برنمیآید. این وظیفه عبارت بود از درک مفهومِ واقعیت تاریخی و فهمیدن حوادثی که موجب شدند جهان چنان شود که هست.
در واقع وضعیت هنگامی نومیدکننده گشت که نشان داده شد پرسشهای قدیمی متافیزیکی بیمعنایند، یعنی وقتی برای انسان مدرن روشن شد که باید در جهانی زندگی کند که ذهن و سنت فکریش حتی قادر به طرح پرسشهای معنادار و مناسب نیستند، چه رسد به یافتن پاسخی برای سردرگمیهای خویش. در این وضعیت دشوار، بهنظر میرسید عمل، با درگیر شدن و تعهد خود، با متعهد بودن خود، امید میبخشد؛ نه برای حل مسئلهای، بل برای این که به انسان امکان دهد، همان طور که سارتر زمانی گفته بود، بدون آن که ریاکار شود، زندگی کند.
کشف این که ذهن انسان به دلایل رازآمیزی، مناسب عمل نمیکند، بهتعبیری اولین صحنهی داستانی است که در اینجا به آن خواهیم پرداخت. در اینجا به آن اشاره میکنم، اما مختصر، زیرا در غیر این صورت، طنز خاص آنچه را که از پی میآید از دست خواهیم داد.
رنه شار در آخرین ماههای مقاومت، وقتی رهایی ـ که در متن ما بهمعنای رهایی از عمل است ـ در افق پدیدار میشد، کار نوشتن را چنین به پایان برد که آنانی را که احتمالاً زنده میماندند، به تعمق ترغیب میکرد. این ترغیب کمتر از درخواست پیشینان او به عمل، مبرم و پرشور نبود.
انسان میتواند تاریخ فکری قرن بیستم را اینگونه بنویسد که نسل بعد از نسل را توصیف نکند که در آن، تاریخنگار باید تسلسل واقعی نظریات و گرایشها را حفظ کند، بلکه آن را بهشکل زندگینامهی شخصی منفرد بنویسد و هدفش بیش از این نباشد که با تقریبی استعاری، آن چیزی را ارائه دهد که در اذهان مردم گذشته است.
آنگاه مشخص خواهد شد که چنین فردی ناچار بوده است دور دایرهای کامل، نه یک بار، بلکه دو بار بچرخد: نخست هنگامی که از تفکر به عمل گریخته و سپس زمانی که عمل یا، بهعبارت درستتر، نفسِ دست به عمل زدن، او را مجبور کرده است به تفکر بازگردد.
آنچه انسان در اینجا باید به آن توجه کند این است که تشویق به تفکر در دورهی گسستی غریب رخ داده است که گاهگاه خود را در زمان تاریخی جا میدهد، هنگامی که نه تنها تاریخنگاران آتی، بل بازیگران و شاهدان، یعنی خود زندگان، از دورهی فترتی در زمان آگاه میشوند که بهطور تام و تمام، توسط چیزهایی تعیین میگردد که دیگر وجود ندارند و چیزهایی که هنوز به وجود نیامدهاند. در تاریخ بیش از یک بار نشان داده شده است که این دورههای فترت میتوانند دربرگیرندهی لحظهی حقیقت باشند.
اکنون میتوانیم به کافکا بازگردیم که در منطق این امور، گرچه نه در تسلسل زمانیشان، آخرین و بهتعبیری پیشرفتهترین موضع را اتخاذ میکند. (معمای کافکا هنوز حلنشده باقی مانده است، گرچه شهرت فزایندهی پس از مرگش در سی و پنج سال اخیر جایگاه برجستهی او را در مقام نویسندهی نویسندگان تثبیت کرده است. این معما پیش از هر چیز بهشیوهی هیجانآوری مربوط میشود که رابطهی جاافتادهی میان تجربه و تفکر را وارونه میکند.
معمولاً ما ارتباط میان غنای جزئیات مشخص و کنش دراماتیک با تجربهی واقعیتی مفروض را امری مسلم میانگاریم و روندهای روانی را دارای نوعی بیرنگی مجرد میدانیم؛ هزینهای که انسان باید برای نظم و دقتشان بپردازد. اما کافکا بهکمک هوش محض و تخیل معنوی، از حداقل تجربهی «مجردِ» بیپیرایه، نوعی چشمانداز فکری پدید میآورد که بدون از دست دادن دقت، تمام غنا، تنوع و عناصر دراماتیکِ مختص زندگی «واقعی» را در خود جامیدهد.
از آنجا که اندیشیدن در نظرِ او اساسیترین و زندهترین بخش واقعیت بود، این نبوغ غریب را تکامل داده بود تا بتواند واقعیت را پیشگویی کند، سرشار از حوادث غیرقابلانتظار و پیشبینینشدنی بهطوری که هنوز پس از چهل سال ما را از شگفتی بازنداشتهاند.) داستان او در کوتاهی و سادگی مطلق خود پدیدهای روانی را ثبت میکند؛ چیزی که میتوان آن را رخداد فکری خواند.
صحنه میدان نبردی است که در آن نیروهای گذشته و آینده با یکدیگر برخورد میکنند؛ میان آنها مردی را مییابیم که کافکا او را «او» مینامد، که اگر اصلاً بخواهد موضعی بگیرد باید با هر دو نیرو وارد نبرد شود. از این رو، دو یا حتی سه نبرد همزمان ادامه دارد: جنگ دشمنان «او» با یکدیگر و در این میان، جنگ او با هر یک از آنها. بهنظر میرسد این حقیقت که اصلاً جنگی برپاست بهدلیلِ حضور مرد است. میتوان حدس زد که بدون او، نیروهای گذشته و آینده مدتها پیش یکدیگر را بیاثر یا نابود کرده بودند.
اولین چیزی که به آن توجه خواهیم کرد این است که نه تنها آینده ـ «موج آینده» ـ بلکه گذشته نیز باید نوعی «نیرو» تلقی شود، نه همچون تقریباً تمام استعارههای ما، چونان باری که انسان باید بر دوش کشد، و زندگان میتوانند و حتی باید از سنگینی بیجانش در پیشروی خود بهسوی آینده رها شوند. بهقول فالکنر، «گذشته هرگز نمرده است، گذشته حتی هنوز نگذشته است.» این گذشته، که در تمام مسیر پیشین تا منشأ امتداد مییابد، ما را به عقب نمیکشاند، بلکه به پیش میراند، و برخلاف آنچه انسان انتظار دارد، این آینده است که ما را بهسوی گذشته عقب میراند.
زمان از دیدگاهِ انسان، که همواره در فاصلهی میان گذشته و آینده زندگی میکند، زنجیره نیست، جریان بیوقفهی روندی پیوسته نیست. زمان از وسط میشکند، در نقطهای که «او» ایستاده است؛ و نقطهی ثابت «او»، آن طور که غالباً تصور میکنیم، حال نیست، بلکه در حقیقت شکافی در زمان است که از طریق مبارزهی بیوقفه، از طریق ایستادگی در برابر گذشته و آینده، آن را باز نگهمیدارد؛ تنها به این سبب که انسان در زمان قرار داده شده است، و تنها تا جایی که انسان ایستادگی میکند جریان زمان بیاعتناء به زمان افعال تفکیک میشود.
از طریق این قرار داده شدن در زمان ـ یا اگر بخواهیم اصطلاحات آگوستین قدیس را بهکار بریم، آغازِ یک آغاز ـ است که زنجیرهی زمان به دو نیرو شکافته میشود که سپس چون بر ذره یا جسمی تمرکز مییابند که به آنها جهت میدهد، به جنگ با یکدیگر میپردازند و بر انسان، چنان که کافکا توصیف میکند، تأثیر میگذارند.
فکر میکنم انسان میتواند گامی به پیش بردارد بدون آن که منظور کافکا را مخدوش کند. کافکا شرح میدهد که با قرار دادن انسان در زمان، چگونه جریان تکجهتی آن را میشکافد، اما عجیب این که او تصویر سنتی را که مطابق آن تصور میشود زمان در خطی مستقیم حرکت میکند، تغییر نمیدهد.
از آنجا که کافکا استعارهی سنتی با حرکت خطی زمان را حفظ میکند، «او» بهسختی جای کافی برای ایستادن مییابد و بهمحضِ اینکه «او» بخواهد به اراده و نیروی خود عمل کند، رؤیای منطقهای بالای خطِ نبرد را در سر میپروراند ـ و مگر این منطقه و این رؤیا چیزی جز رؤیای قدیمی متافیزیک غرب است دربارهی قلمرو بیزمان و بیمکان و ماورای احساس بهعنوان منطقهی مناسبِ تفکر که از پارمیندس تا هگل در سر پرورانده است؟
آنچه در توصیف کافکا از رخداد فکری کم است بُعدِ مکان است که میتوانست به تفکر اجازه دهد جد و جهد خود را صورت دهد بیآنکه مجبور شود از زمان بشری بهطورِکلی بیرون جهد. مشکل داستان کافکا با همهی خیرهکنندگیاش این است که بهسختی میتواند تصور حرکت خطی زمان را حفظ کند، اگر که جریان یکسویهی زمان به نیروهای متخاصمی تجزیه شود که به سوی انسان هدایت میشوند و بر او اثر میگذارند.
قرار دادن انسان در این میان از طریق شکستن تسلسل زمان نمیتواند به چیز دیگری جز این منجر شود که نیروها از جهت آغازین خود، هرچند بسیار ناچیز، منحرف شوند، و در این حالت دیگر بهطور مستقیم با هم برخورد نمیکنند، بلکه برخوردشان زوایه پیدا میکند. بهعبارت دیگر، شکافی که «او» در آن میایستد، حداقل بهطور بالقوه، وقفهی زمانی سادهای نیست، بل شبیه چیزی است که فیزیکدانان آن را «برایند نیروها» میخوانند.
اگر تأثیر دو نیرویی که «او»ی کافکا میدان نبرد خود را در برایند آنها یافت، به نیروی سومی منتج میشد، حالت ایدهآل پدید میآمد: برایندی مورب که آغاز آن نقطهای است که در آن نیروها با هم برخورد میکنند و بر آن تأثیر میگذارند. این نیروی مورب از یک جنبه میتوانست با دو نیرویی که نتیجهی آنهاست تفاوت داشته باشد. هردو نیروی مخالف در مبدأ خود نامحدودند: یکی از گذشتهی بیآغاز سرچشمه میگیرد و دیگری از آیندهی بیانتها.
با اینکه آغاز آنها مشخص نیست، اما پایان قطعی دارند؛ یعنی همان نقطهای که با هم برخورد میکنند. برعکس، نیروی مورب میتوانست منشاءِ معین داشته باشد، نقطهی آغازش میتوانست محل برخورد دو نیروی مخالف باشد، اما پایانش نامعین باشد زیرا از این جنبه، میتوانست نتیجهی تأثیر متقابل دو نیرو باشد که منشأشان در بینهایت است.
این نیروی مورب، با منشاءِ مشخص و جهتی که توسط آینده و گذشته تعیین شده، اما با پایان نهایی نامعین، استعارهای تمامعیار است برای فعالیت فکر. اگر «او»ی کافکا میتوانست نیروهای خود را در امتداد این نیرو، با فاصلهای یکسان از گذشته و آینده، بهکار گیرد و در امتداد این خط مورب، با حرکت آرام و منظم، به پس و پیش برود، همچنان که شیوهی درست حرکت فکر است، مجبور نبود از خط نبرد بیرون جهد و آنطور که تمثیل فوق میطلبد برفراز غوغای نبرد قرار گیرد، زیرا گرچه این خط مورب به بینهایت نشانه میرود، اما به حال مرتبط است و در آن، ریشه دارد.
با اینکه «او» از طرف دشمنانش تنها به یک جهت رانده میشد، که از آن جهت میتوانست آنچه را که بیش از همه به خودش تعلق داشت کاملاً ببیند و بررسی کند، چیزی که صرفاً بهدلیل حضورِ جد و جهدکنندهی خودش پدید آمده بود، با این همه، میتوانست فضاـزمان پیوسته در حال تغییر و عظیمی را کشف کند که توسط نیروهای گذشته و آینده خلق و توسط آنها محدود میشود. او میتوانست جایی در زمان را بیابد که به اندازهی کافی از گذشته و آینده دور است تا بتواند موقعیتی را عرضه کند که در آن، «داور» بتواند با نگاه بیطرفانه درمورد نیروهای متخاصم، داوری کند.
اما انسان وسوسه میشود بیفزاید که «صرفاً در تئوری چنین است». آنچه بسیار بیشتر احتمال دارد رخ دهد ـ چیزی که کافکا در داستانها و ثمثیلهای دیگرش بهکرات توصیف کرده ـ این است که «او»، ناموفق از یافتن راه موربی که میتوانست او را به خارج خط نبرد و فضای ایدهآلی هدایت کند که از برایند نیروها پدید میآید، از «خستگی خواهد مرد»، از فشار نبرد مداوم فرسوده خواهد شد، نیات اولیهی خود را فراموش خواهد کرد، و تا زمانی که زنده است، تنها از شکافی در زمان آگاه خواهد بود که بر زمین آن باید بایستد، گرچه آنجا برایش همچون میدان نبرد است، نه خانه.
برای پرهیز از تعبیر نادرست: تصویرپردازیای که من اینجا بهکار بردهام تا شرایط تفکر در عصر کنونی را بهطور استعاری و آزمایشی نشان دهم، تنها در قلمرو پدیدههای روانی معتبر است. هیچ کدام از این استعارهها اگر درمورد زمان تاریخی یا زمان مربوط به زندگی فرد بهکار برده شوند اساساً هیچ معنایی نخواهند داشت، زیرا در آنجا شکاف در زمان رخ نمیدهد. انسان تا جایی که فکر میکند، و در حقیقت تا جایی که بدون سن است ـ کافکا بهدرستی ضمیر «او»، را بهکار میبرد نه واژهی «کسی» را ـ با تمام واقعیتِ هستیِ مشخص خود در این شکافِ زمانِ میان گذشته و آینده زندگی میکند.
گمان میکنم شکاف پدیدهای مدرن نباشد، حتی شاید دادهای تاریخی نباشد، بل از زمانی که انسان روی زمین وجود داشته، همواره با او بوده است. کاملاً ممکن است که این شکاف قلمرو معنوی باشد یا بهعبارت صحیحتر، راه باریکی باشد که تفکر در آن گام برمیدارد. این مسیر باریکِ غیر-زمان جایی است که فعالیتِ تفکر در طول زندگی انسانهای میرا در امتداد آن پس و پیش میرود و در آن، زنجیرههای فکر، خاطره و انتظارات، با هرچه تماس برقرار کنند از چنگِ نابودگر زمانِ تاریخی و زمانِ مربوط به زندگی فردی نجاتش میدهند. این غیر-زمان-مکانِ باریک در دل خود زمان، برخلاف جهان و فرهنگی که در آن زاده میشویم، تنها میتواند مورد اشاره قرار گیرد، اما نمیتواند به ارث برده شود یا از گذشته انتقال داده شود.
هر نسل جدید، در حقیقت هر انسان جدیدی که میان گذشتهی نامحدود و آیندهی بیانتها جد و جهد میکند باید آن را از نو کشف کند و با مشقت هموارش سازد. در عین حال، مشکل این است که بهنظر میرسد ما نه ابزار لازم برای این فعالیت فکری را داریم و نه آمادگیاش را، یعنی برای اینکه بتوانیم در شکافِ میان گذشته و آینده ساکن شویم. مدتهای طولانی در تاریخمان، در حقیقت در هزارههایی که به دنبال بنیانگذاری روم آمدهاند و با مفاهیم رومی تعیین شدهاند بر این شکاف، توسط آنچه از زمان رومیان به بعد «سنّت» خوانده میشود، پل زده شده است.
این که با پیشرفت دوران مدرن، این سنت فرسوده شده و پیوسته نازک و نازکتر میشود، از چشم هیچکس پنهان نیست. زمانی که سرانجام رشتهی سنت گسست، شکافِ میان گذشته و آینده دیگر شرط ویژهای صرفاً برای فعالیت فکری نبود و تجربهای نبود که مختص تعداد اندکی باشد که کار اصلیشان تفکر بود. این شکاف واقعیتی ملموس و مشکلی شد برای همه؛ یعنی به نوعی حقیقت سیاسی مطرح بدل شد.
کافکا از این تجربه، از تجربهی نبردی سخن میگوید که «او» هنگام برپا ساختن جایگاهِ خود در کارزار بههم خوردن موجهای متخاصم گذشته و آینده کسب کرده است. این تجربه، تجربهای است در تفکر ـ زیرا همانطور که دیدیم، تمام تمثیل او به پدیدهای روانی مربوط میشود ـ و این تجربه، همچون همهی تجربههای انجام کاری، تنها از طریق عمل، از طریق تمرین به دست میآید. (از این جنبه، همچنین از جنبههای دیگر، این قسم از تفکر با روندهای روانیای از قبیل قیاس، استنتاج، و نتیجهگیری از قواعد عدمتناقض و انسجام درونی، که یک بار برای همیشه میتوانند آموخته شوند و سپس کافی است مصداق آنها یافته شود، تفاوت دارند.)
هشت مقالهای که در این مجموعه آمده چنین تمرینهاییهستند، و تنها هدف آنها کسبِ تجربه در چگونه اندیشیدن است؛ آنها حاوی دستورعملهایی نیستند درمورد این که انسان باید به چه بیندیشد یا چه حقایقی را بپذیرد. کمتر از همه، قصد آنها این است که رشتهی گسستهی سنت را دوباره گره بزنند یا با ابداع جایگزینهای نوظهور، شکاف میان گذشته و آینده را پُر کنند. در تمام این تمرینها، مسئلهی حقیقت معلق گذاشته میشود؛ تنها چیزی که مورد توجه ما خواهد بود این است که انسان در این شکاف چگونه باید حرکت کند؛ گرچه شاید این شکاف تنها جایی باشد که حقیقت بهتدریج پدیدار میشود.
بهعبارت دقیقتر، اینها تمرینهایی هستند در اندیشهی سیاسی، به آن نحو که از دل رخدادهای واقعی سیاسی پدید میآید. (گرچه به چنین رخدادهایی تنها گاهبهگاه اشاره میشود). فرض من این است که اندیشه خود از بطن رخدادها در تجربهای زنده پدید میآید و باید با آنها مرتبط باقی بماند، زیرا اندیشه مرکز جهتیابیای جز این تجربهها ندارد. از آنجا که این تمرینها میان گذشته و آینده در حرکتاند، هم تحلیل نقدی و هم آزمایش را دربرمیگیرند، اما این آزمایشها برای این نیستند که نوعی آیندهی آرمانی را طراحی کنند، و نقد گذشته، نقد مفاهیم سنتی، بهمنظور «پردهبرداری» از حقیقت مطرح نمیشود.
وانگهی، بخشهای نقدی و آزمایشی این مقالهها بهطور دقیق ازهم جدا نشدهاند، گرچه سه فصل نخست بهطورکلی بیشتر نقدیاند تا آزمایشی و پنج فصل آخر بیشتر آزمایشیاند تا نقدی. این تغییر تدریجی تأکید، اختیاری نیست، زیرا عنصری از آزمایشگری در تفسیر نقدی گذشته وجود دارد؛ تفسیری که هدف عمدهاش کشف منابع واقعی مفاهیم سنّتی است تا به این وسیله، روح اولیهی کلمات بنیادین زبان سیاسی ـ از قبیل آزادی و عدالت، عقل و اعتبار، مسؤلیت و فضیلت، قدرت و افتخار ـ دوباره بیرون کشیده شود؛ کلماتی که برای تسویه کردن کم و بیشِ همهی حسابها، صرفنظر از واقعیت پدیداری متضمن آنها، مورد نیازند. متأسفانه روح این کلمات اغلب بربادرفته است و تنها قالبی تهی از آنها بهجا مانده است.
بهنظر من، و امیدوارم خواننده با من موافق باشد، مقاله همچون قالبی ادبی، با تمرینهایی که در ذهن دارم نوعی پیوستگی طبیعی دارد. این مجموعه مقالات، همچون همهی مجموعههای دیگر، مسلماً میتوانست فصلهای بیشتر یا کمتری داشته باشد، بدون آنکه به این دلیل ویژگیاش تغییر کند. وحدت آنها ـ که برای من دلیلی است که آنها را بهشکل کتاب منتشر کردهام - وحدت یک «کل» نیست، بلکه تسلسل حرکاتی است که مانند قطعهای موسیقی، با لحن و طنین یکسان یا مشابهی، نوشته شدهاند. خود این تسلسل با مضمون تعیین میشود. از این جنبه، کتاب به سه پاره تقسیم میشود: پارهی نخست به گسستِ مدرن در سنت و مفهوم تاریخ میپردازد که دوران مدرن امیدوار بود آن را جایگزین مفاهیم متافیزیکِ سنتی کند. پارهی دوم دربارهی دو مفهوم سیاسی بنیادی مرتبط باهم، یعنی قدرت و آزادی، بحث میکند.
پیشفرض این پاره، بحث پارهی اول است، به این معنا که پرسشهای مستقیم و پایهای همچون «قدرت چیست؟» و «آزادی چیست؟» تنها هنگامی میتوانند مطرح شوند که پاسخهایی که توسط سنت ارائه میشوند، دیگر قابلدسترس یا معتبر نباشند. سرانجام، چهار مقالهی پارهی آخر تلاشهایی صریحاند برای بهکار بردن آن نوع از تفکر، که در دو پارهی نخست آزموده شدند، درمورد مسائل فوری و مطرحی که هرروزه با آنها مواجه میشویم، مسلماً نه برای این که پاسخهایی قطعی بیابیم، بل به امید روشن ساختن موضوعات و یافتن نوعی اطمینان درمورد این که چگونه میتوان با مسائل خاص روبرو شد.
پانوشتها: ۱- نقل قول از کتاب، توکویل، دموکراسی در آمریکا، نیویورک، ۱۹۴۵، جلد دوم، صفحهی ۳۳۱ آورده شده است. تمام پاراگراف مربوطه چنین است: «گرچه تحولاتی که در شرایط اجتماعی، قوانین، عقاید، و احساسات مردم در حال رخ دادن است هنوز تا خاتمه یافتن فاصلهی زیادی دارند، با این همه انسان درمییابد که نتایجشان تا همین مرحله هم با هیچ چیز که جهان تا به حال شاهد آن بوده است قابل مقایسه نیست. من از خلال قرون پیشین تا دورترین دوران باستان جستجو میکنم اما چیزی نمییابم که یادآور آنچه در مقابل چشمانم رخ میدهد باشد؛ چون گذشته دیگر بر آینده نور نمیافکند، فکر انسان در تاریکی سرگردان است.» این جملات تنها گزینگوییهای رنه شار را به نحوی شگفتآور پیشبینی نمیکند، بلکه اگر انسان آن را در متن بخواند این درک فرانتس کافکا (که در زیر به آن خواهیم پرداخت) را هم پیشگویی میکند که آینده است که افکار انسان را به «کهنترین دوران باستان» باز میگرداند. ۲- این تمثیل با عنوان «او» جزو آخرین حکایت مجموعهی «یادداشتهای سال ۱۹۲۰» است. متن اصلی آلمانی آن در Gesammelte Schriften, New York, 1946 چنین است:
Er hat zwei Gegner: Der erste bedrängt ihn von hinten, vom Ursprung her. Der zweite verwehrt ihm den Weg nach vorn. Er kämpt mit beiden. Eigentlich untersutzt ihn der erste im Kampf mit dem Zweiten, denn er will ihn nach vorn drängen und ebenso unterstutzt ihn der zweite im Kampf mit dem Ersten; denn er treibt ihn doch zuruck. So ist es aber nur theoretisch. Denn es sind ja nicht nur die zwei Gegner da, sondern auch noch er selbst, und wer kennt eigentlich seine Absichten? Immerhin ist es sein Traum, dass er einmal in einem unbewachten Augenblick-dazu gebört allerdings eine Nacht, so finster wie noch keine war-aus der Kampflinie ausspringt und wegen seiner Kampfeserfahrung zum Richter uber seine miteinander kämpfenden Gegner erhoben wird. 3- engagée 4- salaud 5- non-time 6- non-time-space
|