دکتر گلاس ـ بخش هفتم (قسمت سوم)
اجازه بدهید با هم روراست باشیم
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
پُشتم را کردم به او و درحالیکه توی کُمدِ وسایلم چیزی را مرتب میکردم، گذاشتم حرفش را بزند. در ضمن، ازش خواستم کُت و جلیقهاش را دربیاوَرَد. در موردِ آیینِ عشاءِ ربّانی تصمیمم، بدونِ هیچ دغدغهای، این بود که شیوۀ «کپسول» را توصیه کنم. بنابراین گفتم:
ـ قبول دارم که این شیوه در وهلۀ اول، حتی بهنظرِ آدمی مثلِ من که نمیتواند بهخود ببالد که تعلقِ خاطرِ خاصی به مذهب دارد، کمی توهینآمیز و قابلِ اعتراض میرسد. اما با تعمقِ بیشتر، تمامِ اعتراضها اعتبارِ خودشان را از دست میدهند. مسلماً نکتۀ اساسی در مراسمِ عشاءِ ربّانی، نه نان و شراب است و نه جامهای نقرۀ کلیسا، بلکه ایمان است و یقیناً نباید اجازه داد ایمانِ حقیقی تحتِ تأثیرِ عواملِ ظاهری مثلِ جامِ نقره یا کپسولِ ژلاتینی قرار بگیرد...
در همین حین، گوشی طبیام را گذاشتم روی سینهاش و از او خواستم لحظهای ساکت باشد، و به ضربانِ قلبش گوش دادم. صدای قابلِ توجهی نشنیدم. تنها دچارِ اندکی بینظمی ضربان قلب بود که نزدِ مردانِ مسّنی که عادت دارند بیش از حدِّ لازم بخورند و برای چُرتِ بعد از غذا وِلو شوند روی مُبل، کاملاً عادی است.
البته این میتواند روزی، به حملۀ قلبی بینجامَد، ولی بههیچوَجه امرِ غیرِقابل اجتنابی نیست و حتی بهطورِ خاص، تهدیدآمیز هم محسوب نمیشود. با اینهمه، هرگز نمیتوان مطمئن بود.
فکرم را کرده بودم و قصد داشتم ملاقاتِ او را تبدیل کنم به یک مشاورۀ پزشکیِ جدّی.
خیلی بیشتر از آنچه ضروری بود، به ضربانِ قلبش گوش دادم. گوشی را برداشتم، چند ضربه زدم به آن و دوباره گوش دادم. متوجه شدم چقدر برایش دردناک است که تمامِ این مدت ساکت و منفعل بنشیند... در حقیقت، عادت دارد یکریز حرف بزند؛ در کلیسا، در مصاحبت با دیگران و در خانه... البته او استعدادِ خاصی برای صحبت کردن دارد و احتمالاً همین استعدادِ ناقابل بوده که در آغاز، او را به این حرفه متمایل کرده است.
معاینهام کمی وحشتزدهاش کرده بود؛ احتمالاً ترجیح میداد کمی دیگر در موردِ کپسولِ آئینِ عشاءِ ربّانی سخن برانَد و سپس، ناگهان نگاهی بیندازد به ساعتش و بشتابد به طرفِ در.
اما من گوشۀ مُبل گیرش انداخته بودم و نمیگذاشتم از دستم دربرود. در سکوت، به ضربانِ قلبش گوش دادم و هرچه بیشتر گوش میدادم، قلبش رنجورتر میشد.
بالاخره پرسید:
ـ مسأله جدّیست؟
بلافاصله جوابش را ندادم. چند بار دورِ اتاق قدم زدم. داشتم نقشهای را در ذهنم میپروراندم. بهخودیِ خود، نقشهای بود ساده و جزئی. با وجودِ این، چون در دسیسهچینی وارد نیستم، تردید داشتم. همچنین به این دلیل مُردد بودم که نقشهام اساساً بر حماقت و جهلِ او بنیاد نهاده شده بود... اما آیا او بهاندازه کافی احمق بود؟ آیا جرأت میکردم؟ نکند نقشهام بیش از اندازه سادهلوحانه باشد؟ شاید فکرم را میخواند...
از قدم زدن بازایستادم و چند لحظه به نافذترین شکلِ دکتروار، خیره شدم به او.
صورتِ خاکستری پُرچین و چروک، شُل و ول، گوشتالو و رنگپریدهاش حالتی سربهزیر و گوسفندوار به او میبخشید. چشمانش از نگاه کردن به من گریزان بودند. شیشههای عینکش فقط پنجره، پرده و گُلدانِ فیکوس را منعکس میکردند.
یلمار سودربری، نویسنده رمان «دکتر گلاس»
تصمیم گرفتم باجرأت عمل کنم. با خودم فکر کردم، میخواهد گوسفند باشد یا روباه؛ روباه هم حتی از انسان خیلی احمقتر است. شارلاتانبازی با او مطمئناً مدتی خطری ندارد، چون خودش از کَلَکهای شارلاتانی خوشش میآید. کاملاً بدیهی بود که قدم زدنهای متفکرانهام و جلو و عقب رفتنم در طولِ اتاق و سکوتِ طولانیام او را تحتِ تأثیر قرار داده و همین حالاش هم او را نرم کرده بود.
بالاخره، پچپچکنان، انگار با خودم حرف بزنم، گفتم:
ـ عجیب است.
گوشی در دست، به او نزدیک شدم و گفتم:
ـ معذرت میخواهم. برای اینکه مطمئن بشوم اشتباه نمیکنم، باید کمی بیشتر به ضربانِ قلبتان گوش بدهم.
سرآخر گفتم:
ـ خُب، آقای کشیش! با توجه به معاینۀ امروز، باید بگویم که شما قلبِ سالمی ندارید. اما فکر نمیکنم در حالتِ عادی، به این بدی باشد. تصور میکنم دلایلِ خاصی وجود دارد که امروز دچار مشکل شده...
باعجله، ولی نه چندان موفق، کوشید به چهرهاش حالتی پرسشگرانه بدهد. فوری متوجه شدم وجدانِ معذبش منظورم را درک کرده. لبهایش را برای گفتن حرفی به حرکت درآوَرد. شاید میخواست بپرسد منظورم چیست؟ اما موفق نشد و فقط سرفهای کرد. مسلماً ترجیح داده بود از شنیدنِ توضیحاتِ دقیقتر من اجتناب کند.
اما نمیخواستم بگذارم از چنگم دربرود. گفتم:
ـ آقای گرگوری! اجازه بدهید با هم روراست باشیم.
با شنیدنِ این مقدمه، وحشتزده از جا پرید.
حرفم را ادامه دادم:
ـ شما حتماً گفتوگوی چند هفته پیشمان را دربارۀ سلامتی همسرتان فراموش نکردهاید... قصد ندارم در موردِ چگونگی پایبندی شما به توافقی که به آن رسیدیم، سؤالِ بیموردی مطرح کنم. فقط میخواهم بگویم اگر آن روز میدانستم قلبتان در چه وضعیتیست، دلایلِ قویتری میآوردم برای توصیهای که به خود اجازه دادم به شما بکنم. در موردِ همسرتان، مسألۀ سلامتی ایشان مطرح است که امکان دارد زمانِ کمتر یا بیشتری طول بکشد، اما در موردِ شما، خیلی ساده، پای جانتان در میان است.
در مدتی که حرف میزدم، قیافهاش بهنظرم زشت و وحشتناک میرسید. چهرهاش رنگِ خاصی یافته بود که دیگر سُرخیای در آن باقی نبود، بلکه فقط خاکستری بود و بنفشِ کمرنگ. بهقَدری زشت شده بود که مجبور شدم رویم را برگردانم. رفتم طرفِ پنجرۀ گشوده تا در هوای آزاد، نَفَسی تازه کنم، اما هوای بیرون خفهتر از هوای داخل بود.
صحبتم را اینطور ادامه دادم:
ـ توصیهام روشن است و ساده: اتاقخوابِ جداگانه! یادم میآید که شما چنین چیزی را نمیپسندیدید، اما چارۀ دیگری نیست. زیرا در موردِ شما، تنها اوجِ ارضاء نیست که خطرِ اصلی محسوب میشود، بلکه اجتناب از هرآنچه تمایلِتان را برانگیزد یا تحریکتان کند نیز مهم است. بله، بله، میدانم چه میخواهید بگویید... سن و سالی از شما گذشته و کشیش هم که هستید...
اما بههرحال، من پزشکم و حق دارم با بیمارم صریح حرف بزنم. گمان نمیکنم اشاره به این موضوع چندان بیمورد باشد که حضورِ نزدیکِ دائمی زنی جوان، بهخصوص در شب، کنارِ مردی روحانی، ممکن است همان تأثیری را داشته باشد که کنارِ هر مردِ دیگری...
من در اوپسالا درس خواندهام؛ آنجا، دانشجویانِ علومِ دینی زیادی را میشناختم. هرگز به چنین درکی نرسیدم که مطالعۀ الهیّات برای بدنهای جوانی که گرفتارِ این آتش شوند، حفاظی مؤثرتر از دیگران بهوجود میآوَرَد. و تا آنجا که به سن و سال برمیگردد...
راستی، آقای کشیش! چند سالتان است؟... بله، پنجاه و هفت سنّی بحرانیست. در این سن، تمایلِ جنسی همان اندازه است که همیشه بوده، ولی در مقابل، ارضاء پدر درمیآوَرَد.
بله، درست است که شیوههای متفاوتِ نگرش به زندگی و شیوههای گوناگونی برای ارزیابی آن وجود دارد. اگر حالا با پیرمردِ عیّاشی صحبت میکردم، طبیعتاً آماده بودم از دیدگاهِ او این جوابِ کاملاً منطقی را بشنوم که: «گورِ پدرِ دنیا! تَرکِ آنچه به زندگی ارزش میبخشد، صرفاً بهخاطرِ اینکه خودِ زندگی حفظ شود، بیمعنیست.» البته میدانم چنین نحوۀ استدلالی اساساً با شیوۀ تفکرِ شما بیگانه است.
وظیفۀ من، بهعنوانِ پزشک، در این مورد، توضیح و هُشدار دادن است... این تنها کاریست که از عهدهام برمیآید. مطمئنم حالا دیگر میدانید که این مسأله چهقدر جدّیست و هیچچیز ضروریتر از این نیست. برایم دشوار است تصور کنم که به مذاقِ شما خوش میآید بههمان شیوۀ فردریکِ اول، شاه سوئد، یا همین اواخر، مثلِ آقای فلیکس فور، از دنیا بروید...
هنگامِ صحبت، از نگاه کردن به او پرهیز میکردم، اما وقتی حرفم تمام شد، دیدم نشسته آنجا و دستهاش را گذاشته روی چشمهاش و لبهاش حرکت میکنند.
صدایی نمیشنیدم، اما حدس میزدم میگوید:
ـ ای پدرِ مقدس که در آسمانی! متبرک باد نامت!... ما را دچارِ وسوسه مکن و از شرِّ شیطان دور بدار!
نشستم پشتِ میزم، نسخهای را که نوشته بودم دادم بهش و حرفم را ادامه دادم:
ـ اقامت در شهر، در این تابستانِ گرم، برایتان خوب نیست. چند هفته مسافرتِ کنارِ دریا، مثلاً به پولرا یا رونهبی، برایتان بسیار مفید خواهد بود. طبعاً، در این صورت، باید تنها بروید.
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Felix Faure: از ۱۸۹۵ تا ۱۶ فوریه ۱۸۹۹ رئیس جمهور فرانسه بود که در اتاق کارش در حین عشقبازی با زنی سی ساله مُرد. 2- Porla 3- Ronneby
بخشهای پیشین
|