دکتر گلاس ـ بخش ششم
جذاب، با چشمانی سرد و خاکستری
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
28 ژوئن
دیشب، هنگامِ پیادهروی، از کنارِ گراندهتل میگذشتم. در پیادهرو، کلاس رِکه را دیدم کنارِ میزی نشسته و ویسکی مینوشد. چند قدم پیش رفتم. بعد برگشتم پشتِ میزی در آن نزدیکی نشستم و او را زیرِ نظر گرفتم. نه مرا دید و نه میخواست ببیند.
زنِ بینوا حتماً ملاقاتش با من و نتیجۀ شادیبخش آن را برایش تعریف کرده و او احتمالاً بهخاطرِ نتیجۀ ملاقات، از من سپاسگزار است، اما شاید دانستنِ اینکه مردِ دیگری از رازشان خبر دارد، کمی ناخوشایند باشد. بیحرکت نشسته بود و درحالیکه به سیگارِ باریک و بلندش پُک میزد، چشم دوخته بود به جریانِ آب.
پسرکِ روزنامهفروشی گذشت. یک روزنامۀ عصر خریدم تا از آن برای پوشاندنِ صورتم استفاده کنم و او را از کنارِ روزنامه ببینم. فکری که سالها پیش، وقتی اولینبار دیدمش، به ذهنم رسیده بود دوباره بهخاطرم آمد: «این مرد چرا درست همان چهرهای را دارد که من بایستی میداشتم؟» اگر میتوانستم چهرهام را تغییر دهم، خودم را بهشکلِ او درمیآوردم. آن زمان، برای آنکه احساس میکردم بهاندازۀ دیو زشتم، بهتلخی رنج میبُردم. اکنون، برایم اهمیتی ندارد.
بهنُدرت مردی به جذابیّتِ او دیدهام. چشمانش سرد و خاکستری کمرنگاند، اما در طرحِ صورتش، رؤیایی و عمیق بهنظر میرسند. ابروهای راست و اُفقیاش بهطرفِ شقیقهها کشیده میشوند و موی تیره و پُرپشتش روی پیشانی سفید و درخشانش جلوه میفروشد. در قسمتِ پایینِ صورتش، فقط دهانش کاملاً زیباست.
غیر از آن، بعضی اجزاءِ چهرهاش بدترکیباند؛ بینی غیرعادی و پوستِ تیرهرنگی دارد که سوخته بهنظر میرسد. در یک کلام، تمامِ آنچه ضروری است دارد تا او را از آن زیبایی بینقصی برهاند که فقط مایۀ تمسخرِ انسان میشود.
این مرد ماهیتاً چگونه آدمی است؟ در این مورد، هیچچیز نمیدانم. فقط میدانم که از نظرِ کسی که دنبالِ شغل و مقام است، آدمِ بسیار زرنگی است. فکر میکنم بیشتر همراهِ رؤسای ادارهای که در آن کار میکند دیدهامش تا در میانِ رفقای همترازِ خودش.
بیحرکت نشسته آنجا و نگاهش را بیهدف به نقطهای دوخته است. لیوان مشروبش را دست نزده و سیگارش دارد خاموش میشود.
همانطور که تماشایش میکنم، صدها فکر به ذهنم هجوم میآورد. وقتی به زندگی او میاندیشم و آن را با زندگی خودم مقایسه میکنم، صدها رؤیا و خیالِ قدیمی در ذهنم بیدار میشوند.
بارها به خود گفتهام: «کامِ دل لذّتبخشترین چیزی است در جهان که میتواند این زندگی نکبتبارِ ما را کمی جَلا بخشد.» اما ارضاءِ این تمنّا نباید چندان تعریفی داشته باشد؛ این را زندگی کسانی نشان میدهد که در این راه استادند و در این زمینه هیچچیز را از خود دریغ نمیکنند. بههرحال، این قبیل افراد هیچ حسرتی در دلِ من برنمیانگیزند.
اما وقتی مردی چون رِکه را میبینم که آنجا نشسته، در تهِ قلبم، احساسِ حسادتی تلخ میکنم. مشکلی که جوانی مرا تلخ و زهرآگین کرد و بهرغمِ اینکه جوانی را پشتِ سر گذاشتهام هنوز بر دوشم سنگینی میکند، برای او خودبهخود حل شده است.
در حقیقت، این مشکل موجبِ حسادتم نمیشود، بلکه در من بیزاری برمیانگیزد؛ چراکه در غیرِ این صورت، مشکلِ من هم حل میشد. گویی عشق از همان آغاز، حقِ طبیعی او بوده و هرگز نیاز نداشته بینِ گرسنگی و خوردنِ گوشتِ فاسد، یکی را انتخاب کند.
فکر میکنم هیچگاه فرصتِ زیادی برای اندیشیدن نداشته و اجازه نداده اندیشه در شرابِ او، قطره قطره زهر بچکانَد. خوشبخت است و من به او حسودیام میشود. وقتی به او و هِلگا گرگوری فکر میکنم، تنم طورِ خاصی میلرزد. نگاهِ سرشار از خوشبختیاش را در غروب میبینم. آری، این دو از آنِ یکدیگرند. این انتخابِ طبیعی است. گرگوری... این زن چرا باید در زندگی، این نام و این موجود را دنبالِ خود بکشد؟ بیمعنی است.
Rosenbad (ساختمان هیئت دولت سوئد)
شب داشت از راه میرسید. پرتوِ سرخرنگِ غروب به ساختمانِ غبارگرفتۀ قصرِ سلطنتی میتابید. مردم در پیادهروها راه میرفتند. به صداهایشان گوش میدادم: صدای آمریکاییهای لاغر با لهجۀ عامیانۀ درهم و برهمشان، صدای تاجرانِ چاق و چلّه و کوتاهقدِ یهودی که تودماغی حرف میزدند و صدای مردمِ عادی شهر که آهنگِ خُشنودی از عصرِ شنبه در صدایشان زنگ میزد.
گاهی کسی با تکان دادن سر به من سلام میکرد یا کلاهش را از سر برمیداشت. من هم در مقابل، سرم را برایش تکان میدادم یا کلاهم را برمیداشتم. چند نفر آشنا آمدند نشستند دورِ میزی نزدیکِ من. مارتین بریک، مارکِل و یکی دیگر که چند بار دیدهامش، ولی اسمش را فراموش کردهام یا شاید هرگز نمیدانستم. حسابی طاس است و همیشه داخلِ ساختمان میبینمش. برای همین هم تا وقتی برای سلام کردن کلاهش را برنداشت، نشناختمش. رِکه سرش را برای مارکِل که او را میشناخت تکان داد و بلافاصله برخاست برود.
وقتی از کنارِ میزم ردّ میشد، مرا شناخت و بسیار محترمانه، ولی کمی غیرصمیمی، سلام کرد. وقتی اوپسالا بودیم، آشنایی نزدیکی باهم داشتیم و همدیگر را «تو» خطاب میکردیم؛ اما گویا فراموش کرده است.
دوستان دورِ میز بهمحضِ اینکه دیدند رِکه آنقدر دور شده که صدای آنها را نمیشنود، بنا کردند پشتِ سرش حرف زدن.
صدای مردِ طاس را شنیدم که از مارکِل پرسید:
ـ پس این یارو، رِکه، را میشناسی؟ میگویند آدمِ بلندپروازی است و آیندۀ روشنی دارد.
مارکل گفت:
ـ آره، بلندپرواز... اگر به او بگویم بلندپرواز، فقط بهخاطرِ دوستی نزدیکمان است، وگرنه وقتی آدم میگوید طرف میخواهد در زندگی پیشرفت کند، باید حقِ مطلب را درستتر ادا کند. بلندپروازی چیزِ کمیابی است. از روی عادت، به کسی که میخواهد وزیر بشود میگوییم بلندپرواز. وزیر... مگر وزیر کیست؟ درآمدش از یک تاجر خُردهپا هم کمتر است. بهندرت آنقدر قدرت دارد که بتواند به قوم و خویشش کمک کند. قدرتش کمتر از آن است که بتواند نظراتش را اِعمال کند؛ البته اگر اصلاً نظری داشته باشد!
منظورم این نیست که من خودم نمیخواهم وزیر بشوم. وزارت مسلماً از این شغلی که دارم، بهتر است... فقط میخواهم بگویم این بلندپروازی نیست. بلندپروازی چیزِ دیگری است.
زمانی که من بلندپرواز بودم، برای سلطه بر تمامِ جهان، نقشۀ خیلی جالبی کشیده بودم تا نظمِ آن را چنان کنم که باید باشد و بالاخره، وقتی همهچیز آنقدر خوب بشود که بهشکلِ خستهکنندهای دربیاید، آن اندازه پولی که لازم داشته باشم به جیب میزنم و یواشکی جیم میشوم میروم توی یکی از شهرهای بزرگ پنهان میشوم؛ کنجِ کافهای مینشینم و عرق میخورم و از تماشای اینکه بهمحضِ غیبتم از صحنه همهچیز به چنین افتضاحی افتاده، صفا میکنم...
اما، بههر صورت، کلاس رِکه را دوست دارم. خوشقیافه است و استعدادِ بینظیری دارد تا در این دنیای نکبتبار، همهچیز را برای خودش خوشایند کند.
مارکِل کیست؟ بهطورِکلی، همیشه همین آدمی بوده که الان هست. فعلاً خبرنگارِ یک روزنامۀ بزرگ است و اغلب مقالههای طنزآمیز مینویسد؛ مقالههایی که بهقصدِ جدّی خوانده شدن نوشته میشوند و گاهی واقعاً شایستۀ آناند که جدّی هم خوانده شوند.
پیش از ظهرها، کمی کِسل و شلخته است، ولی شبها همیشه هوشیار و سرِحال است و همراه با روشن شدنِ چراغهای خیابان، خُلقش باز میشود. کنارِ او، بریک با چشمانِ پریشان نشسته بود و در آن هوای گرم، بارانی بلندی تنش کرده بود؛ آن را دورِ خودش پیچیده بود و میلرزید.
مارکِل برگشت طرفم و دوستانه ازم پرسید که آیا حوصله دارم به محفلِ عرقخورهای حرفهای بپیوندم؟ ازش تشکر کردم و گفتم که باید بروم خانه. و قصدم نیز همان بود، گرچه در حقیقت احساس میکردم هیچ کششی برای رفتن به اتاقِ سوت و کورم ندارم.
مدتی نشستم و به موسیقی گلستان استروم گوش دادم که در دلِ سکوتِ شبِ شهر، واضح و پُرقدرت به گوش میرسید. نگاهم افتاد به قصر که تصویرِ پنجرههای خیرهکنندهاش افتاده بود روی آبِ رودخانه که آنهنگام جریان نداشت و مثلِ آبگیری در جنگل، آرام بود.
نگاه کردم به ستارۀ آبی کوچکی که بالای روسنباد چشمک میزد. درعینِ حال، به گفتوگوهای میزِ کناری گوش میدادم. دربارۀ زن و عشق حرف میزدند و بحثشان این بود که شرطِ لازم برای زنی که مرد بتواند با او واقعاً حال کند، چیست؟
مرد طاس گفت:
- باید شانزده ساله، مو سیاه، لاغر و خونگرم باشد.
مارکل با لحنی رؤیایی گفت:
ـ باید تُپُلمُپُل باشد.
بریک گفت:
ـ باید دوستم داشته باشد.
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Grand Hotel 2- Helga 3- Martin Brick 4-Markel 5- Uppsala 6- Strömparterren 7- Rosenbad(ساختمان هیئت دولت سوئد)
بخشهای پیشین
|