دکتر گلاس ـ بخش چهارم
با قلبی سرشار از اشتیاق و مصیبت
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
19 ژوئن
خانمِ گرگوری بالاخره آمد. مشکلی که داشت در حقیقت کمی عجیب و غیرعادی بود.
اینبار دیرتر آمد. وقتِ ملاقات تمام شده بود و در اتاقِ انتظار تنها بود. واردِ اتاقم شد. خیلی رنگپریده بود. سلام کرد و ایستاد وسطِ اتاق.
با اشارۀ دست، دعوتش کردم بنشیند. اما همانجا ایستاد و گفت:
ـ دفعۀ قبل، بهتان دروغ گفتم. من مریض نیستم. کاملاً سالمم. میخواستم دربارۀ چیزِ دیگری باهاتان صحبت کنم. فقط آنموقع نمیدانستم چهطور شروع کنم.
چارچرخۀ آبجوفروشی تَلَقتَلَقکنان از خیابان میگذشت. رفتم پنجره را بستم. در سکوتِ ناگهانیای که ایجاد شد، صدای آهستهاش را شنیدم که تُندتُند، ولی کمی لرزان، طوری که انگار میخواست گریه کند، گفت:
ـ از شوهرم بهشدّت متنفرم.
درحالیکه پشتم را تکیه داده بودم به بُخاری دیواری کُنجِ اتاق، سرم را بهنشانۀ اینکه حرفش را میفهمم، پایین آوردم.
ادامه داد:
ـ از او بهعنوانِ انسان متنفر نیستم. همیشه باهام خوب و مهربان بوده، هیچوقت حرف زشتی بهم نزده. با اینهمه، احساسِ بیزاری شدیدی را در من برمیانگیزد.
بعد، نفسِ عمیقی کشید و گفت:
ـ نمیدانم حرفم را چهطور بزنم. چیزی که میخواستم ازتان تقاضا کنم غیرعادی است و شاید برخلاف آنچه باشد که شما درست میدانید. آقای دکتر! من نمیدانم نظرِ شما درموردِ این قبیل مسائل چیست. اما در شما چیزی هست که اعتمادم را جلب میکند. کسِ دیگری را نمیشناسم که بتوانم در این مورد بهش اعتماد کنم. هیچکس در این دنیا نیست که بتواند کمکم کند. شما نمیتوانید با شوهرم صحبت کنید؟ نمیتوانید بهش بگویید که من از نوعی بیماری، مثلاً ناراحتی رَحِم، رنج میبرم و او باید از حقوقش، دستِکم مدتی، صرفِنظر کند؟
«حقوق»؟ باعصبانیّت دستم را کشیدم به پیشانیام. هربار که میشنوم از اینکلمه برای بیان چنین مفهومی استفاده میشود، خونم بهجوش میآید. چه بلایی سرِ عقلِ مردم آمده که برای چنین چیزی «حقوق» و «وظایف» میتراشند؟ فوری برایم روشن شد که اگر بتوانم باید به او کمک کنم. اما در آن لحظه، حرفی برای گفتن پیدا نمیکردم. ازش خواستم که به صحبتش ادامه دهد.
همدردیام احتمالاً با اندکی کنجکاوی عادی و غیرمُغرضانه همراه بود که پرسیدم:
ـ ببخشید، خانمِ گرگوری! چند سال است ازدواج کردهاید؟ ـ شش سال. ـ و آنچه شما «حقوقِ» شوهرتان مینامید، همیشه بههمین اندازه برایتان عذابآور بوده؟
کمی سرخ شد و گفت:
ـ بله، همیشه برایم عذابآور بوده، ولی تازگیها برایم غیرقابلِ تحمل شده. دیگر طاقتش را ندارم. نمیدانم اگر به همین نحو ادامه پیدا کند، چه بلایی سرم میآید...
دویدم میان حرفش:
ـ اما کشیش که دیگر جوان نیست. تعجب میکنم با این سن و سال میتواند... شما را اینقدر عذاب بدهد. واقعاً چند سالش است؟
ـ گمان میکنم پنجاه و شش... نه، شاید هم پنجاه و هفت... البته پیرتر بهنظر میرسد.
ـ بگویید ببینم، خانمِ گرگوری! هیچوقت دربارۀ این مسأله باهاش حرف زدهاید؟ بهاش گفتهاید که چقدر برایتان عذابآور است و دوستانه ازش خواستهاید که از شما پرهیز کند؟
ـ بله، یک بار ازش خواستم. اما جوابم را با این نصحیت داد که اگرچه ما تا بهحال بچهدار نشدهایم، اما نمیتوانیم بدانیم خداوند در نظر دارد فرزندی به ما عطا کند یا نه. بنابراین، گناه بزرگی خواهد بود اگر آن عملی را که خداوند میخواهد انجام دهیم تا از طریقِ آن به ما فرزندی ببخشاید، متوقف کنیم... شاید حق با او باشد، اما برای من خیلی مشکل است.
نتوانستم از لبخند زدن خودداری کنم. عجب پیرمردِ زرنگ و مسخرهای!
متوجهِ لبخندم شد و فکر میکنم آن را بد تعبیر کرد. لحظهای سکوت کرد؛ انگار افکارش را جمع و جور میکرد. بعد، درحالیکه تمامِ چهرهاش برافروخته میشد، با صدای آرام و لرزان، دوباره بنا کرد به حرف زدن:
ـ آه، شما باید تمامِ ماجرا را بدانید. شاید خودتان پیش از این حدس زده باشید. شما میتوانید افکارِ مرا بخوانید. من ازتان میخواهم بهخاطرِ من دروغ بگویید. پس حداقل با شما باید روراست باشم. هرطور دوست دارید دربارهام قضاوت کنید. من به شوهرم وفادار نیستم. به مردِ دیگری تعلق دارم. برای همین است که اینقدر برایم مشکل شده...
درحالیکه این حرفها را میزد، از نگاه کردن به من اجتناب میکرد. اما من در آن لحظه، اولینبار بود که واقعاً او را میدیدم. برای اولینبار میدیدم زنی در اتاقم ایستاده؛ زنی که قلبش سرشار است از اشتیاق و مصیبت؛ زنی جوان همچون گُل که در اطرافِ خود رایحۀ عشق میپراکنَد و در عینِ حال، از اینکه این رایحه آنقدر قوی است که توجهِ دیگران را جلب میکند، شرمگین است.
احساس کردم رنگم پریده.
بالاخره سرش را بلند کرد و به چشمانم نگریست. نمیدانم در نگاهم چه خواند که نتوانست تحمل کند. درحالیکه از هقهقِ گریه تکان میخورد، فرورفت توی صندلی.
شاید فکر میکرد من کلِّ ماجرا را زشت و قبیح میدانم. شاید هم گمان میکرد بیاعتناء و سختگیرم و او بیهوده رازش را برای مردِ بیگانهای فاش کرده است.
رفتم طرفش، دستش را گرفتم، آرام فشردم و گفتم:
ـ آرام باشید، گریه نکنید... دیگر گریه نکنید. قول میدهم کمکتان کنم.
ـ متشکرم، متشکرم...
دستم را بوسید و آن را با اشک تَر کرد. بار دیگر، هقهقِ شدیدی کرد. سپس، در میانِ گریه، چهرهاش را لبخندی ازهم گشود.
من هم باید لبخند میزدم. گفتم:
ـ اما این حرفِ آخرتان عاقلانه نبود. البته بههیچوجه لازم نیست نگران باشید که ممکن است من از اعتمادِ شما سوءِاستفاده کنم. اما همیشه، بدونِ استثناء و تا جایی که ممکن است، چنین چیزهایی را باید پنهان نگهداشت. من هم در هر صورت، کمکتان میکردم.
جواب داد:
ـ دلم میخواست به شما بگویم. میخواستم کسی که برایش ارزش و احترام قائلم، آن را بداند و در عینِ حال تحقیرم نکند.
سپس ماجرای چرایی اعتماد کردنش را به من تعریف کرد. موضوع از این قرار بود که تقریباً یک سال پیش، کشیش مریض شده بود و من برای ملاقاتش رفته بودم خانۀ آنها. بینِ کشیش و من صحبتی درموردِ فحشاء پیش آمده بود. او گفتوگوی ما را شنیده بود و آنچه را من گفته بودم بهخاطر سپرده بود و برایم تکرار کرد؛ چیزی ساده و معمولی در موردِ اینکه این دخترهای بیچاره هم انساناند و با آنها باید مثلِ انسان رفتار کرد. اما او تا آن زمان چنین حرفهایی نشنیده بود و برای همین هم بود که اکنون جرأت کرده بود به من اعتماد کند.
تمامِ این قضیه را کُلاً فراموش کرده بودم. دنیا چقدر کوچک است!
قول دادم همان روز با شوهرش صحبت کنم. رفت.
چتر و دستکشهایش را فراموش کرد ببرد. برگشت آنها را برداشت و ناپدید شد. شاداب و شادمان، مثل بچهای گیج و سرخوش بود که به خواستش رسیده و در انتظارِ چیزی بسیار جالب است.
***
بعدازظهر رفتم خانهشان. همانطور که قرار گذاشته بودیم، شوهرش را آماده کرده بود.
در اتاقِ جداگانهای، با کشیش صحبت کردم. صورتش بدرنگتر از همیشه شد. گفت:
ـ بله، زنم پیش از این مسأله را بهم گفته. نمیتوانم بگویم چقدر از بابتِ او ناراحتم. هر دوِ ما عمیقاً امیدوار و آرزومند بودیم که زمانی صاحبِ فرزندی شویم. اما باید بهطورِ قطع بگویم که من بههیچوجه به اتاقخوابِ جداگانه تن نخواهم داد. در مَسلکِ ما، این امری است بسیار غیرعادی. وانگهی، به شایعات و حرفهای بیهوده دامن میزند. بهخصوص که من پیر هم هستم.
با سرفههای تصنعی حرفش را تمام کرد.
گفتم:
ـ بله، البته من شک ندارم که شما، آقای کشیش! به سلامتی همسرتان بیش از هر چیز دیگری اهمیّت میدهید. در ضمن، جای امیدواری هست که ایشان سلامتی خود را بازیابند.
جواب داد:
ـ برایش به درگاهِ خدا دعا میکنم. اما فکر میکنید چقدر طول بکشد، آقای دکتر؟
ـ گفتنش مشکل است. اما شش ماه پرهیز ِکامل مطلقاً ضروری است.
روی صورتش، لکّههای چندشآوری بود که اکنون در چهرۀ رنگپریدهاش، تیرهتر و واضحتر شده بودند. بهنظر میرسید چشمانش تنگتر شده بودند.
***
یک بار پیش از این ازدواج کرده بود. افسوس که زنِ اولش مرده است! تصویرِ بزرگشدۀ چهرۀ آن مرحومه در قابِ گچی سیاه، بر دیوارِ اتاقکارِ کشیش آویخته است: چهرهای استخوانی، ساده، محجوب و کُلفَتمآب که به کاترین مقدّس چندان بیشباهت نیست.
مسلماً برای کشیش، همسرِ مناسبی بوده. افسوس که مرده است!
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Katarina von Bora (1552-1499 همسر مارتین لوتر)
بخشهای پیشین
|