دکتر گلاس ـ بخش سوم
سمفونی ترسناکِ جیغ، کثافت و خون...
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
15 ژوئن
باز، نشستهام کنارِ پنجره. آسمان نیلگون است و شب هنوز نخفته و از زیرِ درختان صدای خِشخِش و نجوا میآید.
دیروز عصر، وقتی رفته بودم قدم بزنم، زن و شوهری را دیدم. زن را فوری شناختم. چند سال پیش، در مجلسی، با او رقصیده بودم. از خاطر نبردهام که هربار او را میدیدم، دیدارش چگونه شبی سرشار از بیخوابی و بیقراری برایم به ارمغان میآوَرد. خودش اما بیخبر بود. آن زمان، هنوز دوشیزه بود و ازدواج نکرده بود؛ او مظهر رؤیایی حقیقی بود؛ رؤیای مرد از زن.
اکنون، دست در دستِ شوهرش، قدمزنان، به طرفِ پایینِ خیابان میرفت. لباسی گرانبهاتر، ولی مبتذلتر از گذشته، به تن داشت و رفتارش بورژوامنشانهتر بود. نگاهی داشت خسته و بیفروغ. با اینهمه، خانموار و خشنود بهنظر میرسید و چنان حرکت میکرد که انگار شکمش را گذاشته بود توی سینی نقرۀ براق و آن را جلوِ خودش حمل میکرد.
نه، این را نمیفهمم. چرا باید اینطور باشد؟ چرا باید همیشه اینطور باشد؟ چرا عشق باید مثلِ سکۀ قلب باشد؟ چرا باید یکروزه، مثلِ گُل بپژمُرَد یا کثیف و بیارزش شود؟ آیا تمامِ فرهنگِ بشری ـ جُز آنچه مستقیماً برای تسکینِ گرسنگی یا دفاع در برابرِ دشمنان طرحریزی شده ـ از آرزو و اشتیاقِ انسان به عشق سرچشمه نگرفته است؟
حسِ زیباییشناسی ما جُز این سرچشمۀ دیگری ندارد. جُزءجُزءِ هنر، شعر و موسیقی از این چشمه نوشیدهاند. عامیانهترین نقاشیهای معاصر هم مانندِ تصاویرِ حضرتِ مریمِ رافائل و دختربچههای کارگرِ پاریسی اشتاینلن، «الهۀ مرگ» نیز مانندِ غزلِ غزلهای سلیمان و «نغمهها»، موسیقی کلیسایی و والسهای وین، آری تمامِ گچبُریهای تزئینی همین خانۀ ملالآورِ من، همۀ نقش و نگارهای روی کاغذدیواریها، شکلِ گُلدانِ بُلوری آنگوشه و طرحهای روی شالگردنم، تمامِ آنچه برای تزئین و آرایش بهکار برده میشود، صرفِنظر از اینکه منظورِ خود را برآورده میکنند یا نه، از این منبع سرچشمه میگیرند؛ اگرچه گاه این تأثیرپذیری به طولانیترین و غیرمستقیمترین شکلِ ممکن صورت میگیرد. این کشفِ من نیست که زاییدۀ تخیلاتِ شبانه باشد، بل چیزی است که صدها بار به اثبات رسیده. ولی نامِ این چشمه «عشق» نیست؛ «رؤیای عشق» است.
از طرفِ دیگر، تمامِ آنچه به تحققِ این رؤیا مربوط میشود، از قبیلِ ارضاءِ غرایز و عوارضِ ناشی از آن، در شعورِ غریزی ما، زشت و ناپسند بهنظر میآیند. این را نمیشود ثابت کرد. فقط نوعی احساس است؛ احساسِ من. ولی فکر میکنم در حقیقت، احساسِ همه همین است.
مردم همیشه ماجراهای عشقی دیگران را بیاهمیّت یا مضحک تلقی میکنند و اغلب، در موردِ عشق خودشان هم استثناء قائل نمیشوند. و اما عوارضِ آن... زنِ آبستن موجودِ وحشتناکی است و نوزاد چندشآور است. بسترِ مرگ بهنُدرت همان تأثیرِ هراسآورِ لحظۀ تولدِ نوزاد را دارد: سمفونی ترسناکِ جیغ، کثافت و خون... اما از همه مهمتر نَفسِ آن «عمل» است.
هیچگاه آن روز را از یاد نمیبرم که در کودکی، زیرِ یکی از درختهای بلوطِ بزرگِ حیاطِ مدرسه، اولینبار از یکی از همکلاسیهایم شنیدم که آن «عمل» چگونه «انجام میشود». نمیخواستم باور کنم. چندتا از پسربچهها آمدند و در حالی که به حماقتم میخندیدند، حرفِ او را تأیید کردند. حتی بعد از آن هم باورم نمیشد. باغیظ فرار کردم.
آیا پدر و مادر من هم همینکار را کرده بودند؟ آیا من هم وقتی بزرگ شوم، همینکار را خواهم کرد؟ آیا نمیشود طوری از زیرِ انجام «آن» دربروم؟ همیشه به پسرهای هرزهای که روی در و دیوار کلمات زشت مینوشتند، باحقارت نگاه میکردم. در آن لحظه، بهنظرم میرسید خودِ خدا روی آسمانِ آبی بهاری، چیزِ زشتی نوشته است. گمان میکنم اولینبار بود که با خودم فکر کردم آیا خدا واقعاً وجود دارد؟
حتی امروزه هم کاملاً از حیرت درنیامدهام. چرا بقاءِ نوعِ بشر و تسکینِ اشتیاقمان باید درست از طریقِ اندامی انجام شود که هر روز، چند بار برای دفعِ موادِ زائد موردِ استفاده قرار میگیرد؟ چرا نمیشود از طریقِ آیینی زیبا و باعزّت، و در عین حال بسیار شهوانی، صورت گیرد؟ آیینی که بشود در کلیسا، جلوِ چشمِ مردم، درست بههمان نحو که در تاریکی و تنهایی صورت میگیرد، اجرا شود. یا چرا نمیشود در گُلزار، زیرِ نورِ خورشید، همراه با آوازِ گروهی و رقصِ مهمانانِ جشنِ عروسی صورت گیرد؟
▪ ▪ ▪
چه مدّت در اتاقم قدم زدم؟ نمیدانم.
بیرون هوا دارد روشن میشود. خروسِ بادنمای بُرجِ کلیسا، رو به سَمتِ شرق، سوسو میزند. گنجشکها مصرانه و باصدای زیر، جیکجیک میکنند.
عجیب است، همیشه درست پیش از طلوعِ خورشید، هوا مُرتعش میشود.
18 ژوئن
امروز هوا خُنکتر بود. برای اولینبار، در یک ماهِ گذشته، رفتم اسبسواری. چه صبحِ دلانگیزی! دیشب، زود به بستر رفته، تمامِ شب را خوش خوابیده بودم. هرگز امکان ندارد بخوابم و خواب نبینم. خوابهای دیشبم خوش و آرام بودند. راندم به سَمتِ هاگا، بنای اکوتمپلت را دور زدم و از ساختمانهای کوپّارتلتن گذشتم.
روی بوتهها و علفزارها شبنم نشسته بود و باد در میانِ درختان میپیچید. دِوا، اسبم، سرزنده و چابک بود. زمین زیرِ پایمان میرقصید، جوان و تَر و تازه بود؛ همچون سپیدهدمِ اولین یکشنبۀ آفرینش.
رفتم کافۀ کوچکی. آنجا را میشناختم. بهارِ گذشته، پس از اسبسواری روزانه، اغلب میرفتم آنجا. نشستم و لیوانی آبجو را یکنفس سرکشیدم. دست انداختم کمرِ دخترِ چشممیشی را گرفتم، او را دورِ خودم چرخاندم و مویش را بوسیدم. بعد، سوارِ اسبم شدم و چون باد تاختم؛ همانطور که در ترانهها میخوانند.
پانوشتها:1- Rafael (1520-1483، نقاش ایتالیایی) 2- Steinlen(1923-1859، نقاش و طراح فرانسوی) 3- Dödens ängel (سرودۀ یوهان والین شاعر و کشیش سوئدی 1839-1779 ) 4- Buch der Lieder(کتاب نغمهها سرودۀ هاینریش هاینه (1856-1797) از شاعران مشهور آلمان) 5- Haga 6- Ekotemplet (بنایی است که در سال 1790 به دستور گوستاو سوم شاه سوئد در پارک هاگا ساخته شد.) 7- Koppartälten دستور گوستاو سوم ساخته شد.) (سه ساختمانی که در سالهای 1790-1787 به 8- Deva بخشهای پیشین
|