دکتر گلاس ـ بخش دوم
تازهشکفته و کمی جلف
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
14 ژوئن
چه شغلی! چه شد که من از میانِ تمام حرفهها، کاری را انتخاب کردم که از همه کمتر مناسبم است؟ پزشک یا باید انساندوست باشد یا جاهطلب. البته من زمانی تصور میکردم هم اینم و هم آن.
امروز، باز زنی بینوا، با ناله و التماس، از من کمک خواست. از چند سال پیش میشناسمش. همسرِ کارمندِ دونپایهای است با درآمدِ چهارهزار کرون در سال، یا چیزی در این حدود، و سه فرزند دارد. در سه سالِ اولِ زندگیشان، سه تا بچه، یکی پس از دیگری، به دنیا آمدند. پس از آن، پنج شش سالی توانست برحذر بماند؛ تندرستی، نیرو و جوانیاش را اندکی بازیافت و وقتِ آن را پیدا کرد تا خانهاش را سر و سامانی بدهد و پس از آنهمه دردسر، جان تازهای بگیرد.
سفرهشان البته پُر نبود، ولی بهنظر میرسید هرطور هست روزگارشان میگذرد. و حالا، باز بلا از راه رسیده بود. از شدّتِ گریه، بهسختی میتوانست حرف بزند.
طبعاً جوابش را طبقِ معمول، با همان درسی دادم که از حفظم و در مواقعِ مُشابه بیان میکنم: «وظیفۀ من در مقامِ پزشک، احترام به جانِ انسان، حتی جانِ کوچکترین موجودِ زنده است!» پاسخم جدّی و قاطع بود.
بالاخره، شرمگین، مبهوت و بیچاره، ناچار به رفتن شد.
موردِ او را یادداشت کردم.
از آغازِ کارم تا بهحال، او هجدهمین زنی است که چنین کمکی از من خواسته. در ضمن، من متخصصِ بیماریهای زنان هم نیستم.
اولین نفر را هرگز فراموش نمیکنم. دختری بود بیست و یکی دو ساله، قویهیکل، با موی تیره. زیباییاش تازهشکفته و کمی جلف بود؛ از آن دخترهایی که با همان نظرِ اول میشد فهمید در زمانِ لوتر، دنیا پُر بوده از آنها؛ البته اگر حق با او باشد که نوشته: «همچنانکه آدمیزاد قادر نیست بینی خود را گاز بگیرد، برای زن هم ناممکن است بدونِ مرد زندگی کند.» پدرش تاجری بود ثروتمند؛ بورژوایی تمامعیار. من پزشکِ خانوادگیشان بودم و برای همین هم آمده بود پیشِ من. نگران و آشفته بود، ولی چندان خجالتی بهنظر نمیرسید.
التماس میکرد: ـ نجاتم بدهید.
من با همان موضوعِ «وظیفه» و غیره جوابش را دادم. اما ظاهراً درکِ آن برایش دشوار بود.
توضیح دادم که: ـ قانون شوخیبردار نیست.
با تعجب پرسید: ـ چه ربطی دارد به قانون؟
نصیحتش کردم که به مادرش اعتماد کند و قضیه را با او در میان بگذارد. آنوقت، او با پدرش صحبت میکند و عقد و ازدواج سر میگیرد.
گفت: ـ نامزدم هیچچیز ندارد و پدرم هیچوقت مرا نمیبخشد.
آنها باهم نامزد نبودند. کلمۀ «نامزد» را برای این بهکار میبُرد که کلمۀ دیگری پیدا نمیکرد. «معشوق» کلمهای است که به دردِ رُماننویسها میخورَد؛ وقتی به زبان میآید، آهنگِ قبیحی دارد.
گفت: ـ نجاتم بدهید. مگر شما رحم سرتان نمیشود؟ نمیدانم چه خاکی به سرم بریزم! میروم بندرِ نوراسترم، خودم را میاندازم تو دریا!
حوصلهام داشت سرمیرفت. در حقیقت، ابداً احساسِ ترحم یا همدردیام را برنمیانگیخت. وقتی پول موجود باشد، اینقبیل مشکلات حلشدنی است. فقط غرورِ آدم کمی جریحهدار میشود.
بُغض کرد، فینفین کرد، حرفهای بیربط زد و بالاخره خودش را انداخت رو زمین و بنا کرد دست و پا زدن و فریاد کشیدن.
خُب، طبعاً ماجرا همانطور خاتمه یافت که انتظارش را داشتم. پدرش، مردی رذل و بیشعور، دو سه تا سیلی زد به او و بعد باسرعتِ سرسامآوری، دخترک را به عقدِ «شریکجُرم»ش درآورد و آنها را روانۀ ماهِ عسل کرد.
مواردی از قبیل موردِ این دختر هرگز مرا مشوش نمیکنند، اما برای زنِ بینوای امروز، واقعاً متأسف شدم. اینهمه رنج و بدبختی بهخاطرِ لذّتی به این کوچکی!
این «احترام به جانِ انسان» که وردِ زبانم شده، آیا چیزی جُز ریاکاری موذیانه است؟ جُز موضوعی که گاهی، در اوقاتِ بیکاری، سرِ آدم با فکرکردن دربارهاش گرم میشود، چه میتواند باشد؟ انسانها اطرافِمان را گرفتهاند، اما هیچکس به زندگی افرادِ غریبه و دور هیچ اعتنائی نمیکند. این واکنشی است که همه ـ بهجُز معدودی بشردوستِ سادهدل ـ در عمل، نشان میدهند. تمامِ دولتها و پارلمانهای جهان هم علناً آن را اظهار میکنند.
و اما وظیفه! چه حجابِ باشکوهی! برای فرار از کاری که باید انجام شود، میتوان خزید پشتِ آن.
وانگهی، نمیتوانیم موقعیّتِ اجتماعی، اعتبار، آینده و همهچیزِ خودمان را بهخاطرِ کمک به کسانی که نمیشناسیمشان، بهخطر بیندازیم. این هم امیدِ کودکانهای است که آنها مطلب را پیشِ خود نگهدارند. دوستی گرفتارِ همین دردسر میشود و میآید پیششان و آنها هم بیخِ گوشش میگویند کمک کجا یافت میشود. و بهسرعت لو میروی.
نه، همان بهتر که آدم به «وظیفه» بچسبد؛ هرچند مثلِ روستاهای پوتمکین منظرهای ساختگی باشد. فقط میترسم «سوگندنامه» را آنقدر تکرار کنم که بالاخره خودم هم باورم شود. پوتمکین فقط میخواست ملکه را فریب بدهد. خودفریبی بهمراتب زبونانهتر است.
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Luther 2- Norrström 3- روستاهای پوتمکین Potemkin: اشاره به روستاهای ساختگیای که به فرمان پوتمکین برپا شدند تا هنگام بازدید کاترین دوم، ملکۀ روسیه، از کریمه در سال 1787 منطقه پُررونق جلوه کند. پوتمکین (1791-1739) شخصیت سیاسی و نظامی روس که بیش از همه به دلیل تلاشهایش برای تصرف مناطق کم جمعیت اوکراین شهرت دارد بخشهای پیشین
|