خانه > انديشه زمانه > مقالات > مولوی و تجربه سکوت | |||
مولوی و تجربه سکوتآرش نراقی۱. حقیقت قدسی از ورای سکوت میتراود. قرآن در بیان داستان زندگی زکریا، سکوت را نشانهای از سوی خداوند میشمارد: قال ربّ اجعللی آیة قال آیتک الّا تکلّم الناس ثلاث لیال سویّاً... (مریم، ۱۱-۱۰). مولانا در اشاره به همین آیات است که میگوید: زان نشان هم زکریّا را بگفت پارهای از مفسران گفتهاند، آن سکوت خود نشانه خداوند بود، و پارهای دیگر گفتهاند که نشانه خداوند بهواسطه آن سکوت بر زکریّا آشکار گردید. در هر حال، عارف در دل داستان زکریّا راز سکوت و نقش کارساز آن را در طریق معنا میخواند. مولانا با ادب سکوت هم در مقام طریقت و هم در مقام حقیقت نیک آشنا بود. او خود اهل سکوتورزی بود، و نهایتاً سیمای حقیقت انفسی را در ماورای پرده سکوت به تماشا نشست. اما تجربه سالها مراقبه احوال باطن و طی مراتب سلوک به وی آموخت که سکوت از جنس واحد نیست، و سالک طریق باید در زندگی معنوی خود مراتب گوناگون سکوت را بیازماید و از سر بگذراند. در این نوشتار مایلم به اختصار تجربه مولانا را از مراتب سکوت و نقش آن در زندگی معنوی سالک طریق به اختصار بررسی کنم. ۲. نخستین مرتبه سکوت را میتوان «سکوت سالکانه» نامید. سکوت سالکانه، سکوت مقام طریقت است، یعنی ادبی است که سالک بر روح خود الزام میکند تا برکه گلآلود و مضطرب روح خویش را زلالی و آرامش بخشد شاید که در آینه صافی آن نقش ماه و ستارگان آسمان باز بتابد. مولانا خود از دوران کودکی و تحت ارشاد پدر و نیز لالای دوران کودکیاش، سیّد برهانالدّین محقق ترمذی، ادب سکوت سالکانه را آموخته و آزموده بود. سالها بعد نیز که سیّد برهان آن کودک هوشمند را در ۲۴ سالگی در قونیه بازیافت، او را به سه بار چلّهنشینی الزام کرد که از جمله شروط آن التزام به سکوتهای طولانی بود. وقتی هم که مولانا خود بر مسند شیخوخت نشست و به تعلیم و تربیت مشتاقان عالم معنا پرداخت کمگویی و سکوتورزی را در صدر آداب طریقت خود نهاد. خوب است در اینجا پارهای از انواع سکوت سالکانه را که در تعالیم مولانا آمده است مرور کنیم: ۱) یکی از مهمترین انواع سکوت سالکانه، سکوت اخلاقی است. سکوت اخلاقی داروی آفات زبان بهشمار میآید. عارفان نیک میدانستند که به کارگیری نادرست زبان میتواند هم به زیان دیگران بینجامد و هم سلامت و زلالی روح سالک را بیالاید. مولانا در داستان «طوطی و بازرگان» از همین نقش ویرانگر زبان شکوه میکند: ای زبان تو بس زیانی مر مرا درواقع مهمترین آفات زبان بیشتر از جنس ناراستیهای اخلاقی مانند دروغ گفتن، بدگویی کردن، سخن ناسزا به دیگری گفتن، زبان به یاوه گشودن، سخنچینی کردن، و امثال آن است. توصیه مولانا به کسانی که امیر زبان نبودند این بود که سکوت پیشه کنند مبادا اسیر زبان شوند: من پشیمان گشتم این گفتن چه بود؟ ۲) سکوت در مقام تعلیمپذیری هم از مراتب سکوت سالکانه است. سالک طریق باید بداند که اوّل شرط تعلیمپذیری در عالم معنا آموختن ادب سکوت است. شرط فراگیری از محضر کاملان آموختن هنر شنیدن است: کودک اوّل چون بزاید شیر نوش زآنکه اوّل سمع باشد نطق را بنابراین، در اینجا سکوت از جنس سکوت شاگردانه است: تو رعیت باش چو سلطان نهای البته مولانا میگوید، یکی از نشانههای حضور در محضر اولیای الهی نیز زبان درباختن است: چون به نزدیک ولیالله شود از نگاه مولانا معارف انفسی، یا به تعبیر وی «فقر»، بیش از آنکه از راه زبان آموخته شود از همنشینی و همنفسی با پاکان حاصل میشود، یعنی از جان به جان میتراود: علمآموزی طریقاش قولی است ۳) سکوت رازدارانه هم از مراتب سکوت سالکانه است. سالک طریق وقتی در خور تعلیمپذیری میشود که ادب رازداری را بیاموزد، یعنی سرّی را که میآموزد با نامحرمان در میان ننهد. این رازداری البته گاه از آنرو بود که مبادا معارف انفسی از حدّ فهم نامحرمان ناآشنا فراتر رود و به گمراهی ایشان بینجامد، یا نااهلان، آن معارف را دامی برای فریب خلایق سازند. گاهی هم این رازدانی بنا به ملاحظاتی سیاسی یا اجتماعی بود: چه بسا افشای معارف انفسی خصوصاً در جامعه شریعتمدار عوام آشوبی کند و سر سرداران سرّدان را بر سر دار کند. مولانا به سالکان میآموزد که از دو راه میتوان رازداری و سرّپوشانی کرد: یکی از طریق نگفتن است: چون ببینی مشک پر مکر و مجاز اما گاهی سرّپوشانی از طریق گفتن است، مانند بلبلی که در روی گل نعره میزند تا سرّ بوی گل را بپوشاند: حرف گفتن بستن آن روزن است ۴) گاهی هم سکوت ناشی از بیرغبتی روحی سالک به همسخنی و همنشینی با کسانی است که درد او را ندارند و دل در گرو محبوبهایی جز محبوب او سپردهاند. مشغولیتهای آن نامحرمان در چشم او چندان بیجلوه است که او رغبتی به سخن گفتن درباره آن محبوبها در خود نمییابد. سکوت پیشگی واکنش طبیعی روح او نسبت به حضور بیگانه ناهمدل است. مولانا در ابتدای مثنوی، شمهای از این نوع سکوت پیشگی را در احوال خود سراغ میدهد: با لب دمساز خود گر جفتمی و در غزلی زیبا نیز از این حال خود پرده برمیدارد: همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم. باری، بر فهرست سکوتهای سالکانه میتوان بیش از اینها افزود. اما در نهایت غایت اصلی سکوت سالکانه یا سکوت طریقتی آن است که سکوت زبانی به سکون روانی بینجامد، یعنی تلاطمها و آشوبهای روحی سالک آرام پذیرد، و سالک در آرامش و طمانینهای که بر رواناش حاکم میشود نغمههای چنگ الهی را به گوش جان بشنود: گفت هان ای سخرگان گفت و گو دم مزن تا بشنوی از دمزنان از منظر مولانا سکوت سالکانه، شگردی در شکار حقیقت انفسی است. مولانا مکرراً فرآیند کشف حقیقت انفسی را به پدیده شکار کردن تمثیل میکند. تمثیل شکار به ما میآموزد که کشف حقیقت انفسی نوعی کنش است. اما تصوّر غالب بر این بوده است که در صحنه این شکار، سالک طریق شکارچی است و حقیقت شکاری که باید به دام افتد. مطابق این تصویر البته حقیقت بسان غزالی گریزنده و تیزپاست که باید برای نزدیک شدن به آن در سکوت مطلق آهسته گام برداشت مبادا اندک موجی در فضا غزال را برماند. اما تصویر مولانا از تقرب به حقیقت انفسی یکسره متفاوت است. از منظر او در میدان این شکار، فرد سالک شکار است نه شکارچی. صید حقیقت انفسی از طریق صید شدن است نه صیادی. به بیان دیگر، کشف حقیقت انفسی، برخلاف حقیقت آفاقی، مستلزم کنشی پذیرنده است نه کنشی تهاجمی. سالک طریق باید هنر شکیبایی و گشودگی را بیاموزد تا پذیرنده بارقههای حقیقت انفسی شود. سلوک سالکانه این شکیبایی و گشودگی را به او میآموزد: آنکه ارزد صید را عشق است و بس ۳.سالکی که از مرتبه سکوت سالکانه درمیگذرد به مقام سکوت عارفانه برمیآید. سکوت سالکانه مرکبی است که سالک بر آن مینشیند تا به مقصدی برسد، سکوت عارفانه اما حال آن سوار است وقتی که به مقصد میرسد. میتوان گمان زد که تجربه سکوت عارفانه در زندگی مولانا تقریباً مدّتی پس از دیدار دوباره سیّد برهان در قونیه آغاز شد و با دیدار شمس تبریزی به اوج رسید. سیدّ برهان پس از آنکه مولانای جوان را به سه بار چلّهنشینی الزام کرد، او را در علم ظاهر و باطن کامل خواند. این کمال را بیشتر باید از جنس کمال معرفتی دانست. دیدار عشقآمیز و شورانگیز شمس تبریز بود که این ملای جوان را به کمال وجودی رسانید. پس از دیدار استحالهبخش شمس بود که خمر وجود مولانا خل شد، و در خروش خیزابهای غزلیات شورانگیزش «خاموشی» گزید. درواقع غزلیات شورانگیز شمس و نیز مثنوی شریف را باید ثمره خاموشی مولانا و تجربه سکوت عارفانه وی دانست. سکوت عارفانه یا سکوت مقام حقیقت، وضعیت وجودی عارف در تجربه دیدار است. عارفی که به مقام مشاهده برمیآید و به دیدار محبوب میرسد، زبان درمیبازد. اما این زبان درباختگی هم از یک نوع نیست. مولانا به ما میآموزد که سکوت عارفانه نیز مراتبی دارد: ۱) نخستین مرتبه سکوت عارفانه را باید سکوت معرفتآمیز دانست. این سکوت ناشی از معرفت بیواسطهای است که عارف از جان جهان مییابد. اما چرا معرفت به خداوند زبان را میدوزد، و عارف را به خاموشی وامیدارد؟ از منظر مولانا درباختگی زبان در این مقام دستکم به دو علّت است: عامل نخست، شهود جلال و عظمت امر مقدس است. تجربه امر مقدس، هیبتافکن و خشیتآور است. امر عظیم از حدود فاهمه عارف درمیگذرد و از تور زبان بشری که برای شکار پدیدههای متناهی تنیده شده است، میگریزد: لفظ در معنی همیشه نارسان این سکوت را که واکنش روح عارف در برابر عظمت امر مقدس است، میتوان «سکوت جلالی» نامید. اما مطابق تلقی عارفان، امر مقدّس نه فقط جلیل و دلشکن که جمیل و دلربا نیز هست. عارف در کنار جلال باری جمال او را نیز شهود میکند و در این دیدار چنان دل از کف میدهد که از سر حیرانی همچون زنان مصری در دیدار یوسف دست میخلد و زبان درمیبازد: بوی آن دلبر چو پرّان میشود این سکوت را که ناشی از حیرانی روح عارف در برابر زیبایی امر مقدس است، میتوان «سکوت جمالی» نامید. ۲) مرتبه دیگر سکوت عارفانه را میتوان سکوت عشقآمیز دانست. تجربه عشق شمس مولانا را به درک این نوع از سکوت پیشگی نزدیک کرد. از منظر مولانا، وقتی که عارف به مقام معرفت میرسد کم نمانده که به وادی عشق گام نهد. محبت ثمره دانش است: این محبت هم نتیجه دانش است زیبایی معشوق سرچشمه عشق عاشق است. حیرانی در برابر حسن محبوب شیفتگی و شیدایی را در روح عاشق برمیانگیزد و این عشق یا انجذاب، زمینهساز نزدیکی و محرمیت میان عاشق و معشوق میشود. مقام عاشقی مقام محرمی است، و در روابط محرمیتآمیز هزار و یک راه جز زبان برای مفاهمه گشوده میشود، و بلکه عمیقترین و لطیفترین معانی ماورای زبان و «از ره پنهان» مبادله میگردد. مقام عشق یا محرمیت مقام همدلی است، و از منظر مولانا همدلی بسی گویاتر از همزبانی است: همزبانی خویشی و پیوندی است مولانا وضعیت وجودی خود را در دوران جوشش معنوی و آفرینش هنریاش در یک واژه بیان میکند: «خاموش». او خود را در مقام آفرینش هنری و خلق معانی همچون یک نی میبیند که بر لبان مرد نایی نهاده شده است: آنچه از او میتراود از او نیست، از آن سوست. از منظر او عارف همچون نی به خودی خود بینواست، اما وقتی که گرههای وجودش را میگشاید و از خودی تهی میشود، همچون واسطهای امین نوای مرد نایی را به گوش جان ما میرساند: دو دهان داریم گویا همچو نی مولانا خود را در مقام سرایش غزلیات و نیز مثنوی شریف مانند آن نی میدید - گویا و خموش: این سخن را بعد ازین مدفون کنم بحق آن لب شیرین که میدمد در من کشاکشهاست در جانم کشنده کیست؟ میدانم ای که میان جان من تلقین شعرم میکنی از منظر مولانا آن کس که از خود خالی میشود و به مقام خاموشی میرسد خالی نمیماند، از خداوند پر میشود. او آشکارا خلاء و خاموشی وجود خود را از این دست میدانست. آوردهاند که وقتی خادم خود را کاری میفرمود، و چون او در ضمن اظهار سمع و قبول خویش «ان شاء الله» بر زبان میراند، مولانا بر وی بانگ زد: «ای ابله! پس گوینده کیست؟». اما عالیترین مرتبه سکوت عارفانه را مولانا در اواخر عمر خود آزمود: سکوت مقام فنا. مولانا در حدود دو ماه آخر عمر خود یکباره سرایش مثنوی شریف را ناتمام رها کرد. این سکوت ناگهانی برای بسیاری از نزدیکان مولانا شگفتانگیز می نمود. فرزند او سلطان ولد پدر را به اتمام داستان شهزادگان و قلعه ذاتالصوّر ترغیب میکرد، اما مولانا در پاسخ به این اشاره بسنده کرد که «قوّه نطق من از این پس به گفتار نمیآید و باقی آن داستان هم بیواسطه لفظ و زبان، در گوش دل آن کس که نور جان دارد گفته می آید و حاجت به نظم و بیاناش نیست.» ظاهراً در میان نزدیکان مولانا تنها حسامالدّین بود که به فراست دریافت، این سکوت ناگهانی نشانه تحوّلی ژرف در وجود مولاناست، و این سلطان شگرف سخن اکنون به وادی ماورای سخن گام نهاده است. احیاناً نزدیکی گامهای مرگ در تجربه سکوت فناآمیز بیتاثیر نبوده باشد. مرگ از منظر مولانا نقطه عطف است، آغاز تجربهای بهکلّی دیگر. او خود پیشتر در بیان تجربه عارف از مرگ، پرندهای را مثال میزند که در قفسی در میانه باغ گرفتار است. پرنده از ورای میلههای قفس باغ دلانگیز و بهاری و جمع مرغان همجنس و همنفس را میبیند، و بیتابانه خود را به هر سو میکوبد تا گریزگاهی بیابد. این شوق رفتن وقتی بیشتر زبانه میکشد که مرغ گشوده شدن در قفس و پیوستن به معشوق را بسی نزدیک ببیند: مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا برای عارف، مرگ سرآغاز استحالهای وجودی در صمیم هستی اوست و پیوندی عمیق با وصال محبوب دارد. و همین است که این تجربه را برای او بسی شوقانگیز و خواستنی میکند: چون جان تو میستانی چون شکرست مردن سکوت فناآمیز، حال عارف است وقتی که از هر حالی میرهد، منطق گفت و گو با معشوق است وقتی که دوگانگیها از میانه برمیخیزد و آنچه میماند جز نفس حضور نیست. مولانا تجربه نوعی فنا را در افق هستی خود نزدیک دید، و تازیانه همین شهود بود که اسب روح او را به گنبدی کردن واداشت تا از گردون خودی یکسره درگذرد. در اواخر دفتر ششم اندکی پیش از پایان بیپایان مثنوی شریف، مولانا از طلیعه آن تحوّل وجودی در قالب تمثیلی جذاب و روشنگر خبر میدهد. او در این ابیات که احیاناً فقط چند ماهی پیش از مرگ خود سروده است بصیرتمندانه میگوید که ما اسب سخن را تا بدینجا راندیم، و آنچه را که گفتنی بود گفتیم، اما اکنون به لب دریای جان رسیدهایم، و در این دریا دیگر نمیتوان با مرکب سخن راند. برای پیمودن بحر باید از اسب فرود آمد و بر قایق سکوت نشست. اما بالاتر از آن، وقتی که با قایق سکوت به میانه دریا میرسیم باید آن قایق را نیز درهم بشکنیم که سکوت هم خود از جنس حجاب است. سکوت و سخن فقط در سیاق نشانههای زبانی معنا دارد. اگر زبانی در کار نباشد خاموشی «سکوت» نیست، «گنگی» است. اما حضور نشانه از جدایی دالّ و مدلول حکایت میکند. بنابراین، سکوت هم همچون سخن به مقام فراق متعلق است. اما در مقام فنا، وقتی که عاشق فاصله میان خود و معشوق را درمینوردد و فراق از میانه برمیخیزد، نشانهها بیکار میشود، و به دنبال آن، «سکوت» هم همچون «سخن» محو میگردد. مقام فنا و وصال ورای سکوت و سخن است، هرچند که در دل «سکوت مافوق زبان» هزار و یک سخن میان «من» عارف و «من من تر» او ردّ و بدل میشود: این مباحث تا بدینجا گفتنیست سکوت مقام فنا نفس ماهی شدن است در ژرفای دریای جان. این مقاله صورت تنقیح شده بخشی از سلسله سخنرانیهایی است که در پاییز سال ۲۰۰۴ در دانشگاه UCLA درباره زندگی و اندیشههای مولانا جلالالدین محمد بلخی ایراد شده است. در همین زمینه • مولانا و تجربه وجودی غربت • شک در یقینیترین پدیدهی عالم • گریز از خویش یا بیگانه |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
آقای دکتر نراقی، مثل همیشه از نثر زیبا و محتوای پربار نوشته هایتان لذت بردیم.
-- مریم ، Sep 8, 2008عرفان بازان و عرفان زدگان آن قدر بی تدبیرند که نمی بییند، جامعه ایرانی در خاکستر سکوت فرو رفته است. این عده با مسکن های مداوم خود فرهنگ و تعقل را بی حس کرده اند و هنوز هم به درگاه مولوی سر تعظیم فرو می آورند تا هر چه بیشتر برای مردم سرکوب شده لالایی بیشتر بخوانند. خواب تان خوش! پیش از حمله ی مغول هم جامعه ی ایرانی با این درویش بازی ها و تحلیل رفتن تعقل مواجه بود تا آن که به قول براهنی مغول آمد و شیرینی های آن خواب را در هم درید. صوفیگری دوای درد بی درمان ایرانی نیست آقای نراقی! اما شما ادامه بدهید.
-- پارسا پویا ، Sep 9, 2008آقای نراقی مرسی از مطلب مولوی و تجربه سکوت.خیلی لذت بردم. آقای نراقی چند تا سوال داشتم.مثنوی مولوی و طوطی نامه ضیا نخشبی چرا تا حال به نثر ساده منتشر نشده است؟ مجید
-- مجید ، Sep 9, 2008Word is Silver, Silence is Gold
-- بدون نام ، Sep 10, 2008Mr Pouya look at the result of your crying what was the result of your crying in the revolution 1357????? i wish,,,,
-- بدون نام ، Sep 10, 2008آقای پویا مگر همه زندگی ما آدمها در سیاست خلاصه می شود؟ مولوی این همه مطالب عمیق و خوب درباره روح و روان انسان دارد که برای امروزیان هم آموزنده است. نقد عرفان هم بعد از فهم عرفان می آید. ما اول باید فرهنگ عرفانی خودمان را خوب بشناسیم تا بعد بتوانیم از جنبه های مثبت آن استفاده کنیم و جنبه های بد آن را کنار بگذاریم. من اگر ندانم مولوی چه گفته است چطور می توانم اندیشه هایش را نقد کنم. در ضمن من فکر می کنم شما عرفان را با تصوف اشتباه می گیرد. به هرحال سیاست زدگی هم به اندازه عرفان زدگی بد است. چرا باید همه چیز را در سیاست خلاصه کرد؟
-- اقبال ، Sep 10, 2008با کمک از نام او
سکوت کلام خداست و کلام ما زمانی تجلی کلام خدا می شود که در سکوت باشیم. مولانا مثنوی را در سکوت گفته است و از این رو کلام خدا و وحی است.
بشنو از نی چون حکایت می کند.
مولانا یک نی است و صدای نی در حقیقت صدای کسی است که در این نی می دمد و این نی بر لب های خداست که دمساز مولاناست.و بر اساس نفخت فیه من روحی خداوند در این نی می دمد.
-- محسن ، Sep 16, 2008