تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۳۸۸ • چاپ کنید    

نبرد منیژه با هفت نوع سرطان

شهزاده سمرقندی
shahzoda@radiozamaneh.com

شاید همه روزه از این و آن بشنویم که کسی از نزدیکان، دوستان و یا افراد سرشناس در این یا آن قسمت دنیا گرفتار سرطان شده‏. با این که پیشرفت‌‏هایی در درمان این بیماری حاصل شده، اما سرطان هم‏چنان دامن‏گیر است و افراد زیادی با آن دست و پنجه نرم می‏کنند.

«جلوی پیشرفت سرطان را می‏توان گرفت»! این را هم‏صحبت من که خود سال‏ها است با این بیماری زندگی می‏کند، می‏گوید.

Download it Here!

صحبت در باره‏ی این بیماری مانند بیماری‏های دیگر سخت است. چون هر بیماری به شیوه‏های گوناگون روی انسان‏ها اثر می‏گذارد.

اما منیژه ١٤ سال است که با انواع مختلف سرطان زندگی می‏کند و سال‏ها است که بر خلاف پیش‏بینی پزشکان زنده مانده و با این بیماری، گاه در تنهایی و گاه با کمک پزشکان مبارزه می‏کند.

منیژه هم‏اکنون در هلند به‏سر می‏برد. اما ١٤ سال پیش زمانی که در ایران زندگی می‏کرد، به این بیماری مبتلا شد. بیماری‏ای که نزدیک به ١٥ سال است او را ترک نکرده.

منیژه چگونه با چندین نوع سرطان و با وجود قطع امید پزشکان، زندگی و مبارزه کرده است؟ خودش می‌گوید:

اول خیلی ناراحت بودم. فکرهای خیلی بدی می‏کردم. فکر می‏کردم تا کی زنده خواهم ماند؟ چند ماه دیگر؟ یک سال، یا شش ماه دیگر زنده می‏مانم؟! اول بیماری خیلی احساس بدی داشتم.

١٤ سال پیش در ایران به این بیماری مبتلا شدم. از سرطان سینه شروع شد. دکتر بعد از معاینه‏ی اولیه گفت که باید فورا عمل شوم. هر دو سینه‏ام هم گرفتار شده و باید برداشته شوند. به این ترتیب در عرض یک هفته در بیمارستان بستری شدم و عمل کردم.

در اطاق عمل دکتر متوجه می‏شود که فقط تومور یک سینه‏ام بدخیم است و فقط سینه‏ی سمت راست‏ام را برداشته بود. بعد از به هوش آمدن، دست که زدم، متوجه شدم یکی از سینه‏‏های‏ام هنوز هست ولی سینه‏ی دیگر برداشته شده است.

یک هفته در بیمارستان بستری بودم. طی این مدت هم غده‏های سرطانی را در آزمایشگاه بررسی کرده بودند و متوجه شده بودند که سرطان‏ام بدخیم است و ممکن است در آینده به جاهای دیگر بدن‏ام سرایت کند. البته آن زمان دکتر این مساله را به من نگفت که روحیه‏ام را نبازم. بعدها نتیجه‏ی این آزمایشات را فهمیدم.


سرطان هم‏چنان دامن‏گیر است و افراد زیادی با آن دست و پنجه نرم می‏کنند

بعد از عمل باید شیمی‏درمانی می‏کردم. شش ماه ١٢ مرتبه شیمی‏درمانی داشتم که بسیار سنگین بود. به حدی که وزن‏ام به شدت پایین آمده بود و به ٥٢ کیلو رسیده بود.

بعد از اتمام شیمی‏درمانی نیز باید برق می‏گذاشتم (پرتودرمانی). ٢٥ بار هم برای‏ام برق گذاشتند و پس از آن قرصی به نام تاموکسی‏فن را به من دادند که تا پنج سال مصرف کنم.

بعد از اتمام معالجات و زمانی که شروع به قرص خوردن کردم، راهی هلند شدم و در هلند نیز تحت نظر دکتر‏ قرار گرفتم.

تا سال ٢٠٠٤ هیچ ناراحتی‏ای نداشتم. اما در سال ٢٠٠٤ بسیار سرفه می‏کردم و حالم زیاد خوب نبود. خیلی به دکتر خانوادگی مراجعه می‏کردم و به او توضیح می‏دادم که خیلی سرفه می‏کنم و سمت چپ‏ام خیلی درد می‏کند. دکتر زیاد توجه نمی‏کرد و می‏گفت: «چیزی نیست».

به او توضیح می‏دادم که سینه‏ی سمت چپ‏ام بسیار بزرگ شده است و شب‏ها نمی‏توانم خوب بخوابم؛ خیلی درد دارم.

بالاخره دکتر خانوادگی گفت که با دکتر جراح صحبت می‏کند که سینه‏‏ام را کوچک کنند. اما نظرش این بود که سینه‏ام مشکلی ندارد. آن‏قدر به دکتر خانوادگی مراجعه کرده بودم که دیگر خودم خجالت می‏کشیدم. او هم فقط برایم پاراستامول (مسکن) تجویز می‏کرد که دردم آرام شود.

تا سال ٢٠٠٥ دردم بیشتر شده بود و خبری هم از دکتر خانوادگی نشد که آیا با پزشک جراح صحبت کرده است یا خیر.

معمولا هنگام عادت ماهانه خون‏ریزی‏ام به قدری شدید بود که هر سه - چهار ماه یک‏بار به بیمارستان می‏رفتم و چند روزی آن‏جا تحت نظر بودم. یک‏بار در بیمارستان، بعد از این که دل‏درد و شرایط بد جسمی‏ام را برای دکتر توضیح دادم، اسکن گرفتند و پزشک متخصص زنان گفت که در رحم‏ام غده‏ای وجود دارد، تخم‏دان‏ها سالم‏اند، اما باید هرچه زودتر رحم را از بدن خارج کنند.

این عمل نیز انجام شد؛ رحم‏ام را بیرون آوردند و من یک هفته در بیمارستان بستری بودم. در این مدت هم شب‏ها نمی‏توانستم بخوابم و درد داشتم.

آخرین روزی که باید از بیمارستان مرخص می‏شدم، پرستار صبح از من پرسید که آیا خوب خوابیده‏ام یا خیر؟ به او گفتم که خیر، نمی‏توانم بخوابم. به گریه افتادم و گفتم که سینه‏ی سمت چپ‏ام و تمام سمت چپ‏ام مرتب درد می‏کند و نمی‏توانم بخوابم.

این خانم پرستار خیلی برای من ناراحت و نگران شد و فوری دو تا دکتر را پیش من آورد. آن‏ها بعد از معاینه‏ و ماموگرافی گفتند که «بله بالای سینه‏ات یک تومور هست». یعنی کارهایی که باید طی یک هفته انجام بگیرد، سریعا انجام شد و نتیجه این شد که سینه‏ی چپ‏ام هم باید هرچه سریع‏تر برداشته شود.

در سال ٢٠٠٥، من پنجم ژانویه عمل کردم و رحم‏ام را درآوردند. پس از آن در یکم فوریه نیز دوباره عمل شدم و سینه‏ام را هم برداشتند. بعد از عمل دوم نیز یک هفته در بیمارستان بستری بودم.

بعد از این که به منزل آمدم، یک شب که حالم هم زیاد خوب نبود و تنگی نفس داشتم، به روی شانه‏ام که دست کشیدم، متوجه شدم یک برآمدگی روی شانه‏ام درآمده است. دوباره به بیمارستان برگشتم. این غده را هم نمونه‏برداری کردند و گفتند که بدخیم است و باید عمل شود.

یک بار دیگر در ١٨ آوریل در بیمارستان بستری شدم و غده‏ی روی شانه‏ام را درآوردند.

اما بعد از یک هفته، این غده در جای دیگری از بدن‏ام بیرون آمد. پزشک‏ها بعد از بررسی و آزمایشان مختلف گفتند که «خانم، دیگر هیچ راهی نداری. سرطان هم به ریه‏ات زده و ریه‏ات پر از تومور است و هم این که تمام بدن‏ات را گرفته است. ما دیگر نمی‏توانیم کاری بکنیم. ریه‏ات را تماما آب گرفته است».

به هرحال، مرا به یک دکتر متخصص سرطان معرفی کردند. او هم که پرونده را دید، گفت: «سرطان همه‏ی بدن شما را گرفته است. حتی شیمی‏درمانی نیز هیچ تاثیری به حال شما ندارد. اما من با قرصی به نام آری‏میدیکس امتحان می‏کنم. این هم نوعی شیمی‏درمانی است. تلاشی هم با این قرص می‏کنیم، ببینیم چه می‏شود».

دکتر این قرص را برای من نوشت. من هم به او گفتم که بسیار دلم می‏خواهد به مکه بروم. او اول خیلی تعجب کرد که چگونه من با این حال‏ام می‏خواهم به مکه بروم. برایش توضیح دادم که خیلی وقت است آرزو دارم به خانه‏ی خدا، به مکه بروم و می‏خواهم بروم.

دکتر در مقابل اصرار من، پذیرفت که با متخصص ریه نیز صحبت کند و بعد نظرش را بدهد. بعد از گفت‏وگو با متخصص ریه، هر دو به این نتیجه رسیدند که «این که دارد می‏میرد، بگذار برود و هرکاری که دلش می‏خواهد، انجام بدهد» (با خنده). خلاصه این که دکتر به من اجازه داد و گفت: «برو»!

در میان ترک‏های ترکیه دوستان زیادی دارم. با رییس کاروان مکه‏ی آن‏ها صحبت کردم و از آن‏ها خواستم که مرا نیز همراه خود ببرند. برایم خیلی تعجب‏آور بود. چون اصلا پولی هم نداشتم. اصلا، هیچی! اما خیلی مشتاق بودم که تا وقتی نمرده‏ام، به زیارت خانه‏ی خدا بروم.

نمی‏دانم این پول چگونه برای‏ام جور شد. خودم هم تعجب کرده بودم. به هرحال این پول جور شد و من با این کاروان راهی مکه شدم. ابتدا به مدینه رفتیم. هفته‏ی اولی که آن‏جا بودیم، حالم زیاد خوب نبود. طوری که دو نفر دست‏های مرا می‏گرفتند تا من بتوانم آرام‏آرام راه بروم. نفس تنگی داشتم.

بعد از یک هفته راهی کعبه شدیم. یک‏باره احساس کردم که حالم دارد بهتر می‏شود و نفس‏ام داشت باز می‏شد. بار اول که به مسجدالحرام رفتیم، برای‏ام خواب و خیال بود و فکر می‏کردم چگونه زنده بمانم و خانه‏ی خدا را ببینم و چون خیلی مشتاق بودم، کعبه را نمی‏دیدم و می‏گفتم: این کعبه کجاست که من آن را نمی‏بینم؟

همه‏ی اعضای کاروان ترک بودند، اما رییس کاروان به زبان فارسی آشنا بود و با من صحبت می‏کرد. از ما خواست که کفش‏هایمان را درآوریم و در ساک‏ بگذاریم. کفش‏های‏مان را درآوردیم و وارد مسجد شدیم.

وقتی وارد مسجد شدیم، چشمم به گوشه‏‏ای از کعبه خورد. وقتی کعبه را دیدم، حالم خیلی بد شد. واقعا منقلب شدم و داشتم می‏افتادم. آن‏قدر گریه کردم، گفتم: خدایا! بالاخره مرا طلبیدی، من آمدم… طلبیدی مرا! خیلی منقلب بودم. باورم نمی‏شد. تا این که حالم کمی‏ بهتر شد و به زیارت رفتم.

حدود ٢٠ روز در مکه بودیم. طی این مدت، حالم خیلی خوب شد و همین‏طور داشت رو به خوبی می‏رفت. حالم آن‏قدر خوب شده بود که بدون کمک کسی و به تنهایی دور کعبه طواف می‏کردم. به صفا و مروه هم رفتم. با وجود این که باید هفت بار از روی این کوه به آن کوه رفت، توانستم بروم.

رییس کاروان و بقیه‏ی هم‏سفرهای‏ام خیلی تعجب می‏کردند که با آن حال بد، چگونه تا این حد بهبود پیدا کرده‏ام. کار به جایی رسیده بود که من به دیگران کمک می‏کردم.

بعد از بازگشت از سفر مکه که یک ماه طول کشید، برای انجام آزمایش مراجعه کردم. بعد از گرفتن آزمایش، منتظر نشسته بودم که دکتر صدای‏ام کند. نوبت به من که رسید، دکتر آن‏قدر هول شده بود که به میان مردم آمد و گفت: «خانم بیا ببینم، در مکه چه‏کار کرده‏ای؟ حالت خوب شده است. سرطان شما متوقف شده است. برایم تعریف کن، ببینم، چکار کرده‏ای؟!»

دست‏ام را گرفت و به اطاق معاینه برد و خواست برایش تعریف کنم که چه‏کار کرده‏ام. خیلی مشتاق بود بداند من چه کرده‏ام. گفت که آب ریه‏ام کاملا خشک شده است. سرطان به جای دیگری نزده است. همین‏طور مانده و تومورهای بدن‏ام حتی کوچک‏تر هم شده اند. دکتر خیلی خوشحال بود. من هم خیلی خوشحال شدم.

البته زمانی که دکتر به من گفت زیاد زنده نمی‏مانم، چند روز ناراحت بودم. اما بعد با خودم گفتم: معلوم نیست که من کی می‏میرم؛ یک ماه، دو ماه یا چند ماه دیگر زنده‏ام. باید مثبت فکر کنم. باید مدتی که زنده هستم، سعی کنم به خودم خوش بگذرانم و به سمت چیزهایی که خوشحال‏ام می‏کند بروم و زیاد به مریضی‏ام فکر نکنم.

پیش از شدت گرفتن بیماری به کلاس زبان هلندی می‏رفتم. بعد از این که چهار ماه روی تخت بودم، حال‏ام خیلی بد بود، اصلا نمی‏توانستم غذا بخورم و هیچ‏کاری نمی‏توانستم بکنم، روزی از خواب بیدار شدم و گفتم باید دوباره به مدرسه بروم. دوستی هلندی‏ داشتم که تعجب کرده بود و می‏گفت با این حال نمی‏توانی به مدرسه بروی. اما می‏خواستم که حتما همان روز به مدرسه بروم.


به مدرسه رفتم؛ تمام مدیر و معلم‏های مدرسه به استقبال‏ام آمدند، مرا بوسیدند و گفتند که چگونه با این حال به مدرسه رفته‏ام. با عصا هم راه می‏رفتم. به ‏آن‏ها گفتم که می‏خواهم دوباره درس بخوانم و زبان یاد بگیرم. به همان کلاسی هم می‏روم که پیش از بیماری‏ام بودم. همه همین‏طور در تعجب مانده بودند که من با این حال‏ام چگونه می‏خواهم ادامه بدهم.

از ١٤ سال پیش تا کنون، من اصلا به مریضی‏ام فکر نکرده‏ام و سعی کرده‏ام مثبت فکر کنم. به خاطر این که وقتی آدم منفی فکر کند، مشکلات دیگری پیدا خواهد کرد. هرکسی روزی به دنیا آمده و روزی هم باید برود. این یک روند طبیعی است که خداوند به ما داده است.

فکر می‏کنم، در مکه واقعا معجزه‏ای برای من اتفاق افتاد. من این‏گونه فکر می‏کنم.

هم‏اکنون نیز در حال شیمی‏درمانی هستم. دوباره گفته‏اند که تومورهای‏ام بزرگ شده‏اند. پارسال دکتر گفت که تومورها بزرگ شده‏اند. سفری به ایران داشتم، به خانواده و فامیل سر زدم و برگشتم. تومور به لگن‏ام زده بود.

نمی‏توانستم خوب راه بروم. باید حتما با واکر یا عصا راه می‏رفتم. اما باز هم به خودم گفتم: نه… باید مثبت فکر کنم و نباید به مریضی‏ام فکر کنم.

تا این که پارسال دکتر شیمی‏درمانی سنگینی روی من انجام داد. دوباره سعی کردم خودم را قوی نگاه دارم. اما بعد از اتمام آن شیمی‏درمانی دکتر گفت که این شیمی‏درمانی کمکی به کبدت نکرده است. باید به معالجه‏ی دیگری فکر کنیم. باز هم برای‏ام قرص و داروهای دیگر تجویز کرد. بعد از آن هم متعجب بود و گفت که کبدم خوب شده است.

امسال باز هم یک سفر به ایران رفتم. دکتر گفت که سرطان به لگن‏ات زده و استخوان‏های‏ات را گرفته است. خیلی پادرد و استخوان‏درد داشتم. شیمی‏درمانی دیگری روی من انجام داد که هنوز هم ادامه دارد.

الان بازهم خوب شده‏ام و خیلی خوشحال‏ام که زنده هستم و دارم زندگی‏ام را می‏کنم. در حال حاضر بدون عصا و واکر راه می‏روم و خیلی هم خوشحال‏ام.

به نظر من، مثبت فکر کردن خیلی بهتر است. اگر آدم منفی فکر کند، خوب که نمی‏شود هیچ، بیماری‏اش هم بدتر می‏شود و از نظر روحی نیز به مشکلات دیگری دچار می‏شود. بهتر است که آدم مثبت فکر کند. اصلا به مریضی‏اش فکر نکند. چون هرچه آدم به مریضی‏اش فکر کند، بدتر می‏شود.

باید به طرف کارهایی که باعث خوشحالی آدم می‏شود، رفت و به خداوند توکل کرد. این‏طور خیلی بهتر است تا این که آدم در خانه بنشیند، منفی فکر کند و روحیه‏اش خراب شود. این هیچ دردی را دوا نمی‏کند.

* اگر خوانندگان تجربه مشابهی دارند خوشحال می شوم کامنت بگذارند تا با آنها تماس بگیرم و یا اگر سوالی از منیژه خانم دارند مطرح کنند تا از ایشان بپرسم و در برنامه ای دیگر پاسخ دوستان را بدهم.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

moshakhasatazkhodeshvapezeshkashbezarelotfan

-- ardeshir ، Jan 6, 2010

bae khod nero baedae wae naberd kon,in khodash etemaad bae nafs mi aworad,baer besayari bimari haa bi pezeshk perooz mi shawed. werzesh roll asaasi darad. an kae bae khoda tawokol mi konad,ba in kar bae khod etemaad bae nafs mi dahad,wae an chae naweshtam bae au ham sodmand pesh mi aayed

-- Dana ، Jan 6, 2010

آفرین شهزاده حان چه گفتگوی قشنگی!

-- محمدی ، Jan 7, 2010

ما دوستی داریم به نام اذر مومنی ایشان در ٢٥ سال گذسته سه بار به سرطان دچار شده اند و الان ٦ سال است که سرطان استخوان دارند .کمونست هستند و به خدا باور نارند اما بسار پر نیرو هستند و مثبت و برایشان ارزوی طول عمر دارم

-- کامیار ، Jan 7, 2010

جناب کامیار ،قضیه را نگرفتی!

-- بدون نام ، Jan 7, 2010

ضمن سلامتی و عمر طولانی برای منیژه خانم ، همانطور که خودشان گفته اند پیش از سفر به مکه دکتر برای او قرص های نمی دانم چی چی !! نسخه کردند و به احتمال زیاد مصرف آن قرص ها در بهبودی حال منیژه خانم تاثیر بیشتر داشته تا عوامل دیگر!!!

-- بدون نام ، Jan 8, 2010

زنده با شیر زنان خطه ُکرد وکرمانشاه که استقامتشان ورشادتشان نصب العین همه ما باید باشد....

-- بدون نام ، Jan 8, 2010

با آرزو کیفیت زندگی‌ برای این خانم محترم،

تیتر این مقاله درست نیست. اگر بگویید هفت نوع سرطان، مشخص می‌کنید که این تومرها هفت نوع متفاوت بافت شناسی‌ داشتند. من از پرونده پزشکی‌ این بیمار اطلاعی ندارم. آنچه که میان متن شما میخوانم این است که ایشان سرطان سینه دارند و ۱۴ ساله پیش عمل شودند و سپس شیمی‌ درمانی و پرتو درمانی و هورمون درمانی گرفتند. به احتمال زیاد تومور ایشان رسپترهای هورمون زنان را داشته است. این درواقع یک تومور است که تا کنون معالجه شده است و در واقع به یک بیماری مزمن تبدیل شده است.

هفت نوع تومور داشتن، فقط در مواردی امکان دارد که بیمار از لحاظه ژنتیکی بسیار مریض و تحت ریسک باشد. این اشتباه را از متن خود بزدایید.

آیا فامیل درجه یک نیز توسط پزشک معاینه شده است؟ آیا متخصص ژنتیک ایشان را آزمایش کرده است که ژن (بد) نداشته باشند.

با آرزو سلامتی‌ برای شما،

دکتر میر حسین

-- دکتر میر حسین ، Jan 8, 2010

دوست عزیز منیژه خانم. من به اعتقادات شما احترام میگذارم. و انتخاب این شیوه زندگی هم انتخاب شماست. اما فکر نمی کنی اگر انسان فقط به زیارت برود و شیمی درمانی نکند, احتمال دارد که خوب شود؟ آیا غدای خاصی هم در این مدت میخوردی؟

-- غمخوار ، Jan 8, 2010

lمن هم با دکتر میرحسین موافق هستم. خودم سرطان سینه را تجربه کردم. سینه ام برداشته شد, اما همواره میترسم که به اعضای دیگر بدنم سرایت کند. سلولهای سرطانی یا از طریق جریان خون منتقل شده, یا در اطراف عضوی که غده بدخیم داره. و 7 نوع سرطان یک تعریف عملی نیست.

-- غ ، Jan 8, 2010

Be nazare man haman ghors ke ghabl as makeh be shoma dadand asar kardeh . albateh roohieh khoob kheili komak mikonad. vali mojezeh makekeh naboodeh.shoma dar an zaman aslan be bimari fekr nakardid. ba arezooye behbood baraye shoma.

-- taban ، Jan 8, 2010

من هم فکر میکنم عقیده به هر چیزی حتی به یک سنگ, به یک دکتر خوب و یا اعتقادات مذهبی دستگاه ایمنی انسان را قویتر مکند. اما معجزه مکه نبود همان قرصهای شیمی درمانی و غیره شما را بهتر کرد.دوست خوب, خوب مردم کمک ات کردند, اینکه شما نمیدانید این کمک از کجا آمده, همان روحیه مذهبیهاست که همه چیز را دوست دارند اسرارآمیز کنند. من اعتقادی به مذهب ندارم, اما به علم و دکترم خیلی اعتقاد داریم.

-- غمخوار ، Jan 9, 2010

man yek namonae-ye basayaar saadae beraaye bano Monejae wae bano Samar-ghandi mi nawesam , baashad ;taa khod shaan wae haer khanadae-ye degaer in nabeshtae andeshae nae maayed ,kae chae dorost wae chae naa-dorost ast

yek kas daer yek rostaa yaa shahr kochak zandae-gi mi konad, agaer roozi au bimaar shawad , agaer pool dashtae baashad bae pesh pezeshk mi rawad wae bae khod az dawa-khanae dawa mi kharad ;taa behbod yaabad. agaer in kas pool nae dashtae baashad pesh aakhon/mullah mi rawad ;taa au ra nayaayesh(aldaa) nae maayed kae behbodi yaabed,wae aakhond bae yek hangaam khorak yaa paas gozashtan bae au az in kas khoshnod ast

merdom (aadam yaa aadami) baayed bae khodash bawaer dashtae (al-etemaad bae nafs) az bimaari haa nae taersad,wae werzesh hamae roozae bae namaayed,bi-shak baer basayaari bimaari haa bi pezeshk wae dawa perooz mi shawad

gaer-chae hamae merdom daneshi andishae kerdae nae mi tawanand,agaer bae khanae yaa kaakh Kaabae, yek goori yaa yek aakhond penah mi borad ,bae kotaah hangaam aaramesh padid mi aaayed ,amaa bae deraaz hangaam deshwari haa-ye ferawan peda shodae kae zayaan ash az ssod ash beshter ast

-- Dana ، Jan 9, 2010

برای این بانو، سلامتی و طول عمر و برای شهزاده ی گرامی که تلاش می کند، موفقیت فراوان از خدا می خواهم
سلامت باشید عزیزان

-- آثار حکیمی ، Jan 11, 2010

اول اینکه شهزاده عزیز از همتت برای فراهم کردن این مطلب بسیار ممنون. دیگر آنکه انسانهایی مثل منیژه خانم قهرمانان سزاوار تحسین هستند. همه ما در دردمان تنهاییم و انسانهایی مثل ایشان با همه بضاعت روحی اشان٫ هر چه که هست٫ چشم در چشم و پنجه در پنجه واقعیت می شوند.من از ایشان آموختم.

-- نوشین ، Feb 7, 2010

کامنت من پس چی شد؟ ای بابا. :-)

-- نوشین ، Feb 11, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)