تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
سفرنامه کوبا، بخش ششم

یک شب مشکوک در کوبا

nazarovas@radiozamaneh.nl

دو شب قبل از برگشت به آمستردام در کوچه های دیگر آشنای وارادیرا قدم می​زدم و از مردم آشنا و ناآشنا عکس می​گرفتم، فیلم برمی​داشتم و سر صحبت باز می​کردم.

آن روز بود که با جوانی ماتانزایی در وارادیرا آشنا شدم. خودرا مانویل معرفی کرد. مانویل از معدود جوانانی بود که به اینترنت دسترسی داشت و آدرس ایمیل خود را به من داد. به شدت دوست داشت انگلیسی صحبت کند و تا هتل مرا همراهی کرد. با مانویل هنوز در تماسم. گاه گداری ایمیل و عکس خود و خانواده خود را برایم می​فرستد. با مادرش زندگی می​کند و در دانشگاه در رشته توریسم درس می​خواند. می​گفت تنها راه درامد کافی برای تامین روزگار خود و مادرش همین کسب است: ترجمانی و راهنمایی مهمانان خارجی.

همان شب با خانواده الوریز در بار ۶۹ قرار داشتم. ساعت ۸ شب بار تازه به کار شروع می​کند و تا صبح مردم محلی و مسافران سالسا می​رقصند.

به هتل برگشتم که خود را به شام برسانم و بعد سر قرار خود بروم. ساعت حدود ۴ بعد از ظهر بود. از بار نوشیدنی موهیتو سفارش دادم.


موهیتو نوشیدنی​ای است که از نعنا، رام، یخ ریز شده و پودر شکر آماده می​کنند و گاهی آب لیمو هم به آن می​آمیزند. من همیشه به پودر شکر آن شک داشتم و همیشه بدون آن پودر سفارش می​دادم. همیشه هم از روی عادت به آن اضافه می​کردند و من با کمال خجالت خواهش می​​کردم که از نو برایم درست کنند. این دفعه با خود گفتم: باشد موهیتوی اصیل را امتحان می کنم. نوشیدنی را همان جا تا ته نوشیدم و به اتاق خود رفتم.

ساعت حدود ۵ بعد از ظهر بود و روی تخت دراز کشیدم بدون این که به پنجره باز حمام و یا به قرار خود فکر کنم. تلویزیون را روشن گذاشته بودم و چراغ های دور تخت را نیز. دیگر هیچ چیز یادم نیست. تنها چیزی که یادم است اینکه بیدار شدم و ساعت را از موبایل خود دیدم که ۲:۵۸ صبح بود. گیج و خوابالود دوباره خوابیدم. دفعه بعد که بیدار شدم و خواستم ساعت را ببینم موبایل را پیدا نمی​کردم. تلویزیون روشن بود اما چراغ دست شویی و کنار تخت خاموش. با تردید از جایم بلند شدم و دیدم که کیف پول و مدارکم هم در جای خود نیست. دوربین فیلم برداری و نوار و دفتر و کاغذهای روی میز هم نبود. دوباره همه اطاق را گشتم و هیچ کدام پیدا نشد. پنجره حمام و دستشویی باز بودند و زمانی که پی قدم های گل آلودی را روی نشستگاه دستشویی دیدم فهمیدم که دزد از پنجره آمده و همه چیز را برده.


شب​ها که باران می​بارید صدای رعد و برق ترسناک می​شد و من همیشه بیدار می​شدم، سیگاری روشن می​کردم ،تلویزیون را روشن می​گذاشتم و دوباره می​خوابیدم. طولانی​ترین خوابهایم ۴تا ۵ ساعت بود و همیشه سر صبح ساعت ۵ و یا ۶ بیدار می​شدم چون نور آفتاب که از پشت آب​​های آبی کارائیب بلند می​شد از پنجره روبه​رو به من می​تابید.

این دفعه چه طور شده​بود که من از ۵ بعد از ظهر تا ۶ صبح خوابم برد هنوز برایم معماست.

به قبولگاه مهمانخانه رفتم و همه چیز را برایشان گفتم و خواستم که به پلیس زنگ بزنند. مسئول پذیرش هتل گفت باید مسئول تور این کار را انجام دهد چون ما هیچ مسئولیتی در این مورد نداریم. بار اول بود که دانستم مسئول تور ما جوانی سوئدی به اسم "الکس" است. یکشنبه صبح ساعت از ۶گذشته به او زنگ زدم و ماجرا را برایش گفتم. وی به پلیس زنگ زد و خود زودتر از پلیس به هتل رسید. بعد از ۱۰دقیقه حدود ۱۰پلیس با لباس رسمی و حدود ۵ نفر با لباس شخصی وارد هتل شدند. همراه آن ۵ لباس شخصی دو سگ ردیاب نیز بود. یکی از سگها دامن مرا​گرفته بود که انگار دزد منم!

الکس، مسئول تور، وقتی به عنوان مترجم حرفهای مرا به اسپانیولی ترجمه می​کرد و پلیس یادداشت می​گرفت بسیار نا امید به نظر می​رسید. حدود ۵ ساعت گفتگو و یادداشت برداری شد بدون اینکه به اطاق من سری بزنند. تا این گفتگوها به پایان رسید دوباره باران شروع به باریدن کرد و چون در و پنجره هارا باز گذاشته بودم همه پی قدم های موجود را باران ناپدید کرد. من هم دیگر ناامید بودم. به الکس گفتم که بیا راه دیگری پیدا کنیم، اینها هیچ چیز را پیدا نمی کنند. الکس با تبسم گقت تا چند ساعت دیگر باید به سوالات پلیس پاسخ دهیم و شاید از فردا دنبال سفارت و وزارت برویم که مدرکی برای پرواز تو دهند.

پلیس تا ساعت ۷ بعد از ظهر از من سوال می​کرد و من هم برای ۲۰ امین بار همان​ها را برایشان تکرار کردم و برای چهارمین بار از نو برایشان نوشتم.

بعد از این که سوال جواب تمام شد به نشان برداری انگشت و کف پای من پرداختند. من تعجب کردم که این همه وقت را برای من صرف کردند. اول از سر تمام انگشتها، بعد از انگشتها کامل و بعد از کف دست و بعد از آن همه از پنجه دستم نشان برداشتند. تاری از موی من هم گرفتند و اندازه پای هم مرا هم برداشتند.

الکس رفته بود و من که یک کلمه هم اسپانیولی صحبت نمی​کنم با این ۱۰ مرد خندان رو و بی پروای مانده بودم که تنها چیزی که به انگلیسی می دانستند: "گوود، الس گوود" بود.

آهسته آهسته متوجه شدم که باید از دست این پلیس فرار کرد، تنها کاری که اینها بلد بودند وقت کشتن بود.

گفتم باید به سفارت بروم. آلکس انگار هیچ حرف اینها را نمی توانست دو کند. من از جایم بلند شدم و گفتم نمی​فهمی؟ پاسپورت، بلیط هواپیما، پول، کارت بانکی، موبایل و باز نمی​دانم چه​ها را بردند، من باید پس فردا برگردم. میدانی؟ چرا نشسته​ای؟ تمام روز که ما نباید در این اطاق بنشینیم!

در آن هنگام بود که پلیس گفت شما لازم نیست این جا بنشینید می​توانید دنبال کارهای سفارت و وزارت بروید ما به شما خبر می​دهیم که چه شد.

در این میان دختران همسایه آمدند و به پلیس گفتند که پول و موبایل آنها هم گم شده. آنها به یک جفت بریتانیایی مشکوک بودند که تمام روز در اطاق خود می مانند و شب ها برای غذا خوردن بیرون می آیند. پلیس بالاخره سگها را بعد از بوی گیری رها کرد و سگها انگار به سوی اطاق همین بریتانیایی ها دویدند و پلیس از پی آنها.

از الکس پرسیدم که چرا پلیس فکر می​کند که حتما مهمانان هتل این کار را کرده اند. گفت چون برای مردم محلی دزدی و یا آزار یک خارجی جرم سنگین محسوب می شود و از این خاطر هیچ کدام جرات این کار را ندارند.


اما من برعکس الکس فکر می​کردم که این کار مردم محلی بود. چون معلوم بود که کسی پنجره ها را از داخل باز گذاشته و کسی که دوربین و موبایل را برده، بلد نیست از آنها استفاده کند. برایشان کاری نداشت که سیم و پرکن باطری موبایل را هم ببرند، اما نبرده بودند. به چه درد مهمان خارجی می خورد که دفترچه یادداشت مرا هم ببرد که به زبان تاجیکی نوشته داشت؟ به چه درد مهمان خارجی می​خورد که نوارهای پر و استفاده شده را ببرد؟ پاسپورت و یا بلیط هواپیما به چه درد مهمان خارجی می​خورد؟

حالا من بسیار نگران بودم که نکند کسی با پاسپورت و بلیط من از کوبا پرواز کند. حالا به عمق ماجرا رسیده بودم که چه بدبختی به من رخ داده است.

بلند شدم و دیگر ننشستم. به سالن آمدم. همه در هتل فهمیده بود که چه اتفاقی رخ داده ولی نمی​دانستند که قربانی منم. وقتی به دوستان انگلیسی​ای که با آنها آنجا آشنا شده بودم گفتم که آن فرد دزد زده منم که همه مدارکش را دزدیده اند، باورشان نمی شد؛ چون بسیار آرام و با خنده صحبت می کردم، چون ته دلم روشن بود. انگار می دانستم که این مشکل حل شدنی ست.

بدون پول و بدون مدرک در کوبا قدم زدن تجربه​ای بود که به شما توصیه نمی​کنم. چون ممکن است دوستان شما دوستانی در هاوانا نداشته باشند که به داد شما برسند.


قسمت های قبلی سفرنامه کوبا را اینجا بخوانید.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

Dear shahzadeh
A few days ago, a friend of mine told me that Islam Karimiv, the president of Uzbekistan is a Tajik some one else told me that he is a Jewish. Can you please let me know if this is true?

-- mani ، Feb 12, 2008

Dear shahzadeh
A few days ago, a friend of mine told me that Islam Karimiv, the president of Uzbekistan is a Tajik, some one else told me that he is a Jewish. Can you please let me know if this is true?

-- mani ، Feb 12, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)