خانه > کتابخانه > شب هول | |
شب هولبخش چهلم (پایانی) شب هول - ۴۰ (پایانی)هرمز شهدادی: خیابان شوش، خیابان شاهپور، خیابان خانیآباد. چه فرق میکند؟ جز تفاوت نام، همۀ خیابانها به یکدیگر میماند. جز تفاوت حجم. همۀ ساختمانها شبیه یکدیگر است. هنوز در طول خیابان شاهپور و مولوی جابهجا خیابانهای فرعی کوچکی هست که اسم آنها حکایت از تهران کوچک، تهران سنتی میکند. خیابان منشیباشی، خیابان حاجی فخار، خیابان باغ وزیر دفتر. اما جز اسم، آنچه هست مثل بقیه است. بخش سی و نهم شب هول - ۳۹هرمز شهدادی: مهین خانم تر و فرز از جا برمیخیزد. از اطاق بیرون میرود. من بلند میشوم. جلوی رختخواب مینشینم. تکیه میدهم. علی قزوینی چست و چالاک منقل را بلند میکند که بگذارد در پشت پردۀ پستو که صدای مهین خانم از حیاط به گوش میرسد: «خبری نیست. کس غریبهای نیست. سهیلا خانم است.» علی منقل را سر جای قبلی میگذارد. مینشیند و مشغول میشود. مهین خانم تر و فرز از جا برمیخیزد. بخش سی و هشتم شب هول - ۳۸هرمز شهدادی: اسماعیلی گوش میدهد. اتفاقاً خط تلفن اشغال نیست. کسی، شاید پرستار، گوشی تلفن اطاق ایران را برمیدارد. میگوید بله. نخیر پرستار نیست. صدا صدای خود ایران است. اسماعیلی سکوت میکند. به دیوار اطاقک تلفن عمومی تکیه میدهد. انگشتانش که برگرد گوشی تلفن حلقه شده است سست میشود. باز میشود. گوشی از دستش رها میشود. خوابزده گویی از اطاقک بیرون میآید. ایستاده در پیادهرو. بخش سی و هفتم شب هول - ۳۷هرمز شهدادی: اصل واقعه به یادم هست. اگر خاطرات باشد برایت هم تعریف کردم. گفتم که بازجویی بود. بازجویی سادهای که به خیر گذشت و اما درد همین جاست. ابوالفضل. درد همین جاست. مردی که روبروی من نشسته است هم خود من است. هر بار، هر شب میبینمش، میشناسمش. مرد آراستهای که در صندلی رو به روی من نشسته است خود من است. میفهمی؟ خود من است که روبه روی من رنگباخته نشسته است. خود من. درد همین جاست. بخش سی و ششم شب هول - ۳۶هرمز شهدادی: آذر خانم کچل. نگذاشت. ترسیدم. وگرنه میخواستم از کله کچلش، از هیکل کوچک شدهاش عکس بگیرم. حیف شد. کیف داشت که عکس را بگذارم مقابلم و تماشا کنم. وقتی رئیس دفتر گفت که دوباره سکته کرده است. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. باید میدیدمش. باید میدیدم که چطور دربهداغان شده. به رئیس دفتر گفتم به خانهاش خبر بدهید برای عیادتش میروم. بله. البته. جناب شهردار قدم رنجه میفرمایند و به عیادت یکی از کارمندان زیر دستشان میروند. بخش سی و پنجم شب هول - ۳۵هرمز شهدادی: وقتی دکتر گفت کبدش فاسد شده فیالواقع بیهوش نبود. دو سه هفتهای بود دیگر بیهوش نمیشد، نمیخوابید. درد نمیگذاشت از هوش برود. بخوابد. کوکتل مواد مخدر و والیوم و هزار زهرمار دیگر مغزش را چند ساعتی از کار میانداخت. اما نه بیهوش، بیحس. مرفین و داروهای خوابآور را قاطی میکردند و توی سرنگ میکشیدند و میزدند توی رگش. فایدهاش چندان نبود. خوشبختانه. یکی دو ساعت بعد درد بیدارش میکرد. هوشیارش میکرد. درد. بخش سی و چهارم شب هول - ۳۴هرمز شهدادی: شاید چیزی را که حالا مینویسم باورتان نشود آقای ابراهیمی. ولی خودم یک بار ناظر بودم. و شاید باورتان نشود ولی پس از چند لحظه تاب نیاوردم نگاهش بکنم آقای ابراهیمی. تا سرنگ را توی ماهیچۀ پایش فروکردند و دوای لعنتی را خالی کردند به لرزیدن افتاد. چنان به لرزیدن افتاد که با این که پایش در کند و زنجیر بود و دستهایش را به دو پایۀ تختش محکم بسته بودند میخواست تخت و کندۀ درخت کند را از جا بکند. نعره میکشید. از ته جگرش نعره میکشید. بخش سی و سه شب هول - ۳۳هرمز شهدادی: نمیفهمیدند. نمیدانستند. نمیخواستند بفهمند که مصدقیها بدتر از تودهایها بودند. اینها نه زنگی زنگ بودند نه رومی روم. همین کار را مشکل میکند. باز خدا پدر آمریکاییها را بیامرزد که فهمیدند نمیشود به این آدم اعتماد کرد. ضد انگلیسی بود. ضد امریکایی نشان نمیداد. اما باطناً ضد امریکایی هم بود. ضد روسی هم بود. برای همین تودهایها دشمن خونیاش بودند. مثل قوامالسلطنه زرنگ نبود. بخش سی و دوم شب هول - ۳۲هرمز شهدادی: من خاک بر سر فروختهام، بله، اما به چه کسی؟ من الواح را به احبا فروختهام. ارزان. من کتابها را به احبا فروختهام. ارزان. این پسر مرا میبینید؟ داعی به دست و کلام شریف و پاک خودش متبرکش فرموده. داعی به دست و کلام مبارک خودش به دیانت نور و مذهب حقیقت حق مشرفش فرموده. خان. گوش بده خان. شما دو نفر برادرید و خودتان نمیدانید. شما دو نفر همخون و همزاد و همدین هستید و خودتان نمیدانید. بخش سی و یکم شب هول - ۳۱هرمز شهدادی: میدیدم. میدانستم که دارد همه را میفروشد. مهم نبود. مهم نبود اگر پولش را خرج میکرد. دیوث. پولش را میآورد خانه. سوزن و نخ برمیداشت. سکه و اسکناس را لابهلای قبا و لحاف میگذاشت. میدوخت. شب رویش میخوابید. صبح آنها را میگذاشت توی دستدانی و قفل یک منی به درش میزد. دیوث. مادرم با نان خشک و آب کشک شکمش را سیر میکرد. غذای اعیانیمان کلهجوش بود. تازه این هم از دستمزد من بخت برگشته. بخش سیام شب هول - ۳۰هرمز شهدادی: «نکند رد شدهایم آقای راننده؟» نه، اینجاست. خیابان فرانسه این است. بیمارستان هم در همین اوایلش است. «یعنی میفرمایید بنده پیرمرد پیاده بشوم و راه بروم؟ نمیتوانی ما را دم در بیمارستان پیاده کنی مسلمان؟» حاجآقا نوکرتم. کوچکتم. اگر بروم تو خیابان فرانسه نمیتوانم برگردم. خیابان یکطرفه است. مجبورم بروم سر امیر اکرم. عزت بفرمایید و این دو وجب را قدم رنجه کنید. من میخواهم بروم پارک شهر. راهم هزار برابر میشود. بخش بیست و نهم شب هول - ۲۹هرمز شهدادی: ایران خانم میخواهد ختم حضرت عباس بگذارد. سفره بیندازد. نذر کرده است اگر از من بچهدار بشود سفره بیندازد و ختم بگیرد. بد هم نیست. سرپیری و معرکه گیری. چه اشکالی دارد؟ یک ابراهیمیزاده دیگر به ابراهیمیزادهها افزوده میشود. اگر پسر باشد میشوند سه پسر و دو دختر. اگر دختر باشد میشوند سه دختر و دو پسر. تازه حالا دردسرش کمتر است. عیشی دارد. حوصلهام زیاد نیست اما باهاش بازی میکنم. آببازی میکنم. بخش بیست و هشتم شب هول - ۲۸هرمز شهدادی: آذر همیشه میدانست بستهای که من به خانه آوردهام چه چیزی تویش است. خودش فرمان میداد که چه چیزها بخرم. فهرست میداد. وظیفهی من وظیفهی پادوی بود. نوکری بود. هربار به سرم میزد و گه میخوردم و چیزی بیخبر از او میخریدم نمیپسندید. انگشتر برلیان. شب بعد از دعوا. گفت ابراهیمی همین الان ببر این آشغال را پس بده. تا من دستور ندادهام چیزی نخر. سلیقه که نداری. پول حرام میکنی. پول که سهل است زندگیام را حرام کردم. بخش بیست و هفتم شب هول - ۲۷هرمز شهدادی: دوباره ایستاد. تا حالا چهار بار ایستاده است. سر سید خندان. سر حسینه ارشاد. سر سه راه. حالا هم ایستاده. نکبت فضول بوی گند عرق دست و پایش سرم را درد آورده. حرف که میزند بوی گند دهنش توی صورت آدم میخورد. باز خوب است روی گلها کاغذ زرورق پیچیده است. بخار تعفن این گلوله چرک و عرق گلها را میخشکاند. مثل اسید. همهشان مثل اسیدند. ذره ذره دارند میخورند. همه این شهر و این مملکت را دارند میخورند. بخش بیست و ششم شب هول - ۲۶هرمز شهدادی: رفتم سفارت آلمان گفتم یک نسخه ماین کامف به بنده بدهید. دادند. خوششان هم آمد. اگر جنگ نمیشد درست میشد. نگذاشتند.انگلیسیهای بیپدر و مادر. چاپیدن خوب است اگر بچاپ انگلیسی باشد. آمریکایی باشد. روسی باشد. آلمانی نباید بچاپد. نوبت به انبیا چو رسید آسمان تپید. نوبت به موسولینی که رسید حبشه ملیت پیدا کرد. یک دفعه همه مدعی شدند. بخش بیست و پنجم شب هول - ۲۵هرمز شهدادی: ابوالفضل گفته است بروم خانهاش. یا بروم به بیمارستان؟ من سر چهارراه پهلوی ایستاده. و ایران بر تخت خوابیده. من ناظر تصادف وانت مزدا با اتومبیل پیکان. یکی از خارج وارد میشود و دیگری در داخل تولید میشود. ژاپنیها مورچهوار جلو میروند. حالا در بازارهای جهانی با امریکاییها و اروپاییها رقابت میکنند. انفجار بمب اتمی هم نتوانست نابودشان کند. قدرت کار. قدرت سرمایه. خودش وارد میشود. کتابش نه. بخش بیست و چهارم شب هول - ۲۴هرمز شهدادی: «والله چه عرض کنم آقای راننده. البته یادتان باشد فقط اقوام غریبه و وحشی این کارها را نمیکردند. نشنیدهاید که مثلاً آقا محمد خان قاجار دستور داد از چشمهای مردمان کرج برج درست کنند؟» ــ چرا. شنیدهام. فقط نمیفهمم. سیگار میکشید. «نه متشکرم. چرت میزنم.» قتل عام مردم اصفهان. ویران کردن اصفهان. سوزاندن اصفهان. مثل تجاوز به زور به زنی. مثل فاحشه کردن باکرهای. مثل مثله کردن فاحشهای. بخش بیست و سوم شب هول - ۲۳هرمز شهدادی: حس کردم چشمهای من دیگر آنچه را تاکنون دیده است نخواهد دید و حس کردم مثل آب که در تلاطم غوغایی خود در همه چیز نفوذ میکند من نیز درهمه چیز نفوذ میکنم در ریشههای گیاهان در ذرات خاک و در بالهای پرندگان نفوذ میکنم در پوستها میدوم در دستها در چشمها در بدنها مثل خون جاری میشوم من نیز پارهای از گوشتهای بسیار و ذرهای از ذرات انبوه و آدمی از آدمیان دیگر میشوم که میتواند گریه کند میتواند به راستی گریه کند. بخش بیست و دوم شب هول - ۲۲هرمز شهدادی: و هیچکس، هیچکس نفهمید و ندانست که چون ابراهیم اسحاق را به خدای خود پیشکش کرد و خدا نخواست که او فرزندش را قربانی کند، مرا هدایت را، به مذبح فرستاد. اسحاق میخواست نردبان شهادت را تا آخرین پله بپیماید. فرمان آمد بایست. بازگرد. صداقت تو بر ما ثابت شد. من سه ماه کار کرده بودم و حقوقم را نداده بودند. مشکوک بودند. سرانجام چشم باز کردم و دیدم که یکه و تنها در مذبح نشستهام. بخش بیست و یکم شب هول - ۲۱گفتم «هاجرخانم. چه عجب؟ میبینید چه دنیای کوچکی است. میگویند کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد. باور کنید نمیدانستم شما در تهران هستید. وگرنه زودتر از اینها.» سرش را بلند کرد. از گریستن بازماند. دهانش را باز کرد. صدایی دورگه، ضعیف، از گلویش میجهید. کلمهها در دهانش میماند. میماسید. میلغزید. گفت «دیگر تاب نیاوردم. دیگر نتوانستم. دیدم بالاخره خواهم مرد بدون اینکه.» و نگفت. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|