خانه > کتابخانه > شب هول > شب هول - ۲۲ | |||
شب هول - ۲۲هرمز شهدادیباید بنویسم. یادم باشد که بنویسم. بنویسم که آگاهی از حضور ذهنی آذر همراه با آگاهیام از حضوری دیگر هم بود. هفتۀ اول کلاسها که تمام شد شروع شد. ازجلو دانشکدۀ ادبیات به راه افتاده بودند. تعدادشان وقتی به جلو دانشکدۀ فنی رسیده بودند چندین برابر شده بود. صحن دانشکدۀ حقوق را تماماً پر کرده بودند. تظاهرات خود به خود. مثل گلولۀ کوچکی که از فراز قلۀ کوه برف پوشیدهای سرازیر میشود و تا به دامنه و به ته دره برسد تودۀ بهمن عظیمی میشود. آدم را در خود فرو میبرد. داد و فریادها، شعارها تو را در گردابی ژرف میاندازد. ترس اندک اندک از تن میریزد. پوست میشکفد. دملهای چرکین هزارساله سرباز میکنند. در جنجال بخار میشوند. فردیت از میان میرود. حس یگانگی در خشم و خروش همگانی زاییده میشود. حس یگانگی وقتی بیشتر میشود که کامیونها سر میرسند. سربازان گارد را در جلو هر دانشکده پیاده میکنند. اینان سراپا مجهزند. کاسکتهایی بر سر دارند که صورتشان را در نقاب میپوشاند. سپرهایی به دست دارند که اندامشان را مخفی میکند. هر یک باطومی در دست دارند. هیچ کدام نگاه نمیکنند. هیچ کدام نمیشنوند. گوش نمیدهند. ندیدن و نشنیدن اجرای وظیفهشان را آسان میکند. فقط افسرهای فرمانده میبینند. فقط افسرهای فرمانده میشنوند. چشمهایشان دانشجو را میپاید. گوشهایشان چسبیده به سطح واکی تاکیهاست. با دستگاه بیسیم به مرکز وصل شدهاند. مرکز سرنخ را میکشد. و ناگهان به راهشان میاندازد. میدوند. باطومها را میچرخانند. بیمهابا فرود میآورند. مهم نیست به کجا. مهم نیست به چه کس. تاریخ است که میزند. تاریخ است که سر میشکند. دست و پا خرد میکند. دانشجوها میدوند. از روی نردهها خود را به خیابان پرتاب میکنند. خود را به درون صحن داخلی دانشکدهها میاندازند و میکوشند در جایی پنهان بشوند. من هم میدوم. من هم همیشه خود را به جایی میرسانم. چه در ایام دانشجویی و چه به هنگام استادی. همیشه خود را به مستراح میرسانم. اوایل گارد وارد صحن داخلی دانشکدهها نمیشد. یک شب وارد شدند. حتی توی کتابخانهها دویدند. قفسهها و سرها و دستها و کتابها یکجا خرد میشد. نخستین بار باورم نشد. نفهمیدم. بعد باورم شد. فهمیدم. عادی شد. مثل حضور ذهنی آذر. نیلوفری که جایی در درون ذهن ریشه گرفت و برهمۀ جسم ریشه دواند. شاخ و برگش نگاه و خاطره و خیال را احاطه کرد. رؤیایی طولانی. زنی که ناگهان در درون ذهن زاییده میشود و با جسم میآمیزد. حضوری بیحضور. انفجاری در مغز. برخوردی کوتاه اندام و اطوار زنی را با قالب اسطورهایاش در ذهن میآمیزد و موجودیت او را در تمامیت وجودیام میپراکند. استحالهای روی میدهد که معنی همه چیز را برایم دگرگون میکند. ساعات خستگیآور کلاس با حضوراو زود گذر میشود. ساعات دیگر، وقتی که زن جایی در محدودۀ نگاه نیست، کشنده و دیرپا میشود. همیشه میخندد. همیشه موزون راه میرود. نان خامهای میخورد. آراسته است. از آنچه در پیرامونش میگذرد بیخبر است. مثل بسیاری دیگر روزهای اعتراض و شلوغی به دانشگاه نمیآید. یا اگر آمده باشد زود میگریزد. روزهای شلوغی. صحن خلوت دانشگاه خلوتتر میشود. دانشجوهای هنرهای زیبا حشیش میکشند و به دخترها متلک میگویند. دانشجوهای فنی آماده میشوند. رفتوآمدها محتاطانه میشود. کسی بلند حرف نمیزند. پچپچها. در گوشی حرف زدنها. صدای گوشآزار موتور کامیونها که وارد صحن دانشگاه میشود. صدای رژه. نبردی نابرابر. لشکری در مواجهه با دستهای. تجهیزات نظامی در برخورد با صدا. وقتی دربانها عوض میشوند، بوی شلوغی در فضا پراکنده میشود. هیچکس نمیداند از کجا شروع میشود و چطور شروع میشود. گیاهی خودرو است که هرچه شاخ و برگش را بزنند جوانههایش بیشتر میشود، شاخ و برگش انبوهتر میشود و بیشتر رشد میکند. مثل حضور ذهنی آذر. که هست و نیست. هست زیرا در خواب و در بیداری با او همدمم. نیست زیرا از رابطۀ عادی و عینی با او میگریزم. وهرچه بیشتر میکوشم از او، از وجود عینی و ملموس او بگریزم، حضور ذهنی او در تنم ریشهدارتر و جاندارتر میشود. وجود عینی؟ حضور ذهنی؟ هاجر گفت «دیگر نمیکشید؟» گفتم نه. سراپایم به خارش افتاده بود. به پهلو دراز کشیده بودم. فضای اطاق به تدریج مأنوس شده بود. سبکبار شده بودم. حس الفتی باستانی در وجودم بیدار شده بود. حس مهربانی ناشناختهای جسم و جانم را آکنده بود. پیرزن چای شیرین دیگری پیشم گذاشت و به اشارۀ هاجر از اطاق بیرون رفت. هاجر شمرده و آهسته گفت. حدیثی که زنی در خواب نقل کند. افسانهای. چطور باور کنم؟ ناگهان کسی از درون تاریکی سربرمیآورد و اساس مشروعیت مرا درهم میریزد. ناگهان همۀ زندگی آدم به فریبی هولآور تبدیل میشود. چگونه گفت؟ باچه کلماتی؟ چرا گفت؟ در همۀ احادیثی که دربارۀ حضرت ابراهیم نوشتهاند، درهمۀ کتابهای رسولان خدا، همیشه صحبت از ابراهیم است. همیشه دربارۀ ابراهیم و سارا نوشتهاند. هیچ کس از هاجر و از اسماعیل حرفی نمیزند. هیچ کس از رنج اسماعیل چیزی نمیگوید. چرا بگوید؟ چرا بنویسند؟ چرا بگویم؟ چرا بنویسم؟ بلند شدم. نشستم. بر زمین دراز کشیدم. و زن میگفت. میگفت بیآنکه به من نگاه کند. «وقتی پدرتان مرا برای کلفتی از پدرم خرید چهارده ساله بودم. شما از اسحاق بزرگتر نیستید. میدانم که نمیبایست بگویم. نتوانستم. اول من حامله شدم. بعد مادرتان اسحاق را حامله شد. شاید به فاصلۀ یک روز، من و سارا در یک ساعت زاییدیم. فقط فرقمان این بود که من شما را که زاییدم از خانه بیرونم کردند. فیالواقع پس از اینکه بند نافتان را بریدند. اول شما را با خودم بردم. بعد دیدم ممکن است هردومان از گرسنگی بمیریم. برگشتم به در خانۀ پدرتان. خوشبختانه سارا خانم زن بزرگواری بود. او بود که به اصرار شما را گرفت. شما را نگه داشت. شما را بزرگ کرد. فیالواقع من فقط نه ماه مادر بودم. مادر واقعی او بود.» نمیخواستم بگوید. نمیخواستم بشنوم. نمیخواستم باور کنم. و هنوز باور نمیکنم. هاجر دست به دست چرخیده بود. سرانجام کارش به شهرنو و حالا به گدایی کشیده بود. همین؟ چرا به من میگفت؟ چرا انتقام ابراهیم را از من میگرفت؟ چرا انتقام خدا را از من میگرفت؟ خدا؟ ابراهیم فقط مردم را میشناخت. فقط به مردم ایمان داشت. مردم. کلمهای که جای خدا را در ذهن میگیرد. و چون خدا میشود، هیچ لذتی را فرد بر خود نمیبخشاید. مردم همیشه حاضراست. حضوری بیحضور. حضوری ذهنی. مردم است که مسئولیت طلب میکند. مسئولیت. کلمهای که جای کتاب آسمانی را میگیرد. و چون مقدس میشود، خود نمیتواند حتی غذای حسابی بخورد. جایی که مردم چشمشان به دهان خورنده است. مسئولیت در نخوردن است. آن گاه نمیتوان لباس آراسته پوشید. مردم برهنهاند. مسئولیت در سادهپوشی است. مردم داور نهایی میشود. هیچ کس نمیداند مردم کیست. هیچ کس نمیداند مسئولیت یعنی چه. آن گاه سر و کلۀ پیامبران پیدا میشود. پیامبران صادق و پیامبران دروغین. شاعر طرفدار مردم شبها در هتل مرمر آبجو لیوانی پنج تومان میخورد و مست میکند و به دست و پای شاعرۀ اشرافزادۀ طرفدار مردم میافتد. فیلمساز طرفدار مردم با پول دولت فیلم میسازد و خوشش نمیآید با کارگران در سر یک سفره غذا بخورد زیرا دهانشان هنگام غذا خوردن صدا میکند و پایشان بو میدهد. نویسندۀ طرفدار مردم نمایشنامه میهنیاش را در تلویزیون نشان میدهد و بابت آن پول حسابی میگیرد و به خرج دولت در سمینار و فستیوال بینالمللی شرکت میکند. و از مردم حرف میزند. همه از مردم حرف میزنند. مردم خودشان ساکتاند. یا چنین نشان میدهند. حضوری بیحضور. به خلاف ایران. که نخستین بار او را ملموس و واقعی دیدم. ملموس و واقعی دریافتم. نه نان خامهای میخورد نه میخرامید. بیپیرایه لباس میپوشید. با همه گفتگو میکرد. با همه میخندید. پس از گفتگوی با هاجر تصمیم گرفتم با آذر حرف بزنم. ناگهان در همۀ حالات و همۀ احساسهای خودم شک کرده بودم. بنیاد تصوری که از خودم داشتم درهم فرو ریخته بود. و همین آزارم میداد. نمیتوانستم بفهمم. چه فرق میکرد که نطفۀ چه کسی بودم و در رحم چه کسی پرورش یافته بودم؟ به ظاهر هیچ. اما تصور حرامزادگی مثل خوره تصوری را که از خود داشتم میخورد. حس میکردم همه، همیشه، به من دروغ گفتهاند. حس میکردم خودم، همیشه، ناآگاهانه به خود دروغ گفتهام. گفتم برای واقعی بودن باید از خیال بگریزم. و بالاخره روزی با واقعیت آذر حرف زدم. ابتدا ترسید. باور نکرد شاید. جز او با همه حرف زده بودم. جز او به همه نگاه کرده بودم. حالا در صحن دانشکده روبهرویش ایستاده بودم. فقط موی سیاهش را میدیدم و بند کیف سیاهش را. لرزش تنم صدایم را میلرزاند. نمیدانم چه گفتم. میدانم که میخواستم بگویم. چه میخواستم بگویم؟ اینکه خیالش را بیمارگونه مثل کولهباری بر دوش میکشیدم؟ اینکه تا از او بگریزم همه را فریب میدادم؟ فریب میدادم یا فریب داده میشدم؟ نه. ابراهیم مرا در مذبح خدای خود قربانی نکرد. نه. خودم نمیخواستم قربانی بشوم. در آن ایام که شب و روز من با خیال آذر و واقعیت دختران و زنان دانشکده و کوچه و خیابان طی میشد، اسحاق از پلۀ قهرمانی و شهادت بالا میرفت. همه او را میشناختند مگر من. همه او را میستودند مگر من. همه میدانستند که او- فقط او- کوچکترین پسر ابراهیم و ساراست مگر من. نه او را دیده بودم. نه با او حرف زده بودم. و نه از او خبری داشتم. و میدانستم که هست. میدانستم که برگزیده است. میدانستم که در معبد مردم، اوست که باید قربانی بشود. فریب میدادم یا فریب داده میشدم؟ اسحاق بیباک بود. همه این را میدانستند. من ترسو و پنهانکار بودم. هیچ کس این را نمیدانست. اسحاق از خود گذشته و صادق بود. همه این را میدانستند. من خودپرست و نیرنگ باز بودم. هیچ کس این را نمیدانست. اسحاق به مردم مؤمن بود. همه این را میدانستند. من به هیچ چیز وهیچ کس اعتقاد نداشتم. هیچ کس این را نمیدانست. و هیچ کس، هیچ کس نفهمید و ندانست که چون ابراهیم اسحاق را به خدای خود پیشکش کرد و خدا نخواست که او فرزندش را قربانی کند، مرا هدایت را، به مذبح فرستاد. اسحاق میخواست نردبان شهادت را تا آخرین پله بپیماید. فرمان آمد بایست. بازگرد. صداقت تو بر ما ثابت شد. من سه ماه کار کرده بودم و حقوقم را نداده بودند. مشکوک بودند. سرانجام چشم باز کردم و دیدم که یکه و تنها در مذبح نشستهام. اطاق تاریک و روشن. میزی دراز. مستطیلی و دراز. اطاق نه. سالن. سرتاسرش را میز پرکرده بود. و فقط دو صندلی. در دو طرف میز. مرد آراسته نشسته روبهروی من رنگ باخته. خود باخته. پاک باخته. اخته. مرد میپرسد چه کارها کردهام و چه چیزها خواندهام. میپرسد چرا در سیاست مداخله کردهام. مرد سیاست را کار امثال من نمیداند. میگوید: «وظیفۀ دانشجو درس خواندن است نه شرکت در تظاهرات. وظیفۀ شاعرشعر گفتن است و شعر غزل عاشقانه است نه حدیث جنگل و شب. وظیفۀ نویسنده داستان پلیسی و سرگرمکننده نوشتن است نه مقالۀ اجتماعی. بنویسید آقا جان. به خط خودتان مرقوم بفرمایید که از این لحظه به بعد نه فقط در هیچ یک از فعالیتهای اجتماعی مشکوک شرکت نمیکنید بلکه فقط کارتان محدود به هنربرای هنر است. کارتان محدود به هنر محض است. ملاحظه بفرمایید جانم. هیچ اشکالی در کارتان نیست. ماشاءالله هزار ماشاءالله درستان که خوب بوده است. اخلاقتان هم که خوب بوده است. رفتار اجتماعیتان هم که بد نبوده است. موقع درس خواندن هم که شهریه نپرداختهاید. پس دیگر چه میخواهید. بنده غرضی ندارم به غیر از خیرخواهی. البته یادتان باشد که وظیفۀ ما خیرخواهی نیست. من اگر بخواهم میتوانم زندگی و سرنوشت شما را عوض کنم. ولی پروندهتان خیلی سیاه نیست. یقین دارم جوانی و بچگی بوده است. تازه، آقا جان، خودمانیم. چرا سری را که درد نمیکند دستمال میبندید؟ تا بیایید چشمتان را برهم بزنید سی و پنج، چهل سالتان شده است. زن گرفتهاید. انشاءالله بچهدار شدهاید. و آن وقت به خطاهای جوانیتان افسوس میخورید. دستتان را به پشت دست میزنید و میگویید کاش نکرده بودم. کاش فلان روز فلان حرف را نزده بودم. کاش فلان روز داد نکشیده بودم. از این حرفها گذشته یادتان باشد، آقاجان، که ما اصلاً شما و امثال شماها را قابل نمیدانیم. اگرهم دردسر زیاد بشود همیشه ماشینی هست که اشتباهاً موجود مزاحم را زیر بگیرد. مگر از جانتان سیرشدهاید، سرکار آقا؟ بنده بعد از سالها این موها را در آسیاب سفید نکردهام. به این جوانها نگاه کنید. اغلبشان عقدۀ فقر دارند. اکثرشان کمبود جنسی دارند. شاششان کف میکند و چون خانم بازی نمیکنند از دهانشان سرزیر میشود. کار مملکت که شوخی نیست، آقاجان. شما و امثال شما سگ کی باشید که ازسیاست سردر بیاورید. بنویسید، آقاجان. به خط خودتان مرقوم بفرمایید که چیزی سرتان نمیشود.» یکه و تنها. نشسته در مذبح. اطاق تاریک و روشن. میزی دراز. مستطیلی و دراز. اطاق نه. سالن. سرتاسرش را میز پر کرده بود. و فقط دو صندلی. در دو طرف میز. مرد آراسته نشسته روبهروی من رنگ باخته. خودباخته. پاک باخته. اخته. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش بیست و یکم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|