خانه > کتابخانه > شب هول > شب هول - ۲۶ | |||
شب هول - ۲۶هرمز شهدادی«دهه. این صدا چیست؟ آقای راننده، سرکار آقای راننده؟» ــ میخواهد پیاده شود شاید. چی؟ دستت خورد؟ مواظب دستت باش آقا. بیخود نزن روی طاق ماشین. مال دزدی که نیست. هر وقت خواستی پیاده بشوی با سر انگشت بزن. گوشم کر نیست. میفهمم و نگهمیدارم. « برو برادر، و محلشان نگذار. آدم نیستند.» ــ والله حالیشان نیست. نمیدانند یک قران توی این شهر چه بلایی سر آدم میآورد. هی گاز، هی ترمز، هی دنده یک. تازه وانتیها نمیتوانند از بعضی خیابانها بروند. ادراۀ راهنمایی خیال میکند وانتبار ماشین نیست، کامیون هیجده چرخ است که راه بند میآورد. حالا شما میفرمایی نه تومن میدهی تا زعفرانیه بنده هم ده تا مسافر یک تومنی سوار میکنم. به جدهام زهرا قسم اگر این نوزده تومن و ده تا نوزده تومن دیگر هم حتی خرج خود ماشین را بدهد. تازه مخارج خانه وعیال و بچهها. «توکل. توکل کن و قانع باش برادر جان. از قدیم و ندیم گفتهاند با توکل زانوی اشتر ببند. من این موی را توی آسیاب سفید نکردهام. شصت سال توی این شهر زندگی کردهام. درست میشود. با توکل درست میشود. تازه کارو بارتان هم که بد نیست.» ــ والله چه عرض کنم حضرت آقا.شما جای پدر ما هستید. نمیشود بهتان دروغ گفت. به جدهام زهرا قسم هنوز شش قسط این قراضه را ندادهام. صبح آفتاب نزده بیدار میشوم. خودم را میرسانم سبزه میدان. تا ساعت ده بارکشی میکنم. بعد میآیم به شهر. اگر خیابان عوضی نروم و جریمه نشوم مسافرکشی میکنم. تا ساعت ده شب مسافرکشی میکنم. خرج بنزین و ناهار وشام دررفته فقط میرسد خرج لباس بر و بچهها و کرایهخانه. قسط پشت قسط عقب میافتم. «مهم نیست. برو پدر جان شکر خدا را به جا بیاورکه، ای مواظب باش به پیکان جلویی نزنی، که، پدرسوختهها اصلا حالیشان نیست. شاششان کف میکند یک ماشین هم زیر پایشان میاندازند و میتازانند. چه عرض میکردم؟» ــ میفرمودید.عصبانی نشوید. صدی نودشان تصدیق ندارند. اگر هم داشته باشند به زور پارتی گرفتهاند. بنده را میبینید پشت این وانت. به سر مبارکتان قسم تصدیق درجه یک دارم. دوازده سال است با تصدیق درجه یک رانندگی میکنم. اگر کسی به بنده نزده باشد، به علی بن ابیطالب اگر تا به حال ، گوش شیطان کر، من به یک ماشین یا آدم زده باشم. «حتما قبلا در بیابان رانندگی میکردی، پدر جان.» ــ بله آقا. اوایل روی کامیون شوهر عمهام کار میکردم. بعد تانکر نفتکش میراندم. بالاخره وقتی زن گرفتیم و سر آمدن بچهها باز شد گفتم نمیشود. زن و بچهام را از قم آوردم به این خراب شده. قسطی وانت خریدیم. حالا شش قسطش هنوز مانده. « توکل پدر. توکل. با توکل زانوی شتر ببند.» آذر توکلی. دختر بزرگ خاندان توکلی. پولشان از پول بالا میرفت. هنوز هم میرود. بیهمه چیزها یک آفتابه لگن جهیز آذر نکردند. گفتند درس خوانده است و لیسانسه. جهاز نمیخواهد. با زادواجش با من مخالف بودند. خیال میکردند اگر پول و خانواده ندارم نمیتوانم به دست بیاورم. نشانشان دادم. تا دم مرگ آذر نشانشان دادم. فقط صد و بیست هزار تومن خرج بیمارستانش شد. فقط چهل و پنج هزار تومن مخارج ختم و کفن و دفنش شد. به همهشان ثابت کردم. بیست و هشت سال به همهشان ثابت کردم. نشانشان دادم که اگر نسبنامه ندارم کلهام پر از هوش است. زرنگم. حالا نه پسرهایم و نه دخترهایم کم از پسرها و دخترهای خانوادۀ توکلی نیستند. همه در خارج تحصیل کردهاند. همه مدرک دارند. همه سرشان را راست بالا میگیرند و توی چشم بزرگان خاندان توکلی زل میزنند. و توی چشم من. دخترۀ نیموجبی. توی روی پدرش هم میایستد. دلش نمیخواهد ایران خانم را توی خانه ببیند. خالهاش را قبول ندارد. عارش میشود. چشم ندارد ببیندش. شستش خبردار شده که میان من و خالهاش سر و سری هست. بشود. میخواهم خبردار بشود. خبردار بشوند. بو ببرند. ایران خانم اول میترسید. گفت آقا ابراهیمی خوب نیست. جلو دروازه را میشود بست جلو در دهن مردم را نمیشود. پشت سرمان حرف میزننند. گفتم بزنند. نترس. بگذر هر گهی از دستشان بربیاید بخورند. میخواهم بخورند. میخواهم از گه خوردن پشیمانشان کنم. خواهند دید. باید جزای همه بلاهایی را که بیست و هشت سال سرم آوردهاند پس بدهند. و نه آنها. بچههای خودم هم. «چه فرمودید؟» عرض کردم حضرت آقا عیالوارند؟ «ماشاالله جوان. بارکالله جوان. بندۀ پیرمرد را دست انداختهای برادر؟ به من میآید که نداشته باشم؟ غرضی نداشتم قربان. فکر کردم شاید. «شاید چه پدر جان؟ شاید بچه بازم. هه هه هه. قاه قاه.» نه نوکرتم. فکر کردم شاید. اصلاً هیچ فکری نکردم قربان. میخواستم سر صحبت را باز کنم. یعنی حرف را ادامه بدهم. پشت این چراغ قرمزها و توی این دود گازوییل آدم اگر حرف نزند دیوانه میشود. گاهی فکر میکنم باید حرف بزنم. باید با مسافر بغل دستم حرف بزند که باورم بشود زندهام. باورم بشود آدمم. از بس مکانیکی دنده عوض میکنم، کلاج میگیرم، گاز میدهم و ترمز میکنم یادم میرود زندهام. گاهی خیال میکنم خوابم. چشمم باز است و خوابم. مثل عروسک کوکی خود به خود عمل میکنم. باورتان نمیشود. میدانم. «چرا باورم نمیشود پدرم؟ صد البته که باورم میشود. من هم توی این خراب شده رانندگی کردهام. من هم گاز دادهام و دنده عوض کردهام. چرا خودم رانندگی نمیکنم؟ خوب معلوم است دیگر، پدرجان. به همین دلایلی که تو میگویی.» که تو میپرسی مرتکیه حمال. فضول. میخواهی بدانی که سر پیری ماملهام بلند میشود یا نه. هه هه. میل لنگم درست کل میکند یا نه. پس بشنو. «عرض کنم به حضور انورت جوان که پرسیدی عیالوارم یا نه. البته خوبش را هم دارم. جوانش را هم دارم. به این موهای ریخته نگاه نکن جوان. نسل ما نسل فاسد روغن نباتی و بیسکویت نیست. اسطقس ما محکم است. دود هنوز از کنده بلند میشود. آنهم چه کندهای. زنم سی سال از من جوانتر است. ورزشکار هم هست. یعنی ورزشکار بوده. خوب. من با این که خداوند به زندگیام برکت فراوان داده یک چیر را دریغ فرموده. وقت. وقت عزیزجان. به جان شریفت قسم خانه دارم، باغ دارم، آب و ملک دارم، اما وقت ندارم. مگر کار میگذارد. به قول معروف ما با ابول کار نداریم ابول با ما دعوا داره. قاه. من دنبال پول نمیدوم، پول دنبالم را ول نمیکند. تا به حال به عزتت قسم، پنجاه تا دختر و زن از زیر رکابم رد شده. ولی هیچ کدام را نگرفتم. وقت. وقت عزیزجان. حالا، حالا که بازنشسته شدهام فرق میکند. با این یکی تصمیم دارم بسازم. خوب چفت میکند. میگیرد و ول نمیکند. «ببخشید. ذهنم گریخت. چه عرض میکردم؟» ـ میفرمودید خوب چفت میفرمایند. «شوخی کردم پدر جان. همهاش شوخی بود. شما جوانها دست از سر ما پیرمردها ورنمیدارید که.» ـ با اجازه. مثل اینکه میخواهد پیاده بشود. آقا یاالله. سیدخندان. کس دیگهای نبود؟ یاالله نوکرتم. پلیس دارد میآید. «برو جانم. باقی پولش نوش جانت. بردار و برو برادر.» مثل سگ ماده. میگیرد و ول نمیکند. بالاخره ایران خانم را وادار کردم. گفتم صیغهات میکنم به شرطی که بگذاری. یا بگذاری تا صیغهات کنم. گفتم حدیث است. میفرماید زنتان مثل مزرعهتان است. هرجا میخواهید تویش بذر بکارید. بعد از عمری حسرت به دلی میخواستم بذرم را توی جایی بکارم که آذر غدغن میکرد. هر وقت دستم را میبردم حوالی لنبرهایش میگفت نکن. نکن ابراهیمی. دستت را به کاسۀ آشخوری پدرت نزدیک نکن. عجوزه. توی رختخواب هم نظافت را رعایت میکرد. گائیدنش هم باید همراه با آداب و رسوم بود. اصلا به من اجازه نمیداد. اصلا میل و خواهش مرا در نظر نمیگرفت. هر وقت خودش میخواست. تازه باید خودش را ضد عفونی میکرد. من هم باید خودم را ضد عفونی میکردم. باید دستم به پائین تنهاش نمیخورد. حتی این اواخر نباید ماچش هم میکردم. به پشت میخوابیدم. طاق باز. ایشان سوار میشدند. وقتی هیجان غالب میشد میگریستند. میفرمودند ابراهیمی نجاتم بده. ابراهیمی زور بده و نجاتم بده. حالا نکیر و منکر زورت میدهند. حالا کرمهای خاکی نجاتت میدهند. عجوزه. «بالاخره نجات پیدا کردیم. از راه بندان و شلوغی نجات پیدا کردیم. حالا بگاز و برو برادر. بگاز و برو.‹ ترسیدم که بیرون بیاید. بعد از آن همه زحمت و مرارت. گفتم نفست را توی دلت جمع کن ایران خانم جون. نفست را بالا بکش. مرا هم بالا بکش. گفت آقا ابراهیمی دستم به دامنت. تاب نمیآورم. تا حالا فکرش را هم نکرده بودم. زورچپان کردهاید آقا ابراهیمی. راست میگفت. گفتم قربان یک تار مویت هزارهزارتا زن مثل آذر برود. سرانجام دلم را شاد کردی. بالاخره کامم را شیرین کردی. آزروی شصت سالهام را برآوردی. حقا که عروس منی. حالا همسر منی. پارۀ تن منی. نفست را توی سینه حبس کن. مرا توی خودت حبس کن. «واقعاً که آقای راننده این هوا نفس آدم را بند میآورد. تازه اینجا بالای شهر است. طرفهای دروازه غار چه خبر است خدا میداند.» چه خبر است؟ هیچ. نجاستبار است. گه آباد است. یک مشت حشره ریختهاند روی زباله. قیافهشان شبیه آدم است، دیگر هیچ. مثل کرم توی همدیگر میلولند. یک مشت کثافت. روی هم کود میشوند. هرچه کور و کچل و چلاق و علیل است از هر زبالهدانی راه میافتند میآیند تهران. میخواهند شهری بشوند مادر به خطاها. خیال میکنند توی تهران سر پدرشان را گذاشتهاند. میآیند اینجا. میرینند به شهر. فعلگی و جندگی و طبقکشی میکنند. پول درمیآورند. نمیخواهند خرج کنند. میروند زاغهنشین میشوند. باید همهشان را کشت. همهشان را باید ریخت توی کورۀ آدمسوزی. روحش شاد. روحش شاد که قدرش را ندانستند. به ضرب شلاق میخواست این زباله دانی را آباد کند و کرد. هرچه تهران و ایران دارد از صدقۀ سر اوست. شاه فقید آباد کرد. جذبه داشت. میدانست که با یک مشت دزد و تنبل و بیعار نباید مدارا کرد. روحش شاد. تازه داشتیم راه میافتادیم. متمدن میشدیم. تازه داشتم زبان آلمانی یاد میگرفتم. اگر میگذاشتند شاید حزب هم حسابی پا میگرفت و درست میشد. شاید سومکا. یا ایران. یا ناسیونالیست. بالاخره میشد. رفتم سفارت آلمان گفتم یک نسخه ماین کامف به بنده بدهید. دادند. خوششان هم آمد. اگر جنگ نمیشد درست میشد. نگذاشتند.انگلیسیهای بیپدر و مادر. چاپیدن خوب است اگر بچاپ انگلیسی باشد. آمریکایی باشد. روسی باشد. آلمانی نباید بچاپد. نوبت به انبیا چو رسید آسمان تپید. نوبت به موسولینی که رسید حبشه ملیت پیدا کرد. یک دفعه همه مدعی شدند. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش بیست و پنجم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|