تاریخ انتشار: ۲۴ تیر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
بخش یازدهم

شب هول - ۱۱

هرمز شهدادی

سر برمی‌گردانم. پنجره را باز می‌کنم. صدای تیز زنگ مدرسه با هیاهوی بچه‌ها می‌آمیزد. برمی‌جهند. می‌خندند. لباس‌های رنگینشان درهم می‌شود. شاگردان دبستان‌اند که مشغول صف بستن می‌شوند. ما هم صف می‌بستیم. هر روز صبح. پیش از رفتن به کلاس. ناظم مدرسه‌مان، آقای فریدون، تر و تمیز لباس می‌پوشید. کراواتی که می‌بست همیشه نو به نظر می‌آمد. موی صافش را به عقب سر شانه می‌زد. کفشهایش براق بود. شلوارش چنان اطو شده بود که راست قرار می‌‌گرفت. آقای فریدون کتک نمی‌زد. نگاه می‌کرد. سرزنش‌آمیز می‌نگریست. آقای فریدون به ندرت حرف می‌زد. وقتی حرف می‌زد به لهجۀ تهرانی و ادبی حرف می‌زد. در اصفهان ناظم‌ها اغلب اصفهانی حرف می‌زنند و یا لهجه‌شان مال شهرستان‌های اطراف اصفهان است. مثل آقای مدرس که لهجه‌اش آمیزه‌ای از لهجه‌های اصفهانی و نجف آبادی بود.

آقای مدرس مدیر بود. کت وشلوار می‌پوشید اما کتش گشاد و یقۀ پیراهنش چرک و شلوارش زانو انداخته بود. آستین‌های پیراهنش را بالا می‌زد. ترکه‌ای به دست می‌گرفت. داد و بیدادکنان به همۀ سوراخ و سنبه‌های مدرسه سر می‌کشید. برخلاف ناظم، آقای مدیر همه‌کاره بود. هر روز پس از قرائت قرآن، خواندن سرود و دعای صبحگاهی آقای مدرس سرصف سخنرانی می‌کرد. به ‌یادمان می‌آورد که دروغ گفتن بد است. سلام کردن به بزرگ‌تران و نماز خواندن واجب است: «ما ایرانی هستیم. ایرانی فراموش می‌کند که اصفهانی است، یا شمالی است، یا آذربایجانی است. ایرانی ایرانی است. ایرانی وطن‌پرست است. سرافراز است. خدا و شاه و میهن شعار اوست. دو هزار و پانصد سال سابقۀ تاریخی ما را هیچ مملکت دیگری ندارد. روزگاری مرزهای ایران از شمال تا قفقاز و باکو، از مغرب تا رودخانۀ جیحون و از مشرق تا هند کشیده می‌شد. ایرانی اسلام را اسلام کرد. در همۀ دربارها، چه در دربار خلفای اموی و چه در دربار سلاطین ترک، اهل ادب و هنر ایرانی‌ها بودند. ایرانی خجالت نمی‌کشد. می‌بیند که من لهجه‌ام نجف آبادی است. اما من می‌دانم که نجف‌آبادی هم ایرانی است. فقط نجف آبادی حرف می‌زند. شهرضایی هم ایرانی است. رشتی هم ایرانی است. شیرازی هم ایرانی است.»

ابراهیم هم مثل ایران قدیمی است. مثل ایران ابراهیم ایرانی است. ابراهیم می‌جنبد. صدایی از گلویش برمی‌خیزد. خس‌خس شدید می‌شود. دستگاه به‌کار می‌افتد. صدای موتور و صدای حنجرۀ ابراهیم و اندامی لرزان برتخت. خرناسه‌ای جهنده از گلویی آغشته به خون. کفی و خونابه‌ای که از گوشۀ لب فوران می‌زند. قفسۀ سینه که باد می‌کند و خالی می‌شود. دست‌ها ملافه را چنگ می‌زنند. ملافه مچاله می‌شود. ساق‌ها پدیدار می‌شود. استخوان‌های دراز و پوشیده از مو. پوست کشالۀ ران ورم کرده است و لگن خاصره سیاه می‌زند. گوشت لهیده و سوراخ‌سوراخ است. کشالۀ ران و بیضه‌ها کبود است. بیضه‌های ابراهیم که ایرانی است و آلتش افسرده و پژمرده است. لگن خاصره بر اثر شدت تنفس برمی‌جهد و باز فرو می‌افتد. ساق و ران و بیضه و آلت را بر می‌جهاند و باز فرو می‌اندازد. پرستار هراسان وارد اطاق می‌شود. بر سر تخت می‌دود. لوله‌ها را به زور در بینی نگه می‌دارد. می‌گوید: «لطفاً سوزن سرم را در بازو نگه دارید. حمله‌ای گذراست. الان تمام می‌شود.»

و حمله تمام می‌شود. قفسۀ سینه تپش آرام قلب را باز می‌یابد. خرناس به خس‌ خس تبدیل می‌شود. خونابه و کف بر لب‌ها می‌خشکد. پرستار گلوله‌ای پنبه‌ای به دست می‌گیرد. لب‌های قیطانی را پاک می‌کند. لوله‌ها را در منخرین بیشتر فرو ‌می‌برد. ملافه را به آهستگی بر اندام عریان ابراهیم می‌کشد. استخوان و پوست پوسیده را می‌پوشاند. نه، در چشم او این اجزاء اندام‌وار، زنده نیست. در چشم او بیضه‌ها و آلت ابراهیم شیء محض است. پنبه را چنان بر پوست صورت می‌کشد که زنی خانه‌دار قاب دستمال گردگیری را براشیاء اطاق می‌کشد. می‌گوید: «بحمدالله به خیر گذشت.» و به پنجره نگاه می‌کند. من به پشت پنجره بر می‌گردم. زنی میانسال سر صف سخنرانی می‌کند. مثل آقای مدرس: «این کتاب‌های تاریخ را فقط نخوانید که از حفظ کنید. بفهمید. دوهزار و پانصد سال سابقۀ تاریخی شوخی نیست. حالا بچه‌اید و نمی‌فهمید. وقتی بزرگ شدید خواهید فهمید. دوهزار و پانصدسال ایران مستقل ماند. دوهزار و پانصد سال ایران دوام آورد. یونانی‌ها به این خاک حمله کردند. عرب‌ها حمله کردند. ترک‌ها حمله کردند. مغول‌ها حمله کردند. خارجی‌ها همیشه خواسته‌اند ایران را نابود کنند. نتوانستند. ایرانی دوام آورد. ایرانی شکست خورد اما شکستش عین پیروزی شد. ایرانی بالاخره یونانی‌ها را، عرب‌ها را، ترک‌ها را و مغول‌ها را ایرانی کرد. به ‌این می‌گویند پیروزی. مثل مریضی که دچار بیماری خطرناکی می‌شود و بعد میکروب بیماری در بدنش تبدیل به نیروی مقاومت در برابر مرض می‌شود.»

استدلال عجیبی است. دویست سال طول کشید تا یونانی‌ها ایرانی شدند. دویست سال طول کشید تا عرب‌ها ایرانی شدند. سیصد سال طول کشید تا ترک‌ها ایرانی شدند. سیصد سال طول کشید تا مغول‌ها ایرانی شدند. و همین‌طور. این خاک به‌ برزخ می‌ماند. برزخی که منزلگاه اقوام گوناگون است. می‌آمدند، می‌کشتند، می‌سوزاندند، نابود می‌کردند و می‌گریختند. و یا اگر می‌ماندند؟

گاهی که بعد از ظهر مدرسه تعطیل می‌شد به‌میدان شاه می‌رفتیم. چنین گوید محمد مهدی بن‌محمدرضا الاصفهانی در رسالۀ نصف جهان فی‌تعریف الاصفهان که: «و ازجملۀ محلهای معتبر در محلۀ دولت میدان نقش جهان است که پیش روی عمارات دولتی به‌طرف مشرق ساخته شده، در کمال وسعت و بزرگی و حجره‌های زیر و بالا. اطراف آن برای منزل و محل لشکر ساخته‌اند، حجره‌های زیر نمایی دارد و بدون ایوان و حجره‌های بالا با غرفه و ایوان است و دو دروازه در آن میدان به‌‌عمارت شاهی گشاده‌اند که سردر یکی علی قاپی است و دیگری سردر مختصری دارد مشهور به‌ سردر خورشید و اولی راه به دیوانخانه و ثانی راه اندرونخانه بوده است و چنانچه گفته شد دروازۀ قیصریه به طرف شمال آن است و جنبین این دروازه دو دروازۀ دو بازار: یکی بازار قنادیها و دیگری بازار کلاهدوزها می‌باشد و پیش روی آن حوضی بزرگ با صفا می‌باشد ودرمسجد جامع عباسی محاذی در قصریه به‌ طرف جنوب می‌باشد و پیش روی در مسجد هم حوضی بزرگ مرغوب به جانب میدان ساخته شده و دایر و پرآب است و محاذی این دو دروازه در ورود میدان سنگی به فاصله ساخته و نصب است چنانکه این چهار میل محاذی یکدیگر واقع شده و جنبین در مسجد جامع نیز دو دروازۀ بازارهست قرینۀ درهای جنبین قیصریه که بازارهای آن اگر چه به ‌پا است اما مسکون نیست و به ‌طرف مشرق میدان مواجه عمارات دولتی، ایوان و مسجد معروف به‌شیخ‌لطف‌الله است و در دو جنب قیصریه بر طبقۀ بالا نقاره خانۀ دولتی است. طرف مشرق این میدان پنج دروازه به بازاری که عقب آن هست دارد. سابق براین زیادتر بوده‌است، در مرمت بر این میدان مقرر شده.

طرف مغرب مواجه مشرق شش دروازه دارد، یکی مایل به جنوب آن، که می‌رود به جایها که به پشت مطبخ معروف است و منوچهر خان معتمدالدوله باغی در آنجا ساخته و دمرقاپی که محبس بزرگ صفویه بوده و دیوار آن باقی است در آن سمت است و دو دروازۀ دیگر در خورشید و علی‌قاپی است و یک دروازۀ جدید توپخانه است و دو دروازه نیز به بازار خلف آنجا است. اطراف این میدان نهری وسیع که کنارهای آن همه از سنگ است درست نموده و آب در آن جاری بوده است و به‌ مرور ایام خرابی زیاد به ‌این میدان باشکوه راه یافته بود و آب از جویها منقطع گشته در این زمان نواب اشرف والادام‌اقباله توجه تامی به‌ مرمت آن فرمودند و آن را صورت نوعی داده و آبی به ‌جوی آن باز آوردند و پائین جویها را جوی دیگری طرح و درختان چنار و گل نشانده‌اند و الان بسیار باصفا جائی شده است. طول این میدان پانصد ذرع شاه و عرض آن یکصد و شصت ذرع است. اما عمارت علی‌قاپی که دروازۀ بزرگ عمارات دولتی بر آن است، و آن مثل سردری بر آن واقع شده، محل نظر مهندسان و تمام معماران ایران و غیره است و به ‌وضعی ساخته شده که مایۀ حیرت جمع گشته است.

عمارت به ‌این ارتفاع و به‌این قطر و به این پایه و این استحکام که از وقت بنای آن تاکنون که قریب سیصد سال است با وجود تواتر شلیک توپ و تفنگ که در آن میدان واقع است اصلاً خللی و تزلزلی در اصول و بنیان آن راه نیافته مگر بعض فروع آن از کاشیکاری و غیره که فی‌الجمله ریخته است و مجملاً عمارت مذکور ارتفاعاً محتوی بر پنج طبقه است که در زیری آن راه و دهلیز عمارات است و دو جهت عرض آن نیز هریک پنج چشمه دارد که همۀ آنها مشتمل برحجرات و همه بالای یکدیگراست و محلهای نیکو است و یک جهت آن با دیگری چشمه‌ها متفاوت است. این عمارت را شاه عباس بزرگ بنا و تمام نموده و دروازه از صحن نجف اشرف تیمناً و تبرکاً آورده است و بر آن نصب کرده و تا حال آن دروازۀ عمارت است و بجا است و به همین سبب آن را علی‌قاپی نام نهاده است.

سلاطین بعد از او پیش این دروازه را عمارت خروجی به ‌طرف میدان طرح انداخته و ساخته‌اند و دو طرف آن را هم یمیناً یساراً دخولی و حجرات بنا کرده و بر بالای همۀ آن طالاری عالی به‌ طرزی خوب و وجهی مرغوب بنا و تمام نموده‌اند با ستونهای بلند و سقف مرتفع به استحکام استوار کرده که بیننده را حیرت افزاید و در میان آن طالار حوضی ساخته‌اند که در زمان پیش‌آب می‌نموده‌‌اند وبا استحکامی است که اصلاً رطوبتی به سقف بنای زیر آن نشر نمی‌کرده و این طالار محل نشیمن پادشاه برای عرض لشکر بوده و از چند حجرۀ میانی آن عمارت رفیع راه ورود به‌ این طالار است و چنان استادی در ساخت و اتصال این دو عمارت نموده‌اند که کسی گمان نمی‌کند اینها را در دو وقت ساخته و متصل نموده‌اند و چون بر بالای این عمارت به طبقۀ آخری روند تمام شهر بل ‌اطراف آن نمایان و ناظر را حالت انبساط و فرح روی بنماید ودرآن بالا هم یک مربعی محلی باز ساخته‌اند که چون برآن روند نمایندگی زیاد و صفا بیشتر و کیفیت غریب‌تر باشد.

مثل این عمارت و غرابت و نفاست آن در تمام ایران بلکه بسیاری از ممالک دیگر موجود نیست. اما سردر خورشید عمارت مختصری است که قابل ذکری نمی‌باشد. دیگر عقب عمارات شاهی به‌طرف شمال میدان کوچکی است که آن را میدان چهارحوض می‌گویند و آن نیز اطرافش حجره و مکان لشکر و سرباز است و این میدان یکمرتبه است. طبقۀ بالا ندارد و آن را سه دروازه می‌باشد، یکی به عمارات شاهی و محاذی این دروازه‌ای است که محاذی در حمام خسروآقا وازعقب باغ و عمارت چهل ستون به ‌طرف دروازۀ دولت رود ودری به‌بازار مسگرها و محاذی این در ایوانی رفیع ساخته‌اند.»‌

بعدازظهرها میدان شاه خلوت است. بر سکوی ‌مرمر آستانۀ‌ درمسجد شاه می‌‌نشینم. اتوبوسی می‌ایستد. موجوداتی پیر و معطر و رنگارنگ از آن به‌ بیرون می‌ریزند. هریک دوربینی بر دست یا به گردن دارد. به‌اطراف می‌‌پراکنند. حرف می‌زنند. عکس برمی‌دارند. صدایی که دوربین‌هایشان به‌هنگام عکس برداشتن ایجاد می‌کند در گوش می‌پیچد. در دوربین‌هایشان شعاعی مهلک نهفته است که وقتی آن را به ‌طرف کاشیها می‌گیرند از روزنۀ دوربین برمی‌جهد و به ‌درون کاشیها نفوذ می‌کند. کاشی را می‌خشکاند. بی‌رنگ می‌کند. با فشارانگشتی بر ماشه شعاع نافذ از دوربین به کاشی پرتاب می‌شود. بر چشم به‌هم زدنی خطوط کوفی و نستعلیق و نقشهای طاووس و بوته جقه و گل و ترمه را می‌سوزاند، می‌کشد.

زنی به‌ مقابل من می‌آید. می‌ایستد، خم می‌شود، زانو می‌زند، به عقب و جلو می‌رود، و پیگیر و مداوم، با دوربینش شلیک می‌کند. موی سپیدش را در پشت سر جمع کرده، پیراهن آستین کوتاه پوشیده، پوست کک‌مکی‌اش با گلهای ریز پارچۀ پیراهنش درهم آمیخته، عینک دسته طلایی‌اش با زنجیری به گردن پرچین و غبغب‌دارش آویزان گشته، بر صورتش که در پشت اسلحه‌اش پنهان مانده، حتماً سرخاب مالیده. این موجودات رنگین، یونانی و عرب و ترک و مغول و افغان نیستند و هستند. نمی‌بینی؟ دمی از کشتار باز نمی‌مانند. و بازاریان، و مردان خاموش، و زنان، زنان پیچیده شده در چادر، می‌آیند و می‌روند. لحظه‌ای تن من و سنگ مرمری که برروی آن نشسته‌ام یکی می‌شود. جزیی از این تاریخ می‌شوم که اکنون کالای تزئینی است. جزیی ازاین بنای عظیم می‌شوم که اکنون برهنه و بی‌حرمت در زیر ذره‌بین چشمهای هتاک قرار دارد. پاره‌ای از تن این عجوزۀ غازمالیده می‌شوم که هرجایی شده است. و دستمالی شده است.

خشتی و ذرۀ خاکی می‌شوم از این معبد که خالی است. همیشه خالی است. معماری، سالیان سال پیش، شب و روز، جزء به‌جزء تکه‌های کوچک کاشی را در کنار یکدیگر نهاده است. خطاطی، نقاشی، سفالگری، کاشیکار و آفرینده‌ای- نه، خطاطها، نقاشها، سفالگران، کاشیکاران، معماران و آفرینندگان، همه شب و روز، صبورانه، اندیشیده‌اند، تصویر کرده‌اند، نوشته‌اند، گل ‌و خاک و رنگ را درهم آمیخته‌اند، بریده‌اند، در قالب ریخته‌اند، پخته‌اند، عاشقانه و مجذوب، ساحرانه، پاره‌های کاشی را بر آفریدۀ معماران وبنایان دیگر سوار کرده‌اند، به خاک و گل صورت بخشیده‌اند، آیات قران را برگسترۀ آسمان بارنگ و خاک باز آفریده‌اند، پیچ و خم خط و ظرافت نقش را، ذره ذره، باچیدن و درچیدن خرده کاشیها، متجلی کرده‌اند و ساخته‌اند: بشریتی را ساخته‌اند که در توانایی طبیعت نیست، صورتی را ساخته‌اند که در صورتهای خاک و سنگ و گل نیست، نظمی را ساخته‌اند که در آشفتگی طبیعت نیست. رنگهایی آفریده‌اند که جز ذهن آفرینندۀ آدمی به‌بار نمی‌آورد، طرحهایی آفریده‌اند که جز ذهن خلاق نمی‌تواند تصور کند.

اینان از آشفتگی دنیای پیرامون خود با آفریدن نظم هندسی ریاضی گریخته‌اند. اینان از نیستی و از دگرگونی با آفریدن ثبات رنگ و خلق خط و نقش ثابت فرارفته‌اند. اینان عظمت انسان آفریننده و طغیانگر را با ایجاد خطوط و نقوش منظم باز گفته‌اند. هر گوشۀ این معبد برهان غبارآلودی بر ذهن خلاق است. ذهنی که اکنون دستاوردش دستمایۀ گزافه‌گویی و لافزنی ماست. ما که حضورمان از خلاء جاودانۀ این بنا نمی‌کاهد. ما که در خانۀ خود بیگانه‌ایم. ما که حرمت خانه‌امان را زیر پا گذاشته‌ایم وحضورمان خالی بودن خانه را بیشتر نشان می‌دهد. شنیده‌ام که در این میدان چوگان بازی می‌کرده‌‌اند. شاید به‌ جای حوض آب پر از لجن حالا زمینی سراسر پوشیده از خاک نرم بوده است. شاید این درختان نیم‌خشکیده و دودزده، این نرده‌های آهنی شکسته، این خیابان آسفالت انباشته از زباله و روغن ماشین و جعبۀ خالی سیگار وینستون و مالبرو و بطریهای شکستۀ کوکاکولا و پپسی‌کولا و آدامسهای نیم‌جویده، و این مغازه‌های صنایع دستی فروشی که آثارمضحک قلمهای حکاکی دستهای ناآشنا با نقش و قلم را بر در و دیوارشان آویخته‌اند، هیچ یک نبوده است.

شاید برحاشیۀ میدان اسبی، گاری یا کالسکه‌ای ایستاده بوده است. شاید میدان جز منظرۀ مسطح مالیخولیایی تصاویر مینیاتور نبوده است: دو ستون سنگی کوچک در دو سوی زمینی مستطیل شکل. بر بالای زمین تختی چهارپایه نهاده بر حاشیۀ ترنج میدان که دست نقاش راست و بدون انحنا کشیده است. برروی تخت سفره‌ای گسترده که درست در میانۀ آن بشقاب پایه‌داری انباشته از سیب و گلابی و انگور نهاده‌اند. در دوسوی بشقاب دو تنگ بلور که به‌ قرینه نقش شده‌اند. برسر سفره نقاش سلطان را برمخده نشانده است. مردی است با چشمان مغولی و سبیل دراز که دستار بر سر دارد. چاکران در پشت سر سلطان و در دو سوی دیگر سفره ایستاده‌‌اند. دستها بر سینه، بی‌چشم وبی‌گوش و‌بی‌صورت. سرهایشان در زیر عمامه‌های عظیم پنهان است. شاهدان چاق و شکم گنده وسرطاس و بدون دستارند. ساقی خطی منحنی است که دور می‌زند، تاب بر‌می‌دارد، دایره می‌شود و فرومی‌لغزد. ساقی هاله‌ای گریزان و خرامان است که ساغری در دست، گریبان چاک و سرمست، باده به مرد لمیده بر مخده تعارف می‌کند. تغافل سلطان آشکار است.

چشمهای پرازملال به‌زمین بازی می‌نگرد و به‌اسبان. اسبها تنومندند. یراقشان زرین است. ساق و سمشان باریک و لاغر است. رانهایشان پهن و عضلانی است. پوزه‌هایشان دراز و باریک و روباه‌وار است. یالهایشان انبوه است و نقاش کوشیده است هرتار موی یال را متمایز کند. مردانی چوگان در دست و چکمه به ‌پا بر زین اسبها خمیده‌اند، نیم‌خیزمانده‌اند و آویزان شده‌اند. چوگان چوبی دراز است که نوکی داس مانند دارد. با لبۀ هلالی داس سواری نیم‌خیز که قاچ ‌زین را چنگ زده است گوی کوچکی را از زمین ربوده است. گوی چوگان باز در هوا معلق مانده است. نقاشها معمولاً تصویرعسس‌ها را نمی‌ کشیده‌اند. یا اگر کشیده‌اند زبان اشارتشان بر ما معلوم نیست و چشم ناآشنای ما گزمه و عسس را در تصاویر باز نمی‌شناسد. شاید نقاشی در خلوت تصویر آدمخوارهای مخصوص را هم کشیده باشد. کسی چه می‌داند؟

وحشت چنان برنقاش غالب می‌شده است که تصویر را می‌خورده است تا مبادا خبرش به گوش نااهل برسد. حتماً تصویرهای بسیار از رجال و درباریان و پسران فرمانروا کشیده بوده‌اند. بعد وقتی که بخت از شخص برمی‌گشته است یا فرمان بریدن سر یا کور کردن چشمهایشان صادر می‌شده است نقاشها تصویرها را می‌سوزانده‌اند و یا اگر بر دیوار بوده است آنها را با مالیدن گچ سفید می‌کرده‌اند. و اگر تصویری به‌این سرنوشت دچار نمی‌شده است باری به دستور فرمانروای بعدی نابود می‌شده است. گاهی هنوز می‌توان در صفحۀ کتابی یا بر پاره کاغذی نقشی از چوگان بازی دید که نقاش درآن به‌جای گوی چوگان، سرآدمی را کشیده است. به ‌یقین شاه‌عباس خود را از این لذت محروم نمی‌کرده است.

سوارکاران تشنۀ قدرت و نشئه خدمتگزاری سر بریده را از دست مبارک همایونی می‌گرفتند و در میانۀ میدان آن را به بازی می‌گرفتند. حتماً چوگان‌بازهم لذت می‌برده است. سلطان و سوارکار هردو مغروق این بازی پر از هیجان می‌شده‌اند. هیچ یک از نقاشان عامۀ مردم را تصویرنکرده است. مردم با افسانه می‌ساختند. هنوز هم پیرزنهای اصفهانی تعریف می‌کنند که سلطان هر شب در لباس قلندری ظاهر می‌شده است. همه شنیده بوده‌اند که کسی در محله‌ای او را دیده است. همه شنیده بوده‌اند که کاخ دهلیزی دارد که مخصوص خروج شبانۀ او در هر کجای شهر که بخواهد است. می‌دانستند. باید باور می‌ کردند. ناگهان درویشی در شولایی چرکین پدیدار می‌شود و از ستم باخبر می‌گردد. فردا ستمکار دو شقه می‌شود. پس قلندر شبگرد مثل خدا همیشه در همه ‌جا حاضراست. عالم‌الغیب والسّر است. قلندر شبگرد همیشه ظاهر می‌شود، درهمه ‌جا. در دخمه‌ای، درمغاکی، در ویرانه‌ای، درآستانۀ دروازه‌ای، در کاروانسرایی، در قبرستانی، در مسجدی و در خانه‌ای. درهمه ‌جا، درهمۀ خانه‌ها. همه‌چیز را خواهد دانست. از هر توطئه باخبر خواهد شد. دسیسه‌کاران را به‌ دیگ آب جوش خواهد انداخت.

و چنین است که افسانه دو حاصل متضاد دارد و قلندر با یک تیردونشان می‌زند: هم ستمدیده امیدوار خواهد بود که شبی شبگردی از راه برسد و داد او از بیدارگر بستاند و هم طاغی در وحشت مداوم به‌سرخواهد برد که مبادا شبی قلندری خبر دسیسه‌کاری او را به گوش گزمه‌ها برساند. و لاجرم ستمدیده دل خوش می‌دارد که قلندری دادگر در جستجوی اوست و تنها مانع وجود اطرافیان فاسد است و طغیانگر درتقیۀ دایم به‌سرمی‌برد.

حالا بر بارگاه سلطان قلندر شبگرد توریست‌ها ایستاده‌اند. از ایوان عالی قاپو به‌میدان می‌نگرند. اینان وارثانند. شاه عباس نخستین پادشاهی بود که پرتغالی‌ها را به‌ایران راه داد. نوشته‌اند که در سیاست خارجی ماهر بود. شاید یکی از این‌ها که بر ایوان ایستاده است پرتغالی باشد. یا نه امریکایی. وقتی مستر جونز به بوستون مرکزایالت ماساچوستس امریکا برمی‌‌گردد و نوه و نتیجه‌هایش در دور و برش جمع می‌شوند، او عکس‌هایی را که از مسجد و میدان شاه گرفته است نشان می‌دهد. عکس‌های موجودات عجیب‌ و غریبی که بیرون از تاریخ زندگی می‌کنند. بچه‌ها که در درون تاریخ زندگی می‌کنند حیرت می‌کنند.

Did you see the camels in the streets grandpa? How was it? Who are these barbarians? Did you see your doctor grandpa? It is very dangerous in those areas. Everything is a mess over there, a mess of diseases.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش دهم

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)