خانه > کتابخانه > شب هول > شب هول - ۴ | |||
شب هول - ۴هرمز شهدادیوحشت ما همیشه با ماست. مثل خدا که همیشه با ماست. باورمان نمیشود که میشود نترسید. همان طور که باورمان نمیشود که میشود خدایی نباشد. حتی تصورش برایمان مشکل است. لاکپشت بدون لاک تاب هوا را هم ندارد. و ترس ما لاک ماست. پوستهای سخت است که از فضای بیرون، از هوای بیرون و از نفس آدمهای بیرون جدایمان میکند. همیشه محتاطیم. به کوچکترین حرکت ناآشنایی سرمان را میدزدیم و در درون پوستۀ ترس پنهان میشویم. نفوذ ناپذیر و جامد. در درون این قشر ضخیم است که کابوسهایمان عذابمان میدهد. در درون این قشر ضخیم است که بیداریم، میبینیم، میشنویم، و همه گمان میکنند که سنگیم، نمیبینیم، نمیشنویم، خوابیم. و یا، اگر خیلی هوشیارمان بپندارند، فکر میکنند پذیرفتهایم. خدایمان هم همینجاست. زیر لاک ماست. بند نافی است که ما را بهدنیای بیرونی پیوند میدهد. اگر او نباشد چه کسی بازگویی رنجهایمان را بشنود؟ باور نمیکنیم که حیات همین است. همین که بر ما گذشته است. برما که قهرمان نیستیم. لاکپشت هم نیستیم. دیدم لبخندی لبان کبودش را از یکدیگر باز کرد. دیدم سیگارش را خاموش کرد و گفت که پس من هنوز در اول راهم. گفتم کدام راه؟ گفت راه هنر، راه هنر بیمارگونه، راه هنر بورژوازی. از جا جهیدم. گفتم که این طور. که تازه من در اول راهم و تو، حتماً، مدتهاست از این راه بیرون آمدهای. گفت معلوم است. این کوره راه جزبه بنبست بیماری روشنفکرانه ختم نمیشود. اینها خوراک روزانۀ مشتی احساساتی خودپرست است که جز لذتجویی هیچ نمیشناسند. گفتم مرا میگویی یا خودت را. یک باره بلند شد. آرام آرام در اتاق بهقدم زدن پرداخت. سیگاری روشن کرد. آهسته، آنقدر آهسته که شنیدنش مشکل بود، گفت: «نمیخواهم برایت قصه بگویم. فرصت داستان گفتن ندارم. و داستان گفتن را در شرایط موجود خیانت میدانم. با این حال برای این که حرفم را بفهمی مجبورم دربارۀ گذشته توضیح بدهم. وقتی در لاهیجان به دبیرستان میرفتم تازه با ادبیات به اصطلاح امروز آشنا شدم. و این آشنایی مقدمۀ دوستی من با یک آمریکایی سیاهپوست، از کارمندان اصل چهار در ایران بود. به کمک او زبان انگلیسی را یاد گرفتم. و کتابهای معروف ادبی را شناختم. فیالواقع در بحرانیترین دورۀ زندگیام، وقتی که آدم آماده است که شناخت اساسی دربارۀ شرایط اجتماعی خودش بهدست بیاورد، کتابهای ادبی، داستانها و شعرها، نوعی شناخت به من داد که تا دوسال پیش باعث شد اساساً همۀ روابط بشری و اجتماعی را نادرست بشناسم. کتابهای ترجمه و غیر ترجمه، همه، نوعی بینش رمانتیک را درمن بهوجود آورد که دوسال طول کشید تا خودم را از آن خلاص کنم. درست نمیدانم کی و چگونه اتفاق افتاد. ولی یک روز، چشمهایم را باز کردم و دیدم که اگردیربجنبم من هم نابود خواهم شد. من هم یکی از افراد نسل خودم خواهم شد که نسل بیریشهای است. ما نه با گذشته ارتباط داریم و نه با آینده. خواندههایمان پراکنده و ناقص است. هیچ کدام آن آگاهی اجتماعی لازم را ایجاد نمی کند. چه فرقی میان زنجمورۀ این خوانندههای رادیو است و آه و نالۀ فلان شاعر یا داستاننویس؟ شرایط بحرانی جامعه در کدام اثر هنری متداول بازگوشده است؟ بالاخره بهاین نتیجه رسیدم که باید یک بار و برای همیشه از گذشته دست بردارم. باید با شناخت تازهای که بهدست آوردهام، ذرهذره، جزءبهجزء شرایط محیط، روابط اجتماعی، و خلاصه همۀ وجوه حیات فردی و جمعی خودم را تجزیه و تحلیل کنم و آنگاه محصول فعالیت نظری را در عمل بهکار ببرم. محک و معیار دیگری نیست. خوشبختانه راه درست را زود پیدا کردم، راه عمل را. راهی که پر از دشواری و سختی است اما به پاداشش میارزد. راهی که یقین دارم گام نهادن در آن جز برای آنان که سراپا ایمان باشند میسر نیست. ایمان بهعمل. ایمان به آیندۀ روشن. ایمان بهزندگی آزاد و برابری همگان. اگر امشب تو را به اینجا آوردهام نه برای آن است که بهایمان آوردن تشویقت کنم. نه. شناخت مسئلهای اساسی است و فرد باید خودش بهدست بیاورد. خودش بخواهد که بهدست بیاورد. خاصه شناختی که مستلزم بهدور ریختن تمام تصورات و خاطرات است. فیالواقع امشب برای من شب وداع باهنر بورژوازی است. شاید دیگر هرگز تو را نبینم زیرا عمل در شرایط موجود چنین ایجاب میکند. فقط، شاید بهسبب وجود آخرین بازماندههای احساسات بوژروایی، نتوانستم کتابهای جویس والیوت و فاکنر را دور بریزم. آنها را بهتو میبخشم. بهتو میبخشم تا پس از بازی کردن با آنها، شاید توهم به تو خالی بودنشان پیببری، و راه درست را، شاید، پیدا کنی.» کتاب اولیس جیمز جویس سه سال پیش از این شب، بهانۀ آشنایی من و هادی بود. آن را در دست گرفته بود و میگفت بههر ترتیبی که بشود کتاب را خواهد خواند. میگفت ادبیات ما ادبیات نیست. ما نه نویسنده داشتهایم و نه نویسندگی در نظرمان هنر شمرده میشده است. میگفت هنر حقیقی هنر اروپایی است. آنها دویست سال سابقۀ رماننویسی دارند. ما فقط سی سال. تازه فقط هدایت میان همه قابل قیاس با هنرمندان فرنگی است. راه افتادیم. از جلو دانشگاه تهران به میدان بیست و چهار اسفند رسیدیم. رفتیم حوالی دروازه قزوین. یک نفس حرف میزد. تازه شعرهای الیوت را خوانده بود. میگفت اصلاً نگاه ما به شعرباید عوض بشود. روزگارما شعرحافظ و سعدی نمیخواهد. جهان در حال دگرگونی است. نمیدانم چند خیابان و چند کوچه را طی کردیم. بهخانهاش رسیدیم. اطاقی اجارهای. انباشته از کتابهای اغلب انگلیسی، چراغ نفتی، کاسه و بشقاب و ماهیتابه و لحاف. میگفت خوردن و پوشیدن مهم نیست. مهم کشف جهان است. مهم مکاشفۀ هنری است. من چرت میزدم و او حرف میزد. کلمههای نیهیلیست، آنارشیست، هنر محض، آبستره، ازدهانش بیرون میآمد و در فضای دود گرفتۀ اطاق معلق میماند. خانم قربانی، زن صاحب خانهاش، که وقت ورود مرا سرا پا برانداز کرده بود و رویش را برگردانده بود و به رخت شستن ادامه داده بود، حالا در اتاق مجاور با شوهرش دعوا میکرد. وقتی هادی از کتاب خشم و هیاهو حرف میزد زن بر سر شوهر داد میکشید. میگفت دیگر نمیتواند دست تنها بار زندگی را بکشد. میگفت الدنگ قرمساق به جای این که تا بهانهای بهدستت میآید خودت را برسانی به دکۀ عرقفروشی به فکر بچههایت باش. محمد علی نمیرود مدرسه، میرود توی کوچه قاب میریزد، فاطمه به جای رفتن به کلاس درس میرود به سینما و تو قرمساق فکر عرقخوری هستی. چیزی پرتاب شد. صدای شکستن چیزهایی آمد. وقتی هادی از زندگی هنرمندانۀ همینگوی حرف میزد زن صاحبخانه، خانم قربانی، دویده بود به میان حیاط. برخاستم وازپشت پنجره دیدم. زن گردپا در میان حیاط نشسته بود. پیراهن نیمپاره برتن، چارقد آویزان بر گردن، اشکریزان صیحه میکشید. صورتش، باد آلود، خونین بود. دستهایش را بر هوا بلند میکرد، محکم بر روی زمین میکوبید، و نعره میزد که جاکش امشب تکلیفم را با تو روشن میکنم، دیگر تحمل ندارم هر شب مست کنی و مرا به باد کتک بگیری، دیوث امشب همۀ اهل محله را اینجا جمع میکنم، مگر چه گناهی کردهام که باید صبح تا شب رختشویی کنم و کتک بخورم. هادی میگفت همینگوی بهترین سبک بازآفریدن واقعیت را دارد. آقایقربانی، شکم برآمده، سرطاس، عرقریزان، صورت سرخ و گوشتالو، زیر شلوار راه راه به پا، لنگه کفش در دست، با مشت بر سر خانم قربانی میکوبید. نفس نفسزنان میکوبید و کلماتی را میجوید که با کف دهانش در هم میآمیخت. فقط صدای کلمۀ جنده در شیون زن منعکس میشد. هادی دراز کشیده بر کف اطاق، سیگارکشان، مغروق هنر نویسندگی همینگوی بود. لحظهای از خاطرم گذشت: پس همسایهها کجا هستند؟ پس بچههای خانم و آقای قربانی کجا هستند؟ یادم آمد که در اصفهان، در محلۀ چرخاب، در کوچۀ آسیاب، سه چهار خانه دورتر از خانۀ ما، در خانۀ مسگرها، همین ماجرا، هرشب تکرار میشد. اصغر آقای مسگرعصمت خانم زنش را بهباد کتک میگرفت. صدای شیون عصمت خانم بلند میشد، و مادرم زیر لب میگفت مردکه قرمساق بازشروع کرد. همین. اهل محل، هرشب، صدای دعوای آنها، و صدای دعوای دیگران، و صدای دعوای خودشان را، میشنیدند و میدانستند که جز این نیست، و مهم نیست، و تمام میشود. همانطور که ناگهان زد و خورد آقای قربانی و زنش تمام شد. آقای قربانی ناگهان دست اززدن برداشت. لنگۀ کفش را به گوشهای پرتاب کرد. و بهاتاق برگشت. خانم قربانی فریادش به ضجه، به ناله، و به هقهق تبدیل شد. از میان حیاط برخاست و اندام لهیدهاش را نفس نفس زنان به جانب در خانه کشاند. مکثی کرد. گوش داد. وفخفخ کنان کلون درخانه را انداخت. پیراهن تازه شسته شدهای را که از بند رخت افتاده بود برداشت تکاند و برسرجایش آویزان کرد، و نفرینکنان بهاتاق برگشت. پرسیدم هادی آقای قربانی چه کاره است؟ جواب داد نمیدانم. باور کن نمیدانم. اصلا تا به حال درست ندیدهامش. وبه بحث قبلی ادامه داد. گفت الیوت نباید مذهبی میشد. هرچند مذهب وسوسۀ هر هنرمندی است، اما الیوت، که در برابر زندگی آشفتۀ صنعتی طغیان کرده بود، نباید مذهبی میشد و پس از آفریدن شعری به عظمت «ویستلند» شعری به توخالی بودن «آشونزدی» مینوشت. و اتفاقاً چهارشنبه بود که آخرین بار هادی را دیدم، در جلو سینمای دیانا در خیابان شاهرضا. دو سال بود که از او خبری نداشتم. از دانشگاه برمیگشتم. خیابان شاهرضا شلوغ بود و صف دراز جلوسینما پیادهرو را بند آورده بود. میخواستم از دست پسرک بلیطفروشی که التماس میکرد در آخرین دقایق روز آخرین بلیط بختآزمایی او را بخرم و خودم را خوشبخت کنم بگریزم که دستی بهشانهام خورد. سر برگرداندم و هادی را دیدم. شگفتا! هنوز بیست و پنج سالش تمام نشده بود اما بیشتر موی سرش ریخته بود. پیشانی پراز چین و طاسی پیش سرش هیأتی موقرانه بهاو میداد. دو سال چندان زمانی نیست که کسی را پیر کند و هادی پیر مینمود. لبانش کبود میزد و آنچه مرا بیشتر متعجب کرد حالت چشمهایش بود. دو سالپیش چشمهای هادی نگاهی ملالبار داشت. ملال درهمه اجزاء چهرهاش آشکار بود. آن روزها، آن چشمها در صورت بیضیاش، دردوسوی دماغ قلمیاش، چنان آسوده خاطرانه وبیاعتنا بر آدمیان و بر اطراف و اشیاء مینگریستند که گمان میکردم هادی براستی نمیبیند. یا میبیند اما آنچه را میاندیشد میبیند. بارها دیده بودم که با سر به کسی که از روبهرویش میآمد میخورد یا کسی را که منتظرش بود و درمقابلش ایستاده بود نمیدید. حالا، پس از دو سال، چشمهای هادی چشم راسویی بود لرزان. همه را میپایید. همه را میکاوید. دمی از نگریستن بهچهار سویش نمیآسود. چهرهای نبود که از برابرش بگذرد و به آن خیره نشود. آدمی نبود که هادی او را، مثل حیوانی در کمین، نپاید. گفت مرا میشناسی؟ گفتم بله و خواستم در آغوشش بگیرم. دستش را آرام برسینهام گذاشت و با فشاری عصبی نگذاشت در بغل بگیرمش. هیچیک از اجزاء صورتش دگرگون نشد. همین ثبات حالت صورت مرا بهشدت تغییر شخصیت هادی واقف کرد. آن روزها کوچکترین اتفاقی براجزاء صورتش اثرمی گذاشت. بهراحتی میتوانستم حالات متفاوت ملال، دلزدگی، علاقه، خشم، کنجکاوی، حیرت و بهتزدگی را در صورتش منعکس ببینم. اکنون چهرهاش بهصورت گربهای مترصد حمله میمانست. تنها حالت قابل تشخیص او، به گمانم، حالت مراقبهای مداوم بود. ناچیزترین حرکت، خفیفترین صدا، و شاید بوهای مختلف، گوشها و چشمهایش را تیز میکرد. تا لحظهای باورم نمیشد. این حالت هشیاری مداوم به نوعی تسلط بهنفس احتیاج داشت که هادی تا دو سال پیش آشکارا ازآن پرهیز میکرد. به گفتۀ خودش در آن ایام، میخواست رها باشد. مثالی که بارها زده بود مثل عرفانی چینی بود که چنان از شرکت درعمل اجتماعی پرهیز میکردهاند که بدون هرگونه عاطفه و فکر میشدهاند. او نیز در آن روزها میخواست به کمال رهایی از عاطفه و غریزه برسد. حالا، حتی حرف زدنش حاکی از ارادهای عظیم و غالب برحرکات جسم بود. درعین حال، بهخوابزدگان میمانست. شنیده بودم که در عرفان هند و ایران از حالتی سخن گفته شده است که پس از سالیان دراز ریاضت و مراقبه حاصل میشود و کسی که بهاین مقام معنوی دست یابد در جذبۀ دایمی خواهد بود. در حضور عرفانی خواهد بود. هادی حضوری ناملموس داشت. سراسر وجودش را ماهیتی تشخیر کرده بود که از ارتباط عادی میگریخت. یا دست کم من احساسم کردم که از درک او عاجزم. همین حسِ غریب مانع از این شد که دهان باز کنم. مثل وقتی که حادثهای پیش میآید و آدم با معنی مرگ یا نیستی یا شهامت رودررو قرار میگیرد، زبانم بند آمده بود. چه کسی را میدیدم؟ این هیکل لاغر و استخوانی بر کدام ضعف یا نیاز طبیعی غالب شده بود که این چنین غیر بشری مینمود؟ کدام حادثه قالب او را از آدم روزمره، فردعادتی ما که آشنا و مأنوس است تهی کرده بود و آن را انباشته از این حضور هشیارانه و ابرمردانه کرده بود؟ گفت سیگارت را خریدی؟ گفتم نمیخواستم سیگار بخرم، میخواستم خودم را از دست این زالو خلاص کنم و بهپسرک بلیطفروش اشاره کردم. دیدم لبانش بهپوزخندی تلخ باز شد و ابروهایش درهم گره خورد. بازهم جلوۀ تازهای از آن حضور ناملموس آشکار میشد. مگر جملهای که من بهعادت ادا کرده بودم چه کنایه یا اشارهای در خود داشت که او را رنجانید؟ شنیدم که زیر لب گفت همین زالوها هستند که باید آینده را عوض کنند. خندیدم. نه اینکه خوش بینیاش مرا بخنداند. نه. عصبانیتش مرا به خنده انداخت. بازویم را گرفت. پرسید کجا میروم. گفتم به خانه. گفت پس با من بیا. مرا به دنبال خود میکشاند. از پیادهروی به پیادهروی دیگر. از خیابانی به خیابان دیگر. کلمهای میان ما رد و بدل نمیشد. بالاخره فهمیدم به جانب همان خانۀ قبلی میرویم. سرراه، دم دردکان اغذیه فروشی کوچکی ایستاد. پرسید چه میخواهم. گفتم میدانی که هرچه تو بخوری من هم خواهم خورد. گفت که خودش چیزی نمیخورد و برای من است که میخواهد مشروب و غذا بخرد. گفتم آبجو وتخم مرغ. خرید و دوباره به راه افتادیم. سرشب خیابان خوشحسابی شلوغ بود. جمعیت دکانها و پیادهرو را انباشته بود و دود و هیاهو از خیابان و پیادهرو بهدرون آسمان تاریک میجوشید. غم غربتی عظیم تسخیرم کرد. نمیشناختم. کسی را که در کنارم راه میرفت نمیشناختم. بهیادم آمد که سه سال پیش وقتی از همین خیابان میگذشتیم هادی قرار نداشت که بهخانهاش برسیم و آبجوهایی را که خریده بودیم بنوشیم. آن موقع، کنار پیادهرو، در گوشهای خلوت ایستاد و کوشید به ضرف کلید و دندان در بطری را باز کند و وقتی نتوانست سر شیشه را بر لبۀ اسفالت حاشیۀ خیابان زد و نصف بطری را شکست. اما بههرحال با چند قطرۀ باقیمانده گلویش را تر کرد و آبجو، طبق معمول، سبکسریاش را بیشتر کرد. حالا، وقتی بهدر خانهاش رسیدیم، پاکت حاوی بطریها و تخم مرغ و نان را بهدست من داد و لحظهای پیش و پس از را پایید. آرام از در نیمباز به درون خانه لغزید و مرا به درون لغزاند. خانم قربانی در هوای نیم تاریک، در گوشۀ حیاط برسرلگن نشسته بود و رخت میشست. سلام کردیم. خانم قربانی شگفتزده گفت: «چه عجب هادی خان؟ کی آمدید؟» هادی گفت: «عجبی نیست. تهران نبودم. به آقای قربانی گفتهام که شغلم در شهرستان است. مجبورم دیر به دیر به تهران بیایم. تازه وقتی هم به خانه میآیم سرکار و بچهها خواب هستید. چون نمیخواهم مزاحم بشوم سر و صدا نمیکنم. بههرحال امیدوارم مایه دردسر نباشم.» خانم قربانی پیراهن مردانه را از لابهلای آب و کف صابون بیرون کشید. گفت:«اختیار دارید. ماشاالله رفتار و اخلاقتان که نظیر ندارد، اجارۀ ما را هم که اول ماه نشده میپردازید، دیگر چه دردسری؟» هادی و من بهراه افتادیم. کلید از پیش آماده کرده را در قفل انداخت و مرا به درون اطاق راند و در را بست. اطاق همان اطاق بود. اشیاء همان اشیاء. چراغ نفتی در جایی قرار داشت که دو سال پیش بود. رختخواب چرکتاب هنوز در گوشهای پهن شده بود. اما کتابها، کتابها نه فقط در طاقچه و در محل پیشین قرار نداشت بلکه، انگار آماده شده برای نقل و انتقال، در نزدیکی در بررویهم چیده شده بود. بر سطح زمین، در کنار رختخواب، کتابی باز نهاده شده بود. جلدش را که برگرداندم دیدم دن آرام است. نشست گفت: «املت را خودت درست کن، آبجو را هم هر وقت خواستی بازکن و بخور. من بهاین دلیل از تو خواستم امشب بیایی اینجا که.» لب زیرنیش را بهدندان گزید. شاید فکر کرد نباید این طور زود و بیمقدمه به اصل مطلب بپردازد. شاید بهتزدگیمن مانع از حرف زدنش شد. شاید، آن گونه که خیره از پنجره به بیرون مینگریست، کسی را دیده بود که هیچ کس بهغیر از او نمیتوانست ببیند. تا از سنگینی حضورش بکاهم و در عینحال فرصتی پیدا کنم که جملهای مناسب بیندیشم مشغول روشن کردن چراغ نفتی شدم. نمیتوانستم. به اطرافم نگاه کردم. برخاسته بود و پشت به من ایستاده بود. بهشیشۀ پنجره، یا بهحیاط زل زده بود. کاسهای را برداشتم. دیدم کثیف است. دیدم قاشق و چنگال کثیف است. ماهیتابه پوشیده از جرم و غبار است. دیدم گرد و غبار همه جا را و همه چیز را پوشانده است و اطاق مدتهاست متروک مانده است. شاید از همان شب که من اینجا بودم. شاید از روز یا هفتهای بعد. هرچه بود اطاق اثر زیستن روزمرهای را در خود نداشت که گرد و خاک را میپراکند. وقتی دوباره به چراغ نفتی پرداختم دیدم چراغ نه نفت دارد و نه فتیله. فتیلهاش مدتها پیش سوخته بود. دیگر حوصلهام به سر آمد. تشنگی را بهانه کردم و پس ازباز کردن بطری آبجو آن را یک نفس سر کشیدم. گفتم مگر مریض شدهای که آبجو نمیخوری؟ یا نکند گربه عابد شده است و لب بهحرام نمیزند؟ خاموش مرا مینگریست. سیگاری روشن کردم و به دستش دادم. بطری دیگری باز کردم و آن را هم بهدستش دادم. گفتم هادی میدانی که با میزده جزبه مستی نمیتوان حرف زد. همه اداهات از عصر تا حالا قبول. این یکی را محض خاطر دوستی قدیم بگذار کنار. حتی اگر توبه کرده باشی، یک بار میتوان توبه را شکست. هادی لحظهای مردد ماند. بطری را گرفت. جرعهای نوشید. گفت محض خاطر تو و دود سیگار را بلعید. صدای شیون خانم قربانی بلند شد. هنوز آقای قربانی الدنگ و قرمساق بود و تا بهانه به دستش میآمد خودش را به دکه عرقفروشی میرساند. گفتم هادی ازنامزدت چه خبر؟ خوابزده گویی گفت: «باید میان او و عمل یکی را انتخاب میکردم. نمیشد. محال بود بشود با زن و بعد هم با بچه کار کرد. هنوز هم دوستش میدارم. هنوز هم در خواب، وقتی که تسلط بر احساسات میسر نیست او را میبینم و با او همدم میشوم. اما مجبور بودم. درست است که فهمید و قبول کرد، اما صدای هق هقش هنوز در گوشم مانده است. نمیشد. جابرزاده یادت میآید؟ همدورۀ ما که در رشتۀ قضایی بود. تا چهار سال همه خیال میکردند ازدواج کرده است. از بس حلقۀ انگشتریاش را نشان میداد و از دست زن و بچه پیش این و آن شکایت میکرد. راستش با عمل ازدواج کرده بود. نه زنی داشت و نه بچهای. حقیقتش همین است. نمیشود با هر دو ازدواج کرد.» جابرزاده را میشناختم. کوتاه قد بود و همیشه میخندید. مذهبی بود. گاهی قرائت قرآن هم درس میداد و صوت قرآن خواندنش گوشنواز بود. خبر درگیری و در بند شدنش را در روزنامه خوانده بودم. گفت: «این مدت تو چه کردهای؟» گفتم که بالاخره زبان انگلیسی را یاد گرفتم و تا آنجا که توانستهام شعرهای کسانی نظیر الیوت و داستانهای نویسندگان معروف غربی را خواندام. هنوز توانایی خواندن متون مشکل مثل کتاب جویس را نداشتم اما به هر حال سری توی سرها درآورده بودم. خواندن کتابهای هفته، مجلههای فردوسی، خوشه و نگین، و مجموعههای شعر و داستان مشغلۀ دایمیام بود. وقتی صدای شکستن بشقاب و جیغ خانم قربانی بلند شد گفتم هادی تازه چه خواندهای؟ دیدم لبخندی لبان کبودش را از یکدیگر باز کرد. سیگارش را بر روی زمین انداخت و با مالیدن کفش بر روی آن خاموشش کرد. گفت که این طور. که پس من هنوز در اول راهم. گفتم کدام راه؟ گفت راه هنر، راه هنربیمارگونه، راه هنر بورژوازی. از جا جهیدم. گفتم که اینطور. که تازه من در اول راهم و تو، حتماً، مدتهاست ازاین راه بیرون آمدهای. گفت معلوم است. این کوره راه جزبهبنبست بیماری روشنفکرانه ختم نمیشود. اینها خوراک مشتی احساساتی خودپرست است که جز لذتجویی هیچ نمیشناسند. گفتم مرامیگویی یا خودت را. یک باره بلند شد. آرام آرام در اطاق به قدم زدن پرداخت. سیگاریروشن کرد وآهسته، آنقدرآهسته که شنیدنش مشکل بود، گفت بر روزگار گذشتهاش که در نادانی طی شده بود حسرت میخورد. خوشبختانه خیلی زود راه درست را پیدا کرده بود. راه عمل را. راهی را که پر از دشواری و سختی است اما بهپاداشش میارزد. راهی که گام نهادن در آن جز برای آنان که سراپا ایمان باشند میسر نیست. ایمان به عمل. ایمان به آیندۀ روشن. ایمان به زندگی آزاد و برابری همگان. گفت اگر امشب مرا بهنزد خودش آورده است نه برای آن است که مرا نیز بهایمان آوردن تشویق کند. نه. گفت که این شب، شب وداع با هنر بورژوازی است. گفت که دیگر هرگز مرا نخواهد دید زیرا عمل در شرایط موجود چنین ایجاب میکند. گفت که فقط، بهسبب وجود آخرین بازماندههای احساسات بورژوایی درخودش، نتوانسته است کتابهای جویس و فاکنر و الیوت را به دور بریزد. پس: «آنها را بهتو میبخشم. بهتو میبخشم تا پس از بازی کردن با آنها، شاید توهم به تو خالبودنشان پی ببری، و راه درست را، شاید، پیدا کنی.» زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش سوم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|