خانه > کتابخانه > شب هول > شب هول - ۸ | |||
شب هول - ۸هرمز شهدادیابراهیم خان چندان در ده نمیماند. باید بهشهر باز گردد و بهکارهای اداریاش برسد. اخبار مربوط بهملی شدن نفت را از رادیو شنیده است و دیگر در ده بند نمیشود. وقتی که خانواده همه میروند، من، بهاصرار میمانم. من میمانم و نانا و آقا بزرگ. آقا بزرگ مهربان که حالا عصرها به تنهایی در پشت منقل آهنی رنگ و رو رفتهاش مینشیند. با انبر زغالهای گداخته را بر روی هم می گذارد و به من می گوید «بابا بیا بنشین بغلم تا برایت قضیۀ سفر کربلا را بگویم.» نانا دیزی کوچکی را میآورد و آقا بزرگ آن را در کنار زغالهای گداخته مینهد. این شبها، شبهای خلوت و تنهایی است. پاهای آقا بزرگ باد آورده است، چشمهایش کم سو شده است و به دشواری میتواند از جا برخیزد. هربار قوری چینی بندزده را از کنار منقل برمیدارد، قوری به لبۀ منقل میخورد. نانا دمی از حرکت باز نمیماند. دولا دولا به این سو و آن سو میرود. میغرد. شکوه میکند. دیگر کسی گوشش به حرفهای او بدهکار نیست. آدمهای حسابی همه از ده رفتهاند. و سلطان حتی نمیآید کوزهای آب برایش بیاورد. آقابزرگ زیر چشمی بهمن مینگرد. نگاهش بهمن میفهماند که پیرزن ستمکار است، زورگو است و عادت بهغر زدن دارد. من به باغچه چشم میدوزم. آخرین شعاعهای خورشید افولکنان گلبرگهای ارغوانی ختمی را مسین مینماید. ساقههای بلند گلهای آفتاب گردان به برگهای سبز سیر و گلی خورشیدوار ختم میشود، بهدایرهای انباشته از دانههای سیاه و سفید. برگهای کوچک سطح مدور رنگین را در هالۀ سبزی قاب میکند که هماهنگ با فرونشستن خورشید درخود جمع میشود. ختمیها در انبوه گلهای لالهعباسی فوارۀ نوری ارغوانی است جوشان از تالاب سبزی و سرخی. در کنار باغچه صندوق چوبی بزرگی قرار دارد که در بهار و تابستان جای نگهداری خیکهای ماست و روغن و سبدهای سبزی و میوه است. کوزههای ریز و درشت را در جنب صندوق نهادهاند. هریک شکلی در خود کامل دارد. بر سفال نمور دیوارۀ هر کوزه دستهای خاکی رنگ چسبیده است که دو حلقۀ گرد بر بالای مخروط کوزه درست می کند. آب آشامیدنی خانه را با این کوزهها باید از سر آب آورد و این وظیفۀ روزانۀ من است. وظیفه را به جان میپذیرم. دو کوزۀ کوچک و کهنه و آشنا را به دست میگیرم. خنکی خلجانآوری در رگ و پیام نفوذ میکند. کوزه در دست از دالان می گذرم. فضای دالان پر از مگس و انباشته از صدای وزوزی جاودانه است. زمزمهای لاینقطع و خوابآور. از در چوبی پشت خانه بیرون میآیم. از زیر درختان بادام دامنۀ کوه میگذرم. سراشیب روبهروی آسیاب ده را طی میکنم. از دامنۀ تپه بالا میروم و به کوره راه سر آب میرسم. راه از میان دامنۀ کوه و درختزارمی گذرد. بر دامنۀ کوه درختان بادام کاشتهاند. پشت درختها شیب کوه پوشیده از بوتههای هیزم، گون، اسفند و خار پوشیدۀ باغهاست. سرشاخههای سیب، گردو و بادام از لابهلای خارهای خشک که لبۀ دیوار را از فرسایش حفظ می کند، بیرون زده است. برفراز اینهمه، چتر درختان سپیدار سربرکشیده از انبوه درختان سماق سایه میاندازد. وقتی آخرین درختان بادام و سیب را پشت سر میگذارم، قلمرو خاموش طبیعت، اضطرابانگیز، ومرموز، آشکارمیشود. نمیتوانم آن را به نام بخوانم. پیرامون استخر را درختان بید فرا گرفته است. هریک هیئتی ناموزون دارد. یکی از آنها چندان کهن است که درون تنهاش خالی شده است. دیگری چنان استوار از خاک سر به افلاک برکشیده که شاخههایش هریک به درختی میماند. برگهای یشمی و سبز روشن بر ساقههای در یکدیگر پیچیده روییده است و اینهمه در آشفتگی محض، در بینظمی کامل، صورتی گریزان از شکل درست میکند. رویش خود به خود هر ساقه و برگ، حجم هندسی ناآشنایی آفریده است که در عین ناموزونی، هماهنگ است. اینجا، از قرینهسازی و همگونسازی خبری نیست. هر درخت یگانه است. هربرگ و هر شاخه شکلی یگانه دارد. هیچ چیز رشد خود به خود آنها را باز نداشته است. اینجا از دست نظامبخش آدمی خبری نیست. طبیعت در جستجوی شکلهای تازه، لحظهای از آفرینش باز نماندهاست. حتی برگها از یکسانی و همشکلی می گریزند. و آب، آب همیشه جاری، تلاش آدمیان را برای نظم دادن به گرداگرد استخر درهم ریخته است. آب، خاک حاشیۀ آبگیر بزرگ را ناموزون فرسوده است. استخر گرد است اما دایرۀ کامل نیست. مظهر قنات جوی باریکی است که از بینهایت، از دالانی بیانتها در زیر زمین جاری است. جوی از میان پونهها می گذرد. بوتههای کوچک فضای میان درختان هیولای توت و گردو را انباشته از بوی سبزمی کند. بوی سبزی که ناپیدا و حاضر گرداگرد تنههای قطور و کج و معوج و سر به فلک کشیدۀ توت و گردو پیچیده است. آواز یکنواخت و هولآور پریان ساکن آبرو زیرزمینی قنات در صدای ریزش آب بهاستخراوج میگیرد. آب جوشان و خروشان، آب جاندار، میلرزد و میدود و برآبهای ساکن آبگیر میریزد. صدای آواز و صدای ریزش آب و صدای باد و صدای دارکوب درهم میشود. آهنگ آب و باد میشود که حجم سکوت را میافزاید، سکوت را متبلور می کند. تبلور سکوت در فاصلههای خشاخش برگها و صداها توهم زا می گردد. باد سخن گفتن آغاز میکند. دارکوب بر تارهای روح میکوبد. درختان زبانباز می کنند، مینگرند. در آستانۀ ورود بهدنیایی مرموز، دلم پرپرمیزند که بگریزم. اگر بخواهم میتوانم بهراه بیفتم و از مظهر قنات دور بشوم. پا به درهای بگذارم که پس از درختان گردو و توت تا ناکجا آبادی در دل کوه، عمیق و سنگلاخ گسترده است. در این قلمرو ناشناس من دو منزل بیشتر نمیشناسم. دو منزل آمیخته با اسرار. یکی «طاقچۀ حاجت» است و دیگری «سُلنگچو». طاقچۀ حاجت ستیغ صخرهای است بیرون زده از دل کوه. برشی است در کمرسنگ که سالیان دراز هرکس از زیر آن عبور کرده است پارهسنگی به درون آن پرتاب کرده است. اینجا معبدی نظر کرده به شمار میرود که هرکس حاجتی دارد باید بهپای آن بیاید و بایستد، نیت کند و پارهسنگی به درون آن پرتاب کند. اگر حاجت رواشدنی باشد قلوه سنگ به درون طاقچه میافتد، صدا می کند و صدا چندان انعکاس مییابد که به گوش خداوند برسد. و در روبروی طاقچۀ حاجت، درکمرگاه کوه عظیم سوی دیگر درهسلنگچو است. سه درخت یگانه کمرگاه کوه را شکافتهاند. درخت سنجد سترگ و بلند بالاست. درخت بید کوتاه و افشان است. درخت توت سطبر و خمیده است. کاکل سبز هر یک در دیگری پیچیده است و کوه را، عظمت سنگ و خار را، منفجر کرده است. آبی اندک قطره قطره از شکاف ستیغ کوه میجوشد و خاک زیر درختان را نمناک می گرداند. خنکایی باستانی! چگونه این کهنگی را در مییابم؟ نمیدانم. ناگهان بدایت طبیعی درمن بیدار شده است. یه سرچشمه پیوستهام. با خاک و آب در آمیختهام. باستانی شدهام. روحی قدیمی در من حلول می کند که میرقصاندم، میجنباندم. دستهایم را به زیر خاک نمور میزنم. گلی پدید میآید که بوی آفرینش مرا دارد. بوی گل جاندار. تا عریانی قدمی بیش نمیماند. برهنه و غلطان درون چشمۀ گمنامی که هیچ کس جز من و سایر بچههای ده نمیشناسد. عریان و رقصان باآهنگ باد درون خاک. برهنه و هراسان. ناگهان همه چیز هولزا میشود. سر آب سردابی سرمازا است. سکوت برپوست سنگینی میکند. عظمت درختان ناچیز جسم را بیاد میآورد. فرتوتی درختان بید و غلغلۀ ریزش آب بعد زمانی هستی من و وجود آنها را نمایان میگرداند. مسحور و ترسان کوزهها را بر لبۀ سنگ رابط جو و استخر قرار میدهم. سنگی سیاه و پوشیده از خزه که بر اثر جریان مداوم آب ساییده شده است. کوزهها به آنی پر میشود. بهدهانۀ دالان قنات میآیم. سرم را بر جو خم میکنم. عطر پونهها و مشتی آب را مینوشم. کوزه در دست میخواهم که بگریزم. تنها هنگامی جرأت خواهم کرد که سر سرآب بمانم که حضور آدمی دیگر را حس کنم. وقتی که گله برای آخرین بار بهسر آب آورده میشود. وقتی حضور چوپان، حضور بزها، میشها، برهها، قوچها، صدای زنگوله و صدای نشخوار بزها لمیده برزمین سکوت را میتاراند. وقتی صدای حرکت آدمی برقلوه سنگها، یا نگاه میشهای سیاه چشم از اضطرابم، از هولی که طبیعت تهی از انسان برمیانگیزد میکاهد. وقتی که مینشینم و به گله خیره میشوم. یا نه، توانا میشوم و جرأت میکنم از درخت توتی که ساقههایش، تنومند و کوتاه، برزمین خم شده است، بالا بروم. وقتی که دیگر بیگانهای در خانۀ طبیعت نیستم که آدامش حیات مرموز گیاه و خاک را برآشوبم. اکنون آنها مرا میشناسند. دست مرا که به ساقههایشان میچسبد مهربانانه میگیرند و به من پناه میدهند. گاهی با گله بهده باز می گردم. پس از آن که آخرین گوسفند سیرآب میشود صدای هی هی چوپان گله را بهراه میاندازد. بز پیشاهنگ، زنگوله به گردن پیشاپیش گله دویدن آغاز میکند. هر چه گوسفندان به کوچه باغ ده نزدیکتر میشوند برشتابشان افزوده میگردد. گرد و خاک به پا کنان، پرچپرچ و پوچپوچکنان، هیاهویی زنگدار برپا میکنند. هر رعیت، آمادۀ پذیرفتن گوسفندانش، بر در آغل میایستد. میداند که نیازی به دخالت او نیست. گوسفندها راه و منزل هر شبه را میشناسند وخود در پیش میگیرند. دیری نمیپاید که انبوه گله کوچکتر و کوچکتر میشود تا سرانجام آخرین گوسفند به آغلش برسد. همزمان با فرارسیدن شب هیاهوی اهل ده نخست اوج میگیرد و سپس خفیف و غریب به گوش میرسد. تاریکی مطلق، سکوت مطلق ده را به دنبال دارد. چون به خانه میرسم و مینشینم بساط منقل و چای عصر جای خود را به سفرۀ کوچکی از پارچۀ راه راه میدهد. قرصهای نان که دستی ناآشنا با نظم هندسی به زحمت و شتاب گردشان کرده است، زمخت و نیم سوخته، در گوشهای از سفره قرار میگیرند. کاسهای ماست یا ماستینه در گوشۀ دیگر سفره نهاده میشود. در بشقابی کوچک دستههای پیازچه و تره و چند دانه خیار، نشان ترسالی، سفره را آذین میبخشد. آبگوشت که در دیزی کوچک کنار منقل با هرم آتش پخته است آماده است و دستهای لرزان آقا بزرگ آن را به کاسههای من و نانا و خودش میریزد. گوشت بوی خانگی میدهد و تره، ترد و نازک است و نان مزۀ گندم خالص و مانده دارد. ماستینه ترش و گس است. آقا بزرگ نان را برای من هم خرد میکند. در کاسهام ترید می کند و من با اشتها میخورم. سپس زمان خفتن فرا میرسد. مرا در رختخوابی کوچک بر صفه میخوابانند. من خوابم نمیآید و بیدارتر از همیشه طبیعت را، زنده و سخنگو، در پائین صفه، در هیئت درختان که تاریکی ناآشنایشان کرده است، میبینم. شب، سکوت و باد، صدای زمزمهوار و وهمآور باد، مرا، عاجز و ناتوان در آستانۀ ورود به دنیایی هولناک قرار میدهد. میترسم. میترسم ودرعین حال از استمداد از آقا بزرگ و نانا عاجزم. میدانم صفه همان صفۀ روز است. میدانم درختان همان درختانی هستند که حتی شکل برگها و ساقههایشان را میشناسم. میدانم که موجود غریبهای حاضر نیست. اما سکوت، صدای باد، و عظمت هیولای درختان در تاریکی، همۀ داناییام را بر باد میدهد. برنخستین درخت آغاز ده، شاید برشاخۀ گردویی سر سرآب، مرغی نشسته است که جفتش را با آغاز تاریکی و همه جا گیر شدن سکوت، باز میخواند- یا نه، با خدا سخن می گوید. و در میان ده، شاید در زیر خانۀ آقا بزرگ، مرغ دیگر، جفت گریزان، نشسته است و پاسخ او را میدهد- یا نه، با او هماواز میشود. و شاید در انتهای ده، درکشتزار و در درختزار، یاران این مرغان نشستهاند و فریادشان را پاسخ میگویند. نوعی جغد است که آواز غمناک خود را در شب سر میدهد. مرغ حق است که تا سپیده بدمد حقحق می کند و سرانجام به هنگام فلق قطرۀ خونی از گلویش میچکد. صوتی جهنده، مضرابی برتارهای تاریکی، آهی از اعماق سینه، جیغی کوتاه و فروخورده، زخمی که در درون تاریکی و سکوت سرباز میکند و در دره منعکس میشود. پاسخ مرغها تکرار میشود. هر یک صوتی کوتاه از موسیقی دردآلودی میشود که درختان را به نجوا کردن و لرزیدن وا میدارد. ناگهان سکوت براثر همهمۀ باد و خشاخش برگها دو چندان میشود. هر لحظه سکوت متبلور، فاصلهای درهماوازی یکنواخت مرغان حق است که از خواند بازنمیمانند. سماع طبیعی این درویشان شبخوان تا زدن سپیده ادامه مییابد و حیات مرموز و ناملموسی که تمام طول روز زندانی بوده است، که همۀ روز از چشم آدمیان خود را دور نگهداشته است، تجلی میکند. من مچاله شده در زیر لحاف ناظر ترسان آشکار شدن این حیاتم. اگر درختان و مرغان حق، اگر باد که بر اعصاب برانگیختۀ من میکوبد و مرا، جایی، معلق میان همخوانی مرغان حق نگه میدارد، بدانند که خواب نیستم، بیگمان مرا نیز در این زندگی شبانه سهیم میکنند، شاید مرا به میان خود راه بدهند و آن گاه، شاید دیگر هرگز نتوانم به میان آدمها، به نزد آقا بزرگ و نانا و مادرم بازگردم. نه. باید بگریزم. باید بهخواب بروم. من آدمم و محکوم به زندگی روز، به زندگی ظاهر. نباید به طبیعت شبانه تن در بدهم. لحاف را بر سرم می کشم. گوشهایم را با دو دست محکم می گیرم، سرم را به بالش میفشارم، و درهم کشیده و دندان بر دندان فشرده، ترسان و حیران، خواب نجاتبخشی بهسراغم میآید. هان! این رخوت مطبوع که در ساقهای پا رخنه میکند، این گرمای آرامبخش که تا قفسۀ سینه بالا میآید، و این احساس رهایی و سکون، جز خواب مهربان نیست که سرانجام من لرزان را در آغوش میفشارد. و ناگهان صبح است. خروسان منادی سحر، پیشاهنگان آفتاب غوغا میکنند. گله در آغل بیتاب است. سرما و سوز صبحگاهی گرمی تن را هزار چندان میکند. و های و هوی آنها که دیری است از خواب برخاستهاند، اصوات آشنا را در سراسر ده میپراکند. تیغ آفتاب بربلندی ده، بر سرشاخههای درختان برافراشته در سایه و روشن صبح میزند و ده، آرام آرام، در خون من بیدار میشود. صدای بم آقا بزرگ که برسرسجاده نشسته است و ورد میخواند، صدای پای نانا که بساط صبحانه را آماده میکند، و صدای غوغای ده که زنده و بیدار، کار روزانه را آغازمی کند، چنان آرامش عصبی مرا تشدید می کند که نشئۀ صبح و زندگی. دوباره کاهلانه خود را بهدست خواب میسپارم. وقتی که باز بیدار میشوم، قلقل سماور، گرمای زغالهای گداخته در منقل، بوی شیر و نان تازه و پنیر و سرشیر، روشنی روز، برق پرجلال آفتاب و چهرۀ نورانی آقا بزرگ و قرص درخشان صورت نانا، همۀ هول شبانه را بهرنجی اندک تبدیل می کند که در راه رسیده به این جلوۀ حیات باید کشید. روشنی روز را دیدن به رنج تاریکی میارزد. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش هفتم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|