تاریخ انتشار: ۱۶ تیر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
بخش سوم

شب هول - ۳

هرمز شهدادی

دسته‌ای کاغذ زرد رنگ
انبان خاطرات، گونی مدفوع
رنگ زرد، رنگ خاطرات، رنگ مدفوع

در پیکان را باز می‌کند. پشت فرمان می‌نشیند. داشبورد را باز می‌کند. سیگاری بیرون می‌آورد. ماشین را روشن می‌کند. فندک را فشار می‌دهد. هه! رنگ زرد باعث می‌شود موقع نوشتن چشمهایم اذیت نشود. تا چشمهایم به یادداشتها افتاد از کله‌ام گذشت. به فکرم نرسید که مثلاً چه نوشته‌ام. چرا نوشته‌ام. اصلاً چرا بیست و چهار ساعت آنها را با خودم حمل می‌کنم. هنوز نتوانسته‌ام شکل درست و حسابی به‌اشان بدهم. باید بشود. بالاخره باید اولش را یک جوری شروع کرد. باید دوباره بخوانم. نه، هزار باره بخوانم. این مردک هم بدجوری جلو من پارک کرده است. آهان. بالاخره درآمدم. باید بروم طرف نادری و استانبول. ماشین را کجا پارک کنم؟ چطوراست. بگذارمش حوالی خیابان فرانسه؟ بیمارستان هم باید درهمان حدود باشد. مدیری یا وزیری. چیزی شبیه به این. در خیابان فرانسه یکی دو تا بیمارستان بیشتر نیست. می‌توانم پیدایش کنم. شرق‌شرق‌شرق. اغلب با پا کوبیدن شروع می‌کنند. ما چطور شروع کردیم؟ همین‌طور. هو هم می‌کشیدیم. شعار هم می‌دادیم. شعرهم می‌خواندیم. داستان شعار نیست. شعر هم نیست. داستان، داستان است دیگر. هه! دستور العملش را بلدم. خوب هم بلدم. حکمش را هم خوب صادر می‌کنم. احساسش را نمی‌توانم بنویسم. نمی‌خواهم بنویسم؟ می‌ترسم بنویسم؟ می‌ترسم یک دفعه موجودی را روی کاغذ بشناسم که زمین تا آسمان با تصویر شسته و رورفته‌ای از خودم یا بقیه دارم فرق داشته باشد؟ می‌ترسم انبان گذشته‌ای را که روز و شب به‌دوش می‌کشم خالی کنم؟ وحشت همیشه با ماست. مثل خدا که همیشه با ماست.

بدنیست. جمله‌اش بد نیست. با همین جمله شروع می‌کنم. یا چیزی شبیه به این. نباید شرح احوال از آب در بیاید. فایده ندارد. می‌خندند. می‌گویند «من نامه» نوشته. نخیر. درست نیست. اصلا از من نمی‌خواهم حرف بزنم. اصلاً از حرف زدن دربارۀ من می‌ترسم. اصلاً اگر تا به‌حال همه‌اش را ننوشته‌ام برای این است که من را نگه دارم. گفت همیشه از خودت حرف می‌زنی. همیشه خودت را مقدم بر همه کس و همه چیز می‌شماری. گفت و پیراهنش را در جالباسی آویزان کرد. می‌خواستم جوابش را بدهم. می‌خواستم بگویم خلط مبحث نکن جانم، دیدم که سراسر شب‌نشینی با محمدی گرم گرفته بودی. نگفتم. گفتم آخر چرا این حرف را می‌زنی؟ گفت امشب هم از اول تا آخر مجلس از خاطراتت حرف زدی. چه خاطراتی؟ چرا بار این گذشته را بر دوش بقیه هم می‌گذاری؟ وقتی جوان بودی مثل همۀ جوانها احساساتت گل کرده بود. چیزهایی هم نوشتی که این مجلات بدون مطلب چاپ کرده‌اند. بعد هم تمام شد. ده سال است فقط حرف زده‌ای. ده سال است فقط گفته‌ای در حال نوشتنی. ده سال است صندوقچه خاطرات، دفتر کاغذهای زرد را، روز و شب با خود حمل می‌کنی. کدام داستان؟ می‌خواستم بگویم راست می‌گویی و نگفتم.

لب تخت نشستم. گفتم خوب، که چی؟ چرا این حرفها را می‌زنی؟ چرا حرفهایی را که هزار بار تا به‌حال زده‌ای باز تکرار می‌کنی؟ گفت. گفت و با عصانیت گفت. گفت برای این که خسته شده‌ام. از هنرمندنمایی تو خسته شده‌ام. پشتش را به من کرده بود. مویش را شانه می‌زد. فقط موی من جوان مانده است، می‌دانم. کجا خواندم؟ یادم نیست. یادم باشد از خیابان فرانسه رد نشوم. این چهارراه پهلوی هم که همیشه راه‌بندان است. دستشان را از روی بوق برنمی‌دارند. ترق‌ترق‌ترق. صدایش توی گوشم است. شرق‌شرق‌شرق. شترق. شرق. شبیه شرق. شرقی. باید شرقی بود. شرقی خورد و شرقی کرد و شرقی گفت. شرقی هم داد. شرقی ترجمه کرد. شرقی نوشت. اصلاً برای چه کسی می‌خواهم بنویسم؟ آن هم توی این بلبشو. برو دیگر. برو برادر.

اصلا حواسش نیست. اگر بوق نزنم نمی‌جنبد. وغ‌وغ. راه افتاد. حتماً به فکر زن و بچه‌اش است: زن و بچه. بچه‌ها حالا در مدرسه‌اند. شیرین و شهین. گفت این قدر به‌فکر خودت هستی که اگر بپرسند دخترهایت کلاس چندمند نمی‌دانی. هه. اول و سوم. این آسان است. حتی می‌دانم مدرسه‌شان کجاست. خنده‌دار نیست؟ خودم هم شک می‌کنم. شک می‌کنم که می‌دانم بچه‌هایم کلاس چندمند یا نه. خودم هم جواب سؤالش را می‌دهم. خودم هم از خودم سؤال می‌کنم. چطور است با سؤال شروع کنم. مثلا آیا وحشت همیشه با ماست؟ آیا خدا همیشه با ماست؟ آیا گذشته همیشه با ماست؟

رنگ زرد باعث می‌شود که چشمهایم اذیت نشود. رنگ زرد. موی طلایی. مویش همیشه طلایی. در اولین ملاقات گفتم اسمش با مویش نمی‌خواند. ایران مو طلایی. میان ایرانیها چشم آبی و موی طلایی کم است. چشمش قهوه‌ای است. آبی نیست. چشمش کوچک هم هست. برخلاف چشم بادامی. چشم سوزنی است ایران خانم. همان روزهای اول گفت به من می‌گویند چشم سوزنی . دستش را گرفته بودم. یک مرتبه گفت. وقتی که داشت می‌گفت به من می‌گویند چشم سوزنی. گفت نگاه کن. دیدم کف دستش یکپارچه قرمز شده است. گفت حساسیت دارم. به اینکه به من بگویند چشم سوزنی حساسیت دارم. گفتم نترس. من نمی‌گویم چشم سوزنی. چشمهایت کوچک است اما قشنگ است. تازه دنیا را که کوچک نمی‌بینی. گفت نه. دنیا را کوچک نمی‌بینم، اما خودم ریزه میزه‌ام، نیستم؟ گفتم نه، نیستی. دماغش ریزه است. لبهایش قیطانی است. نسبتاً کوتاه قد است. اما پستانهایش بزرگ است. حالا حتماً بیدار شده. حتماً به پرستار گفته‌است برایش کتاب و مجله بیاورد. شاید داستان. شاید روزنامه می‌خواند. یقین دارم چیزی می‌خواند. لمیده برتخت. نمی‌دانم محمدی خبر دارد یا نه. نتوانستم بفهمم نتوانستم درست بفهمم چه رابطه‌ای دارند.

مویش را که شانه کرد بلند شد که برود به دستشویی. گفت بلند شو، می‌خواهم بخوابم. می‌خواستم بپرسم چقدر وقت است که با محمدی خودمانی شده است. نپرسیدم. گفت تختت را سکینه سلطان درست کرده. فقط مواظب باش بچه‌ها را بیدار نکنی. نباید. محال بود رابطه‌ای میان او و محمدی باشد. محال است. از کجا یقین داشته باشم؟ تازه به من چه؟ حالا که دیگر حقی ندارم. چرا نه؟ هنوز مادر بچه‌هایم است. بعد از چهار پنج ماه یک دفعه دلم می‌خواستش. می‌خواستم تصرفش کنم. از دستشویی برگشت. پیراهن خواب ارغوانی بر تن. پستانهایش بیرون از پیراهن. گفت هنوز که اینجا نشسته‌ای. گفتم بالاخره هر شوهری حقوقی دارد و هر زنی وظایفی. خندید. گفت چه عجب؟ مردی‌تان جنبیده. گفتم مثلا. گفت خوب، زنی من نجنبیده. باید همین جا بپیچم. بهتراست توی پارکینگ بگذارم. پیاده می‌روم طرف نادری. هنوز نه و نیم نشده. می‌رسم. یادداشتها یادم نرود.

پیاده می‌شود. در اتومبیل را می‌بندد. سیگار کشان. بستۀ کاغذ در دست. از خیابان فرانسه به طرف خیابان شاه سرازیر می‌شود.

نمی‌دانستم اواسط ماه است، ممکن است آبستن بشود. خودش هم چندان درست نگفت. گریه افتاد، موی انبوهش را کنار زده بودم که نرمۀ گوشش را ببوسم. اشک می‌ریخت. گفت اصلا دلم نمی‌خواهد به تنم دست بزنی. ولی دکتر گفته شاید یک بچه وضع را درست کند. خیال می‌کردم تازه قاعدگی‌اش تمام شده. توی دلم خندیدم. توی دلم گفتم باشد، تو خیال کن بچه درست می‌کنیم. و بوسیدمش. گفت امشب خیلی حرارت به خرج می‌دهی. گفتم بیشتر اگر حرف بزنی حرارتم تمام می‌شود. دروغ می‌گفتم. به محمدی می‌خندید. مردک لاغر و پرگو و ریشو. به آخوندها می‌ماند. البته آخوند است. آخوند متجدد. به قول خودش اگر لباس طلبگی نپوشد به خاطر موقعیت اجتماعی است. راست می‌گوید. در تعصب دینی‌اش تردید ندارم. می‌خواهد همه به اصل اسلام برگردند. راه حل همه چیز در نظرش اجرای بی‌چون و چرای احکام اسلامی است. حالا چرا با زن من؟ نکند می‌خواهد به راه راست هدایتش کند؟ به صراط راست، راه مستقیم! می‌خواستم بگویم چرا با محمدی گرم گرفته بود. نگفتم.نتوانستم بگویم.

لبش مثل همیشه لیز. دستهایش مثل همیشه گرم. چطور است این جور شروع کنم: مردی را در نظر بیاورید چهل ساله که از خواب می‌ترسد. از جمع می‌ترسد. از تنهایی می‌ترسد. هیچ‌گاه به آینه نمی‌نگرد. زیرا در آینه دو چشم حیران یکنواخت بر پیشانی صافی می‌نگرد که عرق پیاپی بر آن می‌جوشد-. بد نیست. برای شروع بد نیست. بقیه‌اش کم و بیش درست است. تا حالا خیلی شده. درهم و مغشوش. ده سال! فی‌الواقع هر روز اول ماجرا را زندگی کرده‌ام بعد نوشته‌ام. نمی‌شود. نمی‌شود نشست و نوشت. نمی‌توانستم بنویسم. این روزها نوشتن سخت است. نه به‌دلیل اینکه روزنامه و تلویزیون و سینما خوراک روزانه‌شان مایه‌های کار نویسندگان است. نه. نه به‌دلیل اینکه جامعه‌شناسی و روانشناسی در دکان نویسنده‌ها را تخته کرده‌است. نه. این روزها نوشتن سخت است زیرا خواننده‌ای نیست. یا هست و من نمی‌توانم آنها را در نظر بیاورم. نمی‌توانم تصور کنم برای چه کسی می‌نویسم. ده پانزده سال پیش می‌توانستم کسی را تصور کنم. کسی که حالا تا او را در نظر می‌آورم می‌بینم دارد پیر می‌شود. چینهای پیشانی‌اش زیاد می‌شود. چرت می‌زند. به هنر بی‌اعتنا شده است. نکند زندگی شگفتی‌اش را؟ بد نیست. جمله و کلمۀ بدی نیست: وقتی زندگی شگفتی‌اش را از دست داده است، وقتی همۀ آنچه به صورت ممکن جلوه می‌کرد حالا محال شده است، وقتی رؤیا کابوس است و خاطره دردآور و اندیشه اصرار به فراموش کردن، چطور می‌توان نوشت؟ یا خواند؟-. بد نیست. با همین شروع می‌کنم: چطور می‌خواهی بنویسی؟ یا بخوانی؟ ادبیاتی نیست. یا هست و کسی دیگر آن را قبول ندارد.

چطور می‌شود قبولش داشت؟ چطور؟ صبح که به روزنامه نگاه می‌کنی می‌بینی جهان پر است از غیرادبیات، غیرشعر. شب وقتی دست و پایت درد می‌کند، سرت منگ است، و گلویت به خس‌خس افتاده و دشوارنفس می‌کشی، چطوری می‌توانی آن کلمه‌هایی را بخوانی که می‌دانی دروغ است؟ چطور می‌توانی به آدمهایی علاقمند بشوی که می‌دانی غیر واقعی و ساختۀ خیالند؟ حالا برای خیال آدمها، حتی اگر نویسنده باشند، ارزشی قایل نیستی. می‌گویی رؤیاهاشان برای خودشان خوب است. به درد من و زندگی من نمی‌خورند. و نه من، هزارتای دیگر مثل من. ما که مثل سگ جان می‌کنیم و ماجراهای زندگی‌مان ماجرا نیست. رویدادهای بی‌سروته‌ای‌است که هزارهزاربار، هزارسال است تکرارمی‌شود و برای کسی مهم نیست-. بد نیست. سرنخ که به‌دست آمده بقیه‌اش درست می‌شود. مثل بویی که موقع خواب به دماغ می‌خورد و می‌آفریند. مثلاً زنی را. میان خواب و بیداری. زنی که هست و نیست. زنی که هست چون در جایی صدایش هست. شما هم مثل بقیه. شما هم مثل بقیه. نیست چون گوشها تیز می‌شود و چشم باز می‌شود. اتاق تاریک. تاریک تاریک. اتاق تاریک و روشن. اطاق نه. سالن. میز مستطیلی درازی که سرتاسرش را پر کرده است. و فقط دو صندلی. در دو سوی میز. مردی آراسته نشسته در صندلی. روبه‌روی من خود باخته. من خود اخته! ترکیب عجیبی است: اگر خودباخته شده پس من دیگر چیست؟ نه. درست است. دربارۀ همین است که می‌خواهم بنویسم: منی که خودش را باخته است. باخته باید سیگار بخرم.

اسماعیلی از دکه سیگار می‌خرد. وارد کافه قنادی فیروز می‌شود. پشت میز حاشیۀ دیوار می‌نشیند. چای سفارش می‌دهد. بستۀ سیگار را باز می‌کند. از جا برمی‌خیزد. از کافه بیرون می‌آید. کبریت می‌خرد. برمی‌گردد. می‌نشیند. سیگار را روشن می‌کند. پک می‌زند. سیگار در دست، می‌خواند: وحشت همیشه با ماست، مثل خدا که همیشه با ماست.

اشاره:

(در متن اصلی «شب هول» فصل اول با جمله‌ی «سیگار در دست، می‌خواند:» به پایان می‌رسد و فصل دوم با جمله‌ی «وحشت همیشه با ماست» آغاز می‌شود. در انتشار آن‌لاین ِ کتاب، جمله‌ی نخست فصل دوم را در پایان فصل نخست آوردیم.)

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش دوم

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)