خانه > کتابخانه > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۴۷ | |||
بوسه در تاریکی - ۴۷کوشیار پارسیبوسه در تاریکی حرفم تمام نشده، رفته بود. کمی بعد صدای جیغ و داد و پرویز داوودی افتاده بود کف مرطوب چادر و داشت جان میداد. با یک مشت، اتفاقی یا نه – چه کسی میتواند بگوید- ایرن را هم نقش زمین کرد. صندلی جمال مقدم هم وارونه شد. یوسف رحمانی رفت طرف درگیری. خواست جواد را آرام کند. مشتی خورد به پوزهش. قربانیان افتاده بودند داشتند جان میدادند. رضا، عملهی سابق کابل کش که از دیوانهخانه گریخته بود، آمد جلو. مشتی کوبید به صورت جواد و او را نقش زمین کرد. خسرو دانش را هم که داشت عکس میگرفت پرت کرد زمین و چند نفر دیگر را هم که نمیشناختم، زد. خوشحال بودم که این آدمها را نمیشناختم. وزش باد شده بود توفان. برزنت چادر و پایهها میلرزید. چرا نمیرفتم خانه. اول رفتم سراغ رعنا و ازش پرسیدم:"با یه موز تو کونت چهتوری؟" پیش از آنکه جواب بدهد رفتم و در گوش وحید وفایی داد زدم:"پخ، جمال مقدم این جاس." چنان وحشت کرد که از رو صندلی پرید و افتاد زمین. میخواستم چیزی هم به گیتی بگویم و به رزیتا که گنگ و گم به رو به رو خیره بود، اما جلوی خودم را گرفتم. فکر نکنم مرا میشناختند. چرا با دو زن که مرا بیگانه میدانند، مهربان باشم؟ رفتم طرف خروجی. مریم، زن رضا زد رو شانهام و گریان گفت:"آگا پالسی، آگا پالسی، زلوی لشا لو بگیل. اون دوباله دیوونه سده. همهلو داله میزنه.کمک کن." از چادر زدم بیرون، رفتم طرف بوئل. چه هوایی، چه هوایی. باران سیلآسا میزد. اما هیچ چیز نمیتوانست جلوی مرا بگیرد. پیش به سوی جزیرهی محبوب خودم. درست وقتی خواستم کلاه به سر بگذارم، صدای کرکنندهای شنیدم. برگشتم، چادر فرو ریخته بود. با همین نیمه توفان. حالا من باید شاهد این ماجرا باشم. با علاقه ایستادم به تماشا. چند شبح از زیر چادر فروریخته خزیدند بیرون. لیلا، کارآگاه رحمانی، بیژن مریض عضله، گیتی، مریم و چند حیوان دیگر که – خوشبختانه- نمیشناختم. همهشان درب و داغان. جیغ میکشیدند از ناباوری و وحشت. بعضیشان داشتند با تلفن همراه حرف میزدند. گیتی با بارانی به دست دوید در تاریکی شب. سه ربعی طول کشید تا همه چیز آرام گرفت. کسی نمرد، بیست نفر زخمی شدند که شش نفرشان زخم شدید برداشته بودند و یک نوزاد گم شده بود. آمبولانسچیها، همان بیژن و همان همجنسگرای گامبو، ماموران پلیس – یکیشان مجید طرفدار پرسپولیس و استوار انصاری دیوث-، آشغالهای تلهویزیون – یکیشان یوسف زهرمار-؛ هر کدام به کاری مشغول. داشتم با یکی که ادعا داشت طرفدار پرسپولیس است حرف میزدم که گفت رفیقاش یوسف نتوانسته بیاید، چون پس از شکست پرسپولیس خودش را خانه نشین کرده و سه هفته مرخصی مریضی گرفته است. همان زمان یوسف آمد و ازم خواست به مصاحبه رضایت بدهم. یکباره تصمیم گرفتم که حالا وقتاش رسیده تا دوباره بر اساس تاکتیک حساب شده، سر و کلهم را در تلهویزیون نشان دهم. به زودی کتاب به بازار خواهم فرستاد و این کار بدی نیست برای تبلیغ. یوسف چراغ دوربین را روشن کرد و گفت "پنج شماره میشمرم." بعد از پنج شماره گفت "اینجا کنار کوشیار پارسی ایستادهایم که شاهد ماجرا بوده است. کوشیار، زخمی شدی؟" گفتم:"خوشبختانه نه. تازه اومده بودم بیرون که چادر افتاد. میخواستم برم خونه بشینم رو کتاب تازهم کار کنم که بهار در مییاد. اسم کتابو نمیتونم بگم متاسفانه. اما یه رمان عالی و چاق و چلهس." پنج شماره دیگر به دوربین نگاه کردم تا چراغ خاموش شد. سیگاری روشن کردم. رحمانی آمد کنار من و بعد از او لیلا. همهی آرایش پلی بوی به هم ریخته بود. گریه میکرد. باورت میشود؟ "جمال دوباره قربانی شد. ستون چادر خورد تو سرش. مهلت پیدا نکرد بتونه از تو صندلی چرخدار فرار کنه." خودش را پرت کرد به آغوش من و گریه کرد. نوک پستاناش را از پشت همان لباس چرمی موتورسواری و بلوز زیر آن احساس میکردم. یام یام. رحمانی با حسادت نگاه میکرد. مژده، زن یوسف جیغکشان آمد طرف او:"بچهمو پیدا کن. بچهمو پیدا کن. شوهرم بیهوش افتاده. بچهم گم شده." خودش را انداخت به آغوش کارآگاه و گریست. رحمانی به من گفت:"ادعا میکنه بچهش گم شده." بعد با صدای خفهای گفت:"ما بچه پیدا نکردیم." خیال میکرد که زن دیوانه شده و بیهوده دارد جیغ میکشد. گفتم:"سرکار، یه بچه اونجا بود." کلاه به سر گذاشتم و بوئل را روشن کردم. کمی بعد تو جاده بودیم. اول من، پشت سرم یوسف رحمانی و پشت سر او لیلا با مینی. باد تندی میوزید و باران شدیدی میبارید. زدم به سرعت. بعد از بیست دقیقه جلوی خانهی لیلا نگه داشتم. یوسف و لیلا بعد از مدتی جایی پیدا کردند برای ماشینشان. در حالیکه داشتند دنبال جا میگشتند، سیگار روشن کردم. تو شهر باران کمتری میبارید. رحمانی پرسید:"واسه چی اومدیم اینجا؟ پس اون بچه چی میشه؟" باز کرد. رفتیم بالا. گفتم:"لیلا تو برو خونه بخواب. چن روز دیگه بهت سر میزنم. حالا باس بخوابی." کوبیدم به در:"گیتی...! درو وا کن! بازی تموم شده!" مشکل توانستم جلوی خندهم را بگیرم. "پلیس اینجاس! و ادبیات!" رو زمین نشستیم و سیگار کشیدیم. رحمانی پس از دقیقهای سکوت گفت:"به نظرم همهی دنیا دیوونه شده. شاید هم من خل شدهم. این اواخر اوضاع برگشته یه جورایی. همه جا یه اتفاقایی میافته که با خودم فکر میکنم انگار یه دستایی از اون بالا تو کاره..." - گردش جهان یوسف، گردش جهان. من این احساس رو میشناسم. فرقش اینه که من تو همهی زندگیم با این احساس سر و کار دارم. همیشه میدونستم که یه دستایی از اون بالا دارن بامون بازی میکنن، لذت هم میبرن. - اون دستا مال کیه؟ دنبال تلفن همراه گشت. گفتم:"ولش. گیتی بلایی سر بچه نمییاره. مث بچهی خودش دوس داره. شایدم بهتر باشه گیتی اونو بزرگ کنه. میدونی چیه؟ بچه رو بذاریم همینجا. عملیات رو تموم میکنیم و میریم خونهمون." این رحمانی حاضر است برود خانه و بچهی بیپناه را بگذارد در چنگال بچهخوار. آن بچه مال خانوادهی زهرمار است. خودش یکی از آن زهرمارهاست. مردم قوم باید با قوم خودشان باشند. خویشی خونی داشته باشند یا نه. به ساعت مچی نگاه کردم. پس گرفته بودم. دوهزارتا آب خورده بود تعمیرش. این را میگویم کلاهبرداری. دوهزارتا برای تعمیر ساعت مچی. بیهوده نیست که جهان سرمایهداری دارد فرو میریزد. پول بی ارزش شده است. وقتاش خواهد رسید که ارزش پولمان بیشتر شود. آنوقت همهمان ثروتمندیم. همه یک پورش یا فراری میگذارند زیر پا. خانهای، باغچهای و سه بار تعطیلات تابستانی و زمستانی. تنها چیزی که عوض نمیشود، دستمزد پزشکان و وکیلهاست. نشسته بودیم تو راهرو. سیگارم را خاموش کردم. رحمانی هم خاموش کرد. گفتم:"یه خانمی اینجا رو تمیز میکنه." ساکت ماندیم. قابل تحمل نیست بودن با کسی که خوب نمیشناسی. گفتم:"سرکار، کتاب متابی چیزی خوندی؟" خندید. خوب که توجه میکردی و میدیدی، خندهی آزارندهای داشت. خندهی آدم معمولی صدایی دارد که هیچ ربطی به شادی و یا احساس وابسته به آن ندارد. تپش قلبام بد نبود. درد گردن قابل تحمل بود. درد شکم اضافه شده بود. امیدوارم وقت ریدن نباشد. حوصله ندارم در خانهی لیلا را بزنم و بروم تو مستراحاش برینم. دوست دارم تو خانهی خودم برینم. آخ که چه احساس عالی سبک به آدم دست میدهد وقتی بنشیند و خودش را خالی کند. هیچ کاری بهتر از این نیست. به همین دلیل است که سفر نمیروم. مجبوری بیش از یک بار در مستراح غریبه خودت را خالی کنی. چه کثیف. خدا میداند چه کسی پیش از تو آنجا بوده است. تکههای خشکیده که چسبیدهاند به دیواره. شتک شاش بر همه جا. دلم نمیخواهد به چیزی که از سوراخ دیگران بیرون آمده نگاه کنم. به من چه. آنچه از سوراخ خودم بیرون میآید، دست کم سندهی یکدست خوشگلی است و گاهی نیز اسهالی دلپذیر. اما کار رودهها همیشه دست خودت نیست. سالم باشی یا نباشی. چه حرامزادههای خودخواهیاند این رودهها. به چه دردی میخورند. اگر بدون آن میشد ادامه داد، میکشیدمشان بیرون. چه جالب، درد شکم رفع شد. رحمانی پرسید:"این لباس موتور سواری گرونه؟" بلند شد و رفت پایین. آنجا نشسته بودم. سیگاری روشن کردم. این لیلا عجب گوسالهی احمقی بود. تو رختخوابش دراز کشیده در حالی که جمال مقدم تو بخش فوریتهای پزشکی خوابیده. هنوز هم میگویم: دختران جوان امروز توخالیاند. بیشترشان. تنها فکر میکنند: بپریم تو رختخواب، فردا همه چی دُرُس میشه. یا پیشداوری میکنم. به من چه مربوط که پیشداوری دارم. پیشداوری آدم را میسازد. فراموش نکن اینرا. آخ، آن ترانهی دلخواه به ذهنم نمیآید. ملودی نرم و آرامبخشی که آدم را آرام میکند. این هم از آن حرفهاست. ویراستارم خواهد گفت "نمیشه اینو بگی." یا اصلن چیزی نمیگوید، زیرا جا زده است. گفتم که؛ عقل و شعور را نباید در دختران جوان سراغ بگیری. یعنی لیلا حالا خوابیده تو بستر؟ یا بدون آنکه رحمانی یا من فهمیده باشیم، سارا رفته به آپارتمانش و دوتایی حشری تا مغز استخوان مشغول کثافتکاریاند؟ سارا در حال جلق زدن کس و کون لیلا را میلیسد و لیلا از نوک پستانهاش نیشگون میگیرد و نعره میزند: آره... آره... سارا... اونجا... اوه عزیزم... آهان... آره... سارا... سارا... دارم مییام... سارا... عزیزم. بهتر نیست در خانهی لیلا را بزنم و خودم را قاطی بازیشان کنم؟ سارا را خوب و محکم و طولانی از پشت بگایم؟ نه، با این لباس و کلاه زیر بغل نمیشود از گاییدن لذت برد. رحمانی برگشت با دو آجان. در این زندگی طولانی، هیچکدامشان را ندیده بودم. نه یوسفی بود و نه همسایهی تازهای با تلفن همراه کهنه، یا جانوری از این دست. به راستی نمیشناختمشان. به نظرم آدمهای جالبی هم نمیآمدند. هیچکدامشان هم نگفت که کتابهای من محشر است، که هست. هفتصدهزار خواننده که اشتباه نمیکند. باشد، قبول، چهارصدهزار. رقم درستی در دست نیست. خوانندههایی هستند که کتاب میدزدند و در آمار به حساب نمیآیند. گرچه میگویند که حدود دوازده در صد را تشکیل میدهند. به دیوثها گفتم "شب به خیر". یکیشان زیرلبی چیزی گفت که نشنیدم، آن دیگری چیزی نگفت. هوس شیرقهوه داشتم. چهارتا در روز مینوشم، اما نمیتوانم بگویم اعتیاد دارم. بدون شیر قهوه عصبی میشوم، گوشهگیر، پرخاشگر، غریب، شکاک، غیرقابل نزدیک شدن، غیرقابل کنترل و خلاصه نه آن آدم نرم و مهربانی که همیشه هستم. در حالت عادی نباید نگران من باشی. شوخ، شنگول، متعادل، آرام، مودب، محترم، موقر و کسی که انتظار هیچ بدی ازش نداری. در خانه شلوغ، اما بیرون از یک شوخی ساده هم خجالت میکشم. از شوخیهای اغراقآمیز و کثیف خوشم نمیآید. داوود کلیدساز آمد بالا، با جعبهابزار در دست:"سلام آقایون، لامپ کجا روشنه؟" دقیقهای نکشید که در باز شد. وارد آپارتمان شدم. رحمانی و دو آجان هم آمدند. داوود گفت:"من بیرون منتظر میمونم." آجانها آمده بودند در چارچوب در ایستاده بودند و یکیشان گفت که در آشپزخانه چیزی ندیدهاند. چه گوسالهای. نه او و نه همکارش و نه بالادستشان، نمیدانستند چه باید بکنند. گُهگیجهی مطلق. یکیشان آهسته گفت:"باس یه دکتر هم خبر میکردیم..." صورت سیزده سالهها را داشت و چشمهای یک آدمکش حرفهای. دیگری گفت:"این خانمه مریضه." از آن کونیهای کنار دریا بود که دورهی آموزش ِ کشتن با دست خالی و کوزهگری را با هم گذرانده باشد. اینجور آدمها را که میشناسی. گیتی هنوز خیره بود. در خلسهی سامانتا. اگر کاری نمیکردیم، تا فردا صبح آنجا مانده بودیم. گفتم:"درد کوتاه مدت"، ته سیگارم را انداختم کف اتاق و لگد کردم. گفتم:"گیتی، تو دوباره باس بری دیوونهخونه. یالا پاشو جونور." وحشت کرد و بالا تنهش رو به بالا تکان خورد. گفتم:"بگیرینش. یوسف، تو بچه رو وردار." کسی کاری نکرد. عصبانی داد زدم:"خب یه غلطی بکنین دیگه. مث ماست وارفته دارین نیگا میکنین." از اتاق و از آپارتمان زدم بیرون. در راهرو ایستادم به لگد کوبیدن. داوود که داشت سیگار میکشید، گفت:"دوباره همدیگهرو دیدیم ها." - نمیشه راحت باشیم که. از آجان جماعت به اندازهی فرنی سردشده بدم میآید. دلم میخواهد هفتهها، ماهها و سالها نبینمشان. بس است دیگر. کونی کنار دریا با حالت تهدیدآمیز پرسید:"چی؟" کونی کنار دریا جیغ کشید:"آیییییی!" گیتی دستاش را گاز گرفته بود:"زنیکهی عوضی. آیییی." رحمانی با بچهی گریان در بغل آمد بیرون. معلوم بود که دلخور است. "اون زنیکه رو ببرین دیگه!" دو آجان گیتی را که سخت مقاومت میکرد، کشان کشان بردند. رحمانی گفت:"حالا با این بچه چیکار کنم؟" غر زدم:"ببر بده به بابا ننهش. چیکار میخواستی بکنی؟" رحمانی پرسید:"تو هم میآی؟" - نه، یه بار اومدم واسه هفت پشتم بسه. اونم تو یه شب. کار خیریه به اندازهی کافی انجام دادم. میخوام برم خونه دیگه. سیگاری روشن کردم. داوود زود کارش را انجام داد. خوب است که در این دور و زمانه آدمهای علاقهمند به حرفه وجود دارند. پرسید:"کلید کجاس؟" • بوسه در تاریکی - بخش چهل و ششم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|