خانه > کتابخانه > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۴۹ | |||
بوسه در تاریکی - ۴۹کوشیار پارسیتیمور رید پای یک درخت. با نرگس نرفته بود، چون او جلسهی مهمی داشت. دربارهی کنفرانس پاییز آینده. همهی روز با من بود که مخالفتی نداشتم، چون همراه و یار خوبی است. با دستمال کاغذی کوناش را پاک کردم و مواد تخلیه کرده را از رو زمین برداشتم و انداختم تو سطل آشغال کنار خیابان. من یکی از تمیزترین مردانی هستم که در تاریخ جهان زاده شدهاند. گفتم "تیمور بیا قدم بزنیم." از این خیابان به آن خیابان قدم زدیم. "میبینی تیمور، داریم با هم قدم میزنیم." آدمی در خیابان دیده نمیشد. اگر آدم در خیابان باشد، با سگ بلند حرف نمیزنم. فکر میکنند: چه سگ بیتربیتی. صاحباش باش حرف میزند و او جواب نمیدهد. نمیتوانم تحمل کنم که آدمها از این حرفها بزنند. تیمور، اولن بیتربیت نیست، دومن یکی از باادبترین سگهایی است که در تاریخ جهان به دنیا آمده است. نه حریص است، نه مزاحم. غر نمیزند. تنها وقتی لازم باشد پارس میکند. کاری هم اگر داشته باشد، میرود در توالت میکند. وقتی من و نرگس عشقبازی میکنیم، چشمهاش را میبندد، میرود گوشهای دراز میکشد. قابل مقایسه با سگهای معروف جهان نیست. با آن لاسی، سگ ولگرد بیتربیت یا با پگی و بوبی که گهترین سگها هستند. قدم میزدیم. جهانگردی نبود. چند تایی بودند البته، مثل همیشه. بیشتر ژاپنی، چینی و بعد سوئدی، هلندی، اسپانیایی، آلمانی، لهستانی، چندتایی پرتغالی و دو سه سوییسی با کلاه میمونی به سر. چتر داشتند. نه بادی میوزید و نه بارانی میبارید. چه انتظاری داشتی مگر؟ پاییز بود. مثل همیشه سر و صدا نمیکردند. فکر کنم چون قرار بود ساعتی دیگر سوار هواپیما شوند و بروند خانهشان. از فکرش هم مو بر تنشان سیخ شده بود. این روزها با تروریسم هوایی و ورشکستهگی شرکتهای هواپیمایی، عدهی کمی پیدا میشوند که جرات کنند به سفر بروند. آن هم هوایی. من ادامه میدهم به گفتن: لعنتیها، بتمرگید تو خانهتان. این خیابان چه چیز دیدنی دارد؟ چند خانهی هفتاد هشتاد ساله؟ و نویسندهی معروف شهر که گاهی با سگ میآید تو خیابان و شما نمیشناسیدش چون کسی زحمت ترجمهی آثارش را به زبانهای جهان نمیدهد. بیش از همه دلم میخواهد کتابهام به چینی ترجمه شود. در لیست ده کتاب پرفروش چین بیاید. بد نیست. آنوقت چهل میلیون از کتاب تازهم فروش میرود. خودت حساب کن. پول پارو میکنم. یک اسکله میسازم رو به روی همین خانهم. یک خورشخانه بنا میکنم و ده بیست تا از این چینی ژاپنیها را میاندازم تو زیرزمین و وامیدارم به آشپزی. دوران تازهای از زندگیم خواهد رسید. دورانی که به اولین جندهای که بربخوری، باش سر کنی. به شرطی که مهربان باشی، چون زندگی غمانگیزی دارند اینها. قدم میزدم با سگام و میکوشیدم تا حد ممکن هوای تازه به سینه فرو دهم. برای ریههام خوب است. امسال تا این حد سالم نبودهام. اگر به زودی دوباره سیگار را ترک کنم، جشن ملی خواهد شد. فکرش را هم نمیکنم. آن یارو بهزاد کاشانی است که رو اسب میتازد؟ به من چه. به شرطی که دف را به زودی بیاورد. وقتی کتاب تازه تمام شود، شاید نوشتن را کنار بگذارم. آن وقت دوباره میروم طرف موسیقی. گروه موسیقی تازهای بنیاد میگذارم. یوسف حسینی هم پس از دماغ کارناوالی گروه موسیقی راه انداخت. حرامزادهی ضد بورژوا و شهرام شیرازی هم فلوت فرو کرد به کوناش. برای همین است که عقیده دارم ادبیات و موسیقی در دست هم دارند. با گروه موسیقی سفر خواهم کرد به کوه و دره، شهر و روستا. ترانههای ما همه جا زمزمه خواهد شد. چوپانان، دختران شیردوش، معتادان، درویشان، سبزیکاران، کفتربازان، ماهیگیران، خلبانان بیکار، شاهزادههای بی تاج و تخت و رانندگان اتوبوس و کامیون. دختران شیردوش در حال زمزمهی ترانههای ما لباس یکدیگر را درمیآورند، هنوز در حال زمزمه، کس یکدیگر را میلیسند و پستانها را میچلانند تا زمزمه به ناله تبدیل شود و در حال رسیدن به اوج جیغ بکشند، همآواز: کوشیار کوشیار کوشیار کوشیار کوشیار کوشیار کوشیار کوشیار کوشیار کوشیار! زیرا، بله، درست است، در عشقبازی با یکدیگر لذت تمام بردهاند، اما در جان همهشان، شبحی از من، زیبا و خوشاندام، مودب با لبخند به لب، سکسی و هوسانگیز، ظهور کرده است. رقاص باران، پاکشان و آرام میآمد سوی من. تیمور اندکی ناآرام شد. سگ آریایی است دیگر، از رنگین پوست جماعت میترسد. گفتم:"آروم باش تیمور. یارو کاریت نداره." دوستانه گفتم:"سلام." با خودم گفتم وقتی شماها بیایید اینطرف، معلوم است که نمیبارد. گفتم:"گهه دیگه." بلند خندید:"خیلی فانی هستی. میبینمت." از کنار هم گذشتیم. چرا این یارو شنگول بود. دوست دختر تازه پیدا کرده بود؟ از این آزیتا، نازی، شیدا، شیلا، شقایقهای تازه؟ یا بلیتبختآزماییش برده بود؟ نامه دریافت کرده بود که در برنامهی آیندهی سارا شرکت داده میشود؟ به هرحال، میتوانست و حقاش بود شاد و شنگول باشد. به من چه. خوب است آدمهای زیادی شاد و شنگول باشند. مخالفان آنان، آدمهای غمگین عقدهای، در اقلیت خواهند ماند. تیمور باز شاشید به جایی. جالب است دیدناش. حیوان کوچک مهربان، با اندکی شرم، میشاشید به دری، دیواری، درختی، جایی. حتا آدم سختگیری مثل من هم به زحمت میتواند جلوی بغض گلو را بگیرد. سیگاری روشن کردم. گفتم:"تیمور، حالا دیگه نوبت پیپی شده. پیپی کن جونم پیپی کن." و وقت اینگونه میگذشت. با کیف قدم زدیم. این را بهت بگویم، نه برای اولین بار، اما به احتمال برای آخرین بار: من آدم ناراضی و ناشکر نیستم. خوشبختم. گله نمیکنم. پیش میروم. مرگ خواهد رسید، اما حالا نه، که گند بزند به جشن. کمی دیرتر، حالا نه. مرگ از یک جشن به جشن دیگر میرود و زمانی هم سر و کلهش پیدا خواهد شد در جشن ما. کی؟ بعدتر، حالا نه. از افسردگی، لذت نبردن، بی تفاوتی و درخودفرورفتهگی کلافهام. لعنتی، جنگ! همهمان خستهایم. بی اعتنا باش. اسلحه بردار و ادامه بده به مبارزه. روز پیش محمود زنگ زده بود. گفته بود داستان مصور تازهش را تمام کرده است. - تبریک میگم بهت. گفت:"همیشه با حرفات بهم روحیه میدی." گوشی را گذاشتم. دستم عرق کرده بود. رو به تیمور گفتم:"این محمود هم از اون آدماس. میشناسیش اونو. محمود." تیمور سر تکان داد. حدود بیست نفر را به نام میشناسد. حیوان باهوشی است. مائدهی خدایی است. از چند خیابان دیگر گذشتیم. امضایی دادم به یک یارویی با موهای بلند و بارانی قرون وسطایی. رفتیم و رسیدیم به سیگارفروشی. مجلهی تازهی موتور خریدم که مدلهای جدید در میلان را معرفی کرده بود. سه بسته سیگار برای خودم. برای نرگس لازم نبود، چون حسن و مریم دو باکس از تونس براش آورده بودند. از سفر برگشته بودند و هردوشان اسهال شدید گرفته بودند. این را برای اطلاع خوانندگان نوشتم تا اگر خواستند به کشوری دور سفر کنند، بدانند. از یارو پرسیدم:"چهتوری یوسف." داشت حساب میکرد. چون پشت سرم صف کوتاهی شکل گرفته بود، و زنی ایستاده بود که دخترکش سر به سر تیمور میگذاشت، پول را دادم و زدم بیرون. لحظهای که زدم بیرون، شنیدم کسی گفت:"به به، به به، خیلی وقت بود ندیده بودمت." - بله، آقا فریدون، من کم مییام بیرون. بلند خندید:"واسه همینه که زیادی تو کتابات استفاده میکنی." - زیاد که نه. فکر کرد بامزه است. - پس تو هم کتابامو میخونی؟ کمی بعد، من و تیمور در خیابان خودمان بودیم. زنی با بلوز لیمویی و پستانهای درشت در زیر آن ایستاده بود خیره به رو به رو. گفتم:"ببخشین که مزاحم میشم، اما یه نفر دنبالتون میگرده." زد زیر گریه:"میدونم... میدونم." برای تسلای غم او پرسیدم که امضا میخواهد. گفت:"نه... هیچی نمیتونه غم منو تسلا بده." • بوسه در تاریکی - بخش چهل و هشت |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|