خانه > کتابخانه > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۴۸ | |||
بوسه در تاریکی - ۴۸کوشیار پارسیاو هم رفت. قفل را درست کرد، در را نبست. رفتم تو آپارتمان. دسته کلید افتاده بود رو زمین. برداشتم و گذاشتم تو جیب شلوار. شاش داشتم. در توالت شاشیدم. قلم همراه داشتم؟ نه. بعد از شاشیدن دنبالاش گشتم. رفتم به توالت دوباره. روی "مومو ۱۲ خرداد" خط کشیدم و بالاش نوشتم "مومو ۱۱ خرداد". اسم آن یارو را هم که در ۲۴ بهمن نوشته بود، کردم ۲۳ بهمن. اسم آدولف هیتلر ۲۱ فروردین را پاک کرده بودند. همانگونه گذاشتماش. مرتیکهی گه را. چه بلایی سر جهان آورد. دستور تولید فولکس واگن قورباغهای داد، و دیگر چه؟ فولکس قورباغهای ماشین به درد نخور آشغالی بود که فقط ملاها سوارش میشدند و از این منبر به آن منبر میرفتند. این مدل جدید بیتل خیلی خوشگلتر از قورباغهای است. و گرانتر و مناسب بورژوازی. پک محکمی به سیگار زدم، آمدم از آپارتمان بیرون، در را قفل کردم، کلید را گذاشتم تو جیب و رفتم پایین. سیگار نیمه را انداختم، کلاه گذاشتم سرم، بوئل را روشن کردم و راندم سوی خانه. در راه، کلید خانهی گیتی را پرت کردم تو جوی آب. دیگر باران نمیآمد. نرگس خوشحال شد که برگشتم. تیمور هم. هر دوشان مرا که میبینند، خوشحال میشوند. نرگس پرسید: "چهتور بود؟" - عزیزم، میشه اول یه شیرقهوه بزنم تو رگ؟ شیرقهوه حالم را جا آورد. ماجرا را کلی برای نرگس تعریف کردم. کمی بعد در اخبار دیروقت شب نشانام دادند که داشتم به سئوالهای یوسف پاسخ میدادم. اوضاع و احوال آشفتهی جهان، تهدیدها و عر و گوزهای جورج بوش، پارس کردن رییسجمهوریهای دیگر، ورشکستهگی بانکها و شرکتهای هواپیمایی به اندازهی چادر خیریه اهمیت نداشت و سر و ته همهی خبرها را در دو سه دقیقه هم آوردند. جنگ داخلی لیبریا و سودان معلوم است که جایی در اخبار ندارد. بله، آخرین تمرینهای تیم ملی فوتبال برای مسابقهی آینده سه دقیقه وقت گرفت. اگر مسابقه را جدی میگرفتند، شانس موفقیت داشتند. چندتایی متخصص تفسیر فوتبال با آرایش افتضاح مو این حرفها را زدند. نرگس و من نمیتوانستیم جلوی خندهمان را بگیریم از شنیدن ماجرای چادر خیریه به روایت تلهویزیون. شهردار و ایرن هم به سئوالهای خبرنگار جواب دادند. نرگس گفت:"عجب پتیارهای." آن شب عشقبازی عظیمی کردیم که نمیخواهم اینجا حرفی ازش بزنم. خودزندگینامه را باید کمرنگ کرد. زندگی خصوصی من، هرچه میگذرد، حرمت بیشتری پیدا میکند. کمی خودزندگینامه و بعد دیگر هیچ. کمی. دمی. همین. خوب، دو روز بعد، شاید هم سه روز بعد، در خیابان راه میرفتم. روز پاییزی بدی نبود. باران نمیبارید. کمی آفتاب. خرگوشی نبود. وضع سلامتی: معمولی. دیگر چه خبر؟ هیچ. ماجرای چادر خیریه، صفحهای از چند روزنامه را پر کرده بود. زخمیها: ایرن، پرویز داوودی، جمال مقدم، یوسف زهرمار، جواد و بهمن دیجی، رعنا و وحید وفایی و رزیتا بودند. رضا، عمله کابل کش زخمی نشده بود، اما دوباره با غل و زنجیر برده بودندش به تیمارستان. همانجا که گیتی بود. خیلی از آدمها که مغزشان مریض است، دوباره مریض میشوند، بی آنکه نشانهای از بیماری قبلی داشته باشند. حیف، اما واقعیت است این. ماجرای ربودن بچه، چند صفحه از روزنامهها را پر کرده بود. اینجا و آنجا، عکسی از مژده و سامانتا که به هم پیوسته بودند. عکس گیتی و حتا عکسی هم از یوسف رحمانی. "کارآگاه باهوش که دقت و ذکاوت او سبب شد تا حادثهی غمانگیزی بدون زخمی و قربانی حل شود." برخی از روزنامهنگاران خوب مینویسند، انکار نمیکنم. چهار عکس از خسرو دانش هم چاپ شده بود. مرد حرفهای، حتا پس از آنکه رضا او را ناکاوت کرده بود رو چمن خیس زیر چادر. آفرین خسرو! چندتایی تلفن شد به من از رادیو و روزنامه و تلهویزیون که حتا یکیشان به ماجرای گیتی و سامانتا اشاره نکرد. میتوانی رو رحمانی، آن یارو سیزده سالهوار، کونی کنار دریا و کلیدسازان حساب کنی. به خبرنگاران گفتم که دربارهی چادر خیریه چیز مهمی برای گفتن ندارم. ("رفته بودم اونجا، به عنوان یه آدم گمنام تا با همهی تواضع پولی جمع بشه واسه پسر عضلانی".) جز اینکه بهار آینده رمان محشری از من منتشر خواهد شد که از نظر شیوهی نگارش، محتوا، جذابیت، سرعت و زیبایی میتوان آن را آمیزهای از احمد وکیلی، اسماعیل نادری، شهرام شیرازی، یوسف حسینی، اومبرتو اکو، جان ایروینگ، رابیندرانات تاگور، خورخه لوییس بورخس و جمال مقدم بدانی. - جمال چی؟ در خیابان بودم. نسبت به ماههای گذشته، آدمهای بیشتری نگاهام میکردند، چون بیست و یک ثانیه ظاهر شده بودم در اخبار تلهویزیون. نه تا امضا دادم، نه به دختری با پستان درست و حسابی و نه به کُسی که از آسمان افتاده باشد. به یکی دادم که زیاد حرف میزد و گوسپندوار. پس از آنکه امضایی از سال هفتاد و شش دادم، گفت: "دلم میخواس نویسنده بشم، اما رفتم و مهندسی خوندم." - اونم جالبه. گرچه به هیچ وجه علاقهای نداشتم بدانم، پرسیدم:"این کابلها کار میکنن حالا؟" - چند هفته دیگه راه میافته. امکاناتش نامحدوده. اونوقت میتونی تو صفحه تصویر تلفن همراه اونی رو که باش حرف میزنی ببینی. آخ آخ آخ، چه رویایی، چه مالیخولیایی. اینجا مردی ایستاده که افتخار میکند به امکان پذیر کردن کاری کارستان. زردنبویی که بی تردید ناراحتی کبدی از نوع خطرناک داشت. داشتم میدیدماش دراز کشیده رو تخت بیمارستان با صد تا لوله و سوزن در تن. پزشک در راهروی بیرون اتاق دارد به ساعت مچیش نگاه میکند و به خانم مهندس میگوید: "خانم، صادقانه بگم، دیگه هیچ امیدی نیس." گفتم:"حق با شماس. موفق باشین آقا." به راه ادامه دادم. کمی بعدتر در تاریخ جهان، زنگ خانهی لیلا را زدم. - بله؟ در را فشار دادم و پشت سرم بستم. رفتم بالا. آنجا که لیلا منتظرم ایستاده بود. مرا در آغوش گرفت. بلوز ضخیمی پوشیده بود از مارک درست و حسابی با کفشی خوششکل. رفتم تو آپارتمان. - شیرقهوه؟ روز قبل زنگ زده بود و بعد از کلی ور ور با نرگس، با من حرف زده بود که حال جمال خیلی بد است. حال گیتی هم. حال وحید وفایی هم. و اینکه آیا حاضر بودم بروم ملاقاتشان. گفته بودم "فردا" و پس از آن گوشی را گذاشته و رو به نرگس گفته بودم "باور میکنی که از دست این لیلا به تنگ اومدهم؟" نرگس پرسید:"بالاخره معشوقهت شد یا نه؟" در مینی لیلا راندیم سوی بیمارستان. در راه گفت که یک گردش حسابی پیش رو داریم: آدمهای زیادی بودند که میشناختیم و باید عیادت میکردیم ازشان. اینگونه با حضورش جمال مقدم را خوشحال میکرد، گیتی و وحید را. شاید هم پرویز داوودی، که هرچه باشد دوست پسر سابقاش بوده است. و چرا ایرن نه، که همکار و رقیباش بود. گفتم: "من فقط از یه نفر عیادت میکنم. حوصله ندارم از این اتاق به اون اتاق برم. حالم بد میشه." ساکت شد. ازش پرسیدم که چه روزی سری دوم عکسهای پلی بوی را خواهد گرفت. - پنجشنبه هفتهی آینده. پانزده در صد پتیاره خانم. پانزده در صد مال من است. گفتم: "نه، زیاد نیس." ساکت شد. تا که برای چندین و چندمین بار بپرسد آیا شبیه حوا هست یا نه. - یه کمی. در پارکینگ زیر زمینی نگه داشت. پشت سر او رفتم. - من از جمال شروع میکنم. تو کجا میری؟ خداحافظ لیلا. در راهرو گم شد. به دیدار چه کسی بروم؟ جمال مقدم؟ در جا میمردم. آدم گه. کسی که خودش را کولی مینامد و نیست، کسی که میگذارد از روی یاکای زشت بیفتد، با قایق سُرخورده از رو ماشین کس دیگر، کسی که پلیس دنبالاش است و بیهوده هم نیست، کسی که بنز را بر بی ام و ترجیح میدهد، کسی که میگذارد آدم بیهودهی ناشناسی چون لیلا او را بگاید، فراموش کند که من از او عیادت کنم. جواد و بهمن؟ من با آن موجودات چه کار دارم؟ با وحید و رعنا وفایی چه کار دارم؟ هیچ. یعنی رضا کابل کش را انتخاب کنم؟ نه. دوباره زنش مریم را خواهم دید، که اصلن حوصلهش را ندارم. تازه در بخشی که رضا بستری است، ممکن است دکتر کاظمی مزاحمام بشود و آن کبرای عصبی. میتوانم از آن هم بگذرم. مثل گذشتن از دندان درد. رفتم و از گیشهی راهنما دربارهی بیماری که میخواستم عیادت کنم، اطلاعات بگیرم. تنها نام کوچک را میدانستم، اما در همهی بیمارستان تنها یک بیمار با اسم کوچک بود. اسم فامیلاش را هم پیدا کرده بودند: آیالا. چه فامیلی قشنگی. رفتم به اتاق. دو نفر رو تخت دراز کشیده بودند. یکیشان به رو به رو خیره بود و دیگری رفته بود زیر ملافه. گفتم: "سلام رزیتا جون، چهتوری؟" آن دیگری، همانگونه که به رو به رو خیره بود، گفت:"خوابیده." زنی بود که فکر کردم باید جایی دیده باشماش. نمیدانستم کجا. - حیف. اومده بودم عیادتش. لبخند زدم: "بهش بگو... پسرخالهش از مانیل اومده بود." بهش نگاه کردم: "شما رو جایی ندیدهم؟" از اتاق زدم بیرون. اشک در چشمانم جمع شده بود. این زن به مادرم شبیه بود. دیگر نمیخواهم چیزی بگویم. اشک را با پشت دست پاک کردم و زدم از بیمارستان بیرون. تاکسی مرا به خانه برد. راننده آدم ساکتی بود. وقت پیاده شدن ازم خواست برای دخترش امضا بدهم. امضای سال هفتاد و یک را دریافت کرد. شب خوب بود. من و نرگس، مهران و سیما، حسن و مریم تصمیم گرفتیم که برویم بیرون شام بخوریم. در رستوران عالی. گفتم:"هاکان یه چیز گرم و درست و حسابی بذار تو بشقابمون. آنجا نشسته بودیم. تیمور نشسته بود رو زانوی نرگس. با دو دست جلو روی میز. مهران گفت: "دوک دوک دوک دوک." خوردیم، حرف زدیم، از چیزهای درست و حسابی. همسایه بودیم و دوست. امیدوارم تا آخر همینگونه بماند. خندیدیم و شوخی کردیم و من حتا کوشیدم از موضوعات جدی حرف به میان نکشم، چرت و پرت گفتم، سرگیجه نداشتم و تپش قلب نداشتم و درد گردن آرام بود و دیگر چه بگویم؟ خوب، آنجا نشسته بودیم. عالی بود. گرم بود. به خندیدن ادامه دادیم. دستام را گذاشته بودم رو ران نرگس و گرمای تناش را احساس میکردم که در تن من جاری میشد. • بوسه در تاریکی - بخش چهل و هفت |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|