خانه > کتابخانه > Jul 2010 | |
Jul 2010بخش بیست و هفتم شب هول - ۲۷هرمز شهدادی: دوباره ایستاد. تا حالا چهار بار ایستاده است. سر سید خندان. سر حسینه ارشاد. سر سه راه. حالا هم ایستاده. نکبت فضول بوی گند عرق دست و پایش سرم را درد آورده. حرف که میزند بوی گند دهنش توی صورت آدم میخورد. باز خوب است روی گلها کاغذ زرورق پیچیده است. بخار تعفن این گلوله چرک و عرق گلها را میخشکاند. مثل اسید. همهشان مثل اسیدند. ذره ذره دارند میخورند. همه این شهر و این مملکت را دارند میخورند. بخش بیست و ششم شب هول - ۲۶هرمز شهدادی: رفتم سفارت آلمان گفتم یک نسخه ماین کامف به بنده بدهید. دادند. خوششان هم آمد. اگر جنگ نمیشد درست میشد. نگذاشتند.انگلیسیهای بیپدر و مادر. چاپیدن خوب است اگر بچاپ انگلیسی باشد. آمریکایی باشد. روسی باشد. آلمانی نباید بچاپد. نوبت به انبیا چو رسید آسمان تپید. نوبت به موسولینی که رسید حبشه ملیت پیدا کرد. یک دفعه همه مدعی شدند. بخش بیست و پنجم شب هول - ۲۵هرمز شهدادی: ابوالفضل گفته است بروم خانهاش. یا بروم به بیمارستان؟ من سر چهارراه پهلوی ایستاده. و ایران بر تخت خوابیده. من ناظر تصادف وانت مزدا با اتومبیل پیکان. یکی از خارج وارد میشود و دیگری در داخل تولید میشود. ژاپنیها مورچهوار جلو میروند. حالا در بازارهای جهانی با امریکاییها و اروپاییها رقابت میکنند. انفجار بمب اتمی هم نتوانست نابودشان کند. قدرت کار. قدرت سرمایه. خودش وارد میشود. کتابش نه. بخش بیست و چهارم شب هول - ۲۴هرمز شهدادی: «والله چه عرض کنم آقای راننده. البته یادتان باشد فقط اقوام غریبه و وحشی این کارها را نمیکردند. نشنیدهاید که مثلاً آقا محمد خان قاجار دستور داد از چشمهای مردمان کرج برج درست کنند؟» ــ چرا. شنیدهام. فقط نمیفهمم. سیگار میکشید. «نه متشکرم. چرت میزنم.» قتل عام مردم اصفهان. ویران کردن اصفهان. سوزاندن اصفهان. مثل تجاوز به زور به زنی. مثل فاحشه کردن باکرهای. مثل مثله کردن فاحشهای. بخش بیست و سوم شب هول - ۲۳هرمز شهدادی: حس کردم چشمهای من دیگر آنچه را تاکنون دیده است نخواهد دید و حس کردم مثل آب که در تلاطم غوغایی خود در همه چیز نفوذ میکند من نیز درهمه چیز نفوذ میکنم در ریشههای گیاهان در ذرات خاک و در بالهای پرندگان نفوذ میکنم در پوستها میدوم در دستها در چشمها در بدنها مثل خون جاری میشوم من نیز پارهای از گوشتهای بسیار و ذرهای از ذرات انبوه و آدمی از آدمیان دیگر میشوم که میتواند گریه کند میتواند به راستی گریه کند. بخش بیست و دوم شب هول - ۲۲هرمز شهدادی: و هیچکس، هیچکس نفهمید و ندانست که چون ابراهیم اسحاق را به خدای خود پیشکش کرد و خدا نخواست که او فرزندش را قربانی کند، مرا هدایت را، به مذبح فرستاد. اسحاق میخواست نردبان شهادت را تا آخرین پله بپیماید. فرمان آمد بایست. بازگرد. صداقت تو بر ما ثابت شد. من سه ماه کار کرده بودم و حقوقم را نداده بودند. مشکوک بودند. سرانجام چشم باز کردم و دیدم که یکه و تنها در مذبح نشستهام. بخش بیست و یکم شب هول - ۲۱گفتم «هاجرخانم. چه عجب؟ میبینید چه دنیای کوچکی است. میگویند کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد. باور کنید نمیدانستم شما در تهران هستید. وگرنه زودتر از اینها.» سرش را بلند کرد. از گریستن بازماند. دهانش را باز کرد. صدایی دورگه، ضعیف، از گلویش میجهید. کلمهها در دهانش میماند. میماسید. میلغزید. گفت «دیگر تاب نیاوردم. دیگر نتوانستم. دیدم بالاخره خواهم مرد بدون اینکه.» و نگفت. بخش بیستم شب هول - ۲۰هرمز شهدادی: نعیم از پیرمرد دیگری یاد میکند. از مشد حسین: «مشد حسین در حدود شصت سال داشت. سواد که نداشت هیچ اصلاً روحش از دنیا بیخبر بود. وقتی دیدم در گوشه سلول نشسته است به سراغش رفتم. زانوهایش را در بغل گرفته بود. گفتم: عجب، مشد حسین؟ تو را دیگر چرا به اینجا آوردهاند؟ مشد حسین سر بلند کرد. دهان بیدندانش را باز کرد. حیرتزده گفت: «والله چه عرض کنم آقا. نمیدانم آقا.» بخش نوزدهم شب هول - ۱۹هرمز شهدادی: پسرکی در حال دویدن به اسماعیلی تنه میزند. اسماعیلی سکندری میخورد. اوراق کاغذ را در دست میفشارد. میایستد. اوراق را مرتب میکند. به راه میافتد. امان ازدست این وروجکها، نزدیک بود بخورم زمین. دیگر خواندن فایده ندارد. تقریباً به سر چهارراه کالج رسیدهام. خدا کند ابوالفضل در اطاقش باشد. باید با او حرف بزنم. باید کلمهها را ادا کنم. هرچه به ذهنم برسد. فرقی نمیکند. فقط مهم حرف زدن است. بخش هیجدهم شب هول - ۱۸هرمز شهدادی: اسماعیلی ایستاده در جلو در بیمارستان. بروم یا نروم؟ بروم تو یا نروم تو؟ در جستجوی زمان گمشده؟ پروست و جویس. چرا اسم جویس را در یادداشتها نوشتهام، چرا نوشتهام هادی کتابهای فاکنر و جویس را به من داد؟ چرا داد؟ و بعد این جمله. این جمله که به گمانم مال پروست باشد: زنی که در حین خواب از دندۀ آدم زاییده میشود. یا از زانوی آدم. چیزی شبیه به این. زنی خامهای. نان خامهایخوران. ایستاده در تاریکی. بخش هفدهم شب هول - ۱۷هرمز شهدادی: هیچوقت به فکر چاپ کردن این یادداشتها نیفتادهام. میدانم. اگر روزی آنها را چاپ کنم خیلیها به من ایراد خواهند گرفت، ممکن است بگویند این چیزها داستان نیست. من هم میگویم راستش اگر منظورتان داستان سرگرمکننده است نیست. به یک معنی ضد داستان است. خوب، صدها نویسنده داستانهای سرگرم کننده نوشتهاند. اگر آدم میخواهد که فقط شرح ماجرایی را بخواند میتواند برود به سراغ آنها. بخش شانزدهم شب هول - ۱۶هرمز شهدادی: مادرم ازجا برمیخاست. به اطاقی دیگرمیرفت. و مویه و ضجهاش، گاه تا دمیدن سپیده، ادامه مییافت. و بدین سان ناگهان خانه به جهنمی تبدیل میشد گدازان. هر صدایی گوشآزار بود و تا مغز استخوان نفوذ میکرد. هر لحظه قرنی میپایید. ما میلرزیدیم. ما لرزان و ترسان و گریان به خواب میرفتیم. وفردا فرامیرسید: چند روزی قهر، چند روزی آشتی، شبی دعوا و کتککاری. چند روزی قهر، چند روزی آشتی، شبی دعوا و کتککاری. بخش پانزدهم شب هول - ۱۵هرمز شهدادی: اسماعیلی لیوان چای را برمیدارد. چای سردشده است. لاجرعه سر میکشد. سیگاری از پاکت بیرون میکشد. روشن میکند. پک میزند: هر روز شش نخود. گاهی بیشتر. نیم مثقال. یا بیشتر. حسابش را نمیشود دقیقاً نگاه داشت. از اضطراب کم میکند. آرامش میبخشد. باعث میشود وحشت از زنده بودن جایش را، دست کم دوسه ساعتی، به نوعی تسلیم و رضا بدهد. و این تسلیم و رضا باعث میشود که بتوانم بهتر فکر کنم. فکر؟ بخش چهاردهم شب هول - ۱۴هرمز شهدادی: اکنون میتوانی گریه کنی. اکنون میتوانی به او بگویی که درعین گناهکاری سزاوار رنج عظیمی نیستی که بیشتر از توانایی و تحمل رنج بردن توست. خدای تو، در تاریکی و سکوت، اعتراف تو را به رنج بردنت میشنود. و همین کافی است. تو در اعتراف به رنج بردن غسل داده میشوی. طاهر میشوی. آدم میشوی: آمادۀ رنج دادن بیشتر. دروغ میگویی و میدانی که دروغ میگویی و میدانی که همه دروغ میگویند. بخش سیزدهم شب هول - ۱۳هرمز شهدادی: ای اصفهان. ای شهرمن. ای بانوی خاطرات من. وقتی که عصر میشود، تو، مثل عشق، شکنجهآور میشوی. ناگهان چهارباغ از عابر خالی میشود. ناگهان پیادهرو کنار رودخانه را سکوت فرامیگیرد. و باد در شاخههای درختان پیچان اعماق روح مرا میکاود. رودخانه رمز اساطیری تن توست. رودخانه روح توست که سرگردان و جاری و به خون و خاک آلوده است. رودخانه رازی را و تاریخی را باز میگوید که زبان آدمیان جرئت بازگفتن آن را ندارد. بخش دوازدهم شب هول - ۱۲هرمز شهدادی: اسماعیلی سرش را از روی کاغذ بلند میکند. نیمخیز میشود. با انگشت به پیشخدمت اشاره میکند. «آقا قربان دستت یک چای دیگر بهمن بده.» مینشیند. سیگاری روشن میکند. پک میزند. نمیدانم نوشتن این عبارتهای انگلیسی چه تأثیری میگذارد. مهم نیست. باید نوشت. حالا دیگر همه کم و بیش زبان انگلیسی را بلدند. این روزها همه زبان انگلیسی میخوانند. لغتهای انگیسی بهکار میبرند. بخش یازدهم شب هول - ۱۱هرمز شهدادی: سر برمیگردانم. پنجره را باز میکنم. صدای تیز زنگ مدرسه با هیاهوی بچهها میآمیزد. برمیجهند. میخندند. لباسهای رنگینشان درهم میشود. شاگردان دبستاناند که مشغول صف بستن میشوند. ما هم صف میبستیم. هر روز صبح. پیش از رفتن به کلاس. ناظم مدرسهمان، آقای فریدون، تر و تمیز لباس میپوشید. کراواتی که میبست همیشه نو به نظر میآمد. موی صافش را به عقب سر شانه میزد. بخش دهم شب هول - ۱۰هرمز شهدادی: مردی میانسال، شاید، درست زیر پنجرۀ اطاق رئیس میخواند. میکوشد کلمههای عربی را درست ادا کند. میکوشد کلمهها را شمرده شمرده بخواند. میخواهم از جا بلند شوم و ببینم کیست که در اطاق باز میشود. مردی سراپا سفیدپوش و سیگارکشان در آستانۀ در ایستاده است. سرفه میکند. میگوید: «ببخشید که مزاحم میشوم. اینجا دفتر کار من است و مجبورم از شما بخواهم به جای دیگری تشریف ببرید. بخش نهم شب هول - ۹هرمز شهدادی: اتوبوس بهراه میافتاد. خری لنگان از این چهار چرخ زرزرکنان سریعتر میرفت. مسیری را که با سرعت معمولی یک ماشین دو سه ساعت طی میشود این اتوبوس یک روز طی میکرد. جادۀ پر از خاک و غبار، گرمای کشنده، استفراغ مسافران، عرق، بوی تنهای آماسیده در کورۀ گداختۀ اتوبوس، صندلیهای زهوار دررفته، صلواتهای پیاپی، رانندۀ چرتزنان، و دندههایی که پیاپی عوض میشود تا این جانور از کار افتاده را به راه بیندازد. بخش هشتم شب هول - ۸هرمز شهدادی: ابراهیم خان چندان در ده نمیماند. باید بهشهر باز گردد و بهکارهای اداریاش برسد. اخبار مربوط بهملی شدن نفت را از رادیو شنیده است و دیگر در ده بند نمیشود. وقتی که خانواده همه میروند، من، بهاصرار میمانم. من میمانم و نانا و آقا بزرگ. آقا بزرگ مهربان که حالا عصرها به تنهایی در پشت منقل آهنی مینشیند. با انبر زغالهای گداخته را بر روی هم میگذارد و به من میگوید «بابا بیا بنشین بغلم تا برایت قضیۀ سفر کربلا را بگویم.» |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|