تاریخ انتشار: ۱ مرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
بخش نوزدهم

شب هول - ۱۹

هرمز شهدادی

سارا هنوز بر تخت و بر ابراهیم می‌نگرد. می‌گوید: «مادر معطل نشو. برو برو ناهار بخور و قدم بزن. گفتم که من اینجا پیش پدرت می‌مانم. به پرستار گفته‌ام برایم چای بیاورد.» به راه می‌افتم. می‌گویم گشتی می‌زنم، چیزی می‌خورم و به بیمارستان برمی‌گردم. از اطاق بیرون می‌آیم. از بیمارستان بیرون می‌آیم. خیابان فرانسه را طی می‌کنم. مدرسه‌ها تعطیل شده است. بچه‌مدرسه‌ایها پیاده‌رو را پر کرده‌اند. می‌خندند. داد و فریاد می‌کنند. در پی یکدیگر می‌دوند. متلک می‌گویند. آدامس می‌جوند. بی‌خیالند و شادمان.

پسرکی در حال دویدن به اسماعیلی تنه می‌زند. اسماعیلی سکندری می‌خورد. اوراق کاغذ را در دست می‌فشارد. می‌ایستد. اوراق را مرتب می‌کند. به راه می‌افتد. امان ازدست این وروجکها، نزدیک بود بخورم زمین. دیگر خواندن فایده ندارد. تقریباً به سر چهارراه کالج رسیده‌ام. خدا کند ابوالفضل در اطاقش باشد. باید با او حرف بزنم. باید کلمه‌ها را ادا کنم. هرچه به ذهنم برسد. فرقی نمی‌کند. فقط مهم حرف زدن است. مهم حرف زدن با کسی است که آدم او را می‌شناسد و با او مأنوس است. این جوری سینه سبک می‌شود. نمی‌دانم. مثل این است که اندوه و شفقت و حس تنهایی جایی در سینه گلوله شده باشد. مثل این است که طاولی در گلوست. حرف زدن طاول را می‌ترکاند. گلوله را حل می‌کند. ادا کردن کلمه‌ها بغض را بخار می‌کند و در هوا می‌پراکند. باید با ابوالفضل حرف بزنم. چه کسی بزرگوارتر از او؟ چه کسی خاموش‌تر از او؟ همیشه آمادۀ شنیدن است. اطاقش در مؤسسه محل رفت و آمد است.

کسی در می‌زند. ابوالفضل از روی صندلی برمی‌خیزد. در را می‌گشاید. سلام را پاسخ می‌گوید دست را به گرمی می‌فشارد. صندلی برای نشستن تعارف می‌کند. چای خبر می‌کند. می‌نشیند و پیپش را چاق می‌کند و گوش می‌دهد. صبورانه گوش می‌دهد. هرگز از احوال خودش حرف نمی‌زند. شاید خودش را می‌بیند که از دهان مخاطبش سخن می‌گوید. از فرانسه که بازگشته بود هم همین طور بود. به همه گوش می‌داد. مخصوصاً به جوانها. به بچه‌های کوچک این قرن. همین‌ها که در پیاده‌رو می‌دوند. همان‌ها که شرق شرق پایشان را بر زمین می‌کوبیدند. بچه‌هایی که دیده‌اند. بچه‌هایی که شنیده‌اند. بچه‌هایی که خوانده‌اند. هر روز می‌بینند. هر روز می‌شنوند. هر روز می‌خوانند. قحطی در آفریقا. گرسنگی در هند. قتل عام در اندونزوی. قتل عام در ویتنام. سوراخ سوراخ کردن آلنده در شیلی. به مسلسل بستن نرودا! افسانۀ صنعت و تکنولوژی. بمب اتمی. اسطورۀ سفینۀ فضایی.

دخترکم پهلویم نشسته بود و می‌دوید. می‌دید که جعبۀ کوچک تلویزیون نشان می‌دهد که سفینۀ حامل آدمها بر روی کرۀ ماه می‌نشیند. من وقتی همسن او بودم حدیث شق‌القمر را از این و آن می‌شنیدم. دخترکم از من پرسید بمب ناپالم چیست. چه بگویم؟ بگویم بمبی که آمریکاییها بر سر ویتنامیها می‌ریزند و وقتی منفجر می‌شود تا شعاع چند کیلومتری همه چیز را می‌سوزاند و خاکستر می‌کند؟ می‌پرسد چرا عروسکهایی را می‌ریزند روی سر ویتنامی‌ها که خطرناک است. چه بگویم؟ بگویم که بچه‌های همسن و سال او بردارند تا در دستشان منفجر بشود و هزار تکه‌شان کند؟ چطور بگویم؟ چرا بگویم؟ خودشان می‌بینند. خودشان می‌شنوند. خودشان به مجرد آن که مجادلۀ من و مادرشان شروع می‌شود می‌دوند توی اطاقی که تلویزیون قراردارد و در را می‌بندند. در جلو تلویزیون می‌نشینند و صدایش را بلند می‌کنند که صدای مشاجرۀ پدر و مادرشان را نشنوند.

من می‌گویم نمی‌خواهم شب و روز در خانه بمانم. مادرشان می‌گوید که معلوم است. سرت جایی گرم است. تلویزیون می‌گوید سربازهای اسرائیلی با دینامیت و نارنجک خانه‌های آوارگان فلسطینی را ویران می‌کنند. من می‌گویم مگر نمی‌بینی که شب و روزم توی این خانه سر می‌شود. مادرشان می‌گوید چه فایده فکرت در جای دیگری است. تلویزیون حتماً بمبهای خوشه‌ای را نشان می‌دهد که توی اردوگاه آوارگان فلسطینی منفجر شده است و هر تکه‌اش دو یا سه آدم را تکه پاره کرده است. من می‌گویم آخر مگر می‌شود زن و مرد همه‌اش مثل سگ نر و ماده بوی همدیگر را بکشند. مادرشان می‌گوید نمی‌خواهی بفهمی. نمی‌خواهی بفهمی که زن همه‌اش به فکر پایین تنه‌اش نیست. زن همزبان و همفکر و همدم می‌خواهد. تلویزیون می‌گوید آمریکاییها دو برابر مقدار همه بمب‌هایی که در جنگ جهانی دوم مصرف شده است ریخته‌اند بر روی سر ویتنامی‌ها. بچه‌های کوچک این قرن و صدای تلویزیون و صدای پدر و صدای مادر.

اسماعیلی از چهارراه کالج می‌گذرد. در خیابان شاهرضا وارد مؤسسۀ انتشاراتی می‌شود. پس از سوار شدن بر آسانسور اوراق کاغذ را در جیبهایش فرو می‌کند. از آسانسور خارج می‌شود. راهرو را طی می‌کند. در پشت در انتهای راهرو می‌ایستد. با انگشت دقه‌ای بر در می‌زند و در را باز می‌کند. این هم ابوالفضل. ایستاده در پشت میز. نکند آمادۀ رفتن به خانه است؟ «آقا سلام علیکم.» ـ سلام. سلام. چه عجب از این طرفها استاد هدایت خان. «ابوالفضل سر به سرم نگذار. اول بگو ببینم حالت چطور است. و بعد، ببینم می‌خواهی بروی خانه یا در همین اطراف نهار بخوری؟» ـ آقا، من باید سری به یکی از دوستان بزنم. لطف کن و چند دقیقه‌ای همین جا بنشین. الان برمی‌گردم. قرار است با یکی دو تا از دوستان ناهار بخوریم. می‌شناسی‌شان. اگر میل داری بفرما. حتماً دوستان هم از دیدنت خوشحال خواهند شد. «با کمال میل. مزاحم که نیستم؟» ـ ابداً. خوب از خانمت چه خبر؟ «منظورت خانم سابقم است؟» ـ والله نمی‌دانم چرا من هنوز خیال می‌کنم شما دو نفر طلاق نگرفته‌اید. آن هم با وجود دو بچه. «نه. بدبختانه یا خوشبختانه طلاق گرفته‌ایم. خودم هم گاهی خیال می‌کنم هنوز ایران با من زندگی می‌کند. بماند. معطل نشو. برو و برگرد تا برویم ناهار بخوریم. راستی کجا می‌رویم؟» ـ با تاکسی می‌رویم به ریویرای پائین. سر خیابان قوام‌السلطنه. همین جا باش تا برگردم.

ابوالفضل از اطاق بیرون می‌رود. اسماعیلی می‌نشیند.

اصفهان و ابوالفضل. ابوالفضل و جلسات ادبی. هنری. مثلاً.

هستۀ مرکزی جلسات را ابوالفضل و محمد و هوشنگ تشکیل می‌دادند. نخست محمد را شناختم. تازه دورۀ دانشسرای عالی را تمام کرده بود. دبیر ادبیات شده بود. اغلب در دبیرستان‌ ادب تدریس می‌کرد. هیچ کس او را نمی‌شناخت. وقتی سر کلاس درس فارسی و انشاء صحبت از شعر جدید و بینش شاعرانۀ جدید می‌کرد یکپارچه شور و شوق بود. موی صاف قهوه‌ای روشن، صورت گرد و سبیل انبوه داشت. رفتارش، برخلاف رفتار رسمی و تشریفاتی سایر دبیرها، دوستانه و مهربانانه بود. پیاپی سیگار می‌کشید. بچه‌ها به درستی حرفهایش را نمی‌فهمیدند. از نوعی بینش هنرمندانه، از نوعی ادبیات و از نوعی شعر سخن می‌گفت که نه در کتابهای درسی دربارۀ آنها چیزی خوانده بودیم و نه از معلمان ادبیات دربارۀ آنها چیزی شنیده بودیم. مهم این بود که محمد به شاگردها، به جوانان میدان می‌داد. نحوۀ تدریسش باعث می‌شد که قالب عادتی و تصنعی ذهن بچه‌ها درهم شکسته شود. پس از این که از کلاس بیرون می‌آمدیم محمد برخلاف سایر دبیرها در کلاس یا در حیاط مدرسه می‌ماند. به دفتر نمی‌رفت. می‌ایستاد و حرف می‌زد، گوش می‌داد و راهنمایی می‌کرد.

هنوز چند هفته‌ای از شروع کلاسها نگذشته بود که من، و شاید اکثرا همکلاسی‌هایم دریافتیم محمد نه تنها بنیادهای عادتی اندیشه‌هایمان را درهم ریخته است، بلکه به ما آموخته است که دوباره در پی کشف دنیای پیرامون خود برآییم. کشف کردن مفهومی بود که محمد بارها و بارها برآن تأکید می‌کرد. می‌گفت هر یک از ما، هرچند در نظر سایر معلمها بچه شمرده بشویم، ذهنیتی خاص خود و فردیتی یگانه داریم. می‌گفت باید مثل کودکی که در جنگلی رها شده باشد و یکایک درختان و گیاهان و جانواران جنگل را بازبشناسد و نامگذاری کند، هر یک از ما باید محیطمان و روابط اجتماعی و انسانی‌امان و اشیاء پیرامونمان را باز بشناسیم. می‌گفت جوهر شعر و بینش شاعرانه در همۀ آدمها نهفته است. مهم این است که هر کس بینش شاعرانه را در خود پرورش بدهد. به عقیدۀ او شعر و ادبیات فارسی پس از حافظ دچار انحطاط شده بود. تقلید و تصنع دو عامل عمد‌ۀ این انحطاط بود. می‌گفت غزل فارسی در کار حافظ به اوج خود رسید. پس از او کسانی که عنوان شاعر به خود داده بودند یا از حافظ تقلید کردند و یا به بیراهه رفتند. مثالی که می‌زد این بود که بیشتر شاعران پس از حافظ با شعر خود روابط و جلوه‌های جهان و زمانۀ خویش را کشف نمی‌کردند و به همین دلیل غزلهایشان را فی‌الواقع از چپ به راست می‌نوشتند. یعنی ابتدا قافیه‌ها را ردیف می‌کردند و سپس بیتهایی کلیشه‌ای به این قافیه‌ها می‌افزودند. می‌گفت مهم این است که شعر و ادبیات گذشتۀ ایران را بخوانیم و بفهمیم. اما لازم نیست ادبیات را از حفظ کنیم و اگر میل به نوشتن و آفریدن داریم از کار گذشتگان نسخه‌برداری کنیم.

حرفهایش را به جان می‌‌شنیدیم. چنان هر بار که درس می‌داد با اشتیاق سخن می‌گفت که گاه حس می‌کردم محمد به هنگام تدریس عین آفرینندگی و خلاقیت می‌شود. تدریسش هنر آفریننده را متبلور می‌کرد. حرفهایش از دل برمی‌آمد و بر دل می‌نشست. محمد به هنگام درس دادن، ادبیات متجسد، هنر مجسم بود. و اینهمه در زمانی که معلم فقه کتابهای صادق هدایت را می‌سوزاند و معلم‌های ادبیات شاعران نو ایران را کافر و بیسواد و خائن معرفی می‌کردند. شاید به همین دلیل رفتارشان با محمد رفتاری آزاردهنده بود. می‌کوشیدند ساعات تدریسش را محدود کنند. می‌کوشیدند با بدگویی از او هنر جدید را تخطئه کنند. اما محمد نه از کسی می‌رنجید و نه می‌کوشید حقانیت هنرش را با مجادلۀ با آنها ثابت کند. مثل هر هنرمندی می‌دانست که هنر اصیل سرانجام جای خود را باز خواهد کرد. گاهی عصرها محمد و چند تن از شاگردها و من به کافه قنادی پارک در چهارباغ می‌رفتیم. می‌نشستیم. دربارۀ کتابهایی که خوانده بودیم و یا باید می‌خواندیم بحث می‌کردیم. من می‌نوشتم. می‌کوشیدم همان طور که محمد گفته بود همه چیز را دوباره ببینم، با نوشتن و از طریق زبان دوباره کشف کنم. و در کافه قنادی پارک بود که نخستین‌بار ابوالفضل را شناختم.

هر روز پس از ساعت پنج عصر مردی لاغر که لباسی آراسته پوشیده بود به کافه قنادی می‌آمد. پیشانی‌اش بلند بود. موی جو و گندمی انبوهش را به عقب شانه کرده بود. عینک دسته شاخی‌اش بینی عقابی‌اش را ظریف نشان می‌داد. دستهای بزرگش را موی قهوه‌ای پوشانده بود. همیشه کتابی در دست داشت. در پشت میزی، در زاویه‌ای خلوت می‌نشست. چای سفارش می‌داد. پیپش را چاق می‌کرد و اگر همصحبتی نداشت کتاب می‌خواند. روزی دربارۀ یکی از نمایشنامه‌های سارتر که به زبان فصیح ترجمه شده بود با دوستی گپ می‌زدم. کنجکاو بودم بدانم مترجم توانای آن چه کسی است. دوستم مرد آراستۀ پیپ‌کشان را به من نشان داد. با محمد دربارۀ کتاب و مترجم آن حرف زدم. دریافتم که نامش ابوالفضل است و به تازگی از سفر درازمدت خود به فرانسه بازگشته است. محمد گفت که او و ابوالفضل و هوشنگ تصمیم گرفته‌اند هر هفته جلسات ادبی برگزار کنند و محصول کار اعضای جلسه را به صورت جُنگی منتشر گردانند. پرسیدم هوشنگ کیست. گفت نویسنده‌ای جوان، نویسنده‌ای که ابتدا کار هنری‌اش را با شعر گفتن آغاز کرده است و اکنون می‌خواهد همۀ کوشش خود را مصروف نوشتن داستان کند.

محمد مرا نیز به شرکت در این جلسات تشویق کرد. و بدین سان، من نه تنها با سه دوست و معلم، بلکه با سه جلوۀ هنر ادبیات یعنی شعر و داستان و ترجمه آشنا شدم. مهم این بود که همۀ اعضای این جلسات جوان بودند. مهم این بود که هیچ کس نمی‌خواست برتری شخصی‌اش را بر دیگران نشان بدهد. مهم این بود که هر جلسه منحصر به بحث دربارۀ هنر و دربارۀ ادبیات بود و هر شرکت‌کننده باید در طی هفته‌ کاری برای ارائه به سایرین تولید می‌کرد. مهم این بود که شرکت‌کنندگان در هر جلسه چنان خود را واقف آموختن و آفریدن کرده بودند که هیچ یک از جلوه‌های وجود فردی‌شان مجال بروز نمی‌یافت. گویی هر یک از ما پیش از ورود به خانۀ قدیمی محمد، و قبل از نشستن در اطاق انتهای حیاط که انباشته از کتاب و صندلیهای قدیمی و دارای طاقچه‌های متعدد بود، از وجود اجتماعی و خصایص روانی‌مان تهی می‌شدیم.

نه فقط احساس رقابت و حسادت، احساس پای‌بندی به عقیده‌ای خاص و احساس کوچک و بزرگی در جوانانی که از راه می‌رسیدند وجود نداشت، بلکه حضور هر یک سرچشمه‌ی پشتکار بیشتر و پشتوانۀ خلاقیت دیگری می‌شد.

هنر و ادبیات در هر دوره‌ای زاییدۀ ارتباط اجتماعی و ارتباط متقابل انسانی است. هیچ هنرمندی نمی‌تواند در انزوای محض مثل کرم ابریشمی در پیله، اثر هنری تولید کند. هنرپدیده‌ای اجتماعی است و به همین سبب محصول ارتباط انسانی متقابل است. در طی این جلسات بود که آموختم انتقاد چه اندازه سازنده است و تا چه حد برای کار نویسنده و شاعر ضروری است. شرکت‌کنندگان در جلسه نیز این را می‌دانستند. مهم این بود که نظر هر یک از ما برای دیگری ارزشمند شمرده می‌شد. البته تجربه و دانش ابوالفضل، یا محمد، یا هوشنگ از ما نوجوانان به قول معروف بچه مدرسه‌ای بیشتر بود. اما هر سه چنان به انتقاد بقیه گوش می‌دادند که بقیه به اظهارنظر آنها. هوشنگ همیشه شوریده بود. پوستی آفتاب سوخته و سبیلی پرپشت و موی خشن انبوهی داشت. حالاتش حکایت از حساسیتی عصبی می‌کرد. دمی از خواندن و بازخواندن، بحث کردن و گوش کردن به حرفهای دیگران و اصرار به کار کردن مداوم باز نمی‌ماند.

دریغا که دگرگونی جوهر حیات اجتماعی است و تغییر همیشه در جهت کمال مطلوب نیست. سالها در چشم زدنی می‌گذرند و یاران قدیمی از یکدیگر دور می‌شوند. جوانان اندک اندک شوق اولیه به هنر را از دست می‌دهند. گذشت زمان و وقوع رویدادهایی که فرد باید به تنهایی با آنها مواجه شود، رشد شخصیت در موقعیت‌هایی که به یکباره بینش فرد را دگرگون می‌کند، و برخورد با واقعیتهای محیطی که نه پروندۀ هنرمند است و نه خواستار اثر هنری، موجب شد که برگزاری جلسات ادبی به تعویق بیفتد و سرانجام به حلقۀ چند تن از دوستان محدود بماند. اینان سرسختانه به حقانیت کار خود وفادار ماندند و هر یک.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش هیجدهم

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)