تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
قسمت سی و ششم

بوسه در تاریکی - ۳۶

کوشیار پارسی

گوشی را گذاشتم. لیلا هفتاد درصد، من پانزده و پیمان هم پانزده. این دلال ادبی هم موجود به درد بخوری است. بچه‌های خوبی هستند. درست، کونی زیاد توشان هست، اما اگر تو سرت به کارت باشد؛ آزاری از آنان نخواهی دید. در هرجای دنیا اگر یک در ده کونی باشد، در این مملکت ما یک در پنج است و در میان دلالان ادب و هنر سه یا چهار در پنج. خوب کشور پیش‌رفته است دیگر. حیف که بورژوازی رخت بر بسته. تازه به دوران رسیده‌های دزد آمده‌اند سرکار. مشکل خودشان است. به من چه. زنده باد خودم. الاغ‌های ما نمی‌توانند بگذرند، چون نشادر زیادی به کون‌شان کرده‌اند. افتخار بر پادشاه جاکشان.

از تلفن‌های کاری همیشه خسته می‌شوم. اصلن این بی ادبی نیست که لم داده‌ام رو کاناپه با چکمه در پا. بله، قبول دارم. هنوز چکمه پام بود. چکمه‌ی سانچو. حالا درشان می‌آورم. به خانه که برسم البته. در آن روز خوب که هیچ رمقی نداشتم.

از خودم می‌پرسم چرا برای لیلا این همه خودم را به زحمت می‌اندازم. به جز این پانزده درصد که او متوجه نخواهد شد، چه به من می‌رسد؟ هیچ، یا خیلی کم. در این لیلا چیز خاصی وجود ندارد. تازه از بیست گذشته، اما حسابی چلانده شده است. این دخترهای امروزی همه‌شان این‌گونه‌اند. انگار با دست و پا و پنجه در طول زندگی دارند می‌خزند. زیادی نازپرورده‌اند. اگر به زودی جنگ در نگیرد، مردم این مملکت و زن‌ها در درجه‌ی اول تبدیل خواهند شد به کیسه‌ی وارفته با خونی که کند در رگ‌ها جریان دارد و یک مشت استخوان پوک که مثل چوب کبریت شکننده است. بله، چوب کبریت. نه بیش و نه کم. خوش‌حالم که سنی ازم گذشته. به دنیا آمدن در این روزها فاجعه خواهد بود برای آینده‌ات. من هم خسته‌ام و وارفته، درست، اما به خاطر گذشته‌ام است که چنین‌ام. یادت باشد که آدم‌هایی مثل من در دوران‌های بحرانی، پس از جنگ، کودتا، انقلاب و غیره بزرگ شده‌ایم. با این همه پولادین هستیم و تسلیم نمی‌شویم. ما آتش‌های داغ بر پوست دیده‌ایم. جوانان امروز نمی‌دانند زندگی واقعی یعنی چه. همه چیز انداخته شده تو دامن‌شان. همه‌شان تلفن همراه دارند، که به زودی می‌توانند با آن جلق بزنند؛ بدون استفاده از دست ظریف‌شان. در هجده ساله‌گی گواهی‌نامه دارند، چهار سال پیش‌ترش باکره‌گی‌شان را از دست داده‌اند. بی‌گمان نمی‌دانند عشق واقعی چیست. رویا ندارند. خواب نمی‌بینند. اگر هم رویایی داشته باشند، پیش‌تر لابد در تله‌ویزیون دیده‌اند. این سرزمین نمونه‌ی کشور بی سرنوشت است. می‌توانم داد بزنم:"زنده باد سرزمین پرافتخار پارس." دو دقیقه بعد پشیمان می‌شوم. نه به این خاطر که آدم اهل تردید هستم، بلکه به این خاطر که حق با من است. این سرزمین شده است لانه‌ی مار، پر از لاشه‌ی خزندگان. سیاست، از نظر فلسفی و اجتماعی در این سرزمین پوچ و بی معناست. مردم این‌جا شده‌اند دار و دسته‌ای از احمق‌های بی‌روح، غیرقابل تحمل، خروس جنگی، بنگی و بی‌جان. بوی لاشه و گیاه پوسیده رفته است زیر پوست نود و نه درصد از مردم این دیار. زبان حتا به گه کشیده شده است. به دست روشن‌فکران جعلی بی‌سواد. چهارتا کلمه از اروپایی‌ها یاد گرفته‌اند تا برینند به هرچه کلمه. ساختارزدایی، معنازدایی، آدم‌زدایی. این دیار به شکل وحشت‌ناکی زشت است. زشت و کریه. چه می‌توان کرد؟ می‌توان چیزی را عوض کرد؟ نه. و می‌دانی مردم این دیار کارشان چیست؟ ناله، ناله، شکایت، گله، ناله. من باشان کاری ندارم. هرگز گله نمی‌کنم. هرگز! سرم را بالا می‌گیرم، دندان بر هم می‌فشارم و پیش می‌روم. به هر جا که پیش آید.

آن‌جا دراز کشیده بودم، مثل سگ. رو کاناپه. این دکترماساژی تازه هم کاری از دست‌اش برنیامده تا حالا. باید بیایی و دست بگذاری رو گردنم تا احساس کنی. انگار ساتور و تبر زده‌اند به‌ش. تیر می‌کشد درد، نیش می‌زند درد، راه می‌رود درد، می‌سوزد درد، می‌بُرد درد، می‌کوبد درد، می‌تپد درد، می‌زند درد، فلج می‌کند درد، راه می‌گیرد و می‌سُرد تا پای راست. تا جایی با ضربان نامنظم قلب. سرگیجه کمی به‌تر شده است. به‌تر از آنی که بود. اما چه گنگ‌ام من. مثل خرگوشی در حال مرگ. دیده‌اید خرگوش‌های در خال مرگ را، حرام‌زاده‌ها؟ بی‌گمان نه. شما نابینایان این دیارید. حتا نمی‌دانید که نابغه‌ی ناجی در میان خودتان است. نابغه. می‌دانید چه کسی را نابغه می‌دانید شما؟ آن چاروادار را، آن آدم‌کش چلاق را، آن پس افتاده از میمون ماده را، آن گراز مرغ‌دار را، آن یارو را که ادعا می‌کند مورچه ستون فقرات دارد، پس خدا هست. یک زمانی... اصلن دارم با کی حرف می‌زنم. بروید هورا بکشید دنبال کون دیوث‌ها و جاکش‌ها و جنده‌ها و کونی‌ها.

بروم با بوئل دور بزنم؟ به‌تر است عجله کنم. به زودی بوئل را می‌اندازم تو رودخانه. با این حرف‌های بی‌هوده درباره‌ی موتورها. پنج هزارکیلومتر در سال نمی‌رانم و چنان رفتاری دارم که انگار از زمان آلبرت موبیلت، مخترع سیلندر برای موتور دوچرخه داناترین آدم در این زمینه‌ام.

بدون زنم احساس تنهایی شدیدی دارم. خوب است که به خانه خواهد آمد. دلم براش دیوانه‌وار تنگ است. لیوانی شیرقهوه برام درست خواهد کرد و در حالی که دارم کس‌اش را می‌لیسم، انگشتم را می‌گیرد و می‌برد و فرو می‌کند تو سوراخ‌اش. یا نه، نمی‌شود. عادت ماهانه است، نمی‌لیسم. دختران دوست ندارند به زمان ماه‌وار، نزدیک بشوی به کس‌شان. توجه کن، زنانی هستند که آن زمان به‌تر است. آن پتیاره‌ها را باور نکن. همیشه دروغ می‌گویند، چون می‌توانند. حالا ازشان بخواه یک کیسه‌ی پنجاه کیلویی لوبیا را ببرند به انبار. جا می‌زنند. موز تو کون‌شان. آن وقت ببینیم حاضرند بگویند به‌تر است، در حالی که ماه‌وارند. توجه کن، برخی‌شان ادعا خواهند کرد "آره، آره، خوبه، موز تو کونم، وقتی از کس‌ام خون می‌یاد"، جیغ می‌کشند "وای چه خوبه!" و آن‌وقت ملودی دیگری را زوزه خواهند کشید. باورم کن، ملودی با یک عالم نت غلط. وای چه خوبه، نت غلط.

چه‌قدر زمان را در تنهایی می‌گذرانیم. درحالی‌که بودن در جمع را نمی‌خواهیم. نشسته‌ایم و به کف دست‌مان نگاه می‌کنیم و در خیال می‌بینیم که چه‌گونه مو بر آن سبز می‌شود. "آخ آخ آخ داریم می‌شیم میمون." بعد شروع می‌کنیم به جستن شپش و خاراندن تن. با آن دندان‌های درشت و ورم صورتی رنگ اندازه‌ی گرمک در کون‌مان. به جَستن از این شاخه به آن شاخه. خیال پروری زیادی لازم نیست تا ببینیم که مسخ می‌شویم به حیوان. شاید فردا از خواب بیدار شوی با گردن دراز دومتری و لکه‌های درشت بر پوست. تا جیغ بکشی "ای داد و بی‌داد، شده‌م زرافه. کی فکرشو می‌کرد؟" و از درختان بلند برگ بچینی و نشخوار کنی. انگار تو شهر درخت بلند هم پیدا خواهی کرد. آن چندتا هم که پیدا می‌شود، آن‌قدر آلوده و مریض است که تو، زرافه، فوری پس از خوردن برگ‌هاش همه‌ی اندرون‌ات را بالا بیاوری. برو امتحان کن. یویوما. مشت فرو کرده‌ام در کس شیلا که ماه‌وار نیست. به‌ش می‌گویم "من آقا مُشتی‌ام."

شیلا می‌گوید "آه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه اوه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه" می‌آید. از کس‌اش آتش بیرون می‌آید. پستان‌هاش منفجر می‌شوند و من خیس می‌شوم با شیر کم چربی. یام یام. سیگاری روشن می‌کنم. هنوز نشسته‌ام رو کاناپه، یا بلند شده‌ام و دارم تو باغچه قدم می‌زنم. نه، این اشتباه ادبی است. من باغچه ندارم. به نظرم باغ یک چیزی است. داری یا نداری. نه که حالا، مثل من، بالکنی داری با چند گیاه در گلدان، بخواهی بگویی باغچه داری. نه، باغ تکه زمین وسیعی است با گیاه و درخت در آن. این‌جا و آن‌جا درخت میوه‌ای و در گوشه‌ای، تکه زمینی برای گیاهان جالیزی: تره، کاهو، هویج و تربچه. بگذار احمد وکیلی بنالد از باغچه‌ای که دارد، در فلان‌جا. ندارد. در روز کتاب شنیدم که یک کونی به کونی دیگر می‌گفت:"می‌دونی احمد وکیلی باغچه داله؟"

آن کونی دیگر گفت:"جدی می‌گی اکبر؟ یعنی خودش بیل می‌زنه باغچه‌شو؟"

- آله. نمی‌دونم چلا. معماس. اما باغچه نداله. حلف می‌زنه از تله، کاهو، هویج و تلبچه. نداله اما.

- پس چشه این یارو؟

- چه می‌دونم عزیزم. با اون بوی گندی که می‌ده.

- آره. بدجوری بو گند می‌ده. از بقیه هم شنیدم.

- آله، منم شنیدم عزیزم.

می‌دانی کی باغچه دارد؟ یوسف حسینی. باورت می‌شود که آن حرام‌زاده‌ی ضدبورژوا دست داشته باشد در گل‌کاری؟ به جای این‌که برود و به یاد بیاورد که قول نوشتن ادامه‌ی دماغ کارناولی را داده است (کتاب نفرین شده‌ی نانوشته‌ی گوش کارناوالی). با آن انگشتان فلج می‌رود کاهو و تربچه و هویج می‌کارد. این مردک به کلی دیوانه است. هنوز زنده است؟ بله، چند هفته پیش زنده بود هنوز؛ وقتی آن جایزه‌ی تخمی مردم‌دوستانه را دریافت کرد. اما احتمال دارد در این فاصله مرده باشد و من خبر روزنامه را نخوانده باشم. بیش‌تر اوقات روزنامه نمی‌خوانم. چی پیدا می‌کنی توش؟ زر و ور درباره‌ی این جنده و آن کونی. با یک ستون ورزشی. نمی‌خوانم آن را چون خودم نوشته‌ام. اغراق است اگر دوباره بخوانم. نویسندگانی که کارشان را می‌خوانند، آشغال‌های عوضی‌اند. با خواندن که دیگر نمی‌رسند بنویسند. اشکال ندارد گاهی کاری یا رمانی از این و آن بخوانی. خوب، خودم مثلن. گاهی رمانکی می‌خوانم. این آخری‌ها مال شهرام شیرازی را. که جایزه‌ی پولیتزر گرفت. باد به کون این یارو نکرده‌اند؟ این جایزه‌ی پولیتزر دیگر چیست؟ نویسنده‌های بی‌شمار عالی آن را نگرفته‌اند. مارسل پروست، رابیندرانات تاگور. آن‌وقت می‌دهند به این آدم گوزو. مارسل و رابیندرانات که می‌دانم مرده‌اند. آنان نیز درگیر بیماری بودند. مارسل دچار بی تعادلی عصبی بود و یک دوجین ناراحتی ریه. رابیندرانات تب غریبی داشت و کبدی دچار نارسایی و سرمازدگی انگشتان پا، حتا در تابستان. خوبی‌ش این است که اگر جایزه‌ی پولیتزر نگرفت، جایزه‌ی نوبل را در هزار و نهصد و سیزده گرفت تا با پول آن جنگ جهانی اول را از سر بگذراند. گرچه در بسیاری جاهای هندوستان کسی نمی‌دانست جنگ وجود دارد. می‌گویند جنگ جهانی در حالی‌که بخش بزرگی از جهان درگیرش نیست و نبوده است. این کلمه هم از آن کلمه ها است. سوییس را ببین. تو هیچ جنگی شرکت نمی‌کند. می‌پرسم چرا. به نظرم حوصله‌ش را ندارند. این سوییسی‌ها حرام‌زاده‌های خلاف جریان‌اند. خشک به نظر می‌رسند، که هستند، اما در پشت آن خشکی یک عالم حقه و کلک پنهان دارند. خشک، خلاف جریان، کنارکش – همان گوشه‌گیر از نوع بدترش-، بی ادب، بی تربیت – همان بی ادب از نوع بدترش-، خودخواه و تنبل. تنبل مثل طاعون. از یک سوییسی بخواه کیسه‌ی پنجاه کیلویی لوبیا را ببرد و بگذارد تو انباری. نه نفر از ده نفرشان نمی‌کند. زنش هم نمی‌کند. به من از زن‌های سوییسی نگو. میرزا عباس تعریف می‌کرد که زمانی نامزد سوییسی داشته است. نامزدش نه تنها خلاف جریان، کنارکش، بی تربیت، خودخواه و تنبل بود، بلکه چاک پستان‌اش هم بوی گه می‌داد. می‌گفت:"وقتی بو کردم بالا آوردم رو تنش. به‌ته خودمو بکشم رو اون کلثوم دیوونه تا یه جنده سوییسی. یا اصلن رو یه میمون با کلاه شاپو. اگه یه زن سوییسی ببینم می‌کوبم تو سرش." میرزا عباس آدم خل و چلی بود. جهان آکنده است از آدم خل و چل. آن‌قدر آدم خل و چل در دور و بر خودم می‌بینم که دیگر جرات نگاه کردن در آینه ندارم.

در لانه‌ی خودم قدم می‌زدم. رفتم به مهتابی نگاهی بکنم به گیاهان گلدان. چه گیاهان زیبا و سالم و مهربانی. به‌تر نیست کمی آب بدهم به‌شان. رفتم آشپزخانه، بطری آب برداشتم و آوردم و عادلانه میان‌شان تقسیم کردم. بطری را برگرداندم تو آشپزخانه و دوباره رفتم به مهتابی. گیاهان ترانه‌ای از سپاس‌گزاری به نرمی زمزمه می‌کردند. ترانه‌ای با نت‌های زیبا. این صدای شیرین با صدای خشن قایق تفریحی که داشت رد می‌شد، آشفته شد. قایق پر بود از جهان‌گردان. تعدادی ژاپنی، سوئدی، نروژی، لهستانی و یک سوییسی خودخواه. برام دست تکان دادند. براشان دست تکان دادم، جز آن یکی. راه‌نمای داخل قایق از میکروفون می‌گفت:

Voici, sur le balcon, l’écririen le plus célèbre du monde, monsieur Koushyar Parsi.

There, on the balcony, the most famous writer of the world, mister Koushyar Parsi.

دست زدند. چنان خجالت کشیدم که فرار کردم به داخل. پس از آن‌که خجالت را از خودم راندم، فکر کردم: بله، دست بزنید، این کار را می‌توانید بکنید، آدم‌های بی‌هوده‌ی مزخرف. اما برای خرید یک کتاب از من به چس چس می‌افتید. درست است که هیچ کتابی از من به ژاپنی، سوئدی، نروژی یا سوییس ترجمه نشده است. نه، به لهستانی هم نه. جدی. باید به ناشرم بگویم رفیق، گرچه می‌دونم چندان جالب نیس اما واسه چی کتابام به زبونای مختلف دنیا ترجمه نشده؟

می‌دانم چه خواهد گفت. برای همین هم نمی‌گویم چیزی. تازه ترجمه‌ی کتاب که اهمیتی ندارد. از شهرام شیرازی به چند زبان ترجمه شده، اما چه گهی خورده؟ حتا به ضررش هم تمام شده. می‌رود این‌جا و آن‌جا سخن‌رانی می‌گذارد و تو سالن‌ها با جمعیت چهار نفر که دوتاشان کارگر سالن هستند و آن دو تای دیگر بوگندوهایی که پس از ریدن لای پستان‌هاشان را تمیز نمی‌کنند. برود و جار بزند که از زمان نوزادی در گهواره همه می‌دانستند که او بزرگ‌ترین انقلاب ادبی را به راه خواهد انداخت. آن یارو نویسنده‌ی بچه‌باز که استخوان‌هاش حالا پوسیده، او را به ولایت عهدی خود معرفی کرد. پس از آن‌که کون‌اش گذاشت، البته. حالا در هر سالن سخن‌رانی، اگر او باشد، شورت‌های بوگندوی ترشیده‌ها، مشمئزکننده‌ترین رایحه را پخش می‌کنند. عجب بابا، نویسنده‌ها عجب آدم‌های خیال‌پردازی هستند که خودشان را خدای همه چیز می‌دانند، در حالی در واقعیت می‌رینند. کتاب می‌رینند. پخ‌شان کنی، جیغ‌کشان می‌روند بغل مادر یا زن‌شان. می‌دانم از چه حرف می‌زنم. چون خود این کار را می‌کنم.

زنگ در را زدند. دینگ دونگ دینگ دونگ. حتمن دوست یا آشنا بود. گرچه هر بار که زنگ می‌زنند آرزو دارم آنجلینا جولی با آنا کورنیکووا آمده باشند تا در برابرم صحنه‌ی طبق‌زنی اجرا کنند. نه، محمود بود. گفتم:"محمود، بیا تو."

آن‌جا نشسته بودیم. گفتم:"که این‌طور."

گفت:"آره."

- خبر دیگه‌یی نداری؟

- آره، کارم تموم شد.

- تازه؟ فکر کردم خیلی وقته تموم کردی.

- نه، باس تموم می‌شد، اما دو سه هفته‌ای گرفتار شدم و کارو گذاشته بودم کنار.

- گرفتار؟ چه جوری خودتو گرفتار کردی؟

- نمی‌دونم چی شد. یه روز نشسته بودم داشتم به زندگی‌م فکر می‌کردم. بعد یه سئوال وحشت‌ناک از خودم کردم. این واقعن زندگی منه؟ جواب وحشت‌ناکو که خودت می‌شناسی.

- آره، می‌دونم. در مورد تو که جواب دم دسته. با این‌حال زندگی‌ت جنبه‌های مثبت هم داره.

- یکی‌شو بگو بینم.

- خب... اول از همه این‌که... چی می‌خوری واسه‌ت بیارم؟

- هیچی، ممنون.

- راستی، سریال تازه‌ی جنایی رو تماشا می‌کنی؟ عالیه‌ها. به دیدنش می‌ارزه.

- قرار بود جنبه‌های مثبت زندگی‌مو بگی.

- آره، درسته، تو کار آدمو سخت می‌کنی. خب محمود خان... مثبت یعنی که... که فردا صبح چشم باز می‌کنی و می‌بینی تو لونه‌ی خودتی.

- هر روز به این افتخار می‌کنم.

- و این که اگه بخوای می‌تونی بری شنا کنی.

- درسته.

- خب، اینا مثبته دیگه. دفه‌ی دیگه دو تا جنبه‌ی دیگه رو واسه‌ت می‌گم.

- ممنون. هربار که می‌بینمت امیدوار می‌شم.

- اینم یکی از استعدادهامه.

سیگاری روشن کردم.

محمود گفت:"دلم می‌خواس که منم استعداد داشتم."

- داری.

- کدوم استعداد؟

- استعداد پرسیدن سئوالای احمقانه.

سعی کرد چهره‌ش را سوی لب‌خند هدایت کند که موفق نشد. چهره مقاومت کرد. مبارزه‌ی طبیعی میان چهره‌ی محمود و لب‌خند به دیدن‌اش می‌ارزد. هربار چهره است که موفق می‌شود.

این‌که چه‌گونه لب‌خند موفق نشده تا حالا که چهره را به زانو درآورد، معماست. هربار چهره لب‌خند را زیر پا له می‌کند.

گفتم:"استعداد دیگه‌ت کشیدن کاریکاتوره."

- آره، خوب می‌کشم. اما اگه زندگی رو به راه بود، کارم به‌تر می‌بود. هرچی که می‌کشم از خون و اشک مایه می‌ذارم. دلم می‌خواست مث تو باشم. از آستین‌ات نوشته می‌ریزه.

- ممنون محمود. شاید قبلن این‌جوری بود، حالا دیگه نه. تو این سن، با این وضع جسمی، شور و شوق رو از دس می‌دم. باس یه چیزی باشه. قسم می‌خورم که از آستین درآوردن دیگه دوره‌ش گذشته.

- چون لابد فکر می‌کنی حالا نوشتن یه مقاله واسه روزنامه به جای بیست دقیقه، نیم ساعت طول می‌کشه ها؟

- گاهی سه ربع. حالا تو بگو.

- می‌دونی من چِمه؟ زیادی فکر و خیال می‌کنم. یه ساعت کار می‌کنم دو ساعت فکر.

- فکر کردنو بذار کنار. فوری دس به کار شو.

- نمی‌تونم.

- محمود، هیشکی قول نداده که زندگی هنری آسون باشه. یا کار هنری.

- نه... درسته... درسته...

- و بعد؟ به شاه‌کس تازه برخوردی؟

- کجا بربخورم؟ از خونه درنمی‌یام.

- خب بزن بیرون.

- چیز جالبی وجود نداره بیرون.

- باورت می‌شه که در این زمینه حق داری؟ این روزا شاه‌کس هم زیاد پیدا نمی‌شه. مث قبلنا نیس. خودم هم کم می‌بینم.

- آره. دیگه به زنی، دختری که سرش به تنش بیارزه برنمی‌خورم. اون وقتا هر جا پا می‌ذاشتی یکی می‌دیدی.

- به خاطر سنه؟ به خاطر سلامتیه؟ یا دیگه حال ندارم؟ نکته اینه که دخترا دیگه مث گذشته دیوونه‌ی من نیستن. حالش رو هم ندارم باشون جر و بحث کنم تا قانع بشن که به‌تره دیوونه‌ی من باشن.

- آخه پیش‌ترا آزاد بودی و رابطه می‌گرفتی. حالا داری با یکی زندگی می‌کنی که همه جا جار زدی دوسش داری. این خودش یه مساله‌س. دخترا نمی‌یان خونه‌ی مردی که ممکنه زنش سر برسه.

- دلیل خوبی آوردی محمود.

- تو خیلی از زمینه‌ها خوب دلیل می‌یارم. به چه درد می‌خوره؟ تو زندگی خودم درجا زدم.

- کی درجا نزده محمود؟ کی درجا نزده؟

سیگارم را خاموش کردم.

آن‌جا نشسته بودیم. اتفاق می‌افتد که محمود آن‌جا بنشیند و من این‌جا. و حدود پنج دقیقه کلامی رد و بدل نکنیم. اگر زمانی بخواهم رمان سکوت را بنویسم، محمود شخصیت مهم آن خواهد بود. درست مثل رمان استفراغ.

پس از پنج دقیقه، محمود گفت:"این روزا زیاد موزیک گوش می‌کنم. پاول مک‌کارتنی. تو سی دی جدیدش چن تا ترانه‌ی خوب داره."

- آره، شنیده‌م.

- پیش‌ترها، بعد از جان لنون به‌ترین بود. از بیتل‌ها. اما این اواخر دیگه نمی‌دونم.

- منم نمی‌دونم. من که آدم شکاکی هستم.

- من نه. اما این آخریا بین جان لنون و مک کارتنی... نمی‌دونم.

- من جان لنون رو بیش‌تر دوس دارم.

- من هم اونو فکر کنم.

سیگار روشن کردم.

- محمود فکرشو بکن که یکی می‌یاد طرفت با یه هف‌تیر و شلیک می‌کنه تو سر و سینه‌ت. همین‌جوری.

- آدم باس تجربه کنه تا بتونه تصورشو بکنه.

- تصور. اون وقت دیگه نیستی. دیگه دیر شده واسه تصور کردن. اون وقت دیگه مردی. اگه از نزدیک زده باشه که هیچ.

- آره، خیلی بده. اما آدمایی هستن که زنده می‌مونن.

- اونا یه مشت حروم‌زاده‌ی دیوثن که مرگ هم طرف‌شون نمی‌یاد.

- بعد مث یه گیاه به زندگی ادامه می‌دن.

- تو خونه‌ت گیاه داری؟

- نمی‌خوام مث گیاه به زندگی ادامه بدم.

- در حالی که بین زندگی خودت و گیاه فرقی نیوده هرگز.

گه‌ات بزنند. لب‌خند بر چهره پیروز شد. چی شد؟

ناراحت گفتم:"محمود، داری می‌خندی. زیادی شاد نشی ها. من تحمل ندارم که تو شاد بشی. اون وقت همه‌ی واقعیت تبدیل می‌شه به یه صحنه‌ی سوررئالیستی که منو می‌ترسونه."

خندید:"ببخشید، دس خودم نیس."

- مواظب باش زیاد از این اتفاقا نیفته. هیشکی منتظر یه محمود خندان نیست.

خنده به تمامی از صورت‌اش رفت و غمگین شد:"حق داری. من واسه خندیدن آفریده نشدم. واسه چی آفریده شدم اصلن؟"

- هیچی. این که دیگه روشن شده. آدمی آفریده شده، درست، اما نتیجه‌گیری از این وقت تلف کردن زیادیه. خیلی خیلی زیادی، در ضمن.

سیگارم را خاموش کردم.

- وقت تلف کردن؟ این درسته؟

- بذار فکر کنیم درسته.

زنگ زدند. دینگ دونگ. آنجلینا جولی و آنا کورنیکووا بودند. حالا که محمود این‌جا بود. بلند شد:"حوصله‌ی آدمای غریبه رو ندارم. می‌رم خونه. راستی اون سریال که گفتی، ضبط کردم."

- دفه‌ی دیگه که اومدی چن تاشو همرات بیار.

- باشه.

او را تا دم در هم‌راهی کردم. رفت، بدون آن‌که به مردی که پشت در ایستاده بود، سلامی بکند. مرد داخل شد. همان کله چماقی، یوسف، پدر آن پسرک بیمار بود. نه تنها شماره تلفن و نشانی الکترونیکی که نشانی خانه‌ام را داشت. مردک. گفتم:"یوسف، من حتمن می‌یام. نگرون نباش. حتمن. اما حالا کار دارم."

- دو دقیقه. یه خواهشی دارم.

آهی کشیدم:"باشه، دو دقیقه."

پشت سرم آمد تو. ازش نخواستم که بنشیند. سیگار روشن کردم:"جریان چیه یوسف؟"

از کیسه‌ی پلاستیکی مشتی کاغذ بیرون کشید. تراکت بود که نگاهی تند به آن انداختم و دیدم برنامه‌ی خیریه برای جراحی پسرش را اعلام کرده. با این جمله که "همراه بی‌شماری از افراد محبوب". اسم من هم بود. کنار اسم ایرن و نینا که به عنوان "نویسنده‌ی معروف مجله‌ی پ" نامیده شده بود. بعد هم اسم مشتی عوضی که نمی‌شناختم، با یک عالم اسم مستعار. چه آدم‌های بدبختی.

- این یارو نویسنده‌ی معروف مجله‌ی پ رو از کجا پیدا کردی؟

- اون دختره خودش واسه‌م ایمیل زد. از تو گرفته بود. بعد من به‌ش زنگ زدم و اون گفت که تو ازش خواستی که...

- اون که ایرن بوده نه نینا. آره یادم اومد. اون‌قد آدم می‌شناسم که یادم می‌ره کی به کیه. دختر خوشگلیه. مردم زیادی واسه‌ش می‌یان.

- اشتباه شده لابد. خودم که اون مجله رو نمی‌خونم.

- باس بخونی. فقط به خاطر کاریکاتورهاش. کاریکاتورای محمود رو می‌شناسی؟

- محمود؟ اسمشو نشنیدم تا حالا.

- وقتی داشت می‌رفت بیرون دیدیش. کاریکاتوریست معروف. خیلی هارو می‌ذاره تو جیبش. سعی می‌کنم اونو بکشونم به برنامه. نمی‌دونم بیاد یا نه.

- سعی خودتو بکن. هرچی بیش‌تر آدمای معروف بیان به‌تره. می‌بینی که تو دعوت‌نامه نوشتیم شهردار می‌یاد، ملکه زیبایی کشاورزی، ملکه زیبایی کوره آجرپزی، ملکه زیبایی نظافت‌چی‌ها و البته خود تو. تو این جمع تو بزرگ‌ترینی. داریوش خواننده نتونس بیاد. هنگامه و شیلا و شیدا و شیرین و شهره هم نمی‌یان. گردن‌شون کلفته و شکم‌شون سیر. حتا نمی‌خوان به یه بچه کمک کنن.

- حالش چه‌توره حالا؟

- خوب نیس. واسه برنامه گذاشتن هم دیر شده. تا آخرسال باس عمل بشه وگه‌نه نمی‌دونم...

- عجب گهی، ماده‌ی خیلی بد.

- چی؟

- که گه ماده‌ی خیلی بدیه.

- گه، منظورت چیه؟

- پسرت مگه یه مریضی گه نداره؟

- یعنی چی؟ بیماری عضله‌س. کم پیش می‌یاد. اسم بیماری این‌جا تو دعوت‌نامه نوشته شده. اسم لاتینی داره. دکترا می‌گن اسم فارسی نداره. همه‌ش دویست نفر تو دنیا این بیماری رو دارن. پسرم از یه طرف خوش‌حاله که خاصه، اما از طرف دیگه‌ دلش می‌خواد خوب بشه. خیلی درد می‌کشه.

- آهان، من تو کتاب تازه‌م فکر کردم بیماری گه داره.

- کتاب تازه؟ سردرنمی‌یارم راجع به چی...

- چیز مهمی نیس. یه چیزی همین جوری گفتم. پس یه بیماری عضله لاتینی آره؟

- آره، خیلی نادره. اما تو که می‌یای؟

- باید بیام. اسم تو برنامه نوشته شده. می‌خوای با این کاغذا چی‌کار کنم؟

- اگه دلت می‌خواد می‌تونی بدی به دوست و آشنا یا آدمای دیگه. هرچی آدم بیش‌تر بیاد به‌تره. تو رادیو هم اعلام می‌کنن. یه روز قبلش. یکی می‌شناسم که برادر شوهر نامزدش اون‌جا کار می‌کنه.

- آره بد نیس. کمک می‌کنه.

- دلم می‌خواد حال بچه‌م خوب بشه. خیلی بده که آدم پسرشو از دس بده.

- خیلی بده یوسف. اون تنها بچه‌ته؟

- نه. من و زنم یکی دیگه هم داریم. هشت ماهه. سمیرا.

- اوهوم.

- پس روت حساب کنم که می‌یای؟

فرقی نمی‌کرد حساب بکند یا نه. یا اصلن با دست راست می‌کوبیدم تو پوزه‌ش. گفتم:"آره. می‌دونم که می‌یام."

- خیلی خوش‌حالم. خیلی. واسه‌ت احترام قایلم. خیلی جاها باس برم واسه پخش دعوت‌نامه.

- باشه.

- اون کتاب تازه که حرف‌شو می‌زدی کی منتشر می‌شه؟

- دو، سه، چهارماه بعد از این‌که تموم شه. سال دیگه.

- منتظر می‌مونم تا یکی‌شو بخرم.

اگر منتظر نماند لابد اتفاق بدی خواهد افتاد. اگر پسرش را از آن بیماری حیوانی نجات دهم، منتظر کتاب تازه‌ی من خواهد ماند.

گفت:"داشت یادم می‌رفت. خیلیا از اومدن تو استقبال کردن. می‌دونم که پونزده نفرشون حتمن می‌یان."

- خیلی زیادن.

- جالب می‌شه. یه دی جی خوبم دعوت کردیم. جا واسه رقص هم هس. ساندویچ و نوشابه.

دلم برای این یوسف سوخت. رقص و ساندویچ. داشت خود را کشان کشان می‌کشید جلو. برای بیماری عضله‌ی پسرش. چه خوش‌حالم که فرزند ندارم. فکرش را هم نمی‌توانم بکنم که برنامه‌ای چنین برای فرزندم بگذارم. چنین برنامه‌ای. غم‌انگیز است. باید مراقب باشم که چنین بدبختی‌هایی زیر پوستم نرود. این دل‌سوزی اغراق‌آمیز من به اندازه‌ی کافی مشکل روانی برام ایجاد کرده. و اندکی هم مشکل جسمی. همه‌ی فلسفه‌ی زندگی‌م استوار شده بر دل‌سوزی برای آدم‌های محتاج کمک. گاهی دل‌سوزی را می‌گذارم کنار تا خودم به چاله نیفتم. دل‌سوزی و به چاله افتادن سبب شده‌اند که چنین موجود تراژیکی بشوم. گفتم:"یوسف، شب خوبی می‌شه."

ببین او را که ایستاده آن‌جا، با سر نیمه تاس، لباس ارزان، کیسه پلاستیکی که روش اسم و نشانی قصابی فلان چاپ شده. آن عینک، دندان‌های خاکستری، کفش ژنده پاره. من با این‌جور آدم‌ها نمی‌توانم زندگی کنم، بدون آن‌ها هم نه.

- امیدوارم.

- حالا باس برم.

- تا به زودی. من می‌یام یوسف.

تا دم در باش رفتم. انداختم‌اش بیرون. دلم می‌خواست در کونی هم بزنم.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش سی و پنجم

نظرهای خوانندگان

احساس سریال خانه کوچک بچه گی ها اومد سراغم. خدا خدا می کردم که خواهر بزرگه با اون موهای صاف و طلایی بیاد جلو و هی آقای کارگردان بیرحم ازش کلوزآپ های خوشگل بگیره و دل ما را کباب کنه. من که فقط عاشقش نبودم از محمد و بهمن بگیر تا سید اسماعیل که بالاخانه اش را داده بود اجاره، همه تا سریال بعد حسابی دلتنگی می کردیم... این نویسنده شما هم با کلوزآپ های درونی که ازش می گیری و نشونمون می دی حسابی ما رو کلافه کرده. باید بگردم ببینم این کتاب رو می شه پیداش کنم و یه چند تایی بخرم برا آدمهای که آماده کلافه شدن در برابر این داستان هستن.

-- کامنت گذار قبلی ، Jun 20, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)