خانه > کتابخانه > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۲۹ | |||
بوسه در تاریکی - ۲۹کوشیار پارسیکتاب سوم درآمد بر ادامه گفتم:"حیف." مهران دلخور بود که از سفر راه دور باید چشمپوشی میکرد. نامزد پروژهی بسیار مهم معماری بود و هر چه زودتر باید طرح را تحویل میداد. به او گفتم که از سفر چشمپوشی کند. اهمیت آن سفر احمقانه و بیهدف برای آدمی چون مهران چیست؟ با موتورهاش سالی بیستهزار کیلومتر میراند. لازم نیست با ما به راه دور بیاید تا نشان دهد که موتورسوار درست و حسابی است. هست. جمال مقدم نیست. این را با اطمینان میگویم. نمیخواهد به راه دور برود که یاکا را امتحان کند، یا حتا نمایش بدهد. جمال مقدم میخواهد خودش را نمایش بدهد. میخواهد به من نشان دهد که بهتر از من موتورسواری بلد است. میخواهد با من مسابقه بگذارد و برنده بیرون بیاید. میخواهد که من ببازم. او را کمی میشناسم. آدمی مثل جمال مقدم همین است. میخواهد انتقام بگیرد. اولین بار که مرا با لیلا دید، شک برش داشت که من جای محکمتری در دل و سر لیلا دارم. میخواهد مجازاتم کند. خودش را خونسردتر از آنی که هست، نشان میدهد. نمیخواهد به من و لیلا نشان دهد که وقتی من و او را در خلوت دوستانه دیده، احساس کرده که یکی پا روی کیرش گذاشته است. مجازات این است که در سفری دور، به عنوان موتورسواری چابکتر و بهتر بیرون آید. از من جلو بزند و بعد تو پمپ بنزین یا جای دیگری منتظر بماند تا بگوید "پس کجایی جوانک؟" میخواهد به من نشان دهد که مرد را از نامرد کجا جدا میکنند. این نقشهی اوست. نقشهی بیهوده. جمال مقدم خروسک بیمحل حسرت به دلی است. آدم به درد نخور. حتا کولی هم نیست. نه من، که او مجازات خواهد شد. چون زنبارهی دروغگوی عوضی بی پدر و مادر گه در به دری است که حاضر نیست دختری مثل لیلا را خوشبخت کند و تو آن کلهی پوکاش خیال مسابقه با مرا دارد. مهران گفت:"بهتر نیس تو خونه بمونی، با اون گردن درد؟ میدونی که واسهت احترام قایلم. ازم دلخور نشی که اینو میگم، اما تو به سفر دور و دراز عادت نداری. فکر نکنم بتونی از عهدهش بربیای. میبخشی ها..." نگرانی تو لحناش موج میزد. دوست خوب و محشری نیست؟ بیتردید. ادامه داد:"اگه من باتون بودم میتونستم هواتو داشته باشم، گاهی استراحت بدم، اگه ببینم استراحت لازم داری، یه کمی بیشتر اتراق کنیم، اما اون یارو با اون موتور تازه... منظورم اینه که خیالم راحت نیس... راستی نرگس چی فکر میکنه؟ میذاره بری موتور سواری؟ فکرشم نمیتونم بکنم که نرگس..." حرفش را قطع کردم:"مهران! لازم نیس نگرون باشی. نرگس هم دیگه نگرون نیس. میدونی واسه چی؟ این یه مسالهی ادبیه، نه کم و نه بیش." - چی؟ - نمیتونم بیشتر توضیح بدم. راز حرفهس. نرگس این رازو میدونه و تنها کسییه که میدونه. به تو اطمینان دارم. رفیق خوبی هستی و از نگرونیت تشکر میکنم. مساله اینه که سفر مشکلی نیس. واسه من اصلن. باور کن. مهران نمیدانست چه بگوید:"بیا بریم یه چیزی بخوریم." گفتم:"شیرقهوه." روز بعد، ساعت دو به محل کار نرگس زنگ زدم. گفت:"یه ساعت دیگه راه میافتی؟" گفتم:"آره." - کوله پشتیت حاضره؟ - آره، عشق من. - مسواک رو فراموش نکردی؟ - معلومه که نه. - سفر به خیر عشق من. - ممنون. - به فکر من هستی؟ - همیشه. - دوسِت دارم. - من هم. به زودی میبینمت. - خیلی زود. - یه دستی به سرو گوش تیمور بکش. - باشه. گوشی را گذاشتیم. سه تا سیگار کشیدم. بعد لباس و چکمهی موتورسواریم را پوشیدم. کولهپشتی را برداشتم، کلاه موتورسواری، دستکش، سیگارها، کلید خانه و سویچ بوئل. از لانهام زدم بیرون. در راه به کسی امضا دادم. دفتر یادداشت ناپیدا ثبت نکرده چه کسی. خرگوش سپیدی در گوشهی انباری بود؟ معلوم است که بود. به یکدیگر لبخند زدیم. خرگوشی که لبخند بزند، زیباست. با آن دندانها. بوئل را روشن کردم و راه افتادم. نقطهی حرکت جلوی ساختمانی بود که لیلا در آن زندگی میکرد. از جمال مقدم پرسیده بودم "چرا از جلوی خونهی خودم حرکت نکنیم؟" مردک عوضی گفت:"میخوام پیش از حرکت با لیلا خداحافظی مفصلی بکنم." در راه، کارگران کابل شیشهای سخت مشغول کار بودند. هوا مثل روزهای پیش گرم نبود. سندیکا اجازهی کار در چنین هوایی میداد. کار تمام وقت. جلوی خانهی لیلا ایستادم. کلاه را برداشتم. دستکش را از دست بیرون کشیدم. سیگاری روشن کردم و خیره شدم به یاکا 1000 XP. چه موتور گهی. موتوری نبود که آدم تو مغازه با نام 1000 XP پیدا کند. سفارشی بود. سفارشی که به خیابان کشانده شود، چیزی پنهان دارد. تولیدکنندهها دوست ندارند رقیبها و مردم پیش از آنکه تولید انبوه بیرون داده شود، همه چیزش را ببینند. برای همین هم نمونهی جمال مقدم رنگ خاکستری مات داشت. نه مارکی، نه علامتی. موتوری نبود که جلب توجه کند. زشت هم بود حتا. کسی که موتور بشناسد، میتواند خیلی چیزها ببیند. این یاکا حاصل جفتگیری هوندا 1000 VTR بود و دوکاتی SS 900. سنگین و مثلن پیشرو، اما مثل آن دو تای دیگر گه. داشبوردش ازR1، R8، GSX-R600، GSX-R750، GSX-R1000، CBR 600F، FS، فایربلاد، دایتونا 9001 و تقریبن هر موتور اسپورت تازهای که بشناسی کپیبرداری شده بود. مدلی بود دزدیده از سیزده مدل مختلف. دو سیلندر معمولی که نمیتوانست خوب براند. چون لاستیک عقب پر فیس و افادهی 190 داشت. این دیگر چه بود. باید بوئل را کنارش میدیدی. موتوری خوش شکل که برهنهش هم به هیچ چیزی شبیه نیست. اما خوب: اینجا حرف رعیت بود و پادشاه، زشت و زیبا، موش بیمار و خرگوش سالم. زنگ زدم. - کیه؟ - کوشیار پارسی با بوئل. لیلا گفت:"بیا بالا." در را فشار دادم و رفتم تو. از پلهها رفتم بالا. لیلا بر درگاه ایستاده بود. مرا در آغوش کشید، دهانم را بوسید و در گوشم گفت:"سلام عزیزم. تو لباس چرمی خیلی سکسی شدی." گفتم:"ممنون" و داخل شدم. جمال مقدم منتظر ایستاده بود. ازم چرسید:"کجا بودی پس؟" گفتم:"هیچ کجا." لباس گرانقیمتی به تن داشت. از ریشا. کلاه مارک بیف. کولهپشتی پرش را دیدم. با خورجین اضافی دیگر. پرسید:"نظرت راجع به یاکا چیه؟ دیدم داشتی نیگاش میکردی." رفتم سوی پنجره و پایین را نگاه کردم. مرشد و بچه مرشد. برده و آقا. روشنایی ترسوی صبح و جرقهی شب. گفتم:"اگه نیگاش کنی میبینی که خیلی قشنگه. موتور بوئل من در برابرش یه جوجهس." - خوبه که میدونی. حالا صبر کن تا برونیم. اون وقت باس ببینیش. - چند اسب؟ - صد و بیست تا رو چرخ عقب. مث تیر میره رفیق. لیلا گفت:"قصد مسابقه که نداری جمال؟" - مسابقه که نه. اما لاکپشتی هم نمیرونم. تو ذات من نیس. رفیقت جا زده ها؟ گفتم:"نه، اون یه کاری واسهش پیش اومد. باس میرفت سفر." - خوب شد واسهش. حتا دوکاتی 996 هم به پای یاکا نمیرسه. - دوکاتی 996 اس. - که چی؟ باشه. فقط همینو با خودت داری؟ یه کولهپشتی؟ - چیز زیادی لازم ندارم. پنج روز بیشتر که نیس. - مشکل خودته. به شرطی که از من نخوای گدایی کنی. اگه کم و کسری داشتی، باس میآوردی با خودت. لیلا آهی کشید و گفت:"جمال درست حرف بزن." جمال محل نگذاشت و گفت:"دیگه صبرم تموم شده. راه بیفتیم." - باشه. گردنم درد داشت. ضربان قلبم عادی نبود. چیز تازهای نبود این. حالت نیمه جان داشتم و با این حال دلم میخواست زود بپرم رو موتور. جمال مقدم گفت:"لیلا بیا اینجا." او را کشید سوی خودش و زبانش را فرو کرد به دهان لیلا. عجب کثافتی. و این لیلا چه جندهای بود که اجازه داد. جمال مقدم گفت:"بهت زنگ میزنم." - باشه. بوسهای گذاشت بر گونهام:"مواظب باش زیاد تند نرونی." از پلهها رفتیم پایین. پرسیدم:"حال همسایههات چهتوره؟" - خیلی وقته ندیدمشون. جمال مقدم گفت:"سه تا دیوونه. لیلا باس زود از اینجا پاشه بره یه جای دیگه." لیلا گفت:"اما اینجا رو دوس دارم." جمال مقدم گفت:"حالا ببینیم. هرمشکلی به موقع حل میشه. حالا وقت سفره." دو مرد در خیابان ایستاده بودند و داشتند موتورها را تماشا میکردند. یکیشان گفت:"دیدی گفتم این موتور مال کوشیار پارسیه! تو مقالههاش هم از موتور مینویسه." دیگری گفت:"راست گفتییا." هر دو با من دست دادند. جمال مقدم عاقل اندر سفیه نگاهشان کرد. یکی گفت:"این بوئل موتور محشریه." دیگری گفت:"اگه گرون نبود یکی میخریدم." خیلی مطمئن نبودم، اما فکر کردم یکیشان هادی و دیگری رضا نام داشت. جمال مقدم به موتور خودش اشاره کرد:"این چی؟ نمیخوای اینو داشته باشی؟" هادی گفت:"یه سوزوکی کهنه؟ معلومه که نه." - این یاکاس رفیق. میگه سوزوکی کهنه... تازه کاری معلومه. با عصبانیت خورجین را به موتور بست و بعد کولهپشتی را محکم کرد. لیلا کمکاش کرد. جمال مقدم نقشهی راه را نصب کرد روی فرمان:"اول سیصد کیلومتر میرونیم تا اولین شهر بزرگ. بعد میتونیم به بوئل استراحت بدیم و بنزین بزنیم و یه قهوه یا چای بخوریم." - باشه، من دنبالت مییام. - آرزوته. کلاه گذاشتیم. دستکش به دست کردیم. لیلا به من چشمک زد. جواباش دادم. هادی و رضا با تحسین به بوئل خیره بودند. جمال سه بار دکمهی استارت را فشار داد تا یاکا رضایت داد روشن بشود. از لولهی اگزوز صدای سرفهی دلنشینی آمد. بوئل را روشن کردم. هادی گفت:"چه صدایی." رضا گفت:"مث هواپیما." جمال مقدم گذاشت تو دنده یک یاکا. راه افتادیم. سوی لیلا دست تکان دادم. برام دست تکان داد. به خیابان فرعی پیچیدیم. جمال مقدم عصبی میراند. زود متوجه شدم. هی گاز میداد. نه، صدای یاکا آنی نبود که ارزش شنیدن داشته باشد. مثل سوزوکی کهنه بود. جمال مقدم با سرعت وارد فلکهی اول شد. ماشینی که داشت وارد فلکه میشد، اندکی تردید کرد ترمز بکند یا نه. گاز داد. اما چنان بد ترمز کرد که قایق روی باربند لیز خورد و افتاد و خورد به جمال مقدم. جمال مقدم افتاد رو اسفالت. سرش بدجوری خورد به لبهی بتونی. ترمز کردم. بوئل را کنار زدم. دیدم که جمال مقدم بیحرکت افتاده. چه موتورسوار بدی. پایان سفر. به فکر چه کسی میرسید که به این زودی از نا بیفتد و جا بزند؟ خودم باید فکرش را میکردم. دکمهی موتور یاکا را فشار دادم تا خاموش شود. این یاکا با این تصادف ساده بدجوری صدمه دیده بود. روغن نشت میکرد. آینه و چراغ راهنما عمرش را داده بود به جمال مقدم و چند جای شکسته و تورفتهی دیگر. خوب نگاه نکردم البته. این موتور سفارشی خیلی کار دارد تا بشود موتور. خم شدم رو جمال مقدم، همراه رانندهی رنگپریدهی فیات. اولین بار بود که این راننده را از نزدیک میدیدم. این فیات با قایق رو باربند را بارها دیده بودم، اما به رانندهش نگاه نکرده بودم. حالا کردم. گاوترین آدمی بود که میشد تصور کرد. حتا حالش را نداشتم ازش یپرسم چرا با آن قایق احمقانه و ماشین احمقانهترش دایم تو خیابانهای شهر ولو است. با تته پته گفت:"فکر کردم ... بعد... ترمز کردم... قایق افتاد... هرگز اینجوری نشده بود." گفتم:"آره، آره، قصهتو واسه پلیس تعریف کن. نمیتونی با تلفن همراه به آمبولانس زنگ بزنی؟ نزدیک بود یه آدمو بکشی. زنگ بزن به آمبولانس دیگه مرد!" تلفن همراه را از جیب بغل کت آبی رنگ درآورد و با تته پته قضیهی تصادف را گفت. چه گوسالهی احمقی. دوباره خم شدم رو جمال مقدم. هنوز نفس میکشید. طلق کلاه بیف بخار گرفته بود. همانگونه که همه میدانند نباید به کلاه موتورسواری که تصادف کرده دست زد، تا افراد وارد به امور پزشکی برسند. دیوانه قایقی گفت:"مرده؟" گفتم:"نه، اما جای سئواله که زنده میمونه یا نه." - اوه... بدبخت شدم... خاک به سرم شد... اما خون نمیبینم... شاید حالش زیاد بد نباشه. - بد نباشه؟ برو بده معاینهت کنن مرد! یه میلیمتر هم نمیجنبه. شرط میبندم فلج شده. - فلج... اوه... خاک به سرم شد. معلوم است که آدمهای دیگر به صحنه نزدیک شده بودند تا امور را دنبال کنند. دوتا از آنان، در نگاه اول، آدمهای دلچسب میانسال، از من امضا خواستند. اسمشان کریم و پروین بود. خودشان گفتند تا رو یک تکه کاغذ بنویسم. برای کریم و پروین، با سلام دوستانه (امضا، کوشیار پارسی). تاریخ، اسم شهر. پروین گفت:"ما از جنوب اومدیم. اولین باره اومدیم این شهر که شما رو دیدیم. شما رو از تلهویزیون میشناسیم." - تو رادیو هم مییام گاهی. - جدی؟ اما ما فقط تلهویزیون نیگا میکنیم. آخرین بار شما رو تو برنامهی اون یارو دیدیم که خیلی خوشنام نیس. اما اومدن تو برنامهش واسه فروش کتاب خوبه. روز بعدش رفتم کتابفروشی شهرمون و چهارتا کتاب از شما خریدم. آخه تو اون برنامه خیلی دوست داشتنی بودین. مگه نه کریم؟ - آره، خیلی جالب بود. داشت شیشهی عینکاش را تمیز میکرد. مرد آراستهای بود که کت و شلوار خوب بهش میآمد. پروین هم خوش لباس بود. گفت:"وقتی برگشتیم میخوایم کتاباتونو بخونیم. تو سفر کتاب نمییاریم. کتاب خوندن واسه تو خونهس. بیرون میخوایم چیزای دیگه رو ببینیم. این جا هم که دیدنی زیاده. اوه، آره یادم اومد. یه دفه که رفته بودیم سفر یه کتاب ورداشتم. مال اون زنه بود. اسمش چیه؟ راجع به یه بچهی مریض و از این حرفا. اما کتاب شما رو باس تو خونه خوند. مگه نه کریم؟" - آره، اون بچههه از اسب افتاد زمین. - آره آره، حیوونکی بچه. تو اسب سواری باس مواظب بود. حیوون کلهشقیه آخه. اگه میدونستم به شما برمیخوریم کتاباتونو میآوردیم واسهمون امضا کنین. چه افتخاری. حالام خیلی خوشحالیم که ازتون امضا داریم. مگه نه کریم؟ - خیلی. دستمال را گذاشت به جیب و عینک را زد به چشم. شنیدم یکی گفت:"به نظر من گردنش شیکسته." دیگری گفت:"این موتورسوارا باس یاد بگیرن مث آدم برونن. نمیتونن که... هی ویراژ هی ویراژ..." احمق قایقی گفت:"اوه... بدبخت شدم... خاک به سر..." آمبولانس و ماشین پلیس رسید. پروین گفت:"خب، ما دیگه بریم. خوشمون نمییاد تماشاچی تصادف باشیم. به امید دیار. امیدوارم کتابای زیادی بنویسین. مگه نه کریم؟" - خیلی زیاد. دست در دست از محل فاجعه گذشتند. به فکرم رسید که آیا ماریا شاراپووا در مسابقات تنیس به دور سوم رسید یا نه؟ چرا یکی از اینها هموطن ما از آب در نیامده است. تا آبروی ما را در امریکا حفظ کند. آبروی ما در امریکا بدون یکی از اینها چه معنی دارد. خوب، انتخاب با خود آدم نیست. اگر اینطور بود، بار دیگر به عنوان کولی مجاری به دنیا خواهم آمد. به سال ۴۰۲۱. زبانم هم میگیرد، که همه از آن خوششان میآید. انسان البته هرگز دگرگون نخواهد شد. من میدانم چه میگویم، زیرا میتوانم آینده را ببینم. آنا کورنیکووا و لیلا عشقبازی جانانهای کردند. وحشیانه. در خیال من. از لای پای آنا خون میآید و لیلا لبشکری است. آمبولانسچیها را نمیشناختم. یکیشان چاق بود و کونی به نظر میآمد و آن دیگری از نیمرخ به شاهزاده مفتخور شبیه بود. از آجانها یکی را میشناختم. دومی چیز خاصی نداشت که به زحمت یادداشت کردن بیارزد. خوکی، گرازی بود با کلاهی به سر و همسانه به تن. آنکه میشناختم، منوچ بود. همان روزی که وجید وفایی را از پله انداختم پایین، دیدم بودم. اما حرف نزده بودم باش. کنار ایستاده بود. همان روز که گیتی تصمیم به خودکشی گرفته بود. آه، کجا رفت آن زمان. چه جوان و بیخیال بودیم ما. منوچ برام دست تکان داد و من برای او. ماشین دیگری نگه داشت. میتسوبیشی گالانت. یوسف نمیدانم چی ازش پیاده شد. رفت طرف منوچ که داشت میآمد طرف من. گفتم:"جناب کارآگاه." یوسف پرسید:"چی شده؟ اتفاقی داشتم از اینجا رد میشدم. گفتم وایسم ببینم چی شده." منوچ گفت:"تصادف دیگه." گفتم:"آره، تصادف موتور. یا در اصل تصادف قایق. خلاصه خر تو خر. من شاهد بودم." سیگار روشن کردم. منوچ پرسید:"شاهد بودی؟ پس باس بیای تو ماشین به سئوالامون جواب بدی." گفتم:"باشه، فوری مییام. اما اول از مقصر بپرسین. این یارو با اون فیات و قایق بدون مارکش. همهی بدبختی رو اون باعث شده." همه میدانند آدم خائنی نیستم. با اینحال یارو را نشان دادم. مردک احمق. گرچه، باید از او سپاسگزار باشم. به خاطر او لازم نیست به آن سفر دور و دراز بروم. به خاطر او به خاطر فن رمان. منوچ گفت:"باشه، اما جیم نشی ها کوشیار." - من جیم بشم؟ دیوونه شدی منوچ؟ - اسم منو هم میدونی؟ - معلومه. من اسم کسی رو فراموش نمیکنم. - میبینمت پس. رفت طرف رانندهی فیات. یوسف پرسید:"چی شد؟" - داشتیم با دوست لیلا میرفتیم جایی. اون قایق افتاد رو کلهش. بعد از اینکه رانندههه چندتا مانور ترمز داد. حالا دارن میبرنش تو آمبولانس. رفتم طرف آمبولانسچی کونی و پرسیدم که قربانی را به کدام بیمارستان میبرند. - بیمارستان دانشگاه. چه صدای نازکی داشت طرف. با چنین صدایی، اگر مرد باشی، بهتر است خودت را حلقآویز کنی. - موفق باشین. نشست و آژیر را روشن کرد و راه افتاد. رفتم طرف یوسف، سیگار را پرت کردم زیر پا و گفتم:"میبرنش بیمارستان دانشگاه. فکر کنم بهتره برم به لیلا خبر بدم. یا که شهروند اجازهی این کارو نداره. پلیس باس این کارو بکنه؟" - منم بات مییام. - میدونی؟ اول باس برم به سئوال اونا جواب بدم. - پس زود باش. رفتم طرف ماشین پلیسهای احمق. احمق قایقی میخواست سوار شود که رفتم جلوش و گفتم:"اول من. عجله دارم، باس برم یه جایی." منوچ و آن سگ دیگر تو ماشین بودند؛ آمادهی بازجویی. منوچ گفت:"چتو شد؟ الان گفتی که اول از اون یارو بازجویی کنیم." گفتم:"اول من، تا جزییات یادم نرفته." نشستم رو صندلی عقبافتادهی عقب. گفتم:"لابد اینجا سیگارم نمیشه کشید." منوچ و گراز به یکدیگر نگاه کردند. تردید داشتند. تو چشمشان میخواندی که دارند فکر میکنند "ما سگ کی باشیم که نذاریم کوشیار پارسی تو ماشین سیگار بکشه." گراز گفت:"نه." گفتم:"فکر میکردم." دلخور از این ممنوعیت تصمیم گرفتم گند بزنم به تحقیقاتشان. گراز خودکار و دفترچه یادداشت برداشت. پرسید:"چه اتفاقی افتاد؟" - چه اتفاقی میتونه افتاده باشه. همچی میپرسی که انگار تا حالا یه همچه اتفاقی نیفتاده. - چی؟ - همچه چیزی. - منوچ، واسهش توضیح بده. - چه جوری کوشیار. نمیدونم راجع به چی حرف میزنی. - گوش کن. خوب گوش کن. من اینجا نشستم شهادت بدم. میدونم که نمیتونم از زیرش شونه خالی کنم. خوب، تصادفو دیدم. مساله اینه که تو یه جای ناجور و یه لحظهی ناجور پیش اومد. اما وقتی بخوام با کلمههای خودم بگم، هیشکی این زحمتو به خودش نمیده که بفهمه راجع به چی حرف میزنم. فایدهش چیه؟ حالا که اینجوریه، یه کلمهی دیگه حرف نمیزنم. کاری نمیتونم بکنم تا وکیلم بیاد اینجا. انگار بدون عن و گه زیر فشار نیستم. بیماری عصبی وحشتناک دارم و اونوقت این گه... منوچ گفت:"آروم کوشیار، آروم." گراز گفت:"منظورمون این نبود که..." حرفاش را قطع کردم:"پلیس باس خوشرفتاری کنه و با شهروندا مث آدمای خلاف رفتار نکنه. حالا این احساسو دارم. خلاف. خلافکار. نه کمتر و نه بیشتر. منو انداختین تو این فضای خفه، اجازه ندارم سیگار بکشم، غذا و نوشیدنی هم که نمیدین، دکتر هم واسهم نیاوردین که یه آرامبخش بهم بده، مال خودمو تو خونه جا گذاشتم، خیلی احمقانهس که بخوای بری سفر و برش نداری. گرچه از اول میدونستم این سفر انجام نمیشه. بیخودی که نویسنده نشدم. نویسندهای که دستمایهی کارشوخوب میشناسه." گراز گفت:"ببخشین، اما نمیدونم چی باس بنویسم." چند نفس عمیق کشیدم. یوسف آمد بپرسد کار به کجا کشیده. گفتم:"یه دقه صبر کن جناب کارآگاه. حالا تموم میشه." منوچ گفت:"میدونی چیه؟ بذار آروم باشیم و کارمونو انجام بدیم." گفتم:"باشه آقا منوچ. این تصادف بدون تردید یه تصادفه که معمولی نیس. به خصوص به خاطر نقش اون قایق." • بوسه در تاریکی - بخش بیست و هشتم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|