تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
قسمت سی و یکم

بوسه در تاریکی - ۳۱

کوشیار پارسی

کمی بعد حسن و مریم آمدند. شب باصفایی شد با همسایه‌گان. چنین شب‌هایی خوب‌اند. آه، چه‌قدر زندگی معمولی را دوست دارم. دو روز بعد تو خیابان بودم. جمال مقدم می‌تواند مشکل گردن داشته باشد. برای همین درد گردن خودم خوب نشده. به زودی با دکتر ماساژی جدیدی قرار دارم. ببینم او چه خواهد کرد. ارزان نیست اصلن. شاید برای همین به‌ش کمی اعتماد دارم. در خیابان بودم، درد گردن داشتم، احساس خوبی نداشتم، ایستادم تا سیگار روشن کنم. سیگار روشن کردم.

"ببین کی این‌جاس." یوسف بود. طرف‌دار تیم پرسپولیس، با لباس کار، در جا به جا کردن کابل شیشه‌ای در چاله. با یک مشت گوساله مثل خودش. یکی از آنان طرف‌دار تیم دیگری بود که گفت:"آره، خودشه. خیلی وقت پیش بود که اومدی تو رادیو. کی دوباره می‌یای؟"

- سال دیگه.

یوسف گفت:"خیلی دیره که."

- آره. حال دوبرمان چه‌توره؟

- دوبرمان؟

دست‌پاچه شدم. مگر این یوسف دوبرمان نداشت؟ دفتر یادداشت ناپیدا اطلاعات غلط دارد؟ خیلی بد است این. اگر به دفتر یادداشت ناپیدا نتوانم اعتماد کنم، آخر کار نزدیک است.

- تو مگه دوبرمان نداشتی؟

طرف‌دار آن یکی تیم گفت:"یوسف، اون سگ‌تو می‌گه. اون آدم‌خوره."

- آهان. ایگور. یادم اومد. اون مرد. حالا بول‌داگ فرانسوی داریم. ژاک. خرج زیادی نداره.

- ایگور چرا مرد؟

- چه می‌دونم. مریض شد. دکتر با یه آمپول کارشو تموم کرد.

- که این‌طور.

- آره.

طرف‌دار آن یکی تیم پرسید:"حالا کی می‌یای تله‌ویزیون؟"

- سال دیگه.

- پس امسال زیاد کار نمی‌کنی.

- امسال اصلن کار نمی‌کنم.

- پول داری دیگه حتمن.

- زنم کار می‌کنه، خرج‌مونو در می‌یاره.

- خوش‌شانسی ها.

- آره دیگه. شماها چی؟ این کابل‌ها کی درس می‌شن؟

- به زودی.

- حتمن حال‌تون خیلی گرفته شد وقتی شنیدین کابل‌رو عوضی جا گذاشتین.

یوسف گفت:"پیش می‌یاد دیگه. هیچ کسی کامل نیس. اون که زیاد کار می‌کنه، اشتباه هم می‌کنه."

- این‌جوری فکر می‌کنی یوسف؟

- من زیاد به‌ش فکر نمی‌کنم. وقت‌شو ندارم. اکه‌هی، باز این یارو پیداش شد.

سرکارگر به طرف ما آمد. داد زد:"کارتون تموم شده که سر خود استراحت دادین؟ یالا بابا شروع کنین."

- یه دقه داشتیم با آقای پارسی حرف می‌زدیم. آسمون اومده زمین؟

سرکارگر دوباره نعره زد:"اگه کارتو نکنی می‌تونم یه سال به‌ت مرخصی بدم ها. یالا. اگه من نباشم این‌جا یه ذره کار پیش نمی‌ره."

طرف‌دار آن یکی تیم گفت:"صدای این یارو رو که می‌شنفم، انگار یکی تخمامو فشار می‌ده."

یوسف گفت:"مال من که دیگه له شده."

طرف‌دار آن یکی تیم گفت:"حالا یه امضا به‌م می‌دی؟ اون یکی رو یه نفر ازم گرفت."

- کی؟

- یادم نیس.

امضای گند سال هشتاد را به‌ش دادم.

- دستت درد نکنه.

- خواهش می‌کنم. راستی شما یه همکار داشتین که اسمش رضا باشه؟ طرف‌دار پرسپولیس.

- آره. اون تو دیوونه خونه‌س.

- درسته. خواستم چک کنم. چک کردن واسه نویسنده مهمه.

سرکارگر دوباره نعره زد:"کار! بابا کار!"

گفتم:"دیگه وقت‌تونو نمی‌گیرم. به امید دیدار."

- به امید دیدار.

- دیدار در رادیو یا تله‌ویزیون.

- باشه.

راه افتادم. کار ادامه یافت. به زودی با تلفن همراه، با کمپیوتر می‌توانیم به کسی زنگ بزنیم و تصویرش را هم ببینیم که برمی‌دارد یا نه. حتا اگر برندارد.

داشتم می‌رفتم خانه‌ی لیلا. شب قبل هم زنگ زده بود. به نرگس اشاره کرده بودم بگوید نیستم. لیلا پنج دقیقه درباره‌ی جمال مقدم با نرگس حرف زده بود. که به هوش آمده، اما حواس‌اش سر جا نیست. این که گفته‌اند باید رو صندلی چرخ‌دار بنشیند. پس از آن‌که نرگس گوشی را گذاشت، گفتم:"ممنون که باش حرف زدی. می‌بخشی که خودم حرف نزدم. این لیلا صداش از تو گوشی مث اره می‌مونه." نرگس گفت:"آره، اما دل‌خور نیستم از حرف زدن باش. پرسید که این هفته به‌ش سر می‌زنی یا نه."

- حالا ببینم.

- با خودته.

- باشه عشق من.

حالا در راه خانه‌ی لیلا بودم. بی‌تردید برای شنیدن سخن‌رانی درباره‌ی جمال مقدم. امروز می‌توانستم خیلی راحت به‌ش بگویم که همه‌ی موجودیت مقدم را به فراموشی بسپارد. یا این‌که باید کمی صبر می‌کردم تا از بیمارستان بیاید بیرون، بنشیند رو صندلی چرخ‌دار و وابسته باشد به کمک لیلا. بله، آن زمان مناسب‌تر خواهد بود. که لیلا را قانع کنم جمال را ترک کند. به زمانی که محتاج اوست. یک امکان دیگر: این زوج لیلا و جمال را به تخم خودم هم نمی‌گیرم. جمال را به تمامی نادیده می‌گیرم و لیلا؛ آهان، لیلا. می‌کوشم پستان‌هاش را ببینم. اگر این کار شد، هر دوشان را نادیده خواهم گرفت. به دنبال پتیاره‌ی دیگری خواهم رفت برای دیدن پستان‌هاش. بله، این نقشه‌ی خوبی است. خیلی وقت است که با لیلا رفت و آمد دارم. این زنک یک بار مصرف بیش از یک سال حق دوستی ندارد. حق ندارد روی دوستی دراز مدت با من حساب کند. یا که نه؟ پر از تردیدم. ترازو هستم. انبوهی بیماری‌ام. انبوهی گوشت بیمار در زیر پوست که ساییده می‌شود. دارم پیر می‌شوم. باید خودم را از جامعه کنار بکشم. باید بروم آسایش‌گاهی بسته و تنها نرگس و تیمور اجازه‌ی ملاقات داشته باشند. ته سیگارم را انداختم. باید مراقب باشم و گرنه سیگاری اصیلی خواهم شد که پشت سر هم روشن می‌کند. سیگار سرگرم کننده و آرام بخش است. آن را دست کم گرفته‌اند. همیشه از الکل و مواد مخدر حرف می‌زنند، اما سیگار هم به همان اندازه مهم است. هوا دیگر گرم نیست، خنک شده است. تابستان به آخر رسیده. تابستانی نبوده. به زودی آن ماجرای برنامه در چادر برای پسر احمق یوسف خواهد بود. برنامه‌ش را باز تغییر داده‌اند. می‌توانم زنگ بزنم و بگویم نمی‌آیم. شاید هم بروم. به خاطر فن رمان نمی‌توانم شانه خالی کنم. باشد. می‌روم. آن یارو سهراب محمودی است؟ آن سوی خیابان. نه، اصلن شبیه‌اش هم نیست. پس کیست؟ خوب، آدم دیگری. آهان، آن‌جا. یک تیکه‌ی ناب. یک شاه‌کس. سکس، خون و اشک. پستان‌ها، کس، زیر بغل، کون، یک چهره، بدون آینده. سیگاری روشن کردم. این زن که تو خیابان است با آن کبرای نشسته پشت پیش‌خان در بیمارستان، لباس از تن هم بیرون می‌کشند، گاز می‌گیرند، می‌مکند، پاهای یک‌دیگر را باز می‌کنند، کس‌هاشان را به هم می‌مالند، به هیجان می‌آیند، جیغ می‌کشند، ارگاسم می‌گیرند و اسم مرا می‌برند و من از پشت در ظاهر می‌شوم و می‌گذارم تا ساک بزنند برام، با دو دهان و زبان و می‌پاشم به دو صورت. پس آینده‌ای هست.

ببخشید مادر، ببخش مرا. می‌خواهم پسر خوبی باشم. چرا مرا گذاشتی و رفتی؟ چرا مردی؟ از آن روز به بعد آرام نداشته‌ام. حتا نبودم وقتی مردی. چشم‌هات را ندیدم که بسته شد. آن لحظه‌ای که مردی، مست افتاده بودم در بستر. بیدار شدم و تو مرده بودی. دندان‌هام را مسواک زدم، دوش گرفتم، قهوه نوشیدم، سیگار کشیدم و به گورسپاری تو در جریان بود. رفتم به خیابان، گشتم و قدم زدم، در حالی که داشتند به من زنگ می‌زدند تا خبر بدهند. برنداشتم. تو خیابان بودم. درحال قدم زدن شاید فکر می‌کردم: برگردم به خانه و زنگی بزنم به مادر. دارم فکر می‌کنم از این اندوه رها شده‌ام یا نه. گلی و نرگس با من بوده‌اند. نرگس هنوز هم هست. می‌گوید: گاهی با مادرت حرف می‌زنم. دلم نمی‌خواهد تو زندگی‌م زنی را از دست بدهم. امیدوارم وقتی مردم، نرگس گاه‌گاهی با من حرف بزند. منتظرش خواهم ماند. صبور خواهم بود. در آن فاصله با تو از نرگس، از زندگی، از اندوهم، از مبارزه با دیوان، موش‌ها و قاتلان خرگوش‌ها خواهم گفت. از تو حمایت خواهم کرد. مراقب تو خواهم بود. با هم انتظار خواهیم کشید. شاید شوهر تو، پدر من، با ما باشد. شاید آن کپه‌ی آتش باشد. گوساله در چراگاه، و شاید پدر تو، پدربزرگ من، وراجی کند از آب تره فرنگی، جنگ و پیروزی. نمی‌دانم. تو می‌دانی؟ اگر تو ندانی، مرا در جریان نگذار. نمی‌خواهم همه چیز را بدانم. زیاد دانستن در این زندگی به اندازه‌ی کافی مرا به رنج و درد انداخته است. خدانگه‌دار مادر.

کسی جلوم را گرفت. امیدوارم پزشک باشد، با آمپولی در دست و فرو کند به یکی از رگ‌هام. زالو را براند پایین و من مایع درمان‌گر را در خونم احساس کنم، همه‌ی جانوران درون رگ بمیرند و حل بشوند و نابود شوند و خونم زیبا شود، قرمز و خالص، شلوغی درون تنم گورش را ببرد، از همه جای تن، جای دندان‌ها بر تن گم شوند، جای دندان جانوران ناشناخته که می‌خواهند مرا بخورند، تا موجود پوکی شوم و نتوانم خود را سر پا نگه دارم در این زندگی، زیرا زندگی ناممکن شده است برام، زیرا جانم دیگر توان ادامه ندارد، پس از آن همه درگیری و مبارزه، و جانم پس از دخالت این پزشک خداگونه باز توان بگیرد. دیگر لازم نباشد درگیر شوم و بجنگم، زندگی عادی داشته باشم، بدون جنجال و بیست و چهار ساعت روز فکر نکنم به مرگ و فاصله‌ی اندک تا آن، نفس بکشم، لب‌خند بزنم، لب‌خندی که پایان نداشته باشد.

اما نه، مردی بود با کراوات زشتی به گردن. ازم پرسید که آیا خدا را می‌شناسم؟

- یه بار دیدمش.

گفت:"می‌خوام کمک کنم تا خدا به قلبت راه پیدا کنه."

- قلب من ظرفیت نداره.

- خدا حالتو به‌تر خواهد کرد.

- نه، دکتر حالمو خوب می‌کنه، اما نمی‌دونم کدوم دکتر. دارم دنبالش می‌گردم. درست مث همه‌ی پیغمبرا که دنبال خدا می‌گردن. حالا اگه گورتو گم نکنی، کله‌تو می‌کوبم به جدول خیابون.

- خدا کمک می‌کنه که از خشونت دس برداری.

- پیش از این‌که خدا دس به کار شه، یه درکونی به‌ش می‌زنم که جبرییل رو صدا کنه.

- خدا راه نجاته.

- نه آقا، این قرص دینکزیت راه نجات منه. راه نجات دیگه‌یی نمی‌خوام. می‌خوام بدون ناجی ادامه بدم. از یه راه نجات به یه راه نجات دیگه همیشه به آدمای عوضی برمی‌خورم.

- بذار با هم بریم سوی خدا.

- نه، می‌خوام برم پیش لیلا. نمی‌خوام بدونم تو کدوم گوری می‌ری مرتیکه‌ی کونی کثافت. فکر کردی کی هستی؟ اینو می‌خوام از همه‌ی مردم این کره‌ی خاکی بپرسم. فکر می‌کنین کی هستین؟ تا از دست‌تون، از شرتون خلاص بشم. آدم واسه آدم گرگ نیس، آدمه. این مث شیر دیوه که تو شیشه‌س. خلاصه‌ی دلیل نابودی طبیعت. بذار از خودت حرف بزنیم. تو کدوم یه سر دوگوش دیوثی هستی؟ می‌تونی پنج تا رییس جمهور تو دنیار رو اسم ببری؟ اگه نه، باس تو رو بسپرم به خرگوشا. قسم می‌خورم رفیق، خرگوشا خیلی عصبانی‌ان. اوه اوه اوه... چه‌قد عصبانی‌ان. دارن دندون قروچه می‌رن. می‌دونی که، دندون. تو نگاه اول قشنگ به نظر می‌یاد. خب، این دندونا از چاقو تیزترن. از کارد، دشنه، قمه، شمشیر، ساتور، تبر..."

مردی با کراوات وجود نداشت. در خیابان ایستاده بودم، خیره به رو به رو، با نوری در سر. سنگ در دست داشتم؟ نه، کتابی بود، که هرگز به پایان نرساندم. میان کار انداخته بودمش تو قفسه، زیرا از نویسنده بودن شرم داشتم.

تنها به کسی تعظیم می‌کنم که مرا بالاتر از خود بداند. در میان شاخه‌های این درختان بیمار هیچ گنجشگی یا پرنده‌ی باهوش دیگری نیست. می‌ترسم. دنبال پدیده‌های دوزخی می‌گردم، مثل ستاره‌ای دنباله‌دار. نرگس کفش پیاده‌روی آدیداس خریده که گاهی می‌بوسم. عشق را باید مرتب ابراز کنی، حتا اگر تماشاچی نباشد. این آخری‌ها نشسته بودم تو پاتوق، با نازی، دختری که پیش از نرگس دوست داشتم. گفت:"ده سال. ده سال گذشت."

گفتم:"آره، و هنوزم دختر قشنگی هستی."

سرخ شد. آن زمان که با هم بودیم باید سرخ می‌شد. نمی‌شد. من چی؟ سرخ می‌شدم در آن زمان‌های دور؟ آن‌وقت‌ها آن‌قدر می‌نوشیدم که سر و گردنم همیشه سرخ بود. وقتی نازی می‌رفت، مرا بغل کرد. اشکالی نداشت.

پیش از آن‌که بروم سراغ لیلا، باید شیرقهوه می‌نوشیدم. بگذارم برای بعد. باید امیدواری را نگه داریم. دارام دام دام دیریم ریم. بله، آرزوووووووووو. این خودش کلی امیدواری است. سارا در آن کافه، ساک میزند برام. اوه دارد ساک می‌زند. چه‌قدر خوشم می‌آید. با اعتماد به نفس ساک می‌زند برام. بدون انگشت‌کاری ارگاسم می‌گیرد. بعد، به دستور من، با خودش ورمی‌رود. دوباره می‌آید. از او می‌خواهم که بالاتنه‌ش را با پستان‌های گنده‌ش بجنباند. این کار را می‌کند. کس‌اش را می‌لیسم. انگشت می‌کنم تو کون‌اش. می‌آید. پاش را می‌بوسم. می‌آید. گریه‌ش می‌گیرد از این همه آمدن. جیغ می‌کشد، می‌نالد، زوزه می‌کشد از آمدن. سر کیرم را به نوبت می‌مالم به چشم‌هاش که بر هم گذاشته، می‌کشم رو دماغ‌اش، لب‌هاش، نوک پستان‌هاش، نافش که حلقه‌ای زده به آن، اما نمی‌گایم‌اش. کاندوم همراه ندارم. برام جلق می‌زند و آب انبوه را در دهان می‌ریزد و می‌نوشد.

این سارا در آن کافه چه زندگی‌ای خواهد داشت. از آن لولو جنگلی آبستن نشده است؟ نمی‌دانی. دیگر تو روزنامه هم نمی‌نویسند. نه، روزنامه پر است از خبر پتیاره‌های دیگر. از آن دو آبجی سیاه تنیس باز. آن دو آبجی گاهی به جان هم می‌افتند؟ برام جالب است که دو خواهر به هم وربروند. وررفتن بله، اما خوب باید کمی مبادی آداب و عادی باشند. گه بازی درنیاورند. حوصله‌ش را ندارم. کار غیرطبیعی به کنار.

نوشته‌ی ادویه مامان برای فیلم را چاپ نکردند. شیدا افلاطونی می‌خواست اول کار را ببیند و قبول یا رد کند. این نویسندگان با ترس و واهمه‌هاشان. آن احمد وکیلی، آن اسماعیل نادری، این هم شیدا افلاطونی. نقش ششمی‌ها. آن یوسف حسینی پاچه‌خوار خایه مال. حرام‌زاده‌های ضد بورژوا و پتیاره‌های کونی. ادبیات مرده است. زنده باد آثار من.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش سی‌ام

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)