تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
قسمت بیست و هشتم

بوسه در تاریکی - ۲۸

کوشیار پارسی

رفتم خانه. دراز کشیدم رو کاناپه. شروع کردم به خواندن مجله‌ی موتور. چیز تازه‌ای نداشت که توجه جلب کند. حتا مقاله‌ای با عنوان انگلیسی. به‌تر است بیندازم‌اش تو سطل آشغال. به چه دردم می‌خورد؟ یک کلمه‌ی انگلیسی یاد گرفته‌ام؟ یا اصطلاح؟ این همه پول و هیچ. اما اگر خودم را به موتور مشغول نکنم، سرگرمی دیگری ندارم. پزشک هم گفت:"بدجوری عصبی هستی. به‌تره دنبال یه سرگرمی باشی."

سیگاری روشن کردم. شروع کردم به تماشای عکس هوندا فایربلاد. طراحی و تولید موتوسیکلت کار آسانی نیست. کسانی را که بلدند، تحسین می‌کنم. یکباره، چیزی مثل برق از گردنم گذشت. گونه‌ای جنبش شیمیایی ناشناخته در تن. حالت بعد تهوع گرفتم. بوی نا به مشامم رسید. انگار شیطان از دوزخ مایع وحشت‌ناکی به تنم تزریق کرده باشد. مثل روزنامه مچاله شدم. مغزم شروع کردن به چرخیدن در جمجمه. بدجوری مریض بودم. می‌خواستم سرم را بکوبم به دیوار. می‌خواستم گلوی گرگر را در شب مهتابی گاز بگیرم. می‌خواست پوست خودم را گاز بگیرم و بجوم. حیوانات درون خون من به جنبش افتادند، عضله‌های تنم شد مثل آدامس جویده، حضور خودم در جان، تکه تکه شده بود انگار. این چیزی است که پزشک‌ها پاسخی براش ندارند. این‌جور حمله‌ها در هیچ برگی از کتاب‌شان نیست. همین است که مرا خاص می‌کند. در حالی که نمی‌خواهم خاص باشم. شاید هستم. به همین دلیل نه می‌خواهم خاص باشم و نه بمیرم. آدم‌هایی هستند که نه خاص هستند و نه می‌خواهند بمیرند.

زندگی و تن‌شان نفرینی است و تعجب می‌کنند که ناخواسته در زمین فرو می‌روند و به تمامی نابود می‌شوند. بی‌آن‌که راه حلی براش باشد. وقت چی؟ وقت‌شناسی چی؟ چرا حالا؟ فکر کردم کارم تمام است. فکر کردم دارم خودم را از درون چاله‌ای بیرون می‌کشم که دستی ناشناخته مرا به درون آن هل داده است. چاله‌ای پر از گل، مار، موش و موجوداتی شبیه خرگوش. زیر پوست من چه اتفاقی دارد می‌افتد. ملافه را چه کسی ولو می‌کند، جز شیطان که هر وقت دلش بخواهد می‌آید و می‌رود و هرگز هم حاضر نیست قراردادی امضا کند و تنها هدف‌اش این است که وادارم کند از خودم نفرت داشته باشم و روزی اسلحه بردارم و فرمان توقف بدهم به همه‌ی ناراحتی‌ها و بیماری‌هام.

خودم را کشاندم سوی کشوی داروها و با دست لرزان توانستم قرصی بردارم و بدون جرعه‌ای آب بیندازم بالا. دراز کشیدم بر کف چوبی به التماس از قرص که زودتر اثر بگذارد و حالم به‌تر شود. غر زدم "واسه همین ساخته شدی دیگه دیوث. عزیز من. که حال منو به‌تر کنی. دیگه طاقت ندارم. گردنم داره می‌شکنه. به‌ش حمله کن. منو خوب کن، منو خوب کن، منو خوب کن..."

حالم به‌تر شد. زود هم خوب شد. خیلی تعجب کردم و داشت گریه‌م می‌گرفت. کمی دراز کشیده ماندم. با چشمان باز، تا ببینم خواب نیستم و در رویا نیستم. نه، خواب نبود، رویا نبود. واقعیت بود. واقعیتی که شیطان برای اولین بار از درون آن بیرون رفت.

بلند شدم و رفتم به اتاق نشیمن و ولو شدم رو کاناپه، بی‌حال از حمله‌ی آخر. حمله‌ی تازه‌ای نیامد. عضلات گردنم درد بسیار داشت و کمرم. کمرم تیر می‌کشید. اما می‌شد سر کرد با آن. درد را می‌توان تحمل کرد اگر چهره‌ی قابل شناسایی داشته باشد. اگر نامی داشته باشد. اگر ببینی که بر درگاه ایستاده و بارانی به تن دارد و آماده است تا گورش را گم کند به درون تاریکی ناشناخته. درد با بارانی به تن و کلاه به سر.

بلند شدم و درون خانه‌ی خودم قدم زدم. با خودم گفتم قدم‌ها به حساب نمی‌آیند. هرگز. هرگز انسان بدون درد نخواهم بود. تا جاودان بی درد نخواهم بود. مهم نیست. مهم نیست. تا زمانی که بتوانم تو خانه‌ی خودم بچرخم و بتوانم نفس بکشم با ریه‌هام، پر از هیجان و تمنا، در انتظار آمدن نرگس و تیمور.

به نرگس نخواهم گفت. درباره‌ی این حمله‌ی آخر. نیمی از دردهام را پنهان می‌کنم ازش. به خاطر خودش. شاید تو کتاب تازه‌م بخواند. آن‌گاه خواهم گفت این‌ها رمان تخیلی خودزندگی‌نامه‌ای است.

دوباره رفتم و نشستم و سیگاری روشن کردم. پس از آن‌که ته سیگار هنوز روشن قبلی را خاموش کردم، البته. آن‌چه می‌تواند مشکل نامیده شود این است که همیشه سرحال و خون‌سردم. آن مشکلی که مشروب می‌تواند به وجود بیاورد، در من نیست. الکل در خونم وجود ندارد. مشکل مشروب‌خواری را همیشه جدی گرفته‌ام، به خصوص از زمانی که ترک کردم. شب‌های بسیار بوده است که با ترس وارد می‌خانه‌ای شده‌ام و نمی‌دانستم می‌توانم رو صندلی بنشینم یا پیش از آن با کله می‌خورم زمین. می‌دانستم در آن می‌خانه همه مرا می‌شناسند و یکی هم پیدا نمی‌شود مرا بترساند، با این حال ترس گلوم را چسبیده بود و داشت خفه‌م می‌کرد.

حتا به‌ترین دوستم یوسف هم نمی‌توانست خطر را براند. مشکل این بود که هیچ‌کس، حتا یوسف هم در جریان حمله‌های ترس، پارانویا، تردیدهای فردی و غیره‌ام نبود. این رازی بود که تنها با گلی و چند پزشک در میان می‌گذاشتم. آن وقت جوان‌تر بودم و تن‌ام بسیار قوی‌تر از حالا بود. پر از امید بودم و حاضر نبودم بگذارم کسی بفهمد کیسه‌ای هستم پر از درمانده‌گی و گه لرزان. خون‌سرد، آن‌گونه که می‌توانی انتظارش را داشته باشی، مثل خرس قطبی سیر، می‌رفتم و می‌نشستم تو می‌خانه و ویسکی دوبل سفارش می‌دادم. در تن‌ام دل به هم خوردگی و آرزوی رفتن، رفتن از این مکان، رفتن از این کره، رفتن از خودم می‌جوشید. هیچ جان و جانوری هم فکر نمی‌کرد: این مرد دارد می‌میرد. اولین ویسکی آرامم می‌کرد، دومی بی‌حس می‌کرد، سومی بیرون می‌کرد، چهارمی تا بیستمی سبب می‌شد تا تبدیل شوم به مردی قوی و صبور که تنها می‌نوشید و می‌نوشید. هیچ کس و کونی از من به امان نبود و هیچ کس و کونی نمی‌خواست از من به امان باشد.

خدای جوان و زیبای ادبیات بودم و شب چونان سگ وفاداری افتاده بود زیر پای من. صدای موسیقی بلند بود، زنان موس موس می‌کردند دنبالم، دوستانم وفادار بودند، خطر برای همیشه رفع شده بود، مشروب پادشاه بود و من امپراتور. پیش آمد که در می‌خانه خرگوشی می‌دیدم زخمی و خون‌ریزان. دیگر چه؟ خرگوش می‌مرد و ناپدید می‌شد. سپیده‌ی صبح راه می‌افتادم سوی خانه. اگر گلی خواب بود و هنوز نرفته بود سر کار، بیدارش می‌کردم و به‌ش درباره‌ی زندگی و ایده‌های خودم از آن می‌گفتم. در طول روز، پس از ساعت‌ها غلت زدن در بستر، معلق میان خواب و کابوس، سردرد داشتم. تنها بودم و ترسان و همه کاری که می‌کردم فشردن دندان‌هام بر هم بود، پس از مسواک. بعد هم می‌رفتم سراغ بطری مشروب. این زندگی نبود. مشروب شریک جرم جنایت بود. جنایت این بود که ما – من و مشروب- کسی را نابود می‌کردیم و آن کس خود من بودم که به تخم‌ام هم نبود. تا روزی که پزشک گفت:"پنج سال دیگر اگر بنوشی، مرده‌ای." یک‌باره احساس کردم نمی‌خواهم بمیرم. نمی‌خواهم کسی را نابود کنم و خودم را اصلن و ابدن. کنارش گذاشتم. تصمیمی بی دلیل و منطق. روزهایی هست، حتا سال‌ها پس از گذشت آن ماجرا که از تصمیم خودم پشیمان می‌شوم. خوش‌بختانه روزهای بسیاری هم هستند که به این تصمیم آفرین می‌گویم.

دوباره مجله‌ی موتور را دست گرفتم، چندتایی لغت و اصطلاح انگلیسی یاد گرفتم و آهان، نرگس و تیمور هم آمدند. انگار آنان نبودند که به خانه آمدند؛ خود من بودم. در آغوش‌شان گرفتم، انگار که سال‌ها از هم جدا بوده‌ایم. نرگس نگران پرسید:"روز خوبی نداشتی ها؟"

درباره‌ی روزم گفتم. با همه‌ی قول و قراری که گذاشته بودم تا از ورود شیطان و رفتن‌اش پس از بالا انداختن قرص نگویم. از لیلا گفتم، از هاکان، از پیرزن سوئدی و دست انداز خیابان‌های شهر، از رامین و جهانگیر و از آدم‌ها و چیزهای دیگر. او هم گفت که کارش عالی بوده و دلش هم برام خیلی تنگ شده بوده.

گفتم:"هنوز زنده‌ایم."

گفت:"آره، و ادامه‌ش می‌دیم."

من شیرقهوه نوشیدم و او شراب سفید. گفت:"تنم عرق کرده، می‌رم دوش بگیرم."

پنج دقیقه بعد آمد، با حوله‌ای پیچیده به تن. حمله کردم به‌ش و با دندان حوله از تن‌اش کشیدم. قطره‌های بر تن داغش گوارا بود. با نوک زبان چشیدم و نوشیدم. لباس از تن کشیدم.

با هم سیگار روشن کردیم.

مردم نباید فکر کنند که برام آسان است نوشتن از رابطه‌ی جنسی با زن خودم، در کتاب تازه‌ام. می‌دانم وقتی دارم از خیسی کس نرگس می‌نویسم، در اصل دارم از کس شخصی متعلق به زندگی شخصی خودم می‌نویسم. او مشکلی ندارد، من هم، اما خوب، می‌دانید دیگر. اگر نمی‌دانید، بدانید. بیرون، در جمع، خیلی با ادب و آرام هستم. بیرون از ادبیات کسی کلمه‌های سه و دو حرفی کیر و کس را از من نشنیده و نخواهد شنید. مگر آن‌که در میان جمع خاصی از دوستان نزدیک و مورد اعتماد فکر کنم می‌شود چنین کلماتی را گفت.

این را باید می‌گفتم که بی حساب شویم. در حالی که در این فاصله سرم را برده بودم میان پاهای به نهایت از هم گشاده‌ی نرگس و داشتم با شور و هیجان کس‌اش را می‌لیسیدم. ناله‌هاش آن‌قدر دل‌نشین‌اند که نگو. رشته‌های پشت سر هم ارگاسم بود که می‌آمد و هنوز مشغول بودیم. عجب جنده‌ی خوش‌مزه‌ای است او. انگشت شست‌ام تا ته تو سوراخ کون‌اش بود. کاری که او را داغ می‌کرد و هیجان زده. با انگشتان خودش از نوک پستان‌هاش نیشگون می‌گرفت. داد می‌زد که می‌خواهد کیرم را به دهانش بگذارم. با کون برهنه نشستم رو پستان‌هاش و او کیرم را به دهان گرفت و مکید. با دست کس خواهانش را می‌مالید و هنوز ارگاسم می‌خواست و می‌گرفت. ازم خواست او را بگایم. مثل نر سگی که ماده سگ را می‌گاید. رو دست و زانوهاش نشست و برق کس خیس و حشری‌ش از پشت چه جلوه‌ای داشت. مناره‌ام را فرو کردم تو. کار دیگری نمی‌توانستم و نمی‌خواستم. دیوانه‌وار و وحشیانه گاییدم‌اش. همان گونه که خود می‌خواست. در خیال من فاطمه و آیدا داشتند یک‌دیگر را گاز می‌گرفتند. با دهان وحشی دنبال کس نورس یک‌دیگر می‌گشتند، می‌مکیدند و می‌نوشیدند. پستان‌های نورس جوان‌شان از لذت ورم کرده بود. به ارگاسم رسیدند و بلند شدند و آمدند به اتاق. آیدا آمد و با پاهای از هم گشاده نشست پشت نرگس، رو به من، تا من در حال گاییدن نرگس، او را چنان ببوسم که آب از گوشه‌های دهان‌مان راه بگیرد. بعد فاطمه در حال وررفتن با خود رفت نشست پشت من و تخم‌ها و کونم را لیسید و نرگس ارگاسم بسیار سنگینی گرفت؛ درست مثل من. آیدا و فاطمه هم ارگاسم عالی گرفتند و ما نعره زدیم و جیغ کشیدیم، هر چهارتامان، مثل حیوانات وحشی جنگل‌های افریقا و هر جهنم دره‌ی دیگر.

آیدا و فاطمه راضی و شنگول از اتاق زدند بیرون تا سرآخر دوش بگیرند، خودم را از درون نرگس بیرون کشیدم و او کیرم را تمیز کرد و من ته سیگار را بر لبه‌ی زیرسیگاری خاموش کردم و سیگار دیگری آتش زدم. برهنه در آغوش هم سیگارمان را کشیدیم و نوشیدنی‌مان را نوشیدیم و با هم وررفتیم. پانزده دقیقه بعد با انگشت نرگس را به ارگاسم رساندم و او کیرم را گذاشت میان پستان‌هاش و مالید. حالا بس می‌کنم. گفتن از زندگی سکسی بس است. زیرا قرار گذاشته‌ام در داستان‌ام از زندگی سکسی‌م زیاد حرف نزنم.

زیر دوش خودمان را سرسری شستیم. لباس پوشیدیم. به هم لب‌خند زدیم. گفتم:وقتی باهات سکس دارم، همه‌ی مریضی‌هام گورشونو می‌برن. سکس با تو هم به‌تره و هم ارزون‌تر از رفتن پیش دکتر و خوردن قرص."

- هر چی دلت بخواد می‌تونی با من سکس داشته باشی.

- ممنون عزیز دلم.

تلفنی سفارش غذا داد. بیست دقیقه بعد زنگ زدند. احمد جان، آشپز افغانی خودش غذامان را آورد. نرگس پولش را داد. احمد جان گفت:"نوش جان."

غذا خوردیم. خوش‌مزه بود. یک پرس غذا برای دوتامان بس است. بگویم که هیچ کدام‌مان پرخور نیستیم. وقتی غذامان تمام شد، نرگس بشقاب‌ها را برداشت و برد پس بدهد به رستوران. بعد کمی حرف زدیم از اوضاع خانواده، خانه، احساس، مسایل مالی و غیره. به این نتیجه رسیدیم که اوضاع‌مان خوب است. نرگس به مادرش زنگ زد، به یکی از خواهرهاش و به پدر من. در این فاصله تله‌ویزیون تماشا کردم. فیلم مستندی درباره‌ی شیر. هربار، در آن لحظه که گورخری به چنگ می‌افتاد تا دریده شود، چشمانم را می‌بستم و کف دست می‌گذاشتم جلوی چشم‌هام. نرگس پس از تلفن رفت سراغ کمپیوتر من و چند فاکتور نوشت. در چند هفته‌ی گذشته کلی کار کرده بودم و فرستاده بودم که پول‌اش باید می‌آمد. کار و زندگی باید بچرخد. هر روز که چشم باز می‌کنم، شگفت زده‌ام که با نوشتن می‌توانم نان در بیاورم و حتا پول بنزین بوئل را بدهم.

این که نویسنده‌ای با نوشتن پول دربیاورد، عادی نیست. نویسندگان زیادی هستند که اجاره‌ی خانه‌ی محقرشان را هم نمی‌توانند بدهند، چه رسد به خرید اسباب بازی برای بچه‌شان. فکر نکنی گناه از خودشان نیست. به‌تر بود بچه‌دار نمی‌شدند. بچه‌دار شدن ریسک بزرگی است. بخت این‌که صاحب پسربچه‌ی شیطانی بشوی و دمار از روزگارت دربیاورد، زیاد است. نود و سه تا نود و چهار درصد. اصلن بچه‌ی آدم می‌شناسی؟ من نه. یا می‌خواهی بگویی بهرام باقری بچه‌ی آدم است. آهان، آره، آیدا و فاطمه. اما آن‌ها دیگر بچه نیستند. نوجوانانی که می‌توانی باشان سکس داشته باشی. دیگر بچه نیستند. بزرگ‌سال هنوز رشد نکرده‌اند. پسربچه‌ها با آن صورت پر لک و جوش‌شان را ول کن.

بدترین نوع بچه – اگر بهرام باقری را کنار بگذارید- کودکان مهد کودک و کودکستان هستند. جانورانی هستند که نگو. باور نداری برو از اومبرتو اکو بپرس. او از بچه‌ها چنان بدش می‌آید که موقع عوض کردن پوشک نوه‌اش از کون‌اش ویشگون می‌گیرد. نابغه بودن و بچه دار بودن، با هم نمی‌خوانند. هیچ نابغه‌ای پیدا نمی‌کنی که با بچه‌ها بتواند کنار بیاید. بچه‌ها نادان و بی‌شعورند. از یک بچه‌ی کلاس ششمی بپرس که سه رییس جمهوری امریکا را نام ببرد. علف زیر پات سبز می‌شود و جواب نمی‌گیری. کلاس ششم؟ از هر کلاس دیگری. "امریکا؟ یعنی چی؟" بچه‌های نوابغ و نیمه نوابغ حتا نمی‌دانند فوتبال چیست. خوب، درست است، بچه‌ها اگر پدر و مادر درست و حسابی داشتند، می‌توانستند خیلی درست و حسابی‌تر باشند. اما ندارند. نود و چهار تا نود و نه درصد پدر و مادرها نفرت‌انگیزند. چند وقت پیش به حسن و مریم گفتم "ازدواج بله، بچه‌دار شدن نه. شما درست و حسابی‌تر از اونی هستین که بچه‌دار بشین. اگه بچه‌دار بشین ها، دیگه قابل تحمل نیستین." گفتند که با همه‌ی این حرف‌ها می‌خواهند بچه‌دار شوند. "دوتایی‌مون بچه دوس داریم."

می‌توانی عوض کنی آدم‌ها را؟ آدمی‌زاد گرایش دارد به کاشتن و تولید مثل. از خودم می‌پرسم چرا. انگار برامان فرقی می‌کند که پس از مرگ‌مان نام و نشانی باقی بماند یا نه. فکر می‌کنی زمانی کسی را که دلش بچه می‌خواهد بتوانم قانع کنم تا بچه‌دار نشود؟ با یک کامیون دلیل؟ برو به چیز دیگری فکر کن.

به نازی‌ها نگاه کن. و به حزب‌الهی‌ها. کارخانه‌ی بچه‌سازی راه می‌انداختند. ارزش زنان بیش از رحم و ژن‌شان نبود. ارزش مردها که معلوم بود. جلادان درشت هیکل و سالم. تولید مثل کار فاشیستی است. ضدفاشیست واقعی، بورژوا، از تولید مثل ابا دارد. بورژوا به دنبال رفاه است. و زندگی خوب برای آدمی که هست و وجود دارد نه آدمی که به وجود خواهد آمد.

خیلی از مردها فکر می‌کنند از طریق زن، من ِ به‌تری خلق کنند و بله، در وحشی‌ترین افکار و رویاشان می‌بینند که چه‌گونه پدر موزارت نوظهوری خواهند شد. به کمک برنامه‌های تله‌ویزیونی، رنگین‌نامه‌ها و مجله‌های شیک و گران‌قیمت، آگاهیشان را در مورد بچه‌سازی و تغییر ژن و کروموزوم برای تولید دوباره‌ی موزارت می‌برند بالا. یک فیلسوف روان‌کاو زبان نفهم با کله‌ی اسبی به‌شان می‌گوید "بله، جناب یوسف، بخت این‌که موزارت تازه‌ای تولید کنی، کمه اما وجود داره. البته باید بدونی که بخت تولید خمینی یا هیتلر تازه هم وجود داره." همیشه جلوی موزارت تازه، خمینی یا هیتلر تازه می‌گذارند. یوسف کمی فکر می‌کند و می‌گوید:"ترجیح می‌دم در این مورد حرف نزنم. با خمینی و هیتلر زیاد آشنا نیستم."

آدم‌ها گاهی به من می‌گویند که بچه‌ی تو چه جور آدمی خواهد شد. این تنها به خودم و نرگس مربوط است. این حرف احمقانه و توهین ‌آمیز است. در اصل می‌خواهند بدانند من چه حقی دارم که تصمیم بگیرم تولید مثل نکنم. آن هم من. مردی که ساخته شده تا به یاری زن محشری چون نرگس فرزندان زیبا و درجه یک تحویل جهان بدهد. ابرفرزند. بله، بخت تحویل عقب‌افتاده‌ای که بعدها بشود هیتلر یا خمینی هم زیاد است. بعد هم لابد خواهند گفت "از آن مرد دیوانه با زن پتیاره‌ای که در همه‌ی کتاب‌هاش با پای گشاده از هم دراز کشیده، چه انتظار داشتی؟"

راستش، صادقانه بگویم؛ نه من و نه نرگس از بچه خوش‌مان نمی‌آید. برای همین هم نمی‌خواهیم.

به نرگس نگاه کردم که کار فاکتورها را تمام کرد. چه دختر زیبایی. هرگز، یک روز هم پیر نمی‌شود. شاه‌زاده خانم اساطیری است. ازش پرسیدم:"دلت می‌خواد یه سری بریم پیش هاکان؟"

- باشه. این فاکتور آخری بود.

- تو عزیز منی.

- جون دلم.

تیمور را گذاشتم رو سینه‌م و پچ پچ کردم "خرگوشا کجان؟ خرگوشا کجان؟" گوش‌هاش را سیخ کرد و سرش را کج گرفت. ادامه دادم. "خرگوشا تو سوراخاشون خوابیدن. امن و امان. ما باس مراقب‌شون باشیم. حیوونکی‌یا. ما باس مراقب حیوونکی‌یا باشیم. حتا اگه مریض باشیم و درد بی درمون داشته باشیم. اونا از ما مریض‌ترن. ما بچه‌های خداییم و باس اونایی رو که بدبخت به دنیا اومدن کمک کنیم." تیمور لیسی به صورت‌ام زد. چنان با اعتماد به نفس که خنده‌م گرفت.

نرگس گفت:"وقتی می‌خندی خیلی خوشگل می‌شی."

گفتم:"تو همیشه خوشگلی. بی خنده و با خنده."

فاکتورها را چاپ کرد و داد دستم. گفتم:"موافقم. بفرست‌شون."

- فردا پست می‌کنم.

آمد کنار من و تیمور. گفتم:"اینم خونواده‌ی ما." نرگس گریه‌ش گرفت. هق هق کنان گفت:"این خونواده رو نمی‌خوام از دس بدم." با کف دست اشک‌هاش را پاک کردم و گفتم:"هرگز، هرگز."

نرگس لب‌خند زد:"بریم بیرون. تابستونه."

داد زدم:"تابستون!"

بلند شدیم. نرگس تیمور را بغل کرد و از خانه زدیم بیرون. تو ایوان رستوران هاکان سه نفر بودند. هاکان، جهانگیر و رامین. چند نفر دیگر که نمی‌شناختم، آن سوتر نشسته بودند. کمی بعد مهران و سیما آمدند و بعدش هم حسن و مریم.

شب تابستانی را گذراندیم. چیزی نوشیدیم و ور زدیم. هفته‌ای بعد دوباره آن‌جا نشسته بودیم. و خیلی‌ها خسته بودند، به دلیل شب زنده‌داری در شب‌های جشن تابستانه که – همان‌گونه که پیش‌بینی می‌شد- سگ‌ها از تو چاله‌ی خیابان آب می‌خوردند و سر پا می‌خوابیدند و دختر معتاد نفرینی برهنه شده بود و حراج زده بود به تن‌اش و کسی محل نمی‌گذاشت.

در ایوان هاکان از جشن‌های گذشته گفتیم و گرچه این جشن‌ها به نفع کاسب‌های کوچک بود، همه بر این نظر بودند که در زمانه‌ی ما دیگر جایی برای این‌جور جشن‌ها نیست.

مهران و سیما رفتند به بستر، مثل حسن و مریم. نرگس هم فردا صبح زود باید می‌رفت سر کار. به او و تیمور شب به خیر گفتم و با نگاهی خواهان دنبال‌شان کردم که رفتند خانه.

هاکان گفت:"نرگس زن محشریه."

گفتم:"معلومه."

رامین گفت:"آره."

جهانگیر گفت:"منم زن محشری دارم. قرعه به نامم افتاده."

رامین گفت:"من نه. فکر می‌کردم دارم، اما فکر اشتباهی بود."

پرسیدم:"دلت براش تنگ شده؟"

گفت:"اگه دس از سرم برداره آره. اما راحتم نمی‌ذاره. روحش تو سرمه. دلم می‌خواد بره اما نمی‌شه."

گفتم:"یه وقتی این کارو می‌کنه. آخه بعضی زنای جوون فکر می‌کنن خوش‌بختی تو راه دوره. بذار امیدوار باشیم که اشتباه می‌کنن."

رامین گفت:"آره باس امیدوار باشیم."

جهانگیر گفت:"آره."

کمی بعد چند دختر از جلوی ایوان گذشتند که گه‌گاهی سر می‌زدند به رستوران هاکان. هاکان به‌شان تعارف کرد. یکی‌شان پذیرفت. بقیه گفتند که خسته‌اند. آن یکی نشست، تلفن همراه را درآورد و شروع کرد به وررفتن. امره به دستور هاکان براش شراب سفید آورد. دختر که حواس‌اش نبود تشکر کرد و گفت:"دارم یه پیام می‌فرستم."

گفتم:"چه کار دیگه‌ای بلدی؟" سیگاری روشن کردم. نشسته بودیم آن‌جا. نیم شب. آقای پارسی احساس بد، دل به هم خوردگی، عصبی، ترس و غیره نداشت. حالش خوب بود. هاکان پرسید:"پیرهن تازه خریدی؟" دختر به پیراهنش نگاه کرد:"نه، مال دو سال پیشه." به تایپ حروف رو تلفن همراه ادامه داد. پیام کوتاه هم می‌توانی بفرستی، اما او دست بردار نبود. چه غلطی داشت می‌کرد این دخترک. اصلن کی بود؟ چه سابقه‌ای داشت؟ زیبا نبود، اما چیزکی از قابل تحمل بودن داشت. در خیال آوردم آن دخترکی را که به عشق چه گوارا رفته بود بولیوی و حالا داشت پستان‌هاش را می‌مالید به پستان‌های این قحبه. کمی بعد شروع کردند به لیسیدن زیر بغل یک‌دیگر. آن دخترک از بولیوی برگشته و زیر بغل‌اش را تمیز کرده بود. هاکان گفت:"اما پیرهن قشنگی‌یه."

قحبه گفت:"آره."

با خودم فکر کردم: خب زنیکه، دست از سر تلفن بردار. پشت سر هاکان برو تو آشپزخونه و یک ساک حسابی براش بزن. نمی‌بینی که این جوون احتیاج داره به تفریح و لذت.

پرسیدم:"کافه‌تون باز تعطیله؟"

رامین گفت:"آره. وقتی حال نداریم، می‌بندیم."

جهانگیر گفت:"امروز خوب کار کردیم. ساعت یازده خسته شدیم."

رامین گفت:"همه‌ی روز پر از آدمای احمق عوضی."

جهانگیر گفت:"جهان‌گردا."

گفتم:"جهان‌گردا و احمقا. دست برنمی‌دارن از کاراشون تا جهان یه نفسی بکشه از دست‌شون."

چرا این را گفتم؟ چه منظوری داشتم؟ منشی ناشر ازم نخواهد خواست که به‌تر است این جمله را حذف کنم؟ باشد. به یک شرط: پستان‌هاش را نشانم بدهد. اصلن نوشتن چه سودی دارد اگر پاداش آن تماشای پستان زنان نباشد؟ از یوسف حسینی بپرسید که – حرام‌زاده‌ی پیر- درباره‌ی هرچیزی نظر می‌دهد. از وقتی که خنجر به پشت بورژوازی فرو کرده، تحمل‌اش را ندارم، با همه‌ی سعی‌ای که می‌کنم تا کارش را نادیده بگیرم. هفته‌ی پیش دوباره کتاب دماغ کارناوالی را دست گرفتم و پس از خواندن چند صفحه دلم می‌خواست از تو مهتابی پرتش کنم به خیابان. چه‌قدر مزخرف. غلط تازه‌ای هم توش پیدا کردم که پیش‌تر ندیده بودم. قهرمان در لحظه‌ای از زن یک پای مربی کودکستان – که عاشق‌اش شده- می‌پرسد:"گرمازده نشدی فریده خانوم؟" قهرمان، طلبه‌ی مدرسه‌ی مذهبی است. زن به او می‌گوید:"یوسف، تو ملای خوبی نخواهی شد."

ته سیگارم را پرت کردم طرف بنز 320 که همان نزدیکی پارک شده بود.

رامین گفت:"می‌تونن، آره."

جهانگیر گفت:"مث آب خوردن."

گفتم:"راحت‌تر از اون."

دخترک پیام را فرستاد بالاخره. هاکان گفت:"چشمای قشنگی داری." دخترک خیره بود به تلفن و پرسید:"چی؟"

- چشمای قشنگی داری.

چشمان قشنگ؟ هاکان مگر کور بود؟ چشمانش اصلن قشنگ نبود. چشمان سگی داشت. درست به زشتی، اسم‌اش چیست، گه‌ات بگیرند، باز یادم رفت اسم‌اش، یکی از آن پتیاره قحبه‌های مشهوری که زمانی بدم نمی‌آمد ازش. به سر حافظه‌م چه بلایی آمده؟ هیچ. پتیاره گفت:"آره... آره..."

این یارو کی بود؟ چرا خودش را معرفی نکرد؟ چرا به پایم نمی‌افتد، خوش‌حال از بودن در نزدیکی‌م، به خوردن آن تکه‌ی باشکوهم در خیالاتش.

هاکان گفت:"ساق پاهات هم قشنگه."

قحبه دل‌خور نگاه کرد به هاکان و دوباره به تلفن همراه. از نگاه‌اش معلوم بود که هاکان را ترک معمولی می‌دانست. قحبه‌ی نژادپرست. من، به دلیل دوستی و آشنایی بسیار با ترک‌ها، نگاه نژادپرستانه و پیش‌داوری نسبت به آن‌ها را خوب می‌شناسم. اول فکر می‌کنی ماها آدم‌های خوبی هستیم و نژادپرستی به ما نمی‌چسبد. این نیست. جر خودمان، از همه‌ی قبیله‌ها و نژادها و رنگ‌ها و فرهنگ‌ها نفرت داریم. هیچ کسی جز خودمان را جدی نمی‌گیریم. به خصوص اگر طرف رنگ پوست و شکل چشم دیگری داشته باشد. موجودات پخمه و ترسویی هستیم ما.

هاکان دوباره سعی‌اش را کرد:"ساقای خیلی خیلی قشنگ."

گفتم:"زانوای شتری." هاکان زد زیر خنده. دخترک در حالی که مرا نگاه می‌کرد، پرسید:"چی؟"

- اِه... ممنون.

تلفن‌اش زنگ زد. پیام رسیده بود. خواند. شنگول تلفن را انداخت تو کیف، شراب را سر کشید، بلند شد ایستاد و گفت:"باس برم کسی منتظرمه. خداحافظ." چنان رفت که انگار نشادر در کون داشت.

هاکان گفت:"جنده لاشی."

پرسیدم:"کی‌ بود؟"

- گاهی وقتا می‌یاد غذا می‌خوره. همیشه با یه دختره. طبق‌زن عوضی. چشاش هم قشنگ نیس، با اون زانوای شتری.

- مث کتلت له شده کف آشپزخونه.

خندیدیم. هاکان گفت:"به‌تره زنا همه‌شون تو رودخونه غرق بشن." از ما پرسید چه می‌نوشیم. گفتم:"من هیچی، اما هف هش‌تا بطری شراب سفید بذار تو یخچال. ببین کی داره می‌یاد."

بهرام داشت از سمت راست خرامان می‌آمد.

جهانگیر پرسید:"کیه؟"

گفتم:"یه هنرمند خیلی بزرگ."

رامین گفت:"آره، می‌شناسم. نقاشه. بهرام. یکی واسه‌م تعریف کرده ازش."

بهرام بلند گفت:"سلام آقایون. چیز میزی تو بساط دارین؟"

رامین و جهانگیر لب‌خند زدند. گفتم:"آدم جالبی‌یه." بهرام با همه‌ی وزن خودش را انداخت رو همان صندلی که دخترک شترزانو روش نشسته بود و دوباره سراغ چیزی در بساط را گرفت.

هاکان دستور داد یک بطری شراب سفید بیاورند. امره آورد. بعد اجازه داشت برود خانه.

گفتم:"چه‌توری بهرام؟"

- تو کافه پاتوق روی چن تا جوون زرده به کون نکشیده رو کم کردم. می‌خواستن بام مسابقه‌ی مشروب خوری بذارن. حالا می‌خوام با خیال راحت بخورم.

هاکان براش ریخت.

- خوش‌خوراکه. شراب ترکیه‌س؟

- آره.

- تو سفر ترکیه خیلی شراب ترکی خوردم. اون‌قد که از گوشم می‌زد بیرون.

رامین و جهانگیر نیش باز کردند. اگر اولین بارت باشد که نشسته‌ باشی پای حرف‌های بهرام، کارت ساخته است. راه دیگری نیست.

پرسیدم:"بهرام، شراب مجاری هم خوردی؟"

- مجاری؟ حرف‌شو نزن. اسم‌شو نیار.

آن سوی خیابان دختری رد می‌شد که به نظرم خیلی زیبا بود. اما به خاطر تاریکی نمی‌شد مطمئن بود. به تخمم.

بهرام داد زد:"جوون، تو مجارستان هوای کار دستم بود. می‌تونم واسه‌تون بگم که..."

هاکان و رامین و جهانگیر هیچ؛ اما نمی‌خواهم خواننده‌ی کتاب تازه‌ام روایت مجارستان بهرام و برادرش را بشنوند و این‌که ماشین پدر بهرام سر پیچ کمونیستی یک کوه کمونیستی خراب شده بود. بگذار زمان حرف زدن بهرام راجع به چیز دیگری حرف بزنیم. برام خیلی مهم است که خواننده، این کتاب تازه‌ام را تا آخر بخواند. کتاب ساده‌ای نیست که تو کیوسک بتوانی بخری و بخوانی. از بخش اول هر کسی خاص است جز من (عشق را به من ببخش)، بخش سوم جهانگیر خداست (انتشارات جهانگیر) یا رمان عالی شه‌چهر، هم مهم‌تر و هم به‌تر است. حالا نمی‌خواهم کارهای چاپ شده‌ی دیگر را اسم ببرم.

کار من به شکل فریبنده‌ای مشکل است. فکر کنم سه تا حداکثر نه درصد از خوانندگان درک می‌کنند از چه می‌گویم. در میان این جمع تنها یک ناقد حرفه‌ای وجود دارد و او پیرمرد عصا به دست و نیمه نابینا آرش داودی است. از فرصت استفاده کرده و از او سپاس‌گزاری کرده و به‌ش تبریک می‌گویم. این آقای محترم داودی، در هر نقد از کارهای من، نشان داده است که شعور دارد و اس و اساس کارم را، چه می‌نویسم، چه‌گونه می‌نویسم، چرا می‌نویسم؛ به خوبی و با مهارت بیان کرده است. ناقدان دیگر، مثل یوسف شادمان هرگز بیان نمی‌کنند، به دلیل حماقت، تنبلی، غفلت، دل‌خوری، حسرت، حسادت و بددلی. از خودت می‌پرسی پس چرا به من توجه می‌کنند، اگر کار ادبی‌م را بی‌ارزش می‌دانند. خوب، چاره‌ای ندارند لابد.

روزنامه یا مجله یا رنگین‌نامه‌شان به دلیل بازار نمی‌توانند کوشیار پارسی را نادیده بگیرند. پدیده‌ای هستم من، یادمانه، خدای فرهنگ. تنها عکس من هم فروش خوبی دارد. شورت‌های زنانه خیس می‌کنم. احساسات خشم و نفرت می‌انگیزانم، به هیچ نویسنده‌ی معمولی شباهت ندارم. چه مشهور و چه معروف. متعصب‌ترین خوانندگان و تحسین کنندگان حوزه‌ی ادبیات این زبان را دارم. و مخالفینی که ادبیات تاکنون به خود ندیده است. فردا اگر کتابی چاپ کنم حاوی طراحی‌هام، کتاب‌فروش‌ها باید پاسبان و محافظ بگیرند برای آرام نگاه داشتن صف مشتریان. گرچه به هیچ وجه طراحی نمی‌توانم.

اما مخالفان من که چنان از نفرت آکنده‌اند، گاهی به صف هواداران من می‌پیوندند، به خاطر حفظ خود و شرافت‌شان. مثل همین یوسف شادمان که اول نظر می‌داد کتاب‌های من به درد سطل آشغال می‌خورند و بعد چنان خایه‌مال و پاچه‌خوار شد که تو خیابان فریاد می‌زد شه‌چهر به‌ترین رمانی است که به عمرش خوانده.

ناقدان، خوانندگان، ناشران، دبیران، مصاحبه کنندگان: نود و یک تا نود و هفت درصدشان را احمق‌ها، دیوانه‌ها، کونی‌ها، عوضی‌های جاکش و رعیت صفت‌های دیوثی تشکیل می‌دهند که نمی‌توانند تفاوت میان عن و گوشت کوبیده را بدانند، چه رسد به جداکردن کتاب خوب از بد. لشگری از کودن‌های عوضی که از خودشان می‌پرسند:"این رامین بهشتی تو کتاب تازه‌ی کوشیار پارسی چه می‌کنه؟"

فکر نکنی دل‌خورم ها. آرش داودی را دارم، اسماعیل و لیلا، پری قاسمی و ویراستار حشری با پستان‌های حشری. در این که حرفی نیست. و به خصوص باید بدانی که نرگس را دارم و او مهم‌ترین است، در همه‌ی جنبه‌های حرفه‌ام.

مصاحبه‌گران؟ مصاحبه‌گر خوب و حساس خیلی خیلی کم پیدا می‌شود. از کسی سئوال می‌کنند چون کس دیگری ازشان خواسته است، کسی که آخر ماه اندکی پول به‌شان می‌دهد تا بتوانند اجاره‌ی آلونک‌شان را بدهند، آن‌هم به سختی. نه سواد دارند، نه شعور و نه علاقه به کار. نشسته‌اند به پز دادن، در پوشاندن بی‌سوادی‌شان، به سکندری خوردن و عرق ریختن. قابل جا به جایی‌اند مثل مهره. می‌شود مچل‌شان کرد مثل سگ گرسنه. سطحی‌اند و بدخلق و گه. اگر روزی مصاحبه‌گری سراغم بیاید، اول ازش خواهم پرسید:"تو از تحسین کنندگان آثار منی؟" پاسخ اگر فوری و بی برو برگرد "بله" باشد، درکونی خواهد خورد. در عمرم به اندازه‌ی کافی مصاحبه کرده‌ام با حرام‌زاده‌ها و پتیاره‌هایی که کارم را نمی‌شناختند و هم‌زمان دوست‌اش هم نداشتند. لازم نیست این نوع بشر را به خانه‌ام راه بدهم. با یا بی پیش‌شرط. بروند با تیمور خدابنده و یوسف حسینی حرف بزنند که منتظر نشسته‌اند.

دیگر آسان نیست درک و شرح این‌که من چه نویسنده‌ی خوب و زبردستی هستم. اما هنوز به اندازه‌ی کافی زبردست نیستم. روزانه، دست‌کم یک ساعت و نیم کار می‌کنم، به امید این‌که به‌تر و زبردست‌تر بشوم. یک ساعت و نیم؟ می‌توانی بفهمی چرا از خسته‌گی نمی‌افتم؟ توجه کن، سی سال است که دارم از پا می‌افتم. با این حال خسته‌گی هنوز به تنم راه پیدا نکرده. بی‌هوده نیست که هیچ پزشک اعصابی حاضر نیست مرا در مطب خود ببیند. پزشکان این مملکت بیش‌تر دوست دارند مرا در حال خارج شدن از مطب‌شان ببینند. اینان آشنا و تحسین‌کننده‌ی مغز من هستند. همین‌جا به‌شان تبریک گفته و ازشان سپاس‌گزاری می‌کنم. جز این از زن من، سگ من، پدر و مادر من، برادرم و خواهرم، همسایگانم، موتوسیکلت من، قایق تفریحی که خواهم خرید، دف من، دستکش‌هام، دوستان و آشنایان، جوراب‌هام تشکر می‌کنم و از زن‌ها. بدون زنان نمی‌توانستم این کتاب را بنویسم. بدون جوراب‌هام نیز. اگر جوراب به پا نداشته باشم، تمرکز ندارم. البته دیوث‌ها، سهراب محمودی، پدربزرگم، عوضی‌ها، همان عوضی با آب تره فرنگی را از یاد نبرم و از قلم نیندازم.

رامین و جهانگیر و هاکان لب‌خند می‌زنند. من نیز. روایتی بود که می‌توانستی دو بار هم بشنوی. بهرام گفت:"یکی دیگه بریز. آدم چه می‌دونه چی واسه‌ش خوبه و چی بد. راستی شما کی هستین؟"

- من رامین هستم.

- من جهانگیر.

- رامین و جهانگیر. چی‌کاره‌این شما؟

جهانگیر گفت:"کافه داریم." و اسم کافه را گفت.

- شمایین پس. آره، می‌شناسم. اما تا حالا پا توش نذاشتم. راش دوره واسه من. پاتوق من همین پشته. حال ندارم و پاهام یاری نمی‌کنن اون همه راه بیام. از آدما زیاد خوشم نمی‌یاد. عصبی می‌شم از دست‌شون. نمی‌دونم این کوشیار پارسی که لب به الکل نمی‌زنه چه جوری می‌تونه این همه روابط اجتماعی داشته باشه. با اون کتابایی که می‌نویسه. می‌تونن شسته رفته‌تر باشن، اما خب همه که لویی فردیناند سلین نیستن. اونم نویسنده بود. تو همه‌ی زندگی‌ش هم توسری خورد از ناقدا و ناشرا و مصاحبه کننده‌ها و هر آشغال دیگه‌یی که حروم‌زاده و پتیاره و بی‌شرفای دیوث بودن. به هر اسم آشغالی که داشتن.

رامین گفت:"دوس دارم نقاشیاتون رو ببینم."

- می‌تونی یه سر بیای کارگاه. پات که درد نمی‌گیره. لونه‌ی من هم هس. لونه‌ی کوشیار پارسی رو دیدین؟ لونه‌ی خرگوش؟ خب، لونه‌ی من چهاربرابرشه. گوش بدین، واسه کوشیار پارسی کافیه که بشینه تو سوراخ موش. به نور و فضا واسه کارکردن احتیاجی نداره. اما من چرا. من نقاشیای بزرگ می‌کشم از این‌جا تا کجا. می‌ندازم‌شون به عن دماغوهای تازه به دوران رسیده. بدون نقاشیای من رو دیوارشون جلوی در و همسایه شرمنده می‌شن. بدبختی و نکبت زیاد داشتم اما حالا، ای... دستم به دهنم می‌رسه. نه مث اونای دیگه که هرچی داشتم ازم دزدیدن. چه گهی خوردن؟ همه‌شونو می‌شناسم. از کوچیک تا بزرگ‌شونو. کیر تو روح‌شون. اسم خودشونو می‌ذارن هنرمند. با زر زر و ور ور و بدبختی و چارتا خط مثلن آبستره و آره، داری‌شون، آهان، گداپدرای مفت‌خور. چترشونو وا می‌کنن تو خونه‌ی هر کس و ناکسی و د تیغ بزن. آخرشم می‌یان سراغ بهرام خودتون و دو تا مث اون و هی کش می‌رن. از تابلو تا هرچی گیرشون بیاد. یه دفه سه تاشونو از پله پرت کردم پایین.

رامین و جهانگیر خندیدند. بهرام رو به آنان به روایت‌اش ادامه داد. هاکان داشت خمیازه می‌کشید. خسته به نظر می‌رسید. پرسیدم:"خوابت می‌یاد؟"

- راستش آره. دلم می‌خواد هفته‌ی دیگه برم ترکیه. یه لیوان مشروب تو یه دس و یه تیکه‌ی باحال با پستونای گنده تو اون یکی دست دراز بکشم رو ماسه و ...

- یه ماه خیلی طولانیه.

- می‌دونم. شاید دوهفته بمونم. یا سه هفته. من کی گفتم یه ماه؟

- چه می‌دونم.

- دلم واسه این‌جا تنگ می‌شه. اما ترکیه محشره.

- واسه‌م تعریف کردی.

بهرام گفت:"دیگه چیزی تو بساط نداری؟"

- بهرام جان، می‌خوام برم بخوابم.

- اینم از دوستان. بله، اینم از دوستان. پس من با این دوتا جوون می‌رم تو لونه‌ی خودم و یه بطر شراب باز می‌کنم. آقایون می‌تونن نقاشیام رو تماشا کنن و یه سی دی رولینگ استون می‌ذارم واسه‌شون.

گفتم:"بهرام، صداشو بلن نکنی‌ها. مهران و سیما بیدار میشن."

- ول کن بابا توهم. با این نصیحت کردنات. اونا خوابن. اصن نمی‌شنفن. تو هم می‌تونی بیای. واسه‌ت چای دم می‌کنم.

- نه، من می‌رم خونه.

- برو به نوشتن ادامه بده. با اون کتابای دویست سیصد صفحه‌ای‌ت. کی پس یه کتاب چاق و چله می‌نویسی؟

- به زودی.

با ناله و پوف پوف بلند شد:"خب برو خونه. پیش زنت با اون تیمور. اونا رو تو خونه داری که منتظرت باشن. آره، این کوشیار پارسی کارش رو به راه و درسته. بچه‌ها راه بیفتین..."

از هاکان پرسیدم:"می‌خوای کمک کنم صندلی‌یا رو بذاریم تو؟"

- نه. خودم می‌کنم. ممنون.

- پس یا حق. خوب بخوابی.

- خداحافظ.

بهرام نعره زد:"خوب بخوابی. راه بیفتین بچه‌ها."

رفتیم به خانه‌هامان. بهرام و رامین و جهانگیر رفتند طبقه‌ی بالا و من وارد لانه‌ی خودم شدم. آهسته به‌شان گفتم:"شب به خیر."

رامین و جهانگیر آرام گفتند:"شب به خیر."

بهرام عربده کشید:"شب به خیر."

رفتم رو کاناپه دراز کشیدم و سیگاری روشن کردم. کمی بعد صدای موسیقی بلند شد. بهرام صدا را چنان بلند کرده بود که من هم می‌شنیدم. خنده‌م گرفت. این بهرام هم آدمی است برای خودش.

رفتم پشت میز، مقاله‌ای را که قول داده بودم برای مجله‌ی انسان، نوشتم و ستون دیگری برای روزنامه‌ی آخرین خبر. چند صفحه‌ای هم از کتاب تازه که از سکس حرف می‌زدم، از ادبیات، تابستان، اوضاع و احوال خودم، اوضاع و احوال عمومی، جهان جشن‌های تابستانه. از بیماری و مرگ. در این باره کمی حرف زده‌ام پیش‌تر.

خسته و مانده، نوار ویدیویی را گذاشتم تو دستگاه و بخشی از سریال مورد علاقه‌ام را دیدم. بخشی که به آن دخترک، به خاطر رقص عجیب و غریب‌اش می خندند.

ساعت چهار و نیم صدای موسیقی بهرام خفه شد. باز سیگار کشیدم، کمی فکر کردم، بعد رفتم سراغ نرگس و تیمور. کمی ایستادم، نگاه‌شان کردم. دوست‌شان داشتم. خوابم گرفت. خوابم برد. روز بعد همه چیز ادامه یافت.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش بیست و هفتم

نظرهای خوانندگان

اول از همه باید بگم باورم نمیشه من این نوشته رو داشتم تو سایت رادیو زمانه میخوندم. من فوق لیسانس ادبیات انگلیسی دارم و خوب هنر و ادبیات مکاتب ادبی از جمله از پست مدرنیسم گرفته تا رمانتیک و حتی اروتیک رو می شناسم. ولی این متن اصلا ادبیات نیست، شما نمی تونید هر ... رو به اسم ادبیات به مردم غالب کنید، من آثار اروتیک متعددی را مطالعه کردم مخصوصا آثار مهمی از شعرای قرن 18 و 19 و دوره رمانتک و همچنین آثار خیلی کمی از دوره معاصر و پست مدرن، ولی این متن بیشتر شبیه داستان های پرنوگرافیک است که در سایت های پرنو به عنوان سکس استوری نوشته می شود و نویسنده های آن معمولا یا افراد بیسواد و یا نوجوانان درسن یلوغ هستند. من منظورم تنها محتوا و کانتنت این نوشته نیست بلکه فرم هم هست، این نوشته به هیج وجه جزو ادبیات حساب نمیشه و .... جدا از انتقاد از این نوشته مبتذل باید بگم این آخرین باری بود که این سایت را خواهم خواند و یا به رادیوی شما گوش خواهم داد چون سلیقه ادبی شما نشان از میزان فهم درک شما از زندگی و دنیای پیرامونتان دارد که ناخودآگاه در سایت و رادیوی شما تاثیر خواهد داشت و این نیز شنونده را تا سطح شما پایین خواهد آورد. متاسفام ...

-- چاسر ، Jun 11, 2010

با کا منت بالا بسیار هم نظرم. لزومی هم نمیبینم که فوق ادبیات داشته باشم تا تم این نوشته درک کنم

-- bang ، Jun 16, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)