خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و چهارم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و چهارممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comشش:عقل تا درگاه ره میبرد، اما اندرون خانه ره نمیبرد. نفرت مثل عشق دیوانه میکند! مگر نه نفرت سمت دیگر سکهی عشق است؟ از درویشی یک لاقبا که خرقه به خاطر عشق از کف داد و عقل و دریافت را به خاطر نفرت کاملن از یاد برد. قمر، فردای همان شب مهتاب جنون، بیرون شهر، نزدیک روستای «مشروطه» در هوای کیپ از ابرهای بارانی خود را از درخت کناری حلقآویز کرد. نفس آخر را که کشید. باران، اریب و پر، چنان باریدن گرفت که همان لحظههای نخست، زن مرده را به تندیسی زیبا بدل کرد. تندیسی که تنها چهرهاش، چهرهی پر از لبخند سپیدش، بیرون بود. لباس سیاه بلند، حتا پاهاش را پنهان میکرد و دستها و تمام تن را، نه، تن مرده به رخسارهای بینظیر تبدیل شد تو گویی. مردان عرب خوزستانی، کمتر از زنهاشان کار میکنند. ایرانی هستند همهشان، هر چند بعضیهاشان خود را ایرانی نمیدانند؛ اما بیشترشان در این مطلب چیزی نمیگویند. انگار کن اصلاً به این مطلب فکر نکردهاند. انصاف را، بعد از سقوط خزعل (که برتری کاذبی به زبان برای ایرانیان عربزبان خوزستان ساخته بود) عجمها، تا جایی که میتوانستند به عربزبانها، سخت گرفتند و طعنهها زدند و لطیفههایی سخیف به آنها نسبت دادند و همین دیوار فتنهی عرب و عجم را بالا برد. خشتهای چنین دیواری مگر جز خشت کینه میتوانند باشند؟ اگر عربها، به هر بهانه به عجمها دشنام میدادند به خاطر هجوم یکبارهی نفرتشان بود و مهمتر از نفرت ندانستن زبان عجمها، که توی بازار، توی خیابان، کنار شط، توی بستنیفروشی، توی تنها ساندویچفروشی که فقط ساندویچ کالباس و نخود آب داشت، همدیگر را میدیدند و دشمنانه به هم نگاه میکردند و عربها عصبی میشدند؛ چون عجمها طعنههایی میزدند که طرفهایشان باید مدتی فکر میکردند تا از لابهلای حرفهایشان، توهین و تحقیر را دریابند. سعی میکردند جواب بدهند لکن دستپاچه میشدند: عجمها، موذیانه، رو به دیوار طعنه میزدند: ز شیر شتر خوردن و سوسمار / عرب را به جایی رسیده است کار / که تخت کیانی کند آرزو؟ / تفو بر تو ای چرخ گردون، تفو گاه پیش میآمد، خشم کلام عربها را وسعت میداد: به من بازگوی آنک شاه تو کیست؟ / چه مردی و آیین و راه تو چیست؟ / به نانی تو سیری و هم گرسنه / نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه / به ایران ترا زندگانی بس است / که تاج و نگین بهر دیگر کس است. این نفرت میان عجم و عرب، ریشه داشت و ریشهها عمق میگرفت. در سوسنگرد، عجمها از نظر کمٌیت کمتر بودند، اما عربها نمیدانستند چرا همیشه به عجمها بدهکارند. عجمها، نسب به شوشتریها میبردند. راستهی راست بازار کوچک، از آن عجمهای شوشتری بود و شوشتریها با خواهش و تمنا به معلمها جنس نسیه میدادند تا رقبا را از میدان در بکنند. دکان عربها توان نسیهفروشی نداشتند. اینها را گفتم تا بگویم دختر چهار سالهی قمر و ضیا، پشت این سٌد وا نمیماند. برای دختر، عرب و عجم سوسنگردی تفاوتی نداشت: ظلمه، باید که گوشت تن دیگران را بخورند و حالشان به هم نخورد. عشرت عالمی، با دیدن جسد مادر پس نشست و پستر خزید! باران، تند و تیزمیبارید و تندیس شادمان قمررا در ریزش مدام، نرمانرم میچرخاند. لبخند بود بر لب زن یا هوشیاریاش را از ماوراء قطرههای اریب و زندهی باران به دخترش میرساند؟ دختر میاندیشید: این نمیتواند عدالت را توجیه کند؛ چه برسد به عدل و انصاف و مهربانی خداوندی که از بالا، خیلی بالا، به ساختهها و موجوداتش نگاه میکند. مادربزرگ دختر، حلیمه، واقعاً کوشید برابر چشمهای درشت دختر، پردهای سیاه بکشد. کافی بود خود میان دختر و مادر، قد بکشد و نگذارد دختر، چرخش زن خودکشیکرده را ببیند. اما دختر دیده بود. نه گریه کرد، نه سر بر دیواری کوبید (چنانکه عادتش بود.) از پشت موج اشک، زیبایی رخسار مادر را دوچندان دیده و آه کشید و برگشت به طرف در بسته. هیچ نگفت، هیچ دشنامی نداد (پیشتر میداد) برگشت به طرف در، کلون را باز کرد و پرید توی کوچهی خاکی و نفس کشید تا خفه نشود. چه قدر دختر جلوی در خانه در هم میلولیدند. به نظرش رسید این کرمهای درشت اینجا چه میکنند؟ همین را گفت. دخترها نگاه از رخسارش نمیگرفتند. داد کشید – «لال هستید؟ همهتان لال شدهاید؟» دختری بزرگتر از دختران دیگر، لب پایین را عین لب شتر رها کرد تا چانهاش را بپوشاند. یکی دیگر زد زیر خنده. خندهاش بیشتر به گریه میماند. گفت: - «عشرت! میآی بازی؟ میدونی منیره از کرخه با دست ماهی میگیرد؟ باید ببینی تا باورت بشه!» عشرت داد کشید – «اولاً من عشرت نیستم! هزار تا اسم دارم؛ اما عشرت نیستم! ماهی گرفتن شما هم واسه من جذاب نیس!» همین؛ دیگر هیچ نگفت و راه افتاد به طرف پل تا خانهی عمه برود. یکی دیگر گفت – «بخوای میتونیم گرگم و گله میبرم، بازی کنیم! دلت میخواد گرگ باشی؟» نعره کشید – «هیچ وقت! حالیتونه؟ هیچ وقت! بازم بگم؟» یکی از دخترها گفت – «خب نباش! گرگ نباش! یه قصه واس ما بگو! توخیلی قصٌه بلدی!» دختر گفت – «که چی؟ حالیتون نیس؟ اون زن چادر به سر زیر بارون، میدونین کیه؟» - «ها، میدونیم!» - «میدونین واقعاً؟ نه، نمیدونین! مادر منه! حالا من هیشکی رو ندارم! نه پدر، نه مادر، هیشکی! مثل یه... یه... بگم چی؟ مثل یه هیشکی، مادری که حالا هیشکی منه! حالیتون میشه؟ آفتاب سر زد و من، تک و تنها شدم. به همین سادگی!» دختری گفت – «ستونبازی چی؟ میخوای ستونبازی کنیم؟» دخترگفت – «واقعاً حالیتون نیس؟ مادر من مرده، پدر من مرده!» دختری گفت – «خودش رو کشته. میره جهنم!» نفس بلندی کشید – «ها، شاید شماها بهترمیدونین! حتماً میره جهنم، با گرز آتشین میزنن تو ملاجش!» - «چی؟ کجای اون!؟» - «ملاج! نمیدونین چیه نه؟ پس برین دیگه! برین دنبال کارتون! اصلن برین مواظب مادرتون باشین که خودش رو نکشه.» حرفهای دخترک با دخترهای دم خانه، که هم را تنه میزدند، حرفهای آخرش بود. ساکت شد؟ یا راه گلویش بسته شد؟ حس میکند. لوزههاش بزرگ میشوند. با زحمت جواب معلم را میدهد. خانم معلم سال سوم یا چهارم است که میلرزد از وضع پیشآمده. از مدیرهی نازک و قلمی اجازه میگیرد. این شنبه حرف بزند. مدیر میگوید «خیال میکنی فایده داشته باشد؟ خب بزن!» معلم بلندگو را توی دست میگیرد، میداند سیم آن قدر بلند است که کم نیاورد. راه میرود روی سکو؛ جلوی صف دخترها: - «شما امید آیندهی این کشورهستین! باید، میشنفین؟ باید محکم باشین! باید، بله، باید این جوری فکر کنین. کسی غیر از شما وجود نداره!» بعد نگاه را بر آسمان بالای سر میچرخاند. آبی عجیب، فیروزهای تند و ماندگار، چشمهایش را میزند. حرف آخر را با زحمت میزند: - «خانم عشرت عالمی! فردا مادربزرگت باید بیاید مدرسه!» دختر، سر به زیر، آهسته میگوید – «خانم نمیآید!» - «مگه دست خودشه؟» - «میگه دست شما هم نیس خانم!» - «باشه، باشه، مش قربون رو میفرستیم تا بیاردش!» - «به زور خانم!؟» - «اگه نیاد بله!» فردا، هوا آفتابی است، اما سرد است! دخترها کز کردهاند سینهی دیوار. ناظم توی بلندگو میگوید – «دارین شیپیش میگیرین؟ شیپیش یعنی طاعون، یعنی وبا!» یکی میگوید – «خانم! توی علوم خوندیم! عامل طاعون موشه، عامل وبا هم آب آلودهاس! بابام میگه! البت شیپیش هم مریضمان میکند.» مادربزرگ عشرت، در خلوت دفتر ساکت است. معلم میگوید – «خانم جان! از ما گفتن از شما نشنیدن! این دختر تلف میشه ها؟» - «خب، این... این که... نمیدونم چی بگم؟» - «خانم جان! همه میدونن سرکلاس درس فقط از پنجره آسمون رو نگاه میکنه!» - «په رفوزه است، نه؟» - «اتفاقاً همهی نمرههاش بیسته، همین اولیا مدرسه رو گیج کرده. گوش نمیده به درس ولی از همه بهتر جواب میده. حتا از دخترهایی که چند مرتبه درس رو دوره میکنن!» - «خب پس...!» - «خانم محترم! این دختر، چه طوری بگم؟ درونش آشوبه! چه طور یه حیوون بره تو وجود یه آدم! درسته که اولیا باید بچهها رو تربیت کنن اما سختگیری بیش از حد، بچه رو منفعل بار میآره! یا عاصی!» مادربزرگ نمیداند منفعل یعنی چه؟ میپرسد – «گمان نکنم خانم، نه نمیشه!» - «حالا که شده! حیفه، هوشیاره طفلکی! تو کلاس پر از سکوته، یه مرتبه جیغ میکشه سرش رو میکوبه رو نیمکت. دیر بجنبم خونریزی مغزی میکنه. راضی میشین شما؟ حیفه این دختر! انگار با خودش دشمنی داره!» مادربزرگ آه میکشد – «والا چی بگم؟ با من و داییهاش حرف نمیزنه، تا صداش میکنیم به طعنه میخنده ولی هیچی نمیگه! شاید با شما حرف بزنه! شما رو دوست داره خانم جان!» «هیشکی رو دوست نداره! میبخشین، با شما و داییهاش دشمنه. راستشو بخوای به خون شماها تشنه اس!» - «بیخود! بد میکنم یه بچهی عوضی بیپدر و مادر رو بزرگ میکنم؟» - «اون دختر، نوهی شماست! اشتباه که نمیکنم؟» - «همه اشتباه میکنن! نمیتونم که بلندگو بگیرم دستم و جار بزنم چه به روز ما میآره؟» این زن گریان، نشانهای از مادرها دارد! مادرها گریه میکنند که چه بشود؟ گریستن چیزی را تغییر میدهد؟ مادربزرگ، سایه به سایهی دخترمیرود. میترسد با دختر حرف بزند که حالا کلاس چهارم است و دو سالی مانده تا ابتدایی را تمام کند. «عجب شانسی!» وقتی میبیند دختر راه پله را پیش میگیرد که به پشت بام برود، به خود میگوید «عجب شانسی!» اما تند برمیگردد و شارپ بافتنی مانده از قمر را روی شانهها میاندازد و دنبال دختر میدود. وقتی به پشت بام میرسد، میبیند دختر انگار شهر فرنگ را نگاه کند، خم شده و از چهارگوش خالی آجرها، بیرون را نگاه میکند. آجرها را چنان کار نهادهاند که وسط چهار آجر، جای آجری خالی میماند و دختر از همان جای خالی غرق تماشای بیرون است انگار کن، تازه کشف کرده که میان چهار آجر جاگیر، جای آجری خالی است به این طریق:
آرام و بیصدا، میرود پشت دختر. دختر نفس بدبوی مادربزرگ را حس میکند که میپرد از جا. مادربزرگ سعی میکند با رنگ پریدهی خود، شادمانی را در پاییز تنگ و سایهی پشت بام بیافریند. میگوید – «عشرت جان! عمر مادربزرگ! کجا رو نگاه میکنی!» دختر تنه را میاندازد روی هره، بیرون را نگاه میکند که سخت خلوت است، بعد آهسته جواب میدهد: - «من عشرت نیستم! جایی روهم نگاه نمیکنم! باورت نمیشه خودت نگاه کن!» مادربزرگ جرأت نمیکند. شاید اگر پسرها بودند، شیر میشد و قدمی به طرف مردها برمیداشت اما، دورتر توی آفتاب رنگ پریده میماند و نوهاش را نگاه میکند که پشت به او دارد و بیاعتناست به هستی، تا مادربزرگ هم در هستی قرار گیرد و اعتنایی نداشته باشد به او. مادربزرگ میگوید – «دخترم! چرا ناسازگاری میکنی با من؟ من، مادر مادرت هستم. نه؟» دختر همچنان خیره به جایی که درنمییابیم سر میجنباند – «و قاتل مادرم هم!» - «من؟ نه واقعاً فکر میکنی میتوانم کسی را بکشم؟ آن هم دختر خودم را؟» بلند میخندد و انگشت اشاره را تند تند بالا میبرد و پایین میآورد: - «تو؟ فرشتهای! یه فرشتهی عجوزه! فرشتهها همهشون مثل هم نیستن که؟ مثل داییها» خندهاش قطع میشود و نفرت چشمهای درشتش را پر و آشفته میکند و لحنش آشکارا، از طعنه سرریزمیشود– «درسته؟ بعضی از داییها قاتلن، بعضیها فقط نزدیکان خود را میتوانند بکشند. هر چه هم نزدیکان، نزدیکتر باشند به آنها، سر کیف میروند. مثلن اگر خواهرشان را بکشند، کاشکی حالیات میشد عجوزهی فرشته! چنان لذتی میبرند که نگو!» حلیمه از ترس، عقبعقب میرود از دختر که حسابی دور میشود برمیگردد و تنهی چاق و بشکهوارش را در راهپله راه میبرد. صدای گرفته و خشدار و به قول خود پیرزن، صدای شیطانیاش را میشنود: «همهی هفتهها، هفت روزه نیستند؛ بعضیهاشان روز هشتمی هم دارند. روز هشتم میشنوی عجوزه؟ روزی که آدم به جان میآید و خود را به دیوانگی میزند! به دیوانه هم حرجی نیست که؟!» هفتهشتمین روز، آینهسوز، یگانه و مرموز حالا هفتهای دو سه مرتبه دختر، بیتوجه به تخته سیاه و دیگران – حتا دو دختری که بر نیمکت او نشستهاند – عین پاندول چپ و راست میرود و حرکتش تند و تندتر میشود تا ناگهانی جیغ بکشد و همه را بترساند. بعد به لرزه بیفتد و جیغ تیزش به شیونی عجیب بدل گردد و چند دختر کلاس، انگار از زلزله بگریزند، ترس ترسان و گاه افتان و خیزان خود را بیرون کلاس برسانند و مدیر یا ناظم بدوند توی کلاس و دختر را، نه با تشر، با مهربانی ساکت کنند و با خود به دفتر ببرند. آنجا دختر، جای سوختگی تازه و ناسوری را نشان بدهد. مدیربپرسد – «وای دلم! ریش شد! چه به روزخودت آوردی دخترم؟ تو درسخوانترین و زرنگترین شاگرد مدرسهی منی! با خودت چرا این جوری میکنی؟» دختر، خیس عرق – با همهی سردی هوای تیغکش – آرام و با لحنی محترمانه بگوید – «خانم مگر دیوانهام؟ این نشانهی لطف مادربزرگ من است! جای سیخ داغی است که با سنگدلی و دشنام آن را به تنم چسبانده مثل همیشه!» مدی رلب گزه برود، سرتکان بدهد – «نگو دخترم! پیرزن؟ یکه و تنها، چرا از دستش فرار نکردی تا چنین بلایی سرت نیاورد؟» واقعاً باورم نمیشود! دختر با همان آرامش و احترام، آه بکشد. اشک از گوشه چشم بگیرد و سر به زیر جواب بدهد: - «حق دارید خانم! باورکردنی نیست کسی با نوهاش چنین کند، آن هم نوهای که یتیم، یا به قول بچهها دو تیم باشد، یعنی نه پدر داشته باشد، نه مادر!» خانم بر حرف پیش برمیگردد «میتونستی در بری از دستش!» - «وقتی دو پسر قلچماق که ناسلامتی داییهای من هستند یعنی، تو را محکم گرفته باشند، خانم، رستم هم باشی نمیتوانی از دستشان فرار کنی!» و باز مدیر مشحسن فراش مدرسه را بفرستد سراغ پیرزن که خانم مدیر با شما کار دارد! شهر آن قدرکوچک است و جمع و جورکه همه هم را میشناسند و خانهی یکدیگررا میدانند. پیرزن، نفسنفسزنان عین اردکی چاق و حامله، لنگراندازان خود را به مدرسه برساند و چهرهی برافروختهی مدیررا ببیند که با تحقیری آشکار به او نشانه رفته: - «پیرزن! دلت میخواد خودم این دختررا ببرم نظمیه و زخمهاش را نشان افسر کشیک بدهم و خودم از طرف او شاکی تو و پسرهات بشوم؟» پیرزن ترسیده، جابهجا شود و از پشت سر مدیر سرک بکشد و سوختگی ناسور را نگاه کند و رنگش سفید بشود: - «من این کار رو کردهام؟ یعنی تو نوهی من هستی، آن وقت...» گیج نداند چه بگوید دیگر. فقط چشم در چشم دختر بگوید «من؟ من؟ من زورکی راه میرم آن وقت!» دختر، در آرامش آه بکشد – «یادتان رفت به این زودی؟ پریشب! یادتان بیاورم؟ باشد گفتی ببینید خانم، سعی میکنم عین حرفها را به یاد بیاورم!» و دوباره چهره بگرداند به حلیمه – «گفتی: مرده سردت پا شو برو دو تا نون بخر، تیز و بزها؟ بدو دو تا نون بگیر و برگرد! من گفتم: بیبی حالا؟ این وقت شب؟ نانوایی خیلی وقته پختش را تمام کرده و تعطیله! اگرهم باز بود، میترسیدم مادربزرگ. خیابانها را که دیدهاید ظلمات؛ چشم چشم را نمیبیند. بخورم زمین کم کمش پایم میشکند. گفتی: که این طور؟ باشه الان خودم این پا را میشکنم تا چشم سفیدی نکنی! خواستی بشکنی پایم را، میلهی بلند همزن تنور را گرفتی توی دست، اما داییبزرگ گفت – مادراین وقت شب همسایهها چه میگن؟ این کولی رو که میشناسی! دست بهاش بزنی صداش هفت محله میرود! بهتره من و عبدالسلام بگیریمش، جلو دهنش رو هم با دست بگیرم تا تو میله رو داغ کنی و یه جاییاش رو تاول بندازی. تا تاوله درد میکنه، فکر نکنم چش سفیدش رو ادامه بده» پیرزن،هاج و واج، بگوید – «من؟ من اینا رو گفتم؟ دایی عبداللطیفت؟ واس چی دروغ میگی دختر؟» خانم مدیر سر تکان میدهد – «حلیمه خانم! سوختگی را نمیبینی؟ این سوختگی دروغ است؟» - «لا ولله خانم دروغ نیس. اما من؟ نان؟ دو تا نان؟ آن وقت شب؟ دیوانهام مگر؟ این دختر میخواهد ما را بکشد، من و داییهاش را.» خانم مدیر با احترام و لبخند به دختر بگوید – «شما بفرمایید اتاق خانم ناظم از تو جعبهی کمکهای اولیه، پماد سوختگی داریم، فعلن بزند به این زخم ناسور تا ببینم اگر لازم باشد، خودم ببرمت بیمارستان!» آن سالها، سوسنگرد، فقط یک بیمارستان داشت. یک روز در میان از اهواز دکتر میآمد. اما پرستارهای کارکشتهای داشت. دختر «چشمی» میگوید و شل شلان میرود. خانم مدیر، میرود نزدیک پیرزن – «ببین! گیریم شما راست میگویید. یعنی نتیجه بگیریم که خودش این بلا را سر خودش آورده. این جوری هم باشد، شما تقصیرکار هستید. این دختر بیمادر، امانت است دست شما. عادت کند به این خودآزاریها، تبدیل میشود به یک خودآزارکامل. آن وقت ممکن است واقعاً بلایی سر خودش بیاورد!» |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|