تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۸۸ • چاپ کنید    

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید ـ منزل چهلم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

طرفین سوم و چهارم، طرف‌های حاضر.

آینده را می‌خواهی چه کنی؟ وقتی رؤیاها، خواب‌های شیشه‌ای و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها روحت را در «حال» شکسته و چال کرده‌اند.

نه، فریبت ندهند، حال فرصت زیستن تو است. چه کسی؟ به راستی چه کسی می‌تواند تو را مطمئن کند از آینده‌ای بهتر و جذاب‌تر؟ یادت باشد زمانه‌ی جادوگران به سر رسیده و آن بشارت‌گر، پیامبر نیست. آخرین رسول حضرت محمد «ص» قرن‌هاست که دعوت خدا را لبیک گفته است.
[از سخنان درویشی ژنده‌پوش و آواره]

فریبت می‌دهد این سرخی پیش از سحرگه نیست...
م – امید

این خصلت ایرانیان است که فکر آینده نکنند. اگر به این خصلتشان ایراد بگیری. بی‌درنگ پاسخت می‌دهند: چو فردا شود، فکر فردا کنیم.
[از سفرنامه یک فرنگی شیفته‌ی ایران]

سه سالت، تازه کامل نباشد، مجبور باشی بر لبه‌ی دوزخ، بر سینه دراز به دراز افتاده باشی و ریزش خود را نگاه کنی. دیوانه نشوی، پوست‌کلفت بوده‌ای یا استثنایی! آن هم چه کسی؟ تویی که انگار در خوابی گذرا و تکه‌تکه، تند شدن پدرت ضیا را با آن همه مهربانی نسبت به مادرت به یاد می‌آوری:

دم در خانه‌ای محو، بر خرند خانه نشسته‌ای و مادرت قمر، آن‌سوتر، تکیه بر در بسته ایستاده و دارد چیزی می‌بافد ناگاه با قدرتی پنهان کشیده می‌شود بر پیاده‌رو مقابل، جایی که جوبی بی‌آب و متعفن فضا را به گند کشیده.

گوسفندی، نه، برّه‌ای را خوابانده‌اند به زور، کسی کاردی را تیز می‌کند. تو هراس می‌کنی، می‌خواهی بگویی مادر! برویم تو، اما هنوز درست نمی‌توانی حرف بزنی. کوچکی خیلی، تازه بی‌کمک می‌نشینی و پا می‌شوی. جلاد راحت راحت دست و پای برّه را زیر کنده‌های بزرگ و قوی زانوهایش گرفته، گوسفندک بی‌اقبال، تکان حتا نمی‌تواند بخورد.

آن یکی جلاد، کارد را غژه‌کنان می‌کشد به مصقل، بیشتر می‌ترسی، زوزه‌ات بلند می‌شود. خیال می‌کنی با همان زوزه گفته‌ای «مادر، اخه» یا «می‌ترسم، می‌لرزم» می‌لرزی واقعاً.

جلاد کارد را که می‌کشد زیر گلوی برّه جیغ می‌کشی و چشم‌ها را می‌گیری با دست‌ها و این درست وقتی است که گویا ضیا می‌رسد و می‌بیند. بغلت می‌کند و چهره‌ات را روی شانه‌اش می‌گذارد و دست بزرگ و پهنش را می‌گیرد روی سرت، تمام سرت حالا توی دست بزرگ و پناه‌دهنده‌ی اوست.

می‌لرزی، برای اولین و آخرین بار صدای پدرت را می‌شنوی که برای مادرت بلند می‌شود – «خانم من! حواست کجاست؟ نباشد این بافتنی را بهایی این قدر گزاف داشت باشد برای دخترکمان!»

مادر هم، گویا با دیدن خون که لابد سر می‌خورد، شاید هم می‌توفد و توی سیاهی لجن می‌خزد، هراس می‌کند که گریه‌اش می‌گیرد، که با گریه می‌گوید – «حق داری ضیا جان! اگر بزنی توی گوشم هم حق داری! داد بزن، بیشتر سرم داد بکش! دشنام بده به مادری که ... مادری که ...»

دیگر توان حرف زدن ندارد. پدر آه می‌کشد، حتا چیزهایی شبیه عذرخواهی به زبان می‌آورد. اما تو آن قدر کوچکی که معنی خیلی از کلمات را نمی‌دانی هنوز مادرت تمام آن روز را بی‌صدا گریه می‌کند و تو را از آغوش پایین نمی‌گذارد. به خودش بد می‌گوید و تو را ناز می‌کند و می‌بوسد.

اما حالا چه کنی؟ زیر تخت، نگاه می‌کنی اما می‌دانی کاری از تو برنمی‌آید هنوز سه سالت تمام نشده. همه‌اش فکر می‌کنی این زن چاق بی‌ریخت عین بشکه‌ای پر نفت سیاه، مگر مادر قمر نیست؟ مادر قمر که باشد مادربزرگ تو هم هست دیگر! آن دو تا مرد، مرد؟ بیشتر به کلاغ می‌مانند که؟ حالا چرا هی توپ و تشر می‌روند به مادرش؟ چرا هی می‌گویند: ضیا؟ ضیا مگر چه کارشان کرده؟

دیدم که چه قدر سوغاتی آورد برای این‌ها قمر می‌گفت – «چه خبر است؟ با آن رفتارشان لیاقت یکی از این سوغاتی‌ها را ندارند.» اما پدر هی کوتاه می‌آمد، لبخند می‌زد و هی می‌گفت – «نگو قمر جان! اگر قرار باشد ما هم مثل آن‌ها رفتار کنیم که درست نیست اصلن؟ لطفن کینه‌ای نباش! مهرورزی کار آدم است، آن‌که نمی‌داند، نمی‌داند که آدم است اشکال از همان جا شروع می‌شود.»

دختر سه ساله، یعنی من، آن شب چیز مهمی را از دست داد. اطمینانش را به پیرزن بشکه و کلاغ‌هایی که کمتر از کلاغ‌هایی که دیده بود تا آن شب، سیاه بودند، اما منقارشان خیلی بزرگ‌تر می‌زد از نوک کلاغ‌ها. بعدتر که دنبال منقار توی صورت دیگران گشت، خنده‌اش گرفت؛ چون فهمید دماغ‌های تیز و بزرگ دایی‌ها را منقار گرفته.

آن شب اطمینانم را از دست دادم. اطمینان که از دست برود، ترس می‌آید، کینه می‌آید، عصیان می‌آید. انتقام گرفتن توی وجود آدم می‌خزد و می‌ماند. همه البته با هم نمی‌آیند، عین آجرهای بسیار که با فاصله‌ای اندک کنار هم بچینی‌شان! کافی است اولی را با دست بیندازی و کنار بایستی و نگاه کنی که هر آجر، آجر بعدی را می‌اندازد، تا آجری نماند. این بود که تا صدایی بلند می‌شد، می‌خزیدم توی پناهگاهم. به مادر هم نگفتم، هیچ کس خبر نداشت زیر تخت پایه کوتاه، شاهدی است که دارد خشونت و نادانی را می‌بیند و بزرگ می‌شود.

دست خودم نبود دیگر؛ کوچک‌ترین صدا، بیدارم می‌کرد. بیدار که می‌شدم، پنهانی و سریع عین یک بچه گربه‌ی کوچک، می‌خزیدم زیر تخت و به سینه می‌خوابیدم. همان دو سه شب اول، توی تاریکی هم راهم را پیدا می‌کردم بی‌صدا و سریع. پدر که برگشت، خیلی سعی کردم به‌اش بگویم باید مواظب خودش، مادر و من باشد. اما نمی‌دانستم، هنوز خیلی از کلمات را یاد نگرفته بودم. فقط گفتم – «پدر، کی می‌رویم خانه‌ی خودمان؟» اول دقت کردم تا مادربزرگ و دایی‌ها آن نزدیکی نباشند.

پدرگفت – «عزیز من! خانه‌ی ما فعلن این‌جاست! این‌جا خانه‌ی پدری مادر است! من مجبورم برای ساخت فیلمم بروم تهران، نمی‌خواهم شما، تو و قمر تنها باشید!»

قمرگفت – «حتا این بچه از این‌جا خوشش نیامده! حق دارد ضیا، احساس خطر می‌کنم، لابد او هم چنین احساسی دارد!»

پدر آهسته سرش را آورد جلو مرا بوسید و به مادر گفت – «همه‌ی سختی ساختن همین فیلم اول است که خدا را شکر دارد خوب پیش می‌رود. گمانم برای فیلم بعدی مجبور باشیم هر سه نفرمان برویم تهران!»

گفتم – «حالا می‌ریم، چرا حالا نرفتیم؟» به غلط‌های دستوری‌ام خندیدند هر دو، (بعد فهمیدم) اخم کردم و بغ کرده، صورت از هر دو تاشان گرداندم پدرگفت – «دخترکم اخم نکن! تو که اخمو نبودی؟ حالا چرا اصرار داری که همین حالا برویم؟»

گفتم – «این خیکی، مادرم را دوست ندارد! دشمن است نگاه که می‌کند معلوم است. آن دو تا کلاغ هم، می‌دانم دلشان می‌خواد با نوکشان چشم‌های تو را دربیاورند.»

مادر گفت – «وای بر من! دخترم این حرف‌های بد بد را نباید به زبان بیاورد! دهنت تلخ نشد عزیزکم؟ هر چه باشد، این خیکی مادربزرگ است و آن دو تای دیگر، کلاغ نیستند عزیزکم، دایی‌های تو هستند!»

گفتم – «اگه مادربزرگ و دایی نخوام، بچه‌ی بدی هستم؟»

پدرگفت – «نه، اما ... خب، چه طور بگویم که به زبان خودت باشد؟»

گفتم – «اونا بدن، این‌که زبون دیگه‌ای نمی‌خواد.»

شبی که فردایش، باید پدر صبح می‌رفت تهران! پرت شدن چیزی، خوردن چیزی به دیوار پراندم از خواب، چشم‌ها را مالیدم و پابرهنه و ساکت خزیدم زیر تخت.

شما بودید چه می‌کردید؟ شمعی روشن کرده بودند تا لابد مجبور نباشند لامپ را بزنند که نورش تا بیرون برود.

نه، در توان من نیست که از کشته شدن نویسنده و فیلم‌سازی آگاه و انسان، به دست عجوزه‌ای پت و پهن و کینه‌ای و دو احمق بی‌درد (کشته شدن پدرم به دست حلیمه و پسرهایش) حتا چند سطر بنویسم، هم‌چنان که نمی‌توانم ازخودکشی مادرم، چند ماه بعد از قتل، دم زنم. مخصوصاً وقت نوشتن همیشه به یاد آورده‌ام این فاجعه‌ها را باید از زبان سه‌سالگی‌ام بنویسم، زمانی که آن‌قدر کوچک بودم که غیر از قمر و ضیا، همه را دیو می‌دیدم بزرگ و دیو آن‌چنان که برای دیدن چهره‌هاشان باید سرم را حسابی بر گردن می‌خواباندم. نه در توان من نیست. هم‌چنان که در قدرتم نمی‌بینم تا از عصیان و کینه‌جویی و انتقام خود از قاتلان، چیزی بنویسم.

پس نویسنده چه کاره است؟ قرار نیست تنها سود ببرد از داستان زندگی این و آن؟ می‌دانم سودی مادی در میان نیست لکن امروز – ولو به دروغ – همه دنبال سود معنوی هستند و با افتخار هم مطرحش می‌کنند.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)