تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۸۸ • چاپ کنید    

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید ـ منزل سی و هفتم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

فنجانی شیر مادیان وقوس دوٌم رنگین کمان، بربرگ انجیری کبود! دروغ نگو متعجبت می‌کند تا تمام سال‌های آینده به یادت بماند روشن، نه سیاه چنان‌که بود.

سطری، کلمه‌ای، حرفی دروغ نداری به دفتر! من که حالا «کلارا » هستم و نام واقعی‌ام را کم کمک از یاد می‌برم! برای بار نخست‌، درنجیب خانه‌ی «پری ناز پاکستانی» نیم شب یلدایی‌، بی‌خواب و سرگردان‌، دراتاقم راه می‌رفتم. بی‌چراغی روشن، یا مثل بیشتر شب‌ها‌، شمعی حتا روشن نکرده بودم دربرابر آیینه‌ی میز توالتم، شب‌های اندوه و تنهایی معمولن شمعی روشن می‌کردم و عودی اصیل که بوی کندروکافورو کرفس می داد و پری‌ناز می‌گفت از خود پاکستان آورده و به کسی جز من از آ‌نها نمی داد‌، پولش را پایم حساب می‌کرد، خیلی هم گران حساب می‌کرد لکن می‌‌ارزید، تا خرخره هم خورده بودم‌، قاتی پاتی ، ویسکی را با کنیاک و آبجوی شمس را با شراب. نمی‌دانم چرا ؟ بدم می‌آمده از مشروب قاتی، اما آن شب، شب نکبت عجیبی بود. تا ظهر خلقم خوش بود، مهمان راه داده بودم بدون بد و خوب کردن همیشه، بدون اینکه: این نه ،آن یکی بله و همین پری‌ناز را حسابی ناز کرده بود.

- «فدات بشم ، امروز چقدر ماه شدی، جان عزیزت واس خودم نمی‌گم‌ها؟ خانه و زندگی‌ام فدای همین خال کنار چانه‌ات، اما همین که این‌قدر سر حالت می‌بینم باور کن! باور می‌کنی نه؟ انگارکن دنیا را بهم دادن! دنیا چه قابله؟ انگارکن تازه پا گذوشتم تو هیژده سال! خوب می‌کنی کلارای من! باید ازاین همه حسن خداداده استفاده کنی.»

مهمان تازه نشسته بود رو تختم خوش ذوقم بود. خندید که: حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت / آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت کلارا را خانم شاعرواس شما اینو گفته به گمانم.
اما ظهر، یک مرتبه دیوانه شدم انگار، در را بستم و نشستم برابرخود توی آیینه‌ام حالا نخور پس کی بخور!هنوز بطری نصفه نشده می‌رفتم سراغ یخچال و یکی دیگر و باز یکی دیگر. حس کردم: نه، این نمی‌شود، عاشق شده‌ام انگار، بهمن را رانده بودم به خاطر دیوی که می‌گفت مرشد اوست، اما حالا می‌دیدم به خود مردک احتیاج دارم! نه فکر کنی برای رختخواب و این مزخرفات؟ حس می‌کردم کسی مثل آن عوضی حرف‌هایم را نمی‌فهمد و حرف نمی‌زند به خوبی او. پری‌ناز می‌دانست نباید در بزند حتا این طور وقت‌ها آهسته به دخترها می‌گفت: جنی شده! کسی نره در اتاقشو بزنه؟ نفهمم هیچ کدامتون حتا از جلو در بسته اتاقش رد شده که بد بلایی سرش می‌آرم!»

نصف شب گذشته بود که چشم‌هام داشت گرم می‌شد، از مستی، نه که خواب آمده باشد سراغم، که تق، تق، دوتقه به درخورد و صدای پری‌ناز آمد که می‌لرزید از ترس (‌این جور وقت‌ها هرچه جلوی زبانم می‌آمد به آن‌که پشت دربود نثار می‌کردم از ترس همین هم پری‌ناز، تا تقه‌ها را زد گفت:

- «فدای هیکل تکت کلاراجان! مجبور شدم به جان عزیز خودت! آژان آمده، با توهم کارداره!»

چطور خودم را رساندم دم در نمی‌دانم‌، بس که تلوتلومی خوردم و گیج می‌رفتم و کژ و مژ می‌شدم و تاب می‌خوردم. در را باز کردم و صورت پاسبان را سه گوش دیدم، دراز دیدم، قد یک سیگار عمودی دیدم، قد خشت دیدم، آن‌هم نیمه!

با لکنت گفتم ـ «برو ... صب بیا ... می‌بینی که‌؟ دارم می‌افتم ... هیچ وقت نکرده بودم، اما زدم زیر آواز نصفه شبی، با چه صدای زنگداری هم ـ » دارم می‌افتم باباجون بگیر منو / به جون قبه‌ی تا شده‌ات، می‌بینی تنو؟
پاسبان آرام گفت ـ «دخترم افسر کشیک گفته نیاری‌اش خودت هم نیا، فردا حکم اخراجتو بگیر! دخترجان ! من ۵۵ سالمه ، شیش نون خور دارم راضی نشو که ...

گفتم ـ «معلومه که راضی نمی‌شم پیری جون! خودت هرجورکه می‌دونی منو ببر بنده‌ی سرکنده حرفی ندارم!»

پری‌ناز و خود پاسبان، مثل یک کیسه‌ی برنج بردند دم در و انداختند توی جیپ. رسیده نرسیده به کلانتری، داد زدم (اینا همه، بعد به یادم آمدها؟) بله داد زدم «آی، آهای جناب افسر نگهبان! زورت به یه لچک به سرپاتیل می‌آد؟ باشه، اگر تونسی سرپا نیگرم داری این بنده‌ی شرمنده‌ی مست منگنده سرافکنده‌ی اسیر الکل بی‌پیر در خدمتم!»

افس رنگهبان سرتکان داد گویا، یا من اینجوری دیدم گویا اشاره کرد به چندتا پاسبان قلچماق آن‌ها هم نامردی نکردند و پرتم کردند توی حوض، حالا فکرش را بکن یخ حوض از سنگینی من شکست. دست‌ها را می‌دیدم، دست‌هایی که به نظرم عین دم کوسه بودند. می‌آمدند سرم را می‌کردند زیرآب‌! دفعه‌ی اول نه‌، دوم‌، نصف مستی از سرم پرید‌. گفتم‌:

- «بابا شب یلدا سردترین شبه، می‌خواین بکشین، خب هفت تیر که دارین؟»
چند مرتبه دیگر سرم را کردند زیرآب، چقدرآب یخ رفت تو چشم و چار و بیشتر از همه تو دماغ و دهنم. مستی پرید راست راستی.

افسرنگهبان گفت – «حالا ببرنیش تو آن اتاق جلو بخاری آنجا گمانم یک بلوز دامن خشک از زهرا خانم باشه، تنش کنید گرمش که شد مثل بچه‌ی آدم توانست راه برود، بیارینش اینجا!»
گفتم:

ـ «ای جناب سروان! می‌فرمودی لباس خودمو ازخانه می‌آوردم‌!‌»

ـ «حالا هم نترس این بلوز و دامن، اولاً نجس نیستند ، دوماً از آدمین که از خانم رئیست کلی سر دارد!»
گفتم ـ «مال کی هسن جناب سرگرد! نکنه فردا شاکی بشه که لباسشو بلند کردم؟»

گفت ـ «نترس خانم خانما، مال زهرا خانمن که می‌آید برای تمیز کردن کلانتری! شکایت اون با من!»

خیلی طول نکشید که مثل بچه‌ی آدم جلوی افسر کشیکی که یک مرتبه بهش گفته بودم جناب سروان و یک دفعه جناب سرگرد و گویا جناب سرهنگ هم صدایش کرده بودم، نشسته بودم روی یک صندلی تق و لق. سرما تا مغز استخوان‌هایم هجوم برده بود، راهی برای بی‌خیال شدن یخی که جای خون می‌گشت در تنم، پیدا نکردم غیر از دقیق گوش سپردن به حرف‌های افسر کشیک:

- «گاه، راس راسی آدم تو حکمت کارهای خداوند حیران می‌ماند، مثلن‌، راستش را بخوای اول فکر می‌کردم: خب اگر تو، کشته می‌شدی یکی از لشگر بزرگ و بی‌شمار بدها کم می‌شد و این به نفع مردمان خوب و نجیب بود. نبود؟»

ته لهجه ی اصفهانی‌اش‌، هر کار می‌کرد‌، توی حرف زدنش خودی نشان می‌داد. خود بزک کرده وای‌، اندکی دلنشین به گمانم، برای همین خنده‌ام گرفت و سرما را فراموش کردم و پاسخ دادم ـ «خب بعله! دُرسشو بخوای جناب سروان به نفع خود من یکی هم بود، شاید واس همین خدا نخواسته نفعی به ملعونی مثل من برسه! حالا چی شده این نصف شبی، که هر قوم و قبیله‌ای خزیده تو خونه و کاشونه‌ی خودش و بلانسبت سگو بزنی تو این سوز استخوان‌سوز از سگدونی خودش بیرون نمی‌زنه و خلاصه‌، نخود نخود، هرکی رفته خونه‌ی خود لطف شما شامل حال ما شده‌؟»

خیره نگاهم می کند درسکوت و بعد ـ «ببینم چه جوریه که تو مثل همپالکی‌هات حرف نمی‌زنی؟ راستشو بخوای یک لحظه فکر کردم دارم با یه آدم حسابی حرف می‌زنم . بدت نیاد‌ها ؟ ما ازکار و بار آدم‌ها پی به شخصیتشان می‌بریم! شنیده بودم به قول دخترهای همکارت تو، تومنی سد عباسی توفیر داری با بقیه اما فکر می‌کردم عادت شماهاس که یک کلاغ را چل کلاغ بکنید!»

از کجا می‌دانست، من از عشیره‌ای نامدار و درس خوانده‌ام‌؟ حوصله‌اش را داشتم سر به سرش می‌گذاشتم تا بداند یک هزارم از کتاب‌هایی را نخوانده که من خوانده‌ام حتا بعضی‌ها را بیشتر از یک بار؟
گفتم ـ «حالا وقت این حرف‌ها نیست به گمانم جناب سروان! بفرمایید از من چه خطایی سر زده؟»

- «بهمن را می‌شناسی؟ گفته‌اند به خاطر شما می‌آمده خانه‌ی پری‌ناز؟»

- «هر خونه‌ای که بوده‌ام بفرمایید، فقط به خاطر من می‌آمد، راستش که اینجور می‌گفت!»

- «می‌دانی پیر و مرشدی هم داشته که...»

- «می‌بخشید که حرفتان را قطع می‌کنم، شکر تو کلامتان! اگر مرشد و پیر اون پیره سگه، توهین شد به سگ!»

- «پس اونو هم دیدی؟»

- «یه مرتبه فقط و بلانسبت، فهمیدم چه جاکش نامردیه، ازآن ولد چموش‌های شیطان صفت! با لب خدا را نام می‌برد اما تو چشم‌های هیزش شعله‌ی پستی و ناجنسی و چاقو از پشت زدن کاملن پیدا بود!»

- «پس آدم‌شناس هم هستی!» طعنه‌ای درکلام افسر نبود : - «می‌دانی خدا بهت رحم کرده ؟ بهمن تور می‌زده واس آن عوضی و ... آدم حیرت می‌کند! بگذار راحتت کنم تا حالا پنج زن را کشته‌اند و توی زیرزمین خانه‌ی درندشتش خاک کرده! خودش اعتراف کرده، قرار بوده تو ششمی باشی که قسر در رفته‌ای! فقط می‌خواهیم بدانیم بهمن هم توی این قتل‌ها دست داشته یا فقط طعمه جور می‌کرده برایش؟ گفتم، شاید چیزهایی بدانی؟»

گفتم ـ «جناب سروان دیگه چه عرض کنم، گناه کسی را هم نمی‌شورم! شما بهتر می‌دانید چون کارتان این است!»

بلند شد ازپشت میز ـ «ممنون، با حرف‌هایت کمک کردی، حالا می‌مانی صبح بروی یا...»
ـ «اجازه بدهید می‌روم، سردرد آزارم می‌دهد، تا نخوابم این میگرن آرام نمی‌گیرد!»

ـ «می‌گویم استوارکه دارد می‌رود سرگشت، با جیپ برساندت!»

به یاد نمی‌آورم تشکر کرده باشم یا چیزی گفته باشم. همه‌اش به خودم بد و بی‌راه می‌گفتم که چرا خیال کرده‌ام موجودی مسخره‌، عروسکی مضحک را دوست داشته‌ام، عروسکی که نخش توی دست دیگری بوده که هیچ شناختی ازاو نداشته؟ بعد هم بیشتر بد گفته‌ام به خودم که‌: چرا توقع دارم عروسکی بی‌جان صاحب اختیارش را بشناسد‌؟ جایی که این همه آدم خدا خدا می‌کنند و روزی سد هزار چیز می‌خواهند از خدا اما خدا را خوب نمی‌شناسند‌! توقع بی‌جایی نیست که از تکه‌ای سنگ‌، تکه‌ای گوشت و استخوان بی‌جان بخواهم صاحب اختیارش را بشناسد؟

به خود بد می‌گفتم: چگونه کشش ساده‌ام را به مردی عشق گمان کرده‌ام که خوب حرف می‌زده؟ و نگاه نافذی داشته؟ گویندگان رادیو از او بهتر مگر حرف نمی‌زنند و نگاه مار مگر نافذتر نبوده؟ تا توی احمق باشی دیگر خیال نکنی عاشقی! عشق کدام و کجا؟ آدمی کجا و کدام است؟ پدر و مادرت با خروار خروار محبت و عشق نسبت به هم سهمشان چه بود از زندگی عاشقانه؟ چهار سال بی‌مقدار؟ دو سالی که تو را نداشتند و دو سالی که مزه‌ی عشق را از بوسه‌هاشان چشیدی‌، نه‌؟ پس خفه دیگر! زنکه‌ی نادان ...


زن ۵۰ و چند ساله می‌خندد‌. مهراب، سر و چشم از نوشته می‌گیرد : - «‌حالا چه؟ این‌که میان من و تواست چه؟»

زن، نم از چشم‌ها می‌گیرد ـ «فراموش می‌کنی مهراب! در یک رودخانه نمی‌شود دوبار شنا کرد! من اینک چه کسی هستم؟ کلارا؟ ماه‌منیر، تامارا، فهیمه؟ نه، من حالا بیست و چند سالم نیست دیگر، سیزده، چهارده سال است، جز تو مردی ندیده‌ام، پیش از دیدن تو، چه مردی را می‌دیدم‌، چه یک لنگه‌ی کفش خودم را! حالا، تو زن‌های گذشته از تو، یا زن‌هایی را که تو از آن‌ها گذشته‌ای به یاد می‌آوری؟ عبورهایی از پل، تا کفشی، پایی، ساقی، خیس نشود. آدمی دوباره و حوایی دوباره، لکن این بار حوا از آدم پیرتر است و لابد در مسأله تقدیری است که مانده تا آن را دریابیم!

حالا نگاه خندان و کاملن آرام و زنانه‌ی زن به مهراب است. دراو هیچ نشانه‌ای از پریشانی پیشین در زن نمی‌بیند مهراب. حتا حالت لمیدنش به ستون میانه‌ی هال و پذیرایی، نشان از آرامشی دارد که مهراب می‌داند نداشته تاکنون‌، دست پیراما ظریف و زنانه را دراز می‌کند و دست نوشته مادر را برمی‌دارد ـ «تا خستگی بگیری، من می‌خوانم! گرسنه که نیستی؟ نیم ساعتی طول می‌کشد تا شام حاضرشود.» و سینه صاف می‌کند و از توی دفتر می‌خواند.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)