با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سی و پنجم
محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com
"میذاری رو گورش این شمعا رو روشن کنم؟"
گویا نه ساله است دختر: صدای خشدار و خشن مادربزرگ، آن طرف پوستم را خراش میدهد و خشم حالم را به هم میزند. به سختی خودم را میگیرم تا بالا نیاورم. تا بتوانم بگویم:
- «مادر من به شمع نیاز نداره! به فاتحهات هم نیاز نداره! آدمکشها، باید به فکر شمع بر سنگ گور خود باشند. نه غلط گفتم. قاتل، تو جهنم به آن روشنی چه نیازی به شمع دارد؟»
مادر بزرگ، سرش را محکم میکوبد به سنگ گور دختر خود. پیشانی شکاف بر میدارد. خندهام میگیرد میخندم و میدوم به طرف سایه تا بر قبر مادرم استفراغ نکنم. زیر مورد سوختهای، همان طور ایستاده خم میشوم و بالا میآورم. صدای پیرزن میآید اما انگار بادی داغ نرمههای گوشم را بسوزاند اما گذرا:
خوب شد؟ خودم را بکشم دست بر میداری؟ بدبخت خیالت مردم پشت سرت چی میگن؟ میگن خل و چل شده دختر. دیوانه شده، ها دیوانه شده بعد از خودکشی مادرش!
آزیتا میگوید – «خب بله، از قدیم گفتهاند در دروازهها را میشود بست، اما در دهان مردم را نمیشود پس به ما چه که مردم بد میگویند یا خوب؟»
بهمن، با صدای نرم و شیرین همیشه جواب میدهد: - «روان هستی یکپارچه است! عوالم با تمام تفاوتهاشان یک پارچهاند. برای همین میگویند: هر کس یکی را بکشد، انگار تمام بشریت را کشته است! پس شاید نتوانیم بگوئیم، من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش! این نیکی یکپارچه است. هر کس کنار بکشد، طناب یکپارچگی را بریده!»
زن لب بالا را به دندان میگیرد، نگاه تیز را مینشاند در چشمهای بهمن و سر تکان میدهد:
- «دست بر قضا عکس است ماجرا. من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش، چرای آن در مصراع بعد آمده است فیلسوف جان! هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت. از این بهتر ممکن نیست. گندم از گندم باید که بروید. و گرنه زبانم لال در عدالت خداوند شک میکنیم.»
بهمن قاطعتر میشود، اما ظرافت و گیرایی صداش دو چندان میشود. برای همین زن فکر میکند: به درد گویندگی میخورد. با خود که حرف زده، حرف مرد را نشنیده. میپرسد: «بله؟»
مرد میگوید – «گفتم به قول مرادم! بخشنده که باشی، مطلب تمام است، مرافعهای نمیماند، دشمنی ریشه نمیگیرد!»
زن میگوید «مرادت؟»
- «بله شیخ و راهنمای من!»
- «راهنما داری و اینجور جاها میآیی؟»
- «اگر آن یگانگی را قبول داشته باشی، چه مسجد، چه کنشت! چه دیر و چه خرابات! برای همین نیست که شیخ من فرماید:
خراباتی شدن از خود رهایی است
منی کفر است اگر چه پادشایی است
زن میغرد: - «شیخ من گفت، شیخ من فرمود، شیخ من برخاست، شیخ من نزول اجلال فرمود. حرفهای خودت را بزن!»
- «واقعاً؟»
- «ما را گرفتهای بهمن خان؟ سر به سر ما میگذاری؟ معلوم است که واقعاً، میخواهم بدانم توی سر خود تو چه هست!»
- «عرض میکنم! تنها یک مطلب فعلن: این که تو را دوست دارم!»
- «بدون اجازهی شیخت؟»
- «شما را که ببیند اجازه خواهد داد!»
- «عجب شیخ با حالی، اجازه میدهد که چه کنی؟ با یک فاحشه حرف بزنی؟ یا باهاش بروی سینما و گردش؟ شاید هم خیلی خیلی روشن باشند ایشان و اجازه بدهند که با فاحشهای همفراش شوی، بله؟»
- «که ازدواج کنم، نه با فاحشهای، با آزیتا خانم که همه چیز تمام است، حالا تقدیر با ابلیس همدستی کرده و راهش را زده، گناه او نیست که؟»
- «دست بر قضا این زنیکهای که اسمش را میآوری و الان برابرت نشسته، با میل خودش ساکن خرابات شده، تا به قول شیخ بزرگوار شما، از خود رها گردد و از آدمهایی که جز دریدن و جر دادن، چیزی خوشحالشان نمیکند.»
- «بانوی من! این نیز سهل است. توبهی نصوح را برای همین خلق فرموده، کافی است تا غسلی کنی و روی بر قبله و از ته دل توبه کنی! توبه کنی که دیگر گرد گناه نگردی!»
میگوید زن – «اما شنیدهام خداوند همه جا هست. در آسمان و زمین و دریا و حتا در دیار کافران توبه نکرده! این یک. دو این که، کسانی، آن هم بارها گفتهاند و من شنیدهام که فرموده: «اگر هزار بار توبه شکستی، به ما پشت مکن و برای هزار و یکمین باز توبه کن و بازگرد به صراط ما!»
بهمن، جا به جا میشود، حس میکند، رخسارهاش آتش گرفته لابد، اما زن فقط قرمزی صورتم را میبیند. ناگزیر باید جوابی بدهد به زن: - «این چیزها را شاعران ساختهاند و شاعران اهل ملامتیهاند کلّهم! دست رد به سینهی بهمن نزنید، از او عاشقتری نخواهید یافت!»
زن، خندهاش میگیرد به خود، چون دریافته این حرفها را بر زبان آورده که همان اول کم نیاورد در برابر مرد. این خلق بارز زن است. تمرین برتر بودن را با مادربزرگ و داییها کرده است. حالا هم میداند، نوعی تعلق خاطر پیدا کرده به این مرد، تنها نمیخواسته خود را بشکند. میگوید:
- «اگر حرف و حدیث با دیدن مرشدت تمام شدنی است! بحثی نیست. هر وقت خواستی همراه تو به دیدار شیخت میآیم، فقط یک روز زودتر بگو تا فرصت جمع و جور خود را داشته باشم! حالا هم، مطمئنی که...»
راه من از سرزمین گناه نمیگذرد. بزودی زود، تو را از این خراب شده میبرم و آن روز حتم بدان زن و همسر شرعی من هستی به خود شیخ میگویم صیغهی عقد را جاری کند!
- «پس میآیی تا پولت را بریزی به جیب رباب ترکه؟ کم دارد رباب؟ خدا میداند چند خانه خریده توی شهرهای خوش آب و هوا. به قول خودش، پیری داریم، کوری داریم، ناتوانی داریم، دست را سمت کدام نامرد دراز کنی؟»
مرد که بلند شده تا برود، سر به زیر با صدایی نرم میگوید – «عاشق به پول نمیاندیشد! وانگهی شما لیاقتتان خیلی بیشتر است از این چند تومان جیفهی دنیوی!»
«محکمه انفرادی»
شیخ خواسته تنها به خانقاه کوچکش بروم بدون بهمن. بعد هم خواسته فقط گوش بدهم به حرفهایش، بدون حرف و حرکت و تا اذن شکستن سکوت را مرحمت نفرموده، مثل مردهها بیحرکت باشم، مردهای که چشمهایش بازمانده، چون چشم به راهی داشته میفرماید:
« مرید، باید که جسدی باشد بیجان در دستهای مراد، لخت و رها، در کف با کفایت مرده شور، مرده شور، جسد لخت را به هر طرف که بخواهد میافکند و هر نوع که اراده کند، در گوشهایش تلقین مینماید تا بعد پنبه بچپاند.
«پس گوش بسپار به سخنان من، هر کدام مرواریدی در صدفی و یاقوتی جای نگینی، همهی بهای انگشتری از آن یاقوت است و برای یاقوت. اینجا، در سکون و سکوت است و خالی، پنجشنبه شبها، جای نفس کشیدن نمیماند از سماع هزاران مرید. خود وقف دراویشش کردهام. دراویشی که متصلند به من تا از سمت و سوی من، متصلشان نمایم به حق، به خداوند. طبقهی بالا، جای زن و فرزند من است. حالا نیستند، رفتهاند زیارت، تا تنهاییام را تَرَک نیندازند. پس بیمی نباید که باشد. ما، من و تو تنها هستیم، تا راست در چشم هم بنگریم و جز راست نگوئیم. بهمن را برای همین گفتهام نباید که بیاید. هیچ کس حق ندارد تنهایی خود خواستهی مراد را بشکند، گیرم بهترین مرید او باشد.
- « بهمن از مریدهای خوب شماست؟»
- «بهترین است! بالاترین است! عمیقترین هنوز بگویم؟»
- «یا شیخ! بهمن میگوید عاشق من شده است، لکن میدانم عشق از اختیارات مرید نیست، هست؟»
«تا مرید که باشد؟»
- «دشنامم نمیدهید؟ من... من زنی... چگونه بگویم؟ کلمهها را یافتم، همین حالا هم. من زنی بینامم! زن و مرد را هم تفاوت نیست. چون نجابت نباشد، نام نیز گم و گور میشود. حتا اگر هزار نام برای خود قطار کنی، نام اصلی محو شده است. این را به تجربه دریافتهام بهمن نگفته است؟ شاید کم و بیش هزار نام، بر خود نهادهام، عین مهری که به گاو گوساله میزنند!»
- «دختر بیچاره! آنکه میگویی مهر نه که داغ است!»
- «دیگر چه بهتر! آنکه بر چهره هزاران داغ داشته باشد، آدمی محسوب نمیشود.»
- «شاید. شاید هم نه، تا «او» چه کسی را «مراد» و چه کس را «مرید» بخواند. مراد و مرشد لفظی خالی نیستند دختر جان!»
- «تفاوتها را میشناسم! اما کدامین حق داشتهاند، این را من نمیتوانم دریابم. کسی خود را مراد ندانسته، شاید هم دانسته. من چنین شنیدهام. در حملهی مغول، با تمام مریدان میماند تا کلوخ اندازان را به سنگ پاداش دهد. میماند و کشته میشود. لکن، مریدی از مریدان همین نجم دایه، حکمت او را در نگرید، او نیز نجم رازی نام داشته. لکن نوشتهاند از ترس مغولان، زن و فرزند به خراسان وانهاد و خویش به بغداد سفر کرد.
تواریخ بسیار البته نوشتهاند: «زن و فرزند، دوست و آشنا بگذاشت و بیوداعی، به بغداد گریخت از ترس تتار. آنجا کسی به او گفت: «یا شیخ، همهی ایل و طایفهات، زن و فرزندانت را مغول، به تیغ تیز کفر و زندقه، سر انداخت!» نوشتهاند: دمی سکوت! آهی از دل، سری به زیر و آنگاه گفت «انا لله و انا الیه راجعون!» از او هستیم و به سوی او باز میگردیم" همین. تا روزهای بعد که خبرش دادند: اشتباهی روی داده، زن و فرزند او جان بهدر بردهاند از فتنهی کفار! مورخان نوشتهاند: هیچ تغییر و تبدیلی در او رخ نداد، همچنان که روز شنیدن مرگشان. باز سر به زیر افکند و گفت: خدا را شکر! لکن آن دیگری نجم کبرا. با سنگ و چوب با تتار جنگید و شهید شد! این دو را حتماً باید تفاوتی باشد!»
- «نه دختر، نیست! دایه، کار خویش کرده بود. مرصاد را نوشته بود، دیدگاه او، جهانی را میمانست به هستی. لکن نجم کبرا چه کرده بود؟»
- «او نیز نوشته بود! راه نموده بود.»
- «به عربی نوشته بود و همین میرساند که با مردم خویش همکلام و هم زبان نبوده!»
کم مانده بود بگویم: «او از دریچهی مسلمانی با مریدان سخن گفته بود و عربی زبان مسلمین راستین است.» اما سر برگرداندم و هیچ نگفتم.
شیخ خندید، برخاست پیشتر آمد: «میدانی دختر؟ تو از سر بهمن زیادی، پای بر حرم من بگذار، قدر تو را در حرم من رقم زده باریتعالی!»
به خشم آمدم اما آرام گفتم – «یا شیخ! من؟ من... بدکارهای هستم که لابد حرم شما را آلوده خواهم کرد!»
- «دختر جان» مریم مجدلیه «را می شناسی؟»
- «میشناسم! دختر ترسا را نیز لکن ما مسلمانیم!»
- «جنگ هفتاد و دو ملت را وا بنه! برمن منّت بگذاری، بهمن شادمان خواهد شد.»
گفتم – «حرفی بزنم یا شیخ؟» گفت «بگو!» گفتم – «در آینه نگریستهای؟ دیدهای جز نکبت و خواری و واسطگی از چهرهات چیزی نمیریزد؟ تو، حتا ارج و قرب یک سیب سرخ، یک حبه انگور یاقوتی را نه میشناسی، نه میدانی! تو را به غلط شیخ میخوانند. تو مزبلهای، سرگینی! حیف سرگین...»
و تند بیرون زدم. به خانه بهمن انتظارم را میکشید، رسیده و نرسیده گفتم:
- «عجب شیخ دنبگ و دیوثی داری؟»
گفت – «مگو!» و از عصبیت بر خود میژکید و لرزه بر تن و جانش افتاده بود.
گفتم – «من میگویم! تو هم از او چیزی بالاتر و ارجمندتر نداری! گورت را گم کن و دیگر به دیدارم نیا!»
مهراب، هجوم میآورد، تا دفتر را بگیرد. زن جا خالی میدهد و میدود تا انتهای هال – «میخواهی اسناد را از بین ببری؟»
- «کلافه که میشوم، خود را به جا نمیآرم!»
- «مرا چه؟ مرا هم به جا نمیآری؟»
- «تو را؟ کاش میتوانستم یک لحظه، فقط یک لحظه تو را از یاد ببرم! اما به خاطر غرور لطمه خوردهام دیگر نخوان!»
زن، لبخند میزند، برق لبخند در چشمهای درشت و خمارش رنگ لطیف آبی میگیرد.
- «پس بگذار از دفترهای قمر بخوانیم! این دفترها تا برگشتن مسیحوار همیشه مصلوبت، باید تمام بشوند، نه؟»
مهراب، دفتر را از زن میگیرد و میگوید – «همین طور است! بگذار من بخوانم تا خستگیات بخوابد!»
زن دفتر را رها میکند – «همین فکر را داشتم!»
|