تاریخ انتشار: ۱۶ آبان ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سی‌ و یکم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

ناخدا‌، دور از چشم قمر، بیشتر وقت‌هایی که در شط آفتاب و نسیمی که سینه بر پوست لطیف دریا، می‌سراند و لابد خواب می‌دید، زنی بی‌چهره دنبالش می‌کند و چون بی‌چهره است مادر اوست‌. به حرفم می‌گرفت:

- «گمان مبر که به سن و سال، خیلی از تو پیرتر باشم. اما این چین و شکن مو، که به طنز بر چشم و چارم خزیده‌اند، با تو آدمی که می‌دانی، می‌گوید که هر سال، به صاحب این رخساره پر از خط کژ و کوژ، چهار سال گذشته! هر فصل را به سالی خریده من سرگشته‌ی پنهان در من لکن آشکار است برای خود این موجود آبزی‌! ببین رفیق‌! دشمن می‌گوید: خواستم بگویم، دوست اما می‌گوید «به یاد بیاور که گفتم!»

برای همین می‌گویم: گوش تیز کن و چشم ذرٌه بین. برادران زنت، شاید مشک آب به تشنه‌ی وسط کویر دم مرگ برسانند، لکن برای تو و این زن، شمر و خولی، مادرشان که آرزویش خواندن فاتحه است بر گور تو و دختر خود. به یاد داشته باش، جای تو را نباید که بدانند. یکجا نمان، من در بصره کارهایت را راست و ریس می‌کنم اما برادرهای همسرت نباید بدانند کجا هستید و چه می‌کنید؟ دشوار است اما کاری کن که از خر «فصل» پائین آیند. بد کوفتی است این رسم، کشت و کشتارها شده با این رسم، که نیازی به یکی‌شان هم نبوده.

نه اخوی، به ولای علی بد هیچ تنابنده‌ای را که بماند‌، بد هیچ موجودی را نمی‌گویم‌. اما چه کنیم که همه‌ی انگشت‌ها یک اندازه نیستند. این مثال عامیانه‌اش .آدم‌هایی را می‌شناسم – و لابد تو بیشتر از من می‌شناسی آن‌ها را‌، چون درس خوانده‌ای ، هنرمندی و هنرمند به شاه‌رگ هستی نزدیک است‌، همان طور که خدا نزدیک‌تر از رگ گردن است به ما‌. آدم‌هایی را می‌شناسم که تنها از خراب کردن لذت می‌برند‌. نگاه کرده‌ای به عمله‌هایی که مامور شده‌اند عمارتی را ویران کنند تا بر زمین عمارت قدیمی خانه‌ای نو بسازند‌؟

دیده‌ای بعضی‌هاشان را که وقت فرود کلنگ‌، چه برقی می‌زند چشم‌هاشان‌؟ انگار که خوابیده‌ای در رؤیا با هر ضربه نزدیک‌تر می‌شود به لحظه‌ی انزال‌. می‌کوبند و از صدای ریزش‌، ازهّره‌ی ویرانی، دندان‌هاشان بر هم فشرده می‌شوند‌، زانوها می‌افتند به رعشه، تا دمی که تا می‌شوند بر خود و عرق از پیشانی می‌گیرند (این عرق گرفتن، خود نمی‌دانند‌، اما بهانه‌ای است تا صاحب کار، تا سرعمله‌، تا معمار، تا هر کس که مواظب است، فریاد نزند بر سرش که چرا بیکار است‌؟ قرار خراب کردن این ستون بوده‌، نه سرگرفتن عمه وخاله‌اش‌!) این تیره ازخراب کردن، شاید قصدشان بدی نباشد، لذت می‌برند‌.

اما عمله‌های دیگر از خراب کردن آزار می‌بینند و شاید خود ندانند‌، دم به دم صاحب کار به دشنام، خواهر و مادرشان را بیاورد جلوی چشمشان و لختشان کند و هیز و ناپاک و بی‌ارزش‌، مچاله‌شان را جلوی عمله‌ی بیچاره بیندازد‌.

از نگاه صاحب کار، واقعاً این عمله‌ها‌، کند کار می‌کنند‌، به خودشان دشنام هم می‌دهند توی دل که‌: چه‌ات شده بدبخت‌؟ این تو نبودی که هفته‌ی پیش بنا دم به دم، بلند می‌گفت‌: مرحبا‌! آفرین‌! بچه‌ها می‌بینید حسنعلی یا ماشاالله – هر نامی که باشد – چقدر تند زنبه را پر می‌کند‌؟ چقدر کارکشته و بی‌معطلی آجر می‌رساند به من‌؟ «بنده خدا این یکی نمی‌داند از ساختن لذت می‌برد اما از ویران کردن بدش می‌آید.»

من اما دو دل‌، بر کرانه‌ی سخن‌های ناخدا‌، نگاه می‌ریزم و جمع می‌کنم‌. چون نمی‌توانم قبول کنم که‌: الجاهل معذور! عذر کدام است‌؟ مگر که جهل ذاتی جاهل باشد‌، بیشتر جاهلان می‌توانسته‌اند از آتش جهل بگذرند. آتش تنها برای ابراهیم خلیل نبوده، هر آدمی را آتشی بوده برای آزمودن‌، چه بداند چه نداند یا به یاد نیاورد...

می‌خندد ناخدا بلند‌، انگار کن سکسکه میان خنده‌ی طولانی و بلندش افتد و جذابیت خنده هزارتا کند. بعد می‌گوید‌:
- «با ما سفر می‌کنی و دریا می‌بّری، پس با ما باش.» و به صدایی خوش می‌خواند:

خواجه آن‌گه که راز مطلق گفت

رسن اندر گلو اناالحق گفت

فکرم را می‌خواند این مرد بلند بالای خوش برو بازو‌؟ با این دشداشه‌ی عربی و کلام محکم فارسی داغی آفتاب جذبه‌ی چهره‌؟ اما داغ آفتاب بر چهره نمانده‌؟ که مهر بندگی هیچ کس‌، جز خدا بر پیشانی خود ندارد‌؟‌»

می‌گوید – «‌سفر خوبی بود بزرگ‌مرد‌. همسرت را بیدار کن و با خود ببر پایین، خیلی نمانده به بصره برسیم‌، البته بر جایی پرت و کور پهلو می‌گیرم! همراه شما می‌آیم تا جایی برای خواب شما فراهم کنم و خود بازگردم و لنج را به روشنای بندر بکشانم و تا شما را جا نینداخته‌ام‌، باز نمی‌گردم. برو! شنیده‌ای که خدا جای حق نشسته‌؟ این را عوام هم می‌گویند بعضی‌ها هم گفته‌اند: عدالت مطلق‌، از خداوند بخواه نه از آنانی که پشت نام او خود را پنهان کرده‌اند. آخر خداوند هزار و یک نام دارد. ببین چند هزارتا می‌توانند پشت هر نام پنهان شوند؟»
هر که را عقل و دین جمع شود جز به مقام مردی سر فرو نیارد (مرصادالعباد نجم دایه)

برای من که ضیاء عالمی باشم ، نوشتن برای خود ، آسان نیست ومی دانم قمرکه می نویسد نیز، وشاید تلخ ترودشوارترآید . این نوشتن فیلمنامه نیست که برخط ورسم دانش وآگاهی رود . این واژه ها برای نویسنده و گوینده برصراط محبت است ، محبتی که هنوز مردم دیارمن ودیارهای دیگر، آن را نمی شناسند . عین آن کریه چهره ی سیاه رنگ بدمنظری که چون به تصویرش درآینه دقیق شد ، نعره ای برکشید ازعمق جان وجان به جان آفرین داد ناخواسته ، خود را دید اما ازخویش چنین تصٌوری نداشت ستونی که می توانی بدان تکیه زنی ، دراین عالم فانی و آن جهان جاودان .

ناخدا، به تاریکی خن ما را نشاند. – «کسی از ساحل نامم را بر زبان آرد، هر نامی که باشد، پاسخ ندهید در تاریکی عاشقان بهتر و روشن‌تر هم را می‌بینند‌، پس معذورم دارید‌، به هم بنگرید تا بازگردم‌. می‌دانم تاب گرسنگی و تاریکی را دو ساعت دیگر می‌آورید‌.‌»

قمر جان یادت هست که‌؟ وقتی ناخدا سر و سامانمان داد‌. حتا کلمه به کلمه به گوشمان خواند – آن‌هم با چه مهر و آرامشی‌. برای همین ادامه‌ی یادداشت‌ها را از او شروع کردیم‌، آغازی که او، مردی بزرگ‌وار برای ما ساخت بی‌هیچ چشم‌داشتی مادی‌! معنویت ما هم به کار او نمی‌آمد‌، موبی دیک نبودم که از دریا و رازهاش چیزی به چنته‌ام باشد‌.

من که ذره‌ای از دانش دریایی کنراد را نداشتم‌. باز هم تو کناره‌ی رود رونده‌، زندگی کرده بودی و با آب روان‌، جان و تنت اخت شده بود و زبان آب را می‌دانستی‌، اما او، ناخدا کسی نبود که عوض بخواهد‌: «‌ای دوست‌! اگر خدای تعالی ذرّه‌ای عوض از بندگان چشم می‌داشت‌، هر بنده باید کرور کرور، زنده شود‌، زندگی کند و تمام عمر بکوشد به تلافی رحمت خداوند به خود و بمیرد و باز زنده گردد و باز.‌» این را ناخدا گفت‌، وقتی یکی از ما از تلافی خیر سخن به میان آورد‌.

گفت‌: نمی‌داند‌، اما حتم دارد این سخن نازیبا را عارفی ناتمام و الکن گفته است. پس لطفاً تعارف را رها کنید‌. «‌و همین بود که شروع یادداشت‌های تازه در دیار اعراب‌، با نام ناخدا رقم خورد‌. جالب این که نام واقعی مرد را ندانستیم هیچ‌گاه‌. پرسیده بودیم‌، خندیده بود‌: «ای بابا چه فرقی می‌کند؟ احمد، محمود، سیاوش، سهراب یا هر نامی که خودتان بخواهید. یادمان آمد که از ما نام نپرسیده بود، خودمان در برخورد نخست ناممان را به ناخدا گفتیم، یادت هست که؟ چندان هم اعتنایی نکرد و ما، آهسته و در گوشی به هم گفتیم: خدا به دادمان برسد با این آدم هرهری!" خدا ما را ببخشد. این بود که ادامه‌ی یادداشت‌ها را از او گفتم و نوشتی:

آدمی گاه در مسیر زندگی‌، می‌رسد به آدمی که باید به خود بگوید‌: بیگانه‌ای است که اجبار زندگی تو را با او رو به رو می‌کند‌، باید محتاط با او نشست و برخاست کند و مواظب سخنش، یعنی زبان خود نباشد. آن لحظه به یاد "مورسو"ی کامو افتادم در کتاب درخشان بیگانه‌اش‌! دیدم بیگانه‌ی کامو، از جنس و جنم بیگانه‌های معمولی نیست‌: " گاه اطلاق بیگانه به آن می‌کنی که یگانه است مثل مورسوی کامو، چنین بیگانه‌ای با دیگر آدمیان البته نمی‌جوشد، بظاهر غم هیچ تنابنده‌ای – حتا خودش – را نمی‌خورد‌. از کنار آدمی می‌گذرد انگار کن از کنار سنگی‌، درختی‌، مردابی‌، گل خوش‌بویی‌، لاشه‌ای بویناک و بر آماسیده گذشته‌. بود و نبود هستی‌، برایش توفیر نمی‌کند، چنان‌که بود و نبود خودش هم.

لکن‌، خیلی زود به خود آمدیم‌، تو گفتی یا من‌؟ یا گاه تو و گاه من‌؟ یا جمله‌ای تو و جمله‌ای من‌؟
- «قوم و خویش و بیگانه نیستند لابد به این دلیل و برهان که خیر خویش را خیر اقوام می‌دانند و گاه همین لفظ خودی هستند این زن و شوهر!» یا – «خون خودی را در تن حس می‌کنی زیرا ادامه‌ی خون خود تو است در رگ‌هات و در رگ‌های اقوام‌، عشیره‌ات‌، قبیله‌ات و از همین مسیر آدمیان رسیده‌اند به این که مثلن: دختر عمو و پسر عمو را فرشتگان در آسمان‌ها عقدشان را با هم بسته‌اند‌.» یا همین که ورد زبان‌هاست‌: « قوم و خویش‌، هر چه نسبشان نزدیک‌تر باشد با هم‌، ممکن است گوشت هم را بخورند ولی استخوان یکدیگر را نمی‌جوند!»

و مطمئن هستم با تمام گرفتاری فکری‌ام که تو گفتی‌: - «یعنی مادر و برادران من‌، خودی‌اند و ناخدا بیگانه‌؟» دیدیم این نکته نیار به توجهی تازه دارد. اولاً بیگانه‌ها، شدیدن‌، با هم می‌جوشند. عین عسل و خربزه‌، باهم می‌گویند و می‌خندند و حتا در افعال ناراست‌، به هم یاری می‌رسانند. عسل و خربزه هستند‌، اما برای کسانی که مثل آنها نمی‌اندیشند‌، حالا بگو آن کسان برادر و خواهر و پسر خواهر و زن برادرشان باشند‌. پس بیگانه‌ی کامو‌، انسانی است که شاید بهتر آن بود نامش را یگانه می‌گذاشت!

دیدیم این بهشت گمشده‌ی آدم ابوالبشر را آشنایان توی کاسه‌ی آدم و ما بازماندگان او و حوا گذاشته‌اند گفتی «پس برای همین نیست که جان میلتون، نام منظومه‌‌ی دردناکش را «بهشت گمشده‌» گذاشته‌؟‌» قبول داشتم‌. برای همین از ناخدا گفتم و تو نوشتی:
ما را به خانه‌ای برد توی بصره، پیرزنی گوژ و لال صاحب خانه بود. چه ظاهری هراس‌آور داشت‌. یکی از چشم‌هایش سفید و درشت‌، عین یک تیله‌، بیرون زده بود از کاسه به فرنی فاسدی می‌ماند. "با چسبی به رنگ شیر که روزگاری مایع بوده اما حالا....

پیرزن، به سختی راه می‌رفت عصایی امروز بر می‌داشت‌، عصایی فردا‌. اما با تمام قدرت به ما می‌رسید‌، سر وقت غذا را حاضر می‌کرد‌، سر وقت روزنامه‌ی تازه‌ای می‌آورد. خیلی زود، پایان شب اول حس کردم گوژپشت ویکتورهوگو ست، با کمی تفاوت، اسمرالدای کولی را، نجات داده و جای امنی رسانده و آمده تا به من و تو کمک کند.

ناخدا، چهار روز بعد، پیدایش شد. یادت هست قمر؟ گاه می‌خواستیم نام پیرزن را بدانیم، یا با لبخند، برای زحمتش، تشکری کنیم. با دست بی‌عصا کژ و کوتاهش‌، چیزهایی در فضا رسم می‌کرد. حالا مطمئنم، چیزهایی می‌نوشت البته با حروف الفبایی که لابد برای خودش،بسیار جذاب بود، چرا که مفهوم اشکال خود را می‌دانست، حتا اگر این اشکال‌، بی‌رنگ محو می‌شدند در فضا.

ما، چاره‌ای مگر غیر از این داشتیم که جوری رفتار کنیم که پیرزن مهربان و خوش ذوق خیال کند حرف‌های مکتوبش را می‌شناسیم و می‌خوانیم. می‌دیدی چقدر شادمان می‌شد؟ این شادمانی را حالا من و تو هم خوب می‌شناسیم‌، وقتی هنرمند می‌بیند مخاطبش، حرف و تابلو و قصّه‌اش را درک می‌کند، پنداری دنیا را به او داده‌اند. ناخدا که برگشت. با زبان خود پیرزن از او تشکر کرد و پیرزن ، خطوطی نرم و مواج با دستش توی فضا کشید، و رفت تا برای ناخدا "قهوه" بیاورد.

ناخدا گفت: "پیرزن، نقاش زیرکی بوده، درست که نرسید نقاشی یگانه شود چون، رنج‌ها کشید و چیزهایی را از دست داد که هر کس دیگر بود‌، لااقل امیدش را می‌باخت‌. اما پیرزن‌، هنوز امیدوار است که‌: بالاخره شوهر پیرش بر می‌گردد و او بهترین تابلوی عمرش را می‌کشد. تا "آنها" بدانند چه هنرمند بزرگی را آزار داده‌اند هنرمندی که می‌توانسته توی دنیا نام "عراق" را روی زبان هنرمندان بزرگ نقاشی تمام دنیا بیندازد. زبانش را، برادرانش از حلقومش می‌کشند بیرون. چرا؟

شما هر دو می‌دانید اما... باشد می‌گویم اعتقاد برادران بادیه نشینی که مدت زمانی از شهر نشینی‌شان نگذشته چه می‌تواند باشد‌؟ دختر در برابر پدر و برادرها‌، باید لال باشد و این بنده‌ی خدا نبوده‌، می‌گفته چون از آنها دقیق‌تر به مسائل نگاه می‌کرده‌، پس حق اظهار نظر داشته‌! و این جنایت است‌: دختری که می‌توانسته زنده به گور شود، حالا دُم در آورده؟»

دل به مردی می‌سپارد که دانایی دختر مهم بوده برایش‌! اما برادرها چه می‌گویند؟ شوهر اول و آخر این دختر گوری است در خاکستان شهر، برای همین لالش کرده‌اند تا افکار زشت و شهوانی به سر بی‌مغزش خطور نکند حالا هنوز آدم نشده انگار؟ دستش را می‌شکنند. نمی‌خواهم بیشتر آزارتان بدهم آن قدر برادرها (گویا ۴ نفربوده‌اند) با چماق می‌کوبندش که چندجای بدنش می‌شکند و استخوان دست خوب جوش نمی‌خورد.

حتا پیش شکسته‌بندهای محلی‌، نمی‌برندش‌: «‌بمیرد که باید تمام عشیره را ولیمه بدهیم که‌...» مرد عاشق اما از این اراذل نمی‌ترسد‌: «که گرگ – مخصوصاً اگر عاشق باشد – از هی هی چوپان چه هراس دارد. پس با شجاعت، دختر را که حالا واقعاً زیبایی چهره و اندام از دست داده می‌رباید‌. گناه نابخشودنی این رهزن اما نزد برادران‌، محفوظ است به راست و دروغش هم اهمیّت نمی‌دهند‌، بیگانه که نیستند، ها‌؟ خود کی هستند‌.

از یک بطن متولد شده‌اند و از یک پشت‌. کلی مرارت می‌کشند مردهای چهارتایی که خود را جوان‌مردانی می‌دانند که باید وطنشان را از هر کس و هر چیز بیشتر بخواهند و می‌خواهند مگر نه «حب الوطن من الایمان!» و اینان سخت به ایمانشان می‌نازند‌. می‌خواهیم سرمشق دیگران باشیم!» غافل که وطن هر چه هست، حزب بعث نیست‌. کلی هم مرارت می‌کشند تا شهادت می‌دهند که خواهرشان با آدم‌خواری گریخته که نه تنها عضو بعث نیست‌، به بعثی‌ها – گاه حتا آشکارا – دشنام می‌دهد و بد می‌گوید.

چشم باباغوری و کوژ هنوز دردناک‌، ثمر زندان طولانی زن است. مردش؟ زیر شکنجه می‌میرد و جز دشنام به شکنجه‌گران چیزی نمی‌گوید‌. چرا‌، گاه آب دهن‌. گفتم آب دهن‌؟ زردابه‌ی خون بی‌رمق را تف می‌کند توی صورت جلادانش. بعد البته – رسم حزب فراگیر بعث است – توی رادیو و مطبوعات می‌نویسند، خرابکاری که از گروه اپوزیسون بوده، اما بعد به مبارزه مسلحانه با دولت قانونی خود در می‌افتد دستگیر محاکمه – آن هم محاکمه‌ای عادلانه – و تیرباران شده. اما پیرزن هنوز امیدوار است شوهرش برگردد. با همین خط و خطوط به من حالی می‌کند همیشه «مبارز صادق نمی‌میرد که؟ چرا؟ هر قطره‌ی خون هر مبارز، تبدیل می‌شود به مبارزی تازه...» نفس تازه می‌کند و می‌خندد ناخدا.

- «انگار که به فکر خودتان نیستید؟»
تو با غم سایه‌ی گذران پیرزن را توی ایوان نگاه می‌کنی و می‌گویی – «تا شما هستید ناخدا، ما...»

- «نه دخترم! مواظب نباشید از چاله به چاه می‌افتید‌، می‌بینید قاطع هم می‌گویم‌! این شناسنامه‌ها‌تان شما را اهل بصره نشان می‌دهد‌، اما اگر به دست ماموران خفیه‌ی حزب بیفتید‌، باید بگوئید اصلتان مصری است‌. پاسپرت‌هایتان را هم نشان می‌دهید. می‌پرسند پس چرا آمده‌اید اینجا‌؟ از یک کشور عرب به یک کشور عرب دیگر؟ باید بگوئید‌، کارتان‌، هنر فیلم است و تئاتر، لکن سینما و تئاتر مصر، درست که فیلم‌های بسیاری می‌سازند‌، اما همه‌ی فیلم‌ها برای تحمیق عرب است.

مخصوصاً بگوئید امت عرب و تا می‌توانید از لزوم وحدت اعراب حرف بزنید که سخت خوش‌خوشانشان می‌شود. بعد بگوئید آمده‌اید این جا تا فیلم‌های مردمی‌تر بسازید و داستان‌هایی بنویسید تا امت ما –حتا مردمان عامی کوچه و بازارش، متوجه قدر و منزلت انسان عرب بشود و بگوئید عرب‌ها، باید از مردم عراق و مخصوصاً حزب فراگیر الگو بردارند تا توفیق یارشان باشد، خب سخت است. اما شما را هوشیار دیدم‌، ذکاوتتان را به کار بیندازید‌. هر از گاه سراغتان می‌آیم نامه‌ای بنویسید‌، اما آدرسی از خود در نامه نیاورید‌، من نامه را به مادر و برادران قمر خانم می‌رسانم.

مسئله‌ی «فصل» را باید با ملایمت با درایت در نوشتن‌نامه‌ها حل کنید اگر راضی شوند‌، که به این زودی نمی‌شوند‌، وادارشان می‌کنم نامه‌ای به شما بنویسند و بگویند شما را بخشیده‌اند و برای نشان دادن خلوصشان‌، لابد دعوتتان می‌کنند به ایران‌، تا آن روز، می‌دانم شما هم جا محکم کرده‌اید، چون هم عربی خوب می‌دانید‌، هم می‌توانید خوب بنویسید و فیلم بسازید.»
- «‌می‌گویم – ممنونیم ما و...» می‌گوید لطفاً تشکر و سپاس و این چیزها را بگذارید برای بعدها؟ فقط دلتان قرص باشد، آنها نمی‌توانند به هیچ ترفند و حقه‌ای آدرستان را از من بگیرند. من این آدم‌ها را – می‌بخشید البته – لکن از شما بهتر می‌شناسم.»

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

با سلام !
جناب ایوبی
رمان با خلخال های طلایم خاکم کنید یکی از رمان های کم نظیرسالهای اخیراست . شاید عوامل سایت زمانه ناراحت بشوند . اما به حق این رمان سایت را سر و گردنی از سایت های دیگر بالاتر برده و خواندنی ترش کرده .
با طلب عزت برای نویسنده ی خوب ماو فارسی زبان های دیگر .

-- پوران نسیمی ، Nov 6, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)