تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سی‌ام

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

ضیا، دفتر را بست و سر تکان داد: «پس ما جوانمردانه کار خواهیم کرد.»
گفتم – «دیدی که برادرانم، روده‌ی راستی ندارند.»

گفت – «چاره چیست؟ بزرگتران تو هستند و اذن ازدواج را آنها باید بدهند.»

گفتم – «تو که قوانین را می‌دانی چرا‌؟ بالغ و عاقلم‌، کافی است‌، دور از چشم برادرها، به نزدیکترین شهر برویم عاقدی پیدا کنیم و بعد از عقد به یکی از شیخ‌نشین‌ها بگریزیم. تو فیلم‌ساز بدی نیستی، ما – راست می‌گویم، اما چون می‌دانم خوشت نمی‌آید، سوگند نمی‌خورم – در تمام شیخ‌نشین‌ها تو را روی سر خود جای می‌دهند.»

بغض در گلویش شکست و آهسته گفت – «زور آخر را می‌زنم، نشد آن وقت چنین خواهیم کرد که تو می‌گویی.»

در تنها هتل شهر، اتاقی گرفت و من به خانه رفتم. همان دم در، مادر یقه‌ام را چسبید: ـ «که نانجیبی به انتها رسانده‌ای قمر؟ حتماً باید بگذارم برادرانت سرت را برسینه‌ات بگذارند؟»
گران می‌آید بر آدمی که با ناپاکی‌، پنهان و آشکار جنگیده و تهمت ناپاکی بر او بزنند و گواهانی دست ساز، به پول یا زور، بر او گرد آرند تا موج دروغ و تهمت‌، راه بر بصیرت بی‌طرفان ببندند. به قول بیهقی‌:

«... پس برتن عده‌ای ازنشابوریان‌، رخت پیکان راست کردند: یعنی اینان پیکان خلیفه‌اند از بغداد آمده. ما که سلطان مسعود باشیم‌، خواستیم بر تو نگیریم و بخشیدیم حتا زیاده گویی‌هات را که به وقت مرگ برادرم محمود از قول تو شنیدیم به ناصوابی‌، گفتی‌، پیغام‌ها به این و آن دادی تا به ما رسانند‌. که خیر و صلاح تو می‌خواستیم‌، که گفته بودیم‌، پس از پدرم محمود که تو، ای حسنک‌، تخت وزارتش داشتی‌، لامحاله سلطنت از آن ماست‌! چرا که سلطانی‌، گویچه‌ی بازیچه‌ی کودکان نیست‌! جانی می‌خواهد پرطاقت و شجاعتی که تیر تهٌور بی‌هراس از میانه‌ی حلقه‌ی انگشتری برجهاند و تاج از میان شیران بردارد‌.

آنچنان که ما هستیم نه محمد برادرم که پدر در سکرات موت و تکانه‌های ملک الموت نامش را به جای نام ما بر زبان رانده گفتیم‌: یا حسنک تو دانی و دانش تو آگاهت نموده که سلطنت از آن من خواهد بود که مسعودم بیا و تختگاه وزارت خود وسعت بخش‌! و آنچنان به ما خدمت کن که با پدر ما می‌کردی! لکن تو چه پاسخ فرستادی‌؟ به مسعود – بی‌هیچ صفتی در خور مردانگی ما حتا – آری به مسعود بگوئید‌، دست بیعت به محمد داده‌ایم به فرموده‌ی ولی نعمتمان سلطان محمود‌. اینک اگر مسعود سلطنت یافت حسنک را بر دار کند.

لکن ما تو را بخشیده‌ایم اما خلیفه چنان‌که می‌بینی پیکان را فرستاده از بغداد که حسنک قرمطی را بر دار باید و سرش را خدمت خلیفه فرستادن شاید.

مسعود و حسنک و مردم اما می‌دانستند این پیک‌ها دروغین هستند و مسعود می‌خواهد حسنک را بردار کشد و خلیفه‌ی بغداد، از واقعه بی‌خبر است....
گفتم: «مادر! صفت نانجیبی، به من، به دخترت نبخش. هر دختر، نجابت از مادر خویش به ارث می‌برد، می‌آموزد و به کار می‌بندد. پس به خود دشنام مده‌! بگذار ریش سفید قبایل ما مطلب را، گره را به سر انگشت ذکاوت و سنت بگشاید.»

و شیخ‌، دستی بر محاسن سفید کشید و به برادرانم رو کرد – «آری سنت ما چنین بوده که دختر از آن پسرعموی خویش است اما من با پسرعموی شما، بارهای بار سخن گفته‌ام‌. او را قصد ازدواج با هیچ زنی در این دیار نیست‌. خود او گفته است‌. بر قمر مبارک باد ازدواج با مردی که او را شایسته‌ی خود می‌داند و من راست بگویم‌، آدم‌ها فرستادم به دیار این آقا، نامش ضیا است نه‌؟ همه برگشتند شادمان که‌: مردی است خودساخته‌، دانا و به قدر کفایت مال و منال دارد تا خواهر شما را خوشبخت نماید و تا بخواهید دانایی و نجابت و آقایی دارد که زیبنده‌ی مرد، جز این‌ها نبوده‌، قدرت بازو برای اشتغال تا دست نیاز به سوی هیچ کس جز خدای خود دراز نکند و دانایی، که گره بگشاید اگر خدای ناخواسته در زندگی برایش پیش آید.»

برادرها گفتند – «یا شیخ! او از ما نیست.»
شیخ سر تکان داد – «مسلمین، همه یکی هستند. تنی واحد و این گفته‌ی خدا و رسول خدا و جانشین پیامبر خداست!»

برادرها سر به زیر افکندند. اما مادر فریاد کشید، بر سینه کوبید، مقنعه بر سر جر واجر کرد:

- «مگر از نعش من بگذرند این دختر و آن پسر عجم عکاس!»

راه نماند‌. ضیا عالمی‌، بارها راه بر مادر و برادرها گرفت‌. حاضر شد هر چه آنان بخواهند، انجام دهد، تعهّد بسپارد که به من، از گل نازک‌تر نگوید‌. اما سنگ را مگر گوش هوش هست‌؟
چنین بود که شبی‌، از خفاجیه‌، با لباسی که در تن داشتم با ضیا عالمی گریختم‌. نامه‌ی شیخ کار بر ما ساده کرد، در اهواز عقد کردیم و با لنجی‌، پنهانی به بصره گریختیم‌. اولین کار ضیا این بود که رونوشتی از عقدنامه‌مان را به آدرس برادرها فرستاد تا برای آنها مسجّل گردد. «ما جز عشق، گناهی مرتکب نشده‌ایم!» اما چه می‌کردیم ما که برادرها و مادر، عشق را گناه می‌دانستند.

نه ، چون به تو می‌اندیشم‌، فکر پس می‌زند قلم را‌، که باید یاری‌اش کند اما نمی‌کند! پس چه کنم دختر؟ باید بسپارم به ضیا‌، او، هر چه باشد می‌داند نباید حاشیه برود، عین زمانی که به دنیا آمدی‌:
- «‌حالا نامش را چه می‌گذاری فرشته‌ی من که مضاعف گشتی برای ضیاء حالا خنیاگر باد به گوش جان ضیاء می‌خواند: آیا خوشبخت‌تر از تو در کائنات وجود دارد؟ فرشته‌ی مادر، فرشته‌ای ظریف‌زاده است. نگاه کن مرد زیر پوست دخترت حرکت منظوم خون را می‌بینی بسکه زلال است.»

می‌گوید – «‌به تمنا‌، چرخه زدم در باد تا درست در گوش خنیاگر آشکار پنهان التماس کنم:
- «به عیوق و خوشه پروین و خواب گیاه و تمنای داغ آدمی برای عدالت، التماست می‌کنم آرام‌تر نه خرافاتی نبوده‌ام لکن این دم‌، و شاید همین یک دم خرافاتی شده‌ام که می‌ترسم و قت گفتن تو مرغ آمینی گزارش نیفتاده باشد به این سو، یا دیوی‌، چه می‌دانم گزنه‌ای ناخشنود‌، ناخواسته حتا از رنجی که دارد بگوید‌: چه غلط‌ها‌؟ نوش با نیش همراه بوده همیشه و قابیل هر چند چسبیده نبوده به هابیل‌، لکن جهان به هر دو نیاز داشته و دارد و خواهد داشت و تو نیز.»

می‌گویم – «‌وقتی پدر نور باشد و مادر ماه، دختر باید خورشید باشد یا آسمان!»
می‌گوید – «آسمان‌! چقدر پر مایه و جذاب!»

پس نام تو، در شناسنامه آسمان شد‌، اهل عراق‌، مثل پدر و مادرت که می‌دانستیم نادرست است و همیشه ایرانی خواهیم ماند‌. حالا که توان ادامه‌ام نیست این را بگویم و برای پدرت ضیاء عالمی جا خالی کنم.»

می‌گویم – «آسمان ؟ برای دختری میان این همه آدم که آسمان را نمی‌شناسند؟ که سما می‌خوانندش؟ می‌ترسم‌... حرفم را با بوسه‌ای نرم و ملایم می‌گیرد: - «نه، به هر نامی که بخواهی صدایش می‌زنیم، اما آسمان به او خواهد گفت ایرانی است و خواهد بود. هر جور که شده از ایران برایش شناسنامه می‌گیرم‌، هنوز دوستانی در ایران دارم‌! هنوز تاریکی بر نور فایق نیامده قمر جان!»
می‌گویم – «‌باشد‌، پس تو ادامه می‌دهی و من می‌نویسم‌.

▪ ▪ ▪

شوکران‌، با نگاه تو شربت جاودانگی می‌شود.
در تفسیری گمنام از سوره‌ی «‌یوسف‌» احسن‌القصص آسمانی آمده است «‌و چون کالا خواهی خرید‌، نخست مایه نگر و چون زن خواهی خواست‌، نخست دایه بنگر و چون خانه خواهی خرید‌، نخست همسایه نگر‌.

و نیز در همین کتاب خواندم‌:

می خوردن با رهی تو را وعده کی است‌؟

مقصود رهی تویی نه مقصود می است

گر زآن‌که پس از وصال هجرت باشد

بی‌زارم از آن وصل که هجران ز پی است.

نخست، از احسن‌القصص سخن به میان آوردم‌، تا بدانی تو که می‌دانی و بدانند دیگران که نمی‌دانند اگز از تلخی سخن به میان می‌آید‌، تنها برای احترام است به حقیقت ورنه من و تو قمر جان‌! قصه‌ی خود را نیز احسن‌القصص زمینی می‌دانیم.

چون پا به لنج نهادیم من و تو، تنها ساک کوچکی با تو بود و دوربین عکاسی من، پول و دو دست لباس توی ساک را دختر خوش قلب همکارم تهٌیه کرده بود، همان که خود را به افتخار اول بار به تو دستیار من معرفی کرد و همان که اول بار دانست: من و تو، اگر از هیبت روز جزا اندیشه می‌کنیم، از اسارت عشق به هم پروا نداریم‌. درست می‌گفت آن دختر مهربان، جاهای بسیاری خوانده‌ام که روز قیامت روز هیبت است و من بعد فکر کردم که روز و زمان عاشقی نیز، روز شوکت است.

خود دختر با ناخدای لنج آشنا بود. شاید هم این را گفت تا نپرسیم به او چقدر پول داده است تا ما را به بصره برساند، سلامت و البته پنهان از نگاه شرطه و مرزبانان!
بیشتر راه، همپای ناخدا، کار می‌کردیم و سفره می‌انداختی و بر می‌چیدی‌، شده بودیم یک خانواده گفت‌، همان اوایل راه‌، در تلاطم آب‌، بی‌زبان زدن به حرف و لکنت زبان‌: تو، مثل دختر من هستی‌! زنده باشی تو ! لکن "‌محبوبه‌" دخترم ۲۸ سالگی و نابه‌هنگام‌، زیر دست و پا ماند دور از جان تو، عین تو آنچنان ظریف و موقر که خیلی زود، نفس در سینه‌اش ماند و شکر خدایی را که جان می‌دهد و می‌گیرد و شکر بالاتر برای این که دخترکم درد نکشید و پر کشید کبوتر وار.»

به وقت ما را به خن می‌فرستاد و خود بر عرشه آواز می‌خواند تا خطر بگذرد‌. گویا خود آواز را ساخته بود‌. چرا که پر بود از حب و محبت و مخصوصاً محبوبه. اتکای مرد بدین روایت بود‌. یادت هست که‌؟ گفتم ناخدا‌! کمترک میان دریانوردان چون تو دیده‌ام این همه....
حرفم برید به نعره – «های های خاموش! بنای غیبت هیچ کس نداشتیم نه؟ «گفتم: بر من مگیر اصحاب قلم و هنر از پی‌جویی بسیار به فضولی می‌افتند‌.‌»

خندید – «گفتم های بر من ببخش جوان‌! هر چند اگر همسرت نبود، شاید به تو بد می‌گفتم‌.
بس که از غیبت نابکاری دیده‌ام‌. اما مولای من‌، مراد من‌، علی مرتضاست که در جنگ‌، میانه‌ی هجوم و دافعه، تیغ از کف دشمنش بر زمین افتاد‌. دشمن – لابد به حیله – گفت یا علی‌! شمشیرت را به من بده‌! علی‌، شمشیر به دشمن سپرد‌. دشمن حیران خیره ماند در چشم داماد و جانشین پیامبر که «‌به واقع دیوانه‌ای‌؟ تیغ به دشمن دهی؟»

جواب شنید «هر چند بیگانه‌ای لکن خوب می‌دانی که مجنون نیستم. لکن تو را سائلی دیدم که از علی چیزی می‌خواست. اندیشیدم، ناجوانمردی است، سائل را دست خالی رد کنم، پس تیغ به تو سپردم، اگر تو مرا می‌کشتی! تو زشتی ناجوانمردی بر خود خریده بودی. اما من در راه اثبات جوانمردی کشته می‌شدم و اگر تو را می‌کشتم، ناجوانمردی را از میان برداشته بودم، و از تعداد بسیار ناجوانمردان یکی کم کرده بودم. «بیگانه شمشیر بینداخت و گریان گفت: دینی که چنین جوانمردی را پرورده باشد نمی‌تواند بر حق نباشد. نخست مرا ببخش و بعد شهادتین بگو تا تکرار کنم که به دست تو مسلمان گشتن افتخاری است عظیم.»

▪ ▪ ▪

مهراب، نگاه آشفته و داغ از دفتر گرفت، که بلند می‌خواند و گاه، زن می‌خواند بلند و مهراب گوش می‌داد. دوست مسیحی مهراب، انگار حساب همه چیز کرده بود. (حتا اگر برق برود مثلن، شمع و فانوس، بر گل میزها، در خاموشی خود، به غوغای روزگار رفته‌ی زن و جوان، می‌افزودند و این برای زن عجیب می‌آمد‌. حالا که چیزهای دیگر هم ناگهانی عجیب‌تر می‌نمودند‌.‌)

حالا می‌دانست مهراب نگاه آشفته از دست نوشته‌ها گرفته و به رخسار خسته اما بشاشش ریخته چرا؟
گفت – «‌می‌دانم برای چه این جوری نگاه می‌کنی‌؟‌»

مهراب گفت – « ‌خیال می‌کردم که‌.‌»

زن خندید – «‌خودم هم خیال می‌کردم نامم باید عشرت باشد‌، اما حالا‌، بر سر این شناسنامه‌ای که نام «آسمان» لابد آبی، یا فیروزه‌ای‌اش کرده‌، چه آمده‌؟ بوده اصلن‌؟ خیلی چیزها توی زندگی ما سر زا رفته‌اند. همین اشتراکات است که پابند هم‌دیگرمان کرده. بهتراست که بخوانی مهراب! نه چایی‌ات را بخور بعد‌!»

مهراب، چای را سر کشید، سقش سوخت اما به رو حتا نیاورد و سر در نوشته کرد:

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)