خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و ششم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و ششممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comطرف دوم "او" عشرت، چنان بلند خندید که همزاد، ناخواسته، سبک شد. پر پروانهای سوخته انگار، که بادش بر فرش انحنایش بدهد و بر ستون بکوبد و به زحمت به خود قرار ماندن بدهد. صدای خنده، فروکش نکرده، صدای قدرتمند زن توفان شد: «همزاد آه میکشد: - چه نیازی به فریاد؟ همسایهها که نباید بشنوند؟ مهراب باید بداند که خیلی چیزها را میداند. تازه متوجه شده عاشق است! حالا دیگز چه توفیر؟» کلمات تکه تکه میشوند و از دهن زن بیرون میزنند، انگارکن، با تردستی هویجی را بر تختهی سبزی خرد کنی، تند و ماهرانه تکه تکه کند: - «فکر کنم؟ همین طور است! حس میکنم با مهراب، با لبخندش، حرفهایش، با نوع تکیه دادنش به همین پشتی زنده میشوم!» پیرزن، مثل پهلوان خندان، عصای کج و کولهاش را انداخته بود روی شانه، آمد تو و بهات فرصت جنبیدن نداد، بوسیدت، بوئیدت، قربان صدقهات رفت "عینی! عینی! ام مسیح فدای تارهای زلف خوشبوی تو! آمدم تا دفتر مادرت را بیاورم، قایمش کرده بودم گفته بود "بزرگ که شد دخترم، این را بهاش میدهی و می گویی حتماً خلخال طلایش را از آن پیرسگ بگیرد." غرضش مادربزرگت بود. گریه که افتادی، چقدر دلگیر ش ، چقدر اشکهات را با لبهی مقناش پاک کرد. چقدر دلداریات داد. "ظلم دامن خودشان را میگیرد عزیزم! غصٌه نخور، اگر بدانی چقدر اذیتم کردند، چقدر ژاندارم آوردند، پاسبان آوردند تا این دفتر را بگیرند. من بدهم به آنها؟ قایمش کرده بودم که داییهای خرت با یک فوج سپاه نمیتوانستند پیداش کنند." پیرزن را کتک زده بودند. کتک آنها هوش و حواس پیرزن را به هم زده بود. یادت هست که؟ سفر سومت که برگشتی حفاجیه به قول مادربزرگت، او را گوشهی تاریک مضیف کوچکشان دیدی، از سایهی خود هم میترسید بندهی خدا! خدا برای عروسش خوش بخواهد. حسابی به ام مسیح میرسید.مسیح شوهرش همسایههاشان میگفتند، از پشت پرچینهای حصیری، از سوراخهای کوچک هٌرهی پشت بامها دیده اند که به پهنای صورت، اشک میریخته، چندین بار دیدهاند. تنها یکی و دوتا و سهتا تعریف نکردهاند، خیلیها تعریف کردهاند: - "یوما ، چه مردی، میخواست بیفتد روی پای زن جوانش: "زینت! زندگیام فدای تو باد. چطور به کارهای این پیرزن و خانه میرسی؟ مادرم دو نفر لازم دارد تا به کارهایش برسند، مادر بیچارهام را، زدهاند توی گیج گاهش! انصافتان را شکر، کسی حاضر نشد شهادت بدهد. شنیدهای که؟ مگر میشود؟ آنها همه کارهی سپاهند، همه کارهی بسیج، بگو همه کارهی خفاجیهاند. چطور شهادت بدهیم مسیح؟ تو زینت، فرشتهای؟ چه هستی آخر؟" میگویند یعنی همه گفتهاند زن، زینت، اولاً نمیگذاشت شوهر سر برساند به پاهایش که مثلا پاهاش را ببوسد، بعد دستهای مسیح را محکم میگرفت تا نتواند دست زن را ببوسد. اشک پر چشمهای زن و شوهر جوان، زینت زمزمه میکرد کنار مردش: "این چه کاریه مسیح؟ ام مسیح، مادر من است، مادر شوهر من مادر خود من هم هست! خدا بانیشان را ریشهکن کند! میکند مسیح، خدا ممکن است دیرگیر باشد اما شیرگیر هم هست! حالا خودت میبینی! به دل من برات شده، همین نوهی خودشان تقاص شهر و مردمش را میگیرد ازشان! بار پیش، نبودی، رفته بودی گویا هویزه، ایستاد جلوی همهشان، مادربزرگ و داییها، باور میکنی؟ همهشان را کرد کون سگ و در آورد، نه یک مرتبه و دو مرتبه، هزار مرتبه، مگر جیکشان درآمد؟ داییها که... بله با آن همه اهن و تلپ، در رفتند. مادربزرگ، مثلاً میخواست از تک و تا نیندازد خودش را، میدانست پشت تمام هرٌهها، پس تمام پرچینها، چشمهایی است که میبینند، او نمیدید که؟ اما میدانست چه خبر است روی پشت بامها. این بود که از کنار پاشویه، لگنچهی مسی را برداشت و بالا برد که یعنی پرت کند به طرف نوه، نوه چه گفت؟ کاش بودی و میدیدی. اول خندید. " ها پیرسگ میخوای بزنی تو سر من؟ بیا، اگر میتوانی بیا، بیا جلو تا بنشانمت، نه جایت که نمیشود تو این لگنچه! مچالهات میکنم تویش، بعد آن کاسه را میبینی لب حوض؟ بزرگ است نه؟ همان را می برم و پر میکنم از گه، میریزم توی سرت، غرقت میکنم توی گه خودت و تولههایت که حالا اسلحه میبندند کمرشان تا مردم را بترسانند. وقت وقتش که از جنگ در رفتند! کدام گوری، تو بهتر میدانی..." پیرزن هی واق واق کرد، هی گفت: پسرهای من تمام ۸ سال خط اول بودند. "هرهر خنده از آدمهای پنهان پشت هرهها و نردهها، دیوانهاش کرد. هی کوبید تو سر و سینهاش و تپید توی اتاق و در را روی خودش قفل کرد." ام مسیح، یادت که هست؟ وقتی عروسش تو را برد پیشش، اول که نشناخت جیغ کشید: پیرزن هنوز تو را به جا نیاورده بود. گفت "نه مادر! اینا با ظاهر مناسب و سر وضع حسابی میآن که بهاشان شک نکند آدم. میگویی نه؟ برودم در نگاه کن! حتماً حتماً، یک وانت و چندتا آدم قلچماق همراهش آورده، وانتی که با آهن، جای بارش را ساخته اند. عین زندان، یک اتاق آهنی با در کوچکی که مرا مچاله کنند و از در به زور بیندازند تو، بعد هم در را چند قفله کنند زینت جان؟ دوتا بالا، دوتا پائین، اینطرفش، آنطرفش ۴ تا قفل؟ ۶ تا؟ نه یادم میرود زینت یادم رفته چند قفل میزنند به در." بیربط نمیگفت پیرزن، داییهایت سعی کرده بودند، پیرزن را به بهانه دیوانگی ببرند با وانت، اما مسیح، ایستاد برابر داییهایت، چند نفر دیگر هم به طرفداری مسیح آمدند جلو، حرف بیربطی نزد مسیح که بتوانند داییهات برایش پاپوش درست کنند. گفت: مادرم، چه دیوانه، چه عاقل، مادر من است. بیرون هم نمیآید تا مزاحم کسی بشود. حتا از اتاقش بیرون نمیزند، روزی سه مرتبه، توی خانهی خودش پشت عروسش که زن من باشد، پنهان میشود، با ترس و لرز دستشویی میرود بعد وضو میگیرد. همهاش هم زینت را دقه به دقه صدا میکند، میترسد زینت برگشته باشد به اتاق. دم به دم صداش میزند: "زینت" و جواب میگیرد "جان زینت!" مادر نروی میان حرامیها تنها بمانم؟ "نه مادر جان سرم برود، جایی نمیروم که تنها بمانید." روزی سه مرتبه از اتاق میزند بیرون تا وضویش را بگیرد و نماز بخواند. پس مزاحم کسی نمیتواند بشود. داییهایت، هوا را پس دیدند، این بود که برای ظاهرسازی یک تعهدنامه از مسیح گرفتند. "تعهد بده کسی ازش شکایت کرد، بیائیم ببریمش تحویل دیوانهخانهاش بدهیم." یکی از جوانها گفت – "چرا شما؟ شما دو نفر به همهی کارها میرسید؟" بعد رو کرد به مسیح: - "بنویس مسیح! بنویس، اگرکسی از ام مسیح، مادر من شکایتی داشت، کارکنان دارالمجانین بیایند، خودم مادرم را تحویلشان میدهم. اگر در تمام خوزستان دارالمجانینی باشد البته!" - "یک مشت دروغ داده به خورد این نادان مغز خر خورده. مملکت قانون دارد، اگر ما ظلمی، ستمی کرده بودیم آن هم به دختر خودمان، آن هم به داماد خودمان، راحتمان میگذاشتند؟ این اوج قدرت داییهایت بود، خلخالهای طلا، دیوانهات کرد. همینکه فکر میکردی اینها توی پای مادرت بودهاند، راه که میرفته، صدای شنگاشنگ خوردن طلای عیار بالا را به هم پدرت میشنیده و از لذت و عشق، خون در رگهایش به جوش می آمده و به خود میگفته – " قمر! ماه دنیای من، اگر تو نبودی زندگیام هرز میرفت." بغض گلو گیرت میشد و برای انتقام گرفتن، به آب و آتش میزدی و..." اصل پیرزن، خسته میشود، بلند میشود رو به پیرزن دیگر، همزادی که حالا تمام موهایش سفید سفید شده. (عشرت میداند که همزاد مو رنگ نکرده او هم مو رنگ نکرده بود حالا تمام موهایش سفید سفید بود.) یادش نمیآید او شمارهی خانهی هاسمیک را گرفته یا همزاد. میپرسد. همزاد آه میکشد – "این وقت شب؟ میترسم کار دست خودت بدی زن! تلفن خودش زنگ خورد. برداشتی، یادت نیست؟ گفتی – "فردا واس من و تو مهراب! روز مهمٌیه، یه روز تازه، انگار اولین روزی که من و تو – حوا و آدم – چشم باز میکنن تو باغ عدن، اما عدن عربی نه، عدن پارسی! |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|