تاریخ انتشار: ۲ آبان ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و پنجم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

پیرزن منجی، هر چه گفته بود، هر چه یادم داده بود‌، در چند جمله خلاصه می‌شد: "گندم، درست وسط گندم خط آمده، یعنی مال مردم، مال مردم است و مال من، مال من است، دست درازی من به سهم دیگران موقوف! گناهی بالاتر از این نمی‌شناخت بنده‌ی خدا. این گناه عین گناهی بود که پای من، فرشته‌های نگهبان می‌نوشتند به دفتر اعمالم: حقش را خورده‌اند و برده‌اند، اما هیچ غلطی برای گرفتن حقش نکرده است. حتا به یاد نیاورده گفته‌ی ولی خدا، علی مرتضا را که حق گرفتنی است، نه دادنی! درس بخوان تا دانایی تو را از تاریکی این دنیای عجیب غریب چپ اندر قیچی، به راحتی عبور دهد!"

زن ، حالا می‌گویم، از جنس ما، به گمانم که نبود، فرشته‌ای بود زن‌، بر شانه‌ها‌، زیر لباس انگار پل داشته باشد و مخصوصاً چنان لباس بپوشد که بال‌های نرم و ظریف را برشانه‌هاش پل خیال کنیم و راه بر فرشتگی‌اش نبریم‌.

نصیب اما با تمام حسن و گریه‌های نیم‌شب که گاه مرا می‌پراند از خواب و مات و رعشه‌ای زیر پتو نگاهم می‌داشت و شب اجازه نمی‌داد بیداری‌ام لو برود برای نصیب‌، اما صدای بی‌صدای گریه‌هاش انقلاب در خونم می‌ریخت و در همان تاریکنا، می‌دیدم که چگونه گریه‌های صادقانه‌اش، مچاله‌اش می‌کنند و نفرین‌های آرامش را به خودش، به سختی می‌فهمیدم و می‌دیدم مرد چه دریایی به سینه دارد جای دل، اما نمی‌توانستم او را مثل زن فرشته بدانم. هر جا چنین ادعایی کردم. قاه قاه به تمسخر خندیدند به من و جار کشیدند – «عرق‌خور عوضی؟ بچه برو دهنتو هفت مرتبه آب بکش! فرشته، دیو بگو، بالاتر! گمان نکنم هیچ دیوی هر شب‌، هفت شب هفته را نجسی کوفت کند.»

چه فایده که می‌گفتم، ماه‌های خاص، لب نمی‌زند به این زهرمار! هنوز نمی‌دانستم نام این ماه‌های خاص چه هست‌؟ اصلن ماه‌های قمری را، خیلی دیر یاد گرفتم ، بیست و سه چهار سالم بود گویا.
اما این گفتن ندارد، می‌خواستم عین او باشم‌، حتا گاه‌، با بغض از پیرزن – که غیبش زده بود لکن می‌دانستم مواظب من است – می‌پرسیدم‌: چه می‌شد اگر جای مهراب‌، اسمم را نصیب می‌گذاشتی؟

عصرها‌، مواظبم بود که تر و تمیز لباس بپوشم و تنها توی خرمشهر گشتی بزنم:
- «ببین مهراب‌! می‌دانم تو نویسنده می‌شوی، حالاش هم هستی، اما طول می‌کشد تا نهال، درخت بشود. برو، برو گوشه و کنار شهر، آدم‌ها را ببین، خوب، با چشم باطن، حس کن درد این مردم را، ظالم و مظلوم کنار هم آمد و شد دارند، تفاوت نگاه، حرکات، لباس، حرف‌هاشان را خوب ببین، جوری که در خونت، بمانند، در جانت جا خوش کنند. باهاشان قاطی نشو فعلاً وقتش می‌رسد و خودت بخواهی یا نخواهی با آن‌ها قاطی می‌شوی!»

گاه، دم در صدام می‌کرد تا برگردم و او لکه‌ای را از شانه‌ام بگیرد یا زلفک تازه جان گرفته و نرم افتاده بر پیشانی‌ام را بالا بزند.
انسان حریص، آدم منع شده از چیزی، همه‌اش کشیده می‌شود به طرف همان چیزی که به زبان، یا عمل، او را بازداشته باشند از آن.

این خطوط آشفته، هزار بار در ذهنم نوشته شده‌اند و رسوب کرده‌اند در جان ِجان! اما حالا، بر کاغذ می‌آیند، آرام و دست یافتنی مثل خیل اسبان، که با هم رام من شده باشند. می‌آیند با میل و بر کاغذ نقش می‌گیرند، می‌دانند برای تو نوشته می‌شوند عشرت! این همان است که لابد بارها شنیده‌ای‌: برای اولین و آخرین بار.

نمی‌شد، نه‌، روزهای اول‌، هفته‌های اول‌، شدنی نبود‌. هیچ کس را نمی‌دیدم‌، شهر خالی بود باورت می‌شود عشرت‌؟ شط را می‌دیدم و درخت‌های بیعار خسته را‌، نخل‌های قد کشیده راست قامت را‌. گل‌های قرمز کاغذی را، موردها را که نیم دیوار کشیده بودن دور خانه‌های وسیع‌، اما آدم‌؟ نبود انگار، حتا صداشان را نمی‌شنیدم. تو گویی فقط میخانه‌ها را می‌جستم، بیرونشان می‌ماندم، گاه درشان که باز می‌شد، انبوه آدم را غرق در دود و خاکستر می‌دیدم و صداهاشان که هفه می‌زد بیرون! به خود گفتم پس آدم‌ها این جاها هستند که در شهر نمی‌بینمشان. (این هم بهانه عشرت جان) به خود گفتم «بخواهی آدم‌ها را ببینی؟ باید تو بروی، بنشینی و از جنسشان بشوی تا تحویلت بگیرند.»

چند روز گشتم تا خلوت‌ترین و کم صداترین میکده را شناختم. عجیب اینکه همان روز کشف میخانه، دانستم خلوت‌ترین و کم‌صداترین تنها نیست. نجیب‌ترین و غمگین‌ترین هم هست!
هفته‌ی چندم رفتم توی میکده‌ی جمع و جور وهمناک‌؟ یادم نیست‌، خیلی گذشته بود اما، بارها آمده بودم و رو به روی میخانه‌، بر پیاده‌رو خاکی و کثیف برابرش تکیه بر دیوار ایستادم گمانم پانزده روزی بیرون می‌ایستادم و روز شانزدهم یا هفدهم رفتم تو.

دل چه می‌کوبید، دست‌هام چه می‌پریدند. بر اولین میز خالی مکث کردم و نشستم. بی‌درنگ از لای دود بسیار سیگار جوان رنگ پریده‌ای آمد‌. «‌نه مهراب تو روز اول همه را شبح می‌دیدی از کجا رنگ پریده‌ی رخسار مرد جوان را دیدی‌؟» به خودم جواب دادم "حالا معرکه نگیر، باشد شبح بودند تا چند روز بعد که اشباح چهره پیدا کردند. مرد جوان لحن قشنگی داشت:
- «ها بابام جان‌! فرمایش؟»

گفتم – «یک پنج سیری کشمش و دوتا آبجو، کمی هم تنقلات و...»

دستمال را کشید روی میز و نچ بلندی گفت که داغ شدم – «نچ آقا جان! بابام جان همه بندر می‌شناسند هاسمیک را! به جوان نوشیدنی الکلی نمی‌فروشد! کولا بخواهی نوکرت هست هاسمیک! اما عاراق نه، حیف نیست؟ هنوز بالای لب مو درنیامده پسرجان! با دست هاسمیک نیفتی تو چاه، بعدش مربوط نیست به هاسمیک! همه می‌دانند که؟»

و بعضی‌ها بلند خندیدند. شاید میان خودشان حرف‌های خنده داری می‌زدند. من اما به خود گرفتم و داغ و سرگشته زدم بیرون. میکده‌ی شلوغ‌تر رو به رو اما، هیچ نگفت. فقط اخم کرد که: - «پول مول هست یا می‌خوای دردسر درست کنی؟ پاسبان‌های شهربانی کاکام نزده می‌رقصند.»

با دست‌هایی که قرار نمی‌گرفتند و عین عروسک‌های کج و کول خیمه‌شب‌بازی، سایه‌شان بر میز کهنه پرپر می‌زدند، هر چه پول داشتم توی جیب‌ها، بیرون کشیدم و روی میز رها کردم. اسکناس و پول خرد، (که با کلیدهای چاپخانه بیرون آمدند) میخانه چی، چاق و نا آرام پا به پا می‌شد و کنج لب کجش حیرت و لبخند و تمسخر، تکان می‌خورد و چشم از پول‌ها بر نمی‌داشت.

گمان کردم می‌داند تنم ازخشم چقدر داغ شده و چیزی نشده گیج می‌روم و آدم‌ها را می‌بینم که سر و ته می‌شوند، انگار توی بلم در حال غرق، بی‌خیال بی‌خیال بلند می‌خندند و حرف می‌زنند با هم، نمی‌شنیدم چه می‌گویند به هم لابد از غرق شدن قریب‌الوقوع خود می‌گفتند و می‌خندیدند که شرشان کنده می‌شود و فردا را نمی‌بینند. مرد چاق دست‌های بزرگش را با پیش‌بند چرک‌مرده پاک می‌کرد و پا به پا می‌شد، گویی غیر از دست پاک کردن و لنگر برداشتن کار دیگری نمی‌دانست. عرق از سرخی چهره‌ی گرد پرگوشت گرفت و گفت:
- «پولتان را بردارید! نگفته‌اند به تو؟ یعنی این را هم نمی‌دانی تو خرابات همه نوع آدمی هست؟ که همین حالا، اقلن ده دوازده‌تا جیب‌بر خبره دارند نقشه‌ی زدن پول‌هات را می‌کشند؟ این هاسمیک چرا بیرونت کرد از خراب شده‌اش؟»

گفتم – «از پول بدش می‌آید لابد!»

- «مزه نریز جوان‌! حوصله ندارم‌! سر و صدای این همه مست عوضی، تو سر من غوغا به پا کرده‌اند! حال و حوصله‌ی شیرین‌زبانی تو که سهلی، حال و حوصله‌ی چاقوکش‌های بزن بهادر را هم ندارم! پس درست جواب بده!»

گفتم – «می‌خوای بدانی؟ گفت دهنت بو شیر می‌دهد‌!»
- «خب پر بی‌ربط نگفته، اما کون لق تو! می‌خوای خراب کنی خودت را، به من چه؟ هنر کنم فکر زن و بچه‌های خودم باشم! د پول‌هات را قایم کن! خود به خود صید راحتی هستی واس خیلی‌ها، با این اسکناس‌ها حریص‌ترشان هم بکن! چی می‌خوری حالا؟»

- «یه پرس کوبیده و ...

دست بالا آورد، یعنی حرفت را همین جا نگه دار: - «کباب کوبیده‌ها که سر شب تمام می‌شوند، شیشلیک بخوای هست!»

- « فقط شیشلیک؟»

- «ماهی زبیدی هم هست‌! گمانم یک پرسی مانده باشد! تن ماهی هم می‌توانم برات باز کنم!»

گفتم – «همان زبیدی را بیاور، تازه هستند که؟»
- «غذا نمی‌ماند، نقل خرابات ما هم نیست. همه‌ی میخانه‌ها همان سر شب غذاشان تمام می‌شود مثل ما، چی با ماهی بیارم؟»

- «ودکا و دو تا آبجو شمس!»

- «میکس نمی‌آرم، تا نشناسمت از این غلط‌ها نمی‌کنم. یا ودکا به قول خودت...» و طعنه زد و خندید:

«ودکا! به هر که بگی می‌فهمه تازه کاری! ودکا چیه؟ پنجاه و پنج، اسمیرانف، قزونیکا! اینجا این‌جوری می‌گن! اگر تا حالا هم نخوردی، غیر از من و تو کسی نمی‌شنفه، خاویار بخور، ملایم تر و خوش خوراک‌تره درصدش هم پایین‌تر نیست از بقیه، فقط یه هوا گران‌تره، چون عالیه، سلطانیه هم هست، اما عرق‌خورهای قدیمی می‌گن مالی نیست! فرنگی هم داریم: ویسکی مثلن، بلاک اند وایت فقط، کنیاک ایرونی هم هست!»

گفتم – «باشه همان خاویار بیار!»
- «نبود اسمیرانف می‌آرم، عین هم هستند. کارخانه‌هاشان مال یکیه! توفیر ندارن، قیمتشان هم فرق نداره!»

این را، بعدها یاد می‌گیرم عشرت که: بی پیر مرو خرابات / هر چند سکندر جهانی. دزد ناشی فقط به خاطر میل لعنتی و کشش جنون‌آساش به کاهدان زده بود. گویا نصف خوراک ماهی زبیدی‌ام مانده بود با مخلفاتش که بطری خالی شد. گویا دو لیوانش کرده و سر کشیده بودم. گیجی که آمد، و حال تهوع به‌ام دست داد، دیگر نفهمیدم تا با تن آش و لاش پر از درد و پیشانی شکسته و بسته، چشم باز کردم، پس‌فردای شب الواتی‌ام.

نصیب بعدن گفت. گفت که همین‌که پا گذاشته‌ام بیرون، ریخته‌اند سرم، حسابی مثل نمد‌مال‌های دزفول و شوشتر، تنم را نرم کرده‌اند و چهره‌ام را با خونم خضاب بسته‌اند، خضابی که خشک شده بود و سیاه می‌زد. گفت اگر هاسمیک، میخانه‌چی رو به رو، نرسیده بود، زیر لگد مهاجمان حتمن می‌مردم. هاسمیک مثل جسد تو را آورد خانه‌ی من، می‌دانست با هم زندگی می‌کنیم، مرا خوب می‌شناخت. خودش، خود هاسمیک دکتر آورده بالای سرم، به‌ام سر زده، ...

خود نصیب اما، پر از خشم و کینه، بیشتر نگاه می‌کرده به کمک هاسمیک و کار دکتر:
- «خب از دست تو حسابی عصبانی بودم، دلم نمی‌خواست کاری بکنی که جلوی نوشتنت را بگیرد. شب سوم، دهن باز کرد و هر چه دلش خواست بارم کرد:

- «به خاطر چندر غاز می‌خواستی خودت را به کشتن بدهی؟ راحت‌ترش این بود که خودت را بیندازی توی شط کوسه سراغت نمی‌آمد، غرق می‌شدی راحت راحت و ...»

خیلی بارم کرد. آخرش تاب نیاوردم:

- « اگر فکر من بودی، شب پای سفره اینجور یواشکی عرقت را کوفت نمی‌کردی تا حریص و حریص‌ترم بکنی‌، کافی بود مثل یک رفیق‌، همان شب‌های اول‌، بفرما می‌زدی‌، فقط یک بفرما...»
- «‌ده آخه آدم‌! نمی‌خواستم مثل من بشی، نمی‌خواستم من استکان داده باشم دستت!»

- «حالا که نداده‌ای، پس خوشحال باش! ناراحتی‌ات واس چیه‌؟‌»

- «بدبخت، اسیر هر چی بشی، نوشتن رو ول می‌کنی‌، نمی‌خوای، اما یک‌مرتبه می‌بینی ول کرده‌ای نوشتن را و من نمی‌خواستم! حیف هستی تو، چند مرتبه به‌ات بگم؟ شیر فهم که چه عرض کنم به خر این همه گفته بودم حالی‌اش شده بود. می‌شدی مثل من، یه روزی خیال می‌کردم نویسنده می‌شم، می‌شم؟ می‌گفتم نویسنده هستم!»

گفتم – «من خودمو خوب می‌شناسم، نوشتن نفس کشیدنه واس من، می‌بینی حالا؟»

هاسمیک‌! جای من کجاست‌؟ حالا نصیب کجاست تا ببیند زهر نوشتن مچاله‌ام کرده است‌، نه پنجاه و پنج و شمس!


نصیب که سوخت جای من، چند ماه، از نفس افتاده و لال، در پستوی میخانه‌ی هاسمیک‌، با مرگ زندگی کردم‌. شبی که نبودم توی چاپخانه‌، چاپخانه را آتش زدند و نصیب مچاله‌ای زغال شد، نه، چیزی نماند از او، خیال کرده بودند هر دومان توی چاپخانه‌ایم!

گفتن، مرور رفته، حتا بعد از این همه سال، توی رگ‌هام را با تیزترین ناخن خراش می‌دهد. بگویم نصیب، اگر احساس رفاقت داشت، رفاقتی این همه طولانی باید چشم و گوش مرا باز می‌کرد؟ باید... باید چه؟ ساده است، درک شدنی است، گمانم آدم‌های خل و مشنگ هم این را درک کنند، باید می‌گفت چرا این‌قدر به من و نوشتن من بها می‌دهد؟ نیاز به پدر پیدا می‌کنم، پدری می‌کند! دلم تنگ بی‌برادری و بی‌کسی می‌شد کس و کارم بود، مادرم بود، پدرم بود، باید می‌گفت چرا زندگی‌اش را صرف من می‌کند؟

هاسمیک، چرا این همه وقت جان پناه من است؟ دکه‌ی کوچک و تمیزش پناهگاهم؟ او بدون هیچ ریایی، بدون هیچ اهمّیتی، که مثلن: راست می‌گویم، پس باید احترامم را داشته باشی! بدون تاقچه بالا گذاشتن خیلی ساده‌تر از ضرب دو در دو، بدون ذرّه‌ای دروغ حرف زد.
- «ببین جوان! تو نباید خودت را اینجور بچزانی که دوستت...

- «نگو هاسمیک! جای من توی دل آتش، عین ابراهیم سوخت، آتش ابراهیم گلستان شد، اما برای نصیب من، کوره‌ای که استخوان‌هاش را زغال کرد. گفته بود دشمن داریم، دشمن من که می‌گویم دشمن می‌خواست مرا سر به نیست کند او جای من آتش گرفت!»

- «مهراب! کمی داناتر از این می‌دانستمت، نصیب، جای خودش سوخت آتش‌افروزها می‌دانستند تو توی چاپخانه نیستی، بودی آتش نمی‌زدند چاپخانه را. آنها، نصیب و یارانش از یک طرف، آتش‌افروزها از طرف دیگر، سایه‌ی هم را با تیر می‌زدند. نصیب داشت از تو یک نویسنده می‌ساخت، این درست، دیده بود استعدادش را داری، اما می‌خواست از تو یک نویسنده‌ی حزبی بسازد.

دراین مورد به تو هم هیچ نگفته بود مقر نیامده بود. جنگ مسخره‌ی احزاب‌، تو هم بی‌خبر داشتی بر می‌خوردی توی این جنگ‌های مسخره‌، آن حزب دیده‌ای که؟ دیوارها را پر می‌کرد از ≠ حزب مخالف می‌آمد خطوط را دستکاری می‌کرد تا بشود عرعر خر» ببین این‌جوری!» و نشانم داد یک «ع» سر خط‌ها می‌نوشت و ته‌شان را می‌کشید تا شکل «ر» بشوند این‌جوری و خودش اول خط‌ها را کشید «≠» بعد عین و «ر» را که گفته بود اضافه کرد و شکل شد ﻋــــــر حزب دیگر داس و چکش می‌کشید به دیوارها.

برای این همه آدم گرسنه‌ی بی‌سواد. این حزب سومکاست، آن حزب پان ایرانیست است، مهمتر از این دو تا حزب توده‌ی کارگری بود و هست‌، حزبی که نصیب سنگش را به سینه می‌زد و می‌خواست از تو یک نویسنده‌ی حزبی بسازد. می‌دانست اگر درباره‌اش مستقیم حرف بزند، رم می‌کنی، از خلق لجبازت حسابی مطلع بود. می‌دانست تا ته و توی کاری را در نیاوری ول نمی‌کنی. ترسش از این بود که کند و کاو کنی و برسی به اصل، به اینکه حزب توده هم نوکر شوروی هاست. می‌دانست طبع تو نوکری هیچ قدرتی را نمی‌پذیرد.»

متوجه هستی عشرت جان؟ حالا من هم کاملن متوجهم، اما طول کشید تا حرف‌های هاسمیک را با واقعیت زمانه‌ام منطبق دیدم. اگر نوشتن را دوست داشتم به این دلیل بود که تا قلم برای نوشتن دست می‌گرفتم احساس می‌کردم باد هستم، آزادتر از باد حتا، حس می‌کردم هستم و درد مردم را کشف می‌کنم و می‌بینم عین دردهای خود من هستند. اما راستش را بخواهی، طول کشید تا روانم را از این خیال شستم. خیال می‌کردم مدیون نصیب هستم، بودم البته، اما نه برای سیاه‌بازی پنهانش که سعی داشت نویسنده‌ای حزبی و وابسته از من بسازد. هر نویسنده‌ی وابسته‌ای دیگر آزاد نیست و آزادی که نباشد، آزادگی از فرهنگ لغت آدمی گم و گور می‌شود.»

می‌نوشتم خسته، خسته‌تر می‌شدم اما باید همه را می‌نوشتم باید فردا عشرت همه را بخواند تا زیر و بالای زندگی‌ام را بشناسد. تمام شب را، بی‌لحظه‌ای درنگ، هوشیار و با خود می‌نوشتم.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)