خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و دوم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و دوممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comجمعیت خاطر، نه جمع آحاد نمیتوانی آفتاب باشی؟ تاب نفسهای داغ یک: من نیز – درست مثل تو – اعتقاد دارم، این غایلهی درونی شده را، باید تمام کنیم، بخوابانیم، اگر قدرت و شجاعت تمام کردنش را نداریم! چه من یا تو – حتا اگر باورمان شده باشد یکی هستیم یا سایهی همیم، چه میدانم همزاد هم هستیم یا شخصیتی تکثیر شده به دست اسکیزوفرنی! عشرت جان! باورکن، (میدانم عین من باورکردهای) از خود، بارهای بار پرسیدهای: «پس کی؟ آخر کی باید نفسی بکشم و ببینم مثل این همه آدم، این همه مخلوق سادهی خدا، زندگی میکنم؟» بار آخر، همین چند لحظهی پیش، چشم که باز کردی و جای همدمت را خالی یافتی، از خود پرسیدی: پس کی زمان زندگی من میرسد؟ دارد ۵۵ سالم میشود، یک پیرزن به درد نخور؟ عشرت، پانتهآ، آینه، پونه، رکسانا، حالا هر نامی که هنوز انتخابش نکردهای! گاه آدمی، دو روز مانده به مرگش، در پیری میرسد به زندگی، تو که هنوز بر و رو داری، خلق و خوداری. از همه مهتر، عاشقی داری که بیست سالی از تو جوانتر است اما دوستت دارد. جز تو عشرت، به چیزی دلخوش نکرده است و خوب میدانی، این را. این را هم خوب میدانی که باید غائله را خواباند تا به صرافت زندگی بیفتیم. من، تو، ما که یکی هستیم، اما فکرش را بکن: مهراب، هاسمیک، داییها، حلیمه مادربزرگ، قمر مادرت، حتا غنیم پدرت، گیرند در این خشم تو، که خفت میزاید و حقارت میرویاند. بگذار راحتت کنم زن! مردهها را هم گرفتار کردهایم. تمامش کنیم دیگر، پس کی به زندگی خودمان برسیم عشرت جان!» گره بر ابروها میاندازی، نمیبینم گرههای بر ابروت را، چون بر ابروان خود حس می کنم زَنِش گرهها را میدانم بر ابروها گره انداختهای و بر پیشانی و حتا زیر چشمها و... میپری از جا، سکندری میخوری، دست میگیری به دیوار تا نیفتی. خیال میکنی چون به تلفن نزدیکترم، لابد من برش میدارم؟ راستی که!... تو مرا نزدیک تلفن خیال میکنی، گناه من چه هست؟ آدمی مثل تو که نباید اینقدر خنگ باشد؟» تلفن را برمی دارد زن و چشم غّره میرود به من، تاب ضربهی نگاهش را نمیآورم، میخزم توی دیوار، نرم و هوشیار. از همان جا هم میتوانم صداهاشان را بشنوم. - «بله، خودم هستم! سلام! شمائید هاسمیک آقا؟» باشد نمیگویم آقا! اگر بدانید تا همین الان چه خیالهای باطلی که نکرده ام؟ بله، میدانم، پیش شما که باشد خیالم راحت است. اما یک تلفن میکرد همان سر شب! خدا نکند! میبخشیدها، اما واقعاً حال شما خوب نبود یا جناب یادش رفته بود یکی هست که همیشه نگران اوست! نه، خدا نکند، حالا که... خب شکر خدا. چرا شما با مهراب تشریف نمیآورید اینجا؟ اینجا هم به خود شما تعلق دارد. زنده باشید! همه چیز هست تو یخچال صدقه سری شما هاسمیک جان! ای بابا، دست پخت عالی شما را کم نخوردهایم. باشد میفرمائید اطاعت امر میکنم. اما مرا کفن کردهاید راستش را بگوئید، شما نگذاشتید مهراب زنگ بزند یا خودش... نه، نه، شما که بگوئید باور میکنم! رو درواسی ندارم با شما که. تا حالا دروغ از خودم شنیدهام، از شما نشنیدهام. صدای مهراب، از آن طرف اتاق، تا تلفن جست میزند. - «از من مگه دروغ شنیدی تا حالا؟» میخندد عشرت - «به اش بگو ، خودشو لوس نکند لطفاً! باشد!» نزدیک است بگوید: هر دو میآئیم، که به موقع جلوی زبان را میگیرد. - «خدمت میرسیم هاسمیک جان!» دو: تمام شب، کنار بستر هاسمیک، بیدار مینشینم. نگاه به رخسارهی سفید که بگو، بیست قطره خون زیر پوستش باشد؟ گمان نکنم. یا هراسی عجیب و وهم آور مقیاسها را در من برهم زده است؟ آدمی، گرفتار وادی حیرت است، اما خود او هم حجمی است بر ساختهی حیرت حیرتی در حیرتی دیگر، بر زمینی از حیرت و آسمانی از حیرت، نفسهاش را هم از فضایی پر حیرت میکشد. مرد را، تمام این سالها، چنین ندیده بودم، جرقهای که برجهد و ناگاه محو شود و سر از سردی سکوت درآورد. بالای سرش، سیگار میکشیدم و غمگینتر میشدم هر لحظه که میگذشت از شب . اما زود دریافتم غم درون جان، که دم به دم وسعت میگیرد، غمی است که بهانهاش هاسمیک است. غم من بود، غم مهراب که تا سر، ناخواسته به تاریکنای تنگ نفس گرفتهی خواب، میلغزد، انبوه موجی کرّه واره و بلند، بر میجهاندش از جا و به عالم بیداری کلماتی در گوشش چرخه میزد و میماند. «تنهایی» «بی پدر و مادر!» «بی کس و کار!» «زندگی تلف کرده» و تا بخواهی کلماتی ضربه زن و عاصی کن. همین است! این سی و دو سال را گذراندهام چشم بسته اما، دانستم تا چشم باز نکنم و گذشته را حالا بگو سریع مثل باد، با چشمهای باز نگاه نکنم، شک به نومیدی کشیده، رهایم نمیکند. شکی که مثل کرم، میوهی رسیدهی زندگیام را، لابد دو فردای دیگر، میگنداند. سلامت عشق، حتم کردم که سلامت عشق این شک موازی نومیدی را ، نشانم داده تا کاری بکنم. سیگار را خاموش کردم و آهسته رفتم به طرف میز هاسیمک که زیر پنجرهی اتاقش، ساکت و شلوغ نور بیرون را میمکید. با نگاه اول دستهای کاغذ و چند مداد سوسمارنشان تازه تراشیده، نگاهم را گرفت باور نمیکنید، اما دستهی کاغذ صدام کرده بود به نام: «مهراب!» و «این هم مدادهای آماده، حسابیاند، نُکشان به این سادگی نمیشکند! بردار! هاسمیک خوشحال میشود کمکی کرده باشد به تو!» کمکی کرده باشد به من؟ چه کمکی مثلن؟ میل نوشتن نوع کمک را روشن کرد. حس میکردم میتوانم راحت، حتا بدون خستگی بنویسم و بنویسم. حالا چرا به سرم زده بود که از خودم، از گذشتهام بنویسم، اما آنچنان که انگار خودم را گذاشتهام جلوی خودم و او را نگاه میکنم و میخواهم از او بنویسم. از خودم بنویسم حالا، که در دنیای شبانهام شدهام «او» برای خودم. کاغذ و قلم آوردم و رفتم پشت پیشخان آشپزخانهی اُپن هاسمیک، تا وقت نوشتن، گاه گاهی، چشمم به خود او هم بیفتد. که حالا ٧ پادشاه را در خواب میبیند. مینویسم وسط صفحهی اول: انگار که، زبانم لال، بگوییم ابلیس، طغیان و تکبرش را، از خداوند پنهان نگاه داشت. یا میتوانسته پنهان نگاه دارد. اگر بگوئیم جزای طاوس، به خاطر کمک به ابلیس این بوده که پاهایش، به غایت زشت و حال برهم زن شده اند، یک چیزی و باز درست است که آدمی، هر آدم، جَنَم و جهان خود را دارد. همچنان که اثر انگشت هیچ کدامشان به دیگری نمیماند، پس هر آدم، شیطنت و راه و رفتار خود را دارد. و، نازنین! این آدم که حالا، از من، خود من، بیرون جسته است، تا بهتر خودش را نگاه کند، یکی از همین آدمهاست! آدمی که همین حالا، چشمها را بسته، تا زجر کابوس بیست و چند ساله را، بهتر ببیند و منشأش را – اگر بتواند – میبیند، سایهاش در خاکستر نورروزی بیآفتاب، بر دیوارهی لنَج، میلرزد، از ترس خودش را جمع میکند، همین وقت است که متوجه میشود، خیلی کوچک است هنوز، باید ۵ سالش بیشتر نباشد که اینقدر از تکانههای لنج به هراس افتاده، هراس چنان سیطره مییابد بر جسم کودکانه که ناخواسته خودش را خیس میکند از ترس. (بعد از ۵ سال، به یاد حکایتی میافتد کودک، با اینکه هنوز اسیر و گرفتار ترس تکانههای لنج است که جای آب زیرتنهاش انگار فنر کار نهادهاند.) حکایت: کودک، پنج سال و شش ماهش بیشتر نبود. پدر، اگر میتوانست (که نمیتوانست) او را، همپای خود نمیبرد بدین سفر! پسر، کسی را نداشت جز پدر، که تا چشم بر زندگی گشوده بود و از درد ضربهی طبیب بر سرین خویش گریسته بود. کبوتر روح، از جسم زائو، گریخته بود و پدر هم پدر و هم مادر شد این پنج سال و چند ماه، هم پدر، که دیوانهوار مانده بود، چشم برراه، نمیتوانست مرگ زنی را باور کند که عاشق بود. این همه مدّت، یله در میانهی خیال و ضربت دق بود. و تا دم مرگ باور نکرد زن - همسرش - مادر تو، مرده است. - «گمشده است! و هر گمشدهای روزی پیدا میشود. تنها اندوه قضیه این است که نمیدانی آن روز، چه روزی خواهد بود؟ شاید همان روزی بوده که متاسفانه تو اتمام آن روز را خواب بودهای و روز اقبال تو، روز یافتن، از تو گذشته که خواب بودهای، لکن این را نیز نخواهی فهمید و بعد از آن، انتظار روزی را خواهی کشید که آمده است و رفته است. این را، مثل همه (البته در ماجرای خود) نمیدانی و تا زندهای دنبال نبوده میگردی، و این برای مردم و تو، بد نیست باعث حفظ امید میشود. مگر بدون امید میتوان زندگی کرد؟ زنده ماندنت، عجیب بود (بعدها دانستی، زمانی که حیرت کردن را کاملن از یاد برده بودی!) لنجی، با آن همه آدم قاچاق! با آن همه کبکبه و دبدبه، (با اینکه کوچک بود و جمع و جور!) آن همه شناگر، آن همه مرد ستبر سینه و سنبه بازو، غرق بشود و تنها تو، کودکی ۵ ساله و پیرمردی خمیده قامت آسم زده گذشته از هفتاد و هشت سال، بر تخته پارهای هموار و محکم، سالم برسی به ساحل؟ (باز بعدها، شاید به ١۴، ١۵ سالگی، در مرزبان نامه چنین حکایتی را بخوانی و ته ذهنت، جرقههایی بزند و سخت کوشش کنی چند سطری لااقل دربارهی چنان نجاتی بنویسی، اما لااقل تا سال بعدش نتوانی؟) |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|