خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل هجدهم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل هجدهممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comاین بوده پس؛ خواب اصحاب کهف همین بوده، که اشارتی، گذر کابوسی، شقه شدن خون نشان سایهای، وجبی، خیالی از آن را گذراندهای، نه، این خواب ١۲ساله را تو از سر نگذراندهای، بر تو جاری بوده مثل، مثل نسیمی که یک متری از تو بالاتر بوده و تو از آن خبر نداشتهای تا زمانی که انتهای نسیم، لابد تیغی، چاقویی، بریدهای تیز از شیشه شاید، که بر آخرین نقطهای از بدنت که به آن دسترسی داشته، - درست بر پیشانیات، جایی که کاکل نرم تازه رشد کردهات، بر همان نقطهی پیشانی، کشیده میشده - زخمی زده نسیم رونده و از خوابت جهانده. حاج ماشاالله هفت لنگ، همان زائدهی تیز و برنده است، اما کدام نسیم، تاب حمل این آدم درشت اندام خنده بر لب را داشته؟ به وجود و حرکت این نسیم خیلی میاندیشی، اما نمییابی، هر چه هست این نیشتر، این رسیدن حاج آقا، از خواب دوازده ساله بیدارت میکند. و تو، کور میشوی، اگر کور نمیشوی، پس چرا تا حالا هیچ ندیدهای؟ نه، بیراه نگو! کور بودهای، حالا بینا شدهای، حالاست که میبینی جایی که این دوازده ساله بودهای، دهدشت نامیده میشود، به روستا میماند، اما قدمتش به دوران زندیه میماند! تو را، بعد از مرگ پدر و مادرت، از ارجان آوردهاند به اینجا. ارجان؟ دهدشت؟ (چه کارشان به رودسر زیر و رو شده؟) - «به ارجان فکر نکن اصلاً، یک سالت هم نبوده که آوردندنت اینجا، حالا فقط یک نام است توی شناسنامهات وتا لحظهای پیش به این چیزها، نه که فکر نمیکردهای، نبوده که فکر کنی! حالاست که حس میکنی، میفهمی، همین دهوارهی کوچک را که تمام کوچه پس کوچههایش خاکی است و خانههایش از خشت است و درختهای سه پستان و بیدش سفید میزنند از خاک و این چهرههای اخموی تنگی کشیدهی روستاییوار مردان را، که از تنها بانک شهرت بیرون میآیند، دوست داری و دلت نمیخواهد رهاشان کنی برای همیشه. هنوز نرفته، دلت برای معلمت تنگ شده که سعی میکرد قلم نی را درست توی دست بگیری و مواظب باشی قوسِ «یایی» که مینویسی از یک نقطه بیشتر نشود. حالاست که بوی سه پستان نه تنها حالت را به هم نمیزند، که... به خود میگویی، توی دلت هم میگویی، غلط کردم اگر گفتم سه پستان حالم را به هم میزند.» کاش فصل مناسب بود و درخت سه پستان بار داده بود تا به رغبت میخوردی. فراموش کردهای حالا که سرگردان خانهها بودهای، دم به دم خانهات به میل دیگران عوض میشد و تحقیرهای صاحب خانهها، دم به دم بیشتر و بیشتر میشد. این کی هست اصلاً که لبخند بر لب حالا ضرب گرفته کف دست خودش و حرف میزند؟ این حاج ماشاالله هفت لنگ؟ تا نرفته بودم مکّه، مثل بیشتر مردم فکر حلال وحرام نبودم. نه فکر کنید حقی را ناحق کردم. مثل همه، ارزان خریدم گران فروختم، حساب میکردم دو فردای دیگر چه اجناسی نایاب میشوند، خریدم و کلی پول انبارداری دادم، اما به وقتش شیرین فروختم، هرکس جای من بود میچاپید مردم را لخت میکرد اما من فقط قدری گرانتر فروختم، همچین که بارم را بستم رفتم خانهی خدا و توبه کردم، حالا هم وجدانم راحت است که گناه کبیره نداشتهام خدا را شکر و گناهان کوچکم را جبران کردهام!» «هاسمیک جان، تو گمانم خوب میدانی که حاج ماشاالله، از کدام گروه است. آدم شناس قابلی هستی. بعدهاست که میفهمم، خود حاجی، توی ماشین بنز قدیمیاش وقتی از یک سفر تجارتی – به قول خودش – برمیگشتیم لایهی پنهانش را، آشکار کرد. برده بود که راه و چاه تجارت را نشانم بدهد، با همهی زرنگیاش نفهمیده بود که من از خرید و فروش بیزارم و اگر بخواهم هم نمیتوانم به این خبرگیها گوش بدهم، چه رسد که یاد بگیرم و به کار ببندم. در مکّه، وقتِ «رمی جمره» است که قدمی عقب میگذارد و به سنگ توی دستش نگاه میکند. نمیداند چرا به این فکر افتاده که: «این شیطان مستوجب سنگسار شدن هست؟ اگر قرار باشد گناهکارترین مخلوق خداوند، به وسیله مردم مؤمن سنگسار شوند، نوبت به ابلیس میرسد اصلاً؟ پس باید سنگها را به سمت کسانی پرت کنند مثل خودش، حاجی ماشاالله که... از این فکر، به هراس میافتد، اما این هراس همان یکشب بیشتر طول نمیکشد. به خود میباوراند که این قیاس در وقت رمی جمره، اندیشهای بوده که خود شیطان به سرش انداخته. لابد همان وقت شیطان توی جلدش رفته و این فکر را انداخته توی سرش و نتیجه میگیرد. لابد این فکر شیطانی توی سر همهی حجاج وقت رمی جمره پیدا میشود و اگر از میلیونها حاجی، هیچ کس حرفی در این مقوله بر زبان نیاورده، در طول این هزار سال، برای همین بوده که میدانستهاند، این اندیشه، مال شیطان است، نه خودشان، پس سنگ را محکمتر به ستون کوبیدهاند تا زودتر این فکر از سرشان بیرون برود. در گوش منِ دوازده سالهی بیکسِ ناگهان عمودار شده (به قول زالی که دورتر از ما شلاق باد دریایی بر پوست سیاه چهره و دستهاش مینشست و کبودتر از کبودههای پیر مردنی میکرد): «ماشاالله به ای ماش بلا، که هفت تا لنگ داره، با هفت تا لنگ، میتونی خودتو به هفتاد قوم و قبیله، هفتاد دریا و بادیه، هفتادهزار قشون بیفرد، وصل کنه. هی دنیا، هر قدر زور و پر روییات بیشتر، شیطنت و قلدریات عمیقتر!» باد، مشت کوبید بر لنج و پیچاندش تا کنارهی گردابی گیج کننده و چند فوتهی نو و خوشرنگ تاجران ترک را پرت کرد وسط آب. فوتهها ناگهانی در چشمهام تبدیل شدند به چند لگن وارو شدهی بچه، پس نخست صدای هزار کودک، بیشتر حتا درهم پیچیده، دریا را بر امواجی از خنده، بالا بردند و پایین کشیدند. بعد صدای هزار کودک غمگین، به گریه یکی شدند! نعرههاشان تنکشان عین قایق، خود را به ساحلها میکشاندند آزرده و مادرها، بیشترشان که لابد در لنج نبودند، چرا که نه بویی از شان میآمد، نه طغیانی، نه نفرینی. داد میزدند که: ـ «به خدا سرمان را بردید! گناهمان چه هست آخر؟» یا «تو را به روح پدرت، بسه! حالیات نیس؟ باشه پس بذار داد بزنم، و داد میزد: «تو را به روح پدر قرمساق و پدربزرگ دیوث و عموهات، عموهای هیز و بیچشم و روتان بس است!» از توی آب، سمت راست لنج سوت عجیب و سیاهی به گوشه و کنار لنج خزید. سوتی که فرّه میکرد و تندتر که میدوید ترس را تا خن لنج میبرد و میماند عین کیسههای بار پر میکردند اتاقک خن را و به اجبار قدرت حرکت را انگار از لنج میگرفتند و ناخدای آرام را مجبور می کردند ـ که دیده نمیشد کدام طرف عرشهی پهن و کثیف لنج ایستاده بود و به خشم «پیپ» خوش دستش را به جایی میکوبید و در باد بوی توتون کاپتان بلاک سفید و طلایی و آبیاش را پخش میکرد و باز تاق، تق، تاق پیپ را جایی میکوبید و فریادش را در باد رها میکرد: «یعنی همهی ما، پوستینه رنگها: سیاهان! زردها، سپیدها و سرخپوستان؟ همه و همه دوره کردهایم ابلیس را و طاوس را و مار را و شادمانه و جنون آسا، دور آنها چوب بازی میکنیم؟ ﻛُشتی چوخا میگیریم؟ زیر نظر علی دایی و مارادونا، توپ میزنیم تا فقط و فقط شاد کنیم ابلیس را؟» من پر از گریه و یأس، تیره دل و تیره زبان فریاد کشیدم ـ «آی ناخدا، کدام جهنم درّهای؟ کدام طرفی تا بیایم، بدوم افتان و خیزان به سمت تو و لبهای درشت گمشده زیر سبیل کلفت و سفیدت، لبهای پنهان به خشم آمدهات را با بوی دریا دریا الکلش، ببوسم؟ سخت بر سینهات بکوبم و پر بغض نعره بکشم: درست زدهای به هدف، ما یکان یکان، نه، گروه گروه و خیل خیل داریم ابلیس میشویم، داریم سپاه مرده و زهوار دررفتهاش میشویم؟ بدون هیچ زور و فشاری، تنها به میل خود؟ همسان مرد سرمستی که میگوید عموی من است! که قه قاهش، قاه قاه خود ابلیس است؟ قه قاهی سیاه که قهوهای هم میشود؟ میشنوی که؟ این صدای همان کسی است که میگوید که گفته است: عموی من است! ماشاالله به نام، لکن به فطرت ابلیس! ناخدا، آی ناخدا، تو چرا به درگاه او، به سوی آسمان داغ و سیاه سر نمیگردانی و التماس نمیکنی؟ بگو! بگو دوست نداری ابلیس باشی! همچنان که من نمیخواهم، لکن بغض نمیهلد صدای گرفتهی گلوی برآماسیدهام به او برسد! گمانم بر این است مثل من! تو را که نادیده بگیرم ناخدا! نمیخواهیم ابلیس باشیم! دوست نداریم بدین نام ما را بخوانند! حرفهای ماشاالله توی سفر دو نفره، چنان دگرگونم کرد که اولین داستانم را به نام ابلیس نوشتم . این داستان را غیر از خودم نه کسی خوانده، نه جایی چاپ شده، باید آن را بخوانی تا متوجه بشوی چه وضعی داشته مهراب آن سالها. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
با سلام وخسته نباشيد - ضمن تشكر قسمت 16 و 17 داستان فوق موجود نمي باشد - امكان داره راهنمائي كنيد - ممنون
-- دريا ، Jan 12, 2010