تاریخ انتشار: ۹ مهر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل پانزدهم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

اما آن شبِ توفانی‌، خلاء را کشف کرده‌ای‌! پنجاه و چند سال بدون عشق‌. نا آشنای حدیث و جمال‌، این نکته هراسانت کرده آن شب نازنین!»
نمی‌توانستی بخوابی‌، صدا، دیوانه‌ات می‌کرد‌. مدت‌ها در سکوت‌، راستش را بخواهی مثل قهوه جوشت‌، که گاه‌، صدای آرامش تو را کیفور می‌کرد و بوی خوشش‌، لحظه‌ای پلک‌های ملتهبت را می‌خواباند و پرّه‌های بینی‌ات را باد می‌انداخت‌. لکن همین و تمام‌. آن شب رسیدی به جایی که دیدی، صدای بلند لحاف دوز دوره‌گرد که جار می‌زد «‌آی لحاف دوزی!» و تو پنجره را باز می‌کردی و سرش داد می‌کشیدی - «چه خبرته مردکه؟ مگه سر خرمنی؟ اینجا شهره و مردم آسایش می‌خوان!»

و صدای جیغ و ویغ بچه‌ها، که گل کوچیک بازی می‌کردند - «‌اوی تخمای مول! برین دم خراب شده‌ی خودتون یعنی از دس شما نباید آسایش داشته باشیم؟»
آن شب‌، چقدر هوای آن همه صدا به سرت افتاده بود. لکن صدا، صدای ترکیدن آسمان ابری بود که تو را می‌لرزاند، رعد بود که تند و تند، مثل دُم کروکودیل کوه پیکری‌، به دیوار خانه‌ات می‌خورد و خانه را جا به جا می‌کرد‌. این را تو می‌گفتی. جا به جا می‌کرد، اما تو را نه خانه را. حتا برق فزاینده‌، تو را گریزاند توی پستوی کوچکت که پر بود از رختخواب و پتو و چادرشب‌.

یادت که نرفته‌؟ آنجا توی پستو از خودت پرسیدی؟ «تو را چه می‌شود عشرت‌؟ خجالت دارد مثل بچه‌های ده دوازده ساله‌، داری از ترس خودت را خیس می‌کنی؟ این واقعاً خجالت دارد! یعنی چه؟» من توی گوشت زمزمه کردم – «هیچ هم خجالت ندارد! هر آدمی تکیه‌گاهی می‌خواهد. هر زنی را مردی باید که با او تکمیل شود، آرامش پیدا کند. این ترس تو، نبودِ عشق و محبت است. ستونی محکم است عشق، یعنی این را هم نمی‌دانی؟» خیال کردی خودت به خودت جواب داده‌ای. آن‌قدر ترسیده بودی که مرا از یاد برده بودی حتا از خودت نپرسیدی - «کجاست پس این هم‌زاد؟ این سایه؟ او که لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد!»

رفتی سراغ چند ردیف کتابی که توی قفسه‌ای شیک‌، کنار تخت بزرگت‌، رجشان داده بودی کتابی بیرون کشیدی‌، باز کردی وب ا صدای بلند خواندی تا صدای کولاک بیرون‌، کمتر از جایت بپراندْ:
- «اگر عشق تو را خواند، با او برو، گر چه راهش دشوار و ناهموار باشد. و اگر بر سرت بال گسترد، تسلیم او شو، گر چه شاید تیغ نهان میان شهپرهایش در جانت بخلد. و اگر با تو سخن گفت، باورش کن. گر چه شاید آوای آن، رؤیاهایت را چنان درهم بشکند که باد باغچه را زیر و رو می‌کند.»

انگار، کتاب توی دست‌هایت آتش دماند و کلماتش چشم‌های هراسان و خیست را‌، به تیغی تیز و به زهرآلوده‌، جر داد تا آتش را از خود دور کنی‌، کتاب را بستی و هل دادی میان کتاب‌های ردیف شده و بی‌اختیار کتاب دیگری بیرون آوردی و باز کردی و باز - نا خواسته البته - بلند خواندی برای خودت‌:
آن را که دل از عشق پر آتش باشد

هر قصّه که گوید همه دلکش باشد

تو قصّه‌ی عاشقان همی کم شنوی

بشنو، بشنو که قصه‌شان خوش باشد

بلک تخم عشق در زمین دل‌ها ابتدا به دستکاری خطاب « َالستُ بربکم؟» انداختند. اما توفیق تربیت آن تخم کدام صاحب دولت را دادند زیرا که مملکت جاودانی عشق، به هر شاه و ملک ندهند.

ملک طلبش به هر سلیمان ندهند

منشور غمش به هر دل و جان ندهند

درمان‌طلبان ز درد او محرومند

کین درد به طالبان درمان ندهند



این بار، کتاب را، مهربانانه و آرام، بستی و گذاشتی جایی از تخت که معمولاً سرت را می‌گذاری. برقی‌، از کجا‌؟ نه تو می‌دانی‌، نه من‌، بر پیشانی داغت نشست و چشم‌هایت را زلال و روشن کرد عین آب. بغض گلو را گرفت اما سعی کردی نگذاری خفه‌ات کند بغض آمده. این حرف‌ها را من توی گوشت زمزمه کردم، یا تو با دیوار گفتی و دیوار همه را برگرداند به من‌، عین آینه‌ای هوشیار‌:

«‌پس، از دست داده‌ام‌، لحظات ناب آدم بودن را‌. همان ظریفه‌ای را، که انسان را جلال می‌دهد و چنان شکوهی که بایستد برابر پلشتی عالم خاک تا این ایستادن‌، باعث گردد بعد از مرگ هم زنده بماند آدمی!»

آرام راه افتادی تا کنار پنجره‌ی بسته، پنجره‌ای که می‌توانستی از جام باران خورده‌اش خیسی جذاب باران را ببینی و بوی رپارپ باران را بر اسفالت کوچه به سینه بکشی و بمانی‌، خیره تا مستأجرت‌، تندیسی از باران‌، خیس و براق‌، افتان و خیزان‌، مست سر از پا نشناس‌، برسد و یله شود دم در، مرد لابد هیچ نمی‌دید که جای در کوچک و کوتاه طبقه‌ی خودش‌، خمیده ماند دم در بزرگ و بسته ی خانه‌ی تو‌. در خانه‌ی او‌، راه پله‌ای بود که می‌رسید به طبقه‌ی اجاره‌ای او، اما انگار که دم در خانه‌ی تو‌، ایستاده جان داده بود‌.

به خشم‌، اما محتاط‌، پنجره را باز کردی‌. باران هوفه کرد و مثل ستونی نازک و ظریف اما طولانی بر سر و رویت ریخت و بر فرش زیر پایت لمید. سر و تنت خیس شد اما نفست را بوی باران و شب، تازه کرد. صدا را از گلوگاه بیرون دادی، خفه و مقطع:
- «آی! راه خانه‌ات از این‌جا نیست که چتر زده‌ای باید چند قدم آن طرف‌تر بروی!»

مرد اما، بی‌تکان و بی‌صدا، دست به دیوار مانده بود. به نظرت نفس نمی‌کشید. صدای رپ رپ باران نمی‌گذاشت صدای دیگری باشد. باز و این‌بار بلندتر - «مردکه! این آبروریزی برای چه؟ کاه ازخودت نبوده، فکر کاهدان را می‌کردی‌! بیایم بیرون با چیزی می‌کوبم توی ملاجت که جا به جا بروی جهنم!» باران رخسارت را خیس کرده بود و کلمات از میان لب‌های خیس تو، پقاپق می‌کردند. انگار کسی توی آب حوض پقی بزند زیر خنده. بلندتر داد کشیدی: «می‌زنم الان توی سرت!...» انگار واقعاً زدی توی سرش از پشت پنجره که مستاجرت افتاد زمین و رو به باران ماند بی‌تکان.

نمی‌دانی، من نیز نمی‌دانم، چگونه خودت را رساندی پشت در، و جسد خیس و سنگین را، چگونه‌، یک تنه آوردی توی خانه و چگونه لباس خیسش را در آوردی و پرت کردی توی حمام تا بعد بشوری و چطور یکی از بلوز و شلوارهای خودت را تنش کردی و چطور آلکاستزر، قرص‌های جوشان را به خوردش دادی تا دیگر عق نزند، حتا یادت نمی‌آمد چطور و از کجا، پیش از انداختن قرص‌های آلکاستزر توی لیوان آب، لگن مسی‌ات را پیدا کردی و آوردی و گذاشتی جلوی مرد گیج و آرام زدی پشت کمرش تا الکل را بالا بیاورد و او آورد، هر چه توی شکم داشت همه را بالا آورد، بعد آب لیمو را ریختی روی قرص‌های جوشان، می‌دانستی برای می‌زدگان خوب است.

در گذشته، توی هر خانه، چیزهایی یاد گرفته بودی، حتا می‌دانستی کره لازم چه وقت است و کجای پشت کسی باید بزنی تا راحت‌تر استفراغ کند. اما اینکه چگونه، همه‌ی این کارها را یک تنه انجام دادی و بعد که مرد تب کرده افتاد به لرزیدن، چگونه و از کجا پتو آوردی و پهن کردی روی مرد. اما باز می‌لرزید و تو نفهمیدی چگونه یک پتوی دیگر را توی دست گرفته‌ای و داری روی مرد را با پتوی سوم می‌پوشانی تا گرمش شود.

این را اما می‌دانستی که مرد سرما خورده که دارد مثل جیوه‌ی رها شده بر آینه می‌لرزد و این را نیز می‌دانستی که پتوی دیگری اگر بیندازی روی مرد امکان خفه شدنش می‌رود که خودت، با تن داغ و خسته، خزیدی زیر پتو و مرد را، انگار بچهای را در خواب پناه بدهی، در آغوش گرفتی تنگ تا گرمای تو و هُرم نفس‌هات، جسد یخ کرده‌ی زمهریری را، گرم کند و به زندگی برگرداند. عجیب این‌که روز بعد، از کارت شرمنده هم نبودی!

من

هاسمیک، نگاهم نمی‌کند حالا‌، چنگالش را گذاشته روی دلمه‌ی فلفل و وانمود می‌کند که می‌خواهد تکه‌ای گوشت توی دلمه پیدا کند. شاید هم دنبال لپه‌هایش می‌گردد!
می‌گویم - «نباید خودتو اذیت کنی‌! پنجاه و پنج بود، آب که نبود؟ تازه آن لیوان کنیاک آخر! آن‌هم قاتی فیل را می‌انداخت از پا!»

نگاهم نمی‌کند اما حرف می‌زند - «نه، نقل این چیزها نیست! ببین، زمین و آسمان ، عالم و آدم، خودی و بیگانه، همه دست به دست هم می‌دهند تا رستم پسرش سهراب را نشناسد و او را بکشد. این تقدیر است. چرا و اما هم ندارد. استاد توس برای تکیه بر همین نکته، حیوانات را به آدمیان برتری می‌دهد و می‌گوید:

از این دو یکی را نجنبید مهر

خرد دور بد، مهر ننمود چهر

همی بچه را باز داند ستور

چه ماهی به دریا ، چه در دشت گور

آدمی گرفتار این دنیای الم‌شنگه‌ای و نانجیب، مگر تقدیر را می‌شناسد؟ حکیم خوب گفته،نه؟

همه تا در آز رفته فراز

به کس برنشد این در راز باز

قصّه‌ی درد ما آدم‌ها اینجاست! می‌خواهی باور کن، می‌خواهی باور نکن! آن شب را، لحظه به لحظه‌اش را به یاد دارم. پس هوشیار بوده‌ام اما من چه قابلم که تقدیر را بگردانم؟ بزرگ‌تر از من نتوانسته‌اند، من که به حساب نمی‌آیم. اصلاً می‌دانی همان لحظه که من مست لایعقل بی‌هوش شدم، اصلاً چیزیم نبود؟ چشم‌هام بسته می‌شد جبری در کار بود اخوی‌! اگر نبود که من جزء جزء حرف‌ها و رفتار آن‌شب یادم نمی‌ماند؟ می‌دانی بار اول و آخری بوده که من افتاده‌ام‌؟

می‌گویم - «تقدیر یا تدبیر، بد نبوده، من که این را می‌گویم، به‌اش اطمینان دارم. به خاطر این نمی‌گویم که کمتر خجالت بکشی!»

مرور می‌کنم توی ذهن و می‌گذارم هاسیمک به کارهایش برسد‌. در مرور هزارمین بار، باز گیج و پا در هوا هستم مدت‌ها گذشته از آن شب‌، اما هنوز منتظرم از خواب بپرم و قصّه تمام شود، هزاربار مرور کرده‌ام و هزاربار برای هاسمیک تعریف کرده‌ام و در پایان‌، چه در مرور کردنم با خود‌، چه در تعریف برای هاسمیک گفته‌ام - «‌هنوز خیال می‌کنم خواب دیده‌ام و گرفتار نوعی کابوس بوده‌ام که خواب‌هام را از همان کودکی تلخ کرده‌اند!» و هاسمیک همیشه یک جواب داده است - «نه خواب بوده نه کابوس! تقدیر راه خود می‌رفته و تو، تو و آن زن ، سینه‌کش دنبال رونده‌ی قدر قدرت تقدیری، خزیده‌اید.»

باران، می‌بارید، یک‌سر و بی‌انقطاع و غوغایی. حس می‌کردم، بلمی شده‌ام ول و رها در آن همه اشک آسمان و سرود باد و وژّه‌های عاصی برق که می‌جست و با رعد می‌آمیخت و جایی را می‌کوبید و هرجا را که می‌کوبید گفتی‌، دو قدمی من است تا من کژ و کوژ رها در بارِش تند و سردی از همه سو وزان‌، کج‌تر بشوم و زمین بخورم‌.

می‌خوردم زمین، بر آب باران پهن می‌شدم و خنده‌ام می‌گرفت، یا دهن باز می‌کردم به خود بد بگویم که دهنم پر می‌شد از آب باران که طعم سرب و خاگینه به دهنم می‌داد. دست به دیواری، سکویی، بلند می‌شدم تا محکم‌تر زمین بخورم. تا افتادنم پشت در را به یاد می‌آورم. پشت در، یک لحظه به فکرم رسید که: چقدر مستم که در خانه‌ام را این‌قدر بزرگ و دولته می‌بینم. نگو، دم در صاحبخانه ایستاده‌ام به اشتباه.

صبحش، سرگیجه و دردِ گیج گاه، دیوانه‌ام کرده بود. اما همین‌که چشمم به تختخواب بزرگ ناشناس افتاد. (من تختی نداشتم) و دو چشم درشت هراسان، بغل گوشم روئید و بوی عطر زنانه از رخت تنم شامه‌ام را پر کرد و دست کشیدم به لطافت بلوز زنانه‌ی تنم. سرگیجه و درد بدقواره‌ی گیج گاه، ناگهانی پرید و آتش جایشان را داغ و داغ‌تر کرد تا جایی که – به یاد دارم – گفتم «سوختم!»
دو چشم درشت مهربان ترسیده‌ی خشماگین غریدند با صدایی گنگ وخفه – تو سوختی؟ پس من چه بگویم مشتی ابن‌الوقت!»

چه داشتم که بگویم؟ اما او که داشت، پس خودش را خالی کرد.

- «مگر شرط نکرده بودی: آهسته بیایی و آهسته‌تر بروی؟»

شرط کرده بودم، اما گفتن داشت در آن حالت اسارت در لباس‌های زنانه‌ی زن؟

- «مگر قبول نکردی کاری نکنی که همسایه‌ها فضولی‌شان گل کند؟»

- «در چنان حالتی، گفتم خوردی زمین توی باران و مُردی، کاش می‌مُردی، در چنان حالتی پا در هوا، اسیر وسوسه‌ی مایع آتشین، آمدی تا آبروی مرا ببری؟»

نالیدم - «هرگز! این یکی را نه، حالم بد نبود تا همین دم در، افتادم دیگر هیچ نفهمیدم!»

- «می‌توانستی شب را در ساحل بگذرانی، فقط سرما می‌خوردی، که حالا هم خورده‌ای!»

چه می‌گفتم؟ اگر حالم بد بود، هاسمیک نمی‌گذاشت راه بیفتم. بخت بد، دم در حالم بد شد، اما این گفتن ندارد! فقط نالیدم - «از بخت بد شکایت!»
گفت - «بخت بد تو؟ نه حضرت آقا، بخت بد من! آبرویم را گرفتم توی دست‌ها و دست‌ها را بالا بردم تا اگر همسایه‌های فضول، از پس دربچه‌ای، شیشه‌ای، سوراخی نگاهم می‌کنند، روشن ببینند که عشرت، آبرو و حیثیتش را دارد پرت می‌کند زیر باران!»

دید خیس عرقم و می‌لرزم از سرما و سرم را انداخته‌ام پایین، لحنش آرام شد و بو و رنگی از عطوفت گرفت: - «جلوی آن همه چشم مخبط، کولت کردم و آوردم توی خانه‌ی خودم‌، توی اتاق خودم‌، تخت خودم و بیچارگی این‌که شرمنده‌ی خودم هم نیستم‌. انگار باید چنین می‌کردم و غیر از این‌که انجام دادم‌، هیچ کار دیگری وجود نداشته‌! مسخره این که حس می‌کنم‌، اول خودم را راضی کرده‌ام به این کار.

انگار۵۴ سال زندگی کرده‌ام تا برسم به چنین شبی. مست لایعقلی را از زیر باران جمع کنم و به‌اش توی خانه‌ی خودم برسم و نگذارم بمیرد حتا نگذارم بیشتر سرما بخورد و از وجود خودم مایه بگذارم و با لباس خود و حیثیت خود‌، گرمش کنم و تا صبحش بیدار بمانم و گوش بدهم به همزاد فضولم که می‌گفته‌، پی در پی هم می‌گفته - «۵۴ سال زندگی نکردی زن! زنده بودی اما زندگی نکردی! زنده بودن، یک چیزاست زندگی کردن اساس هر چیز و نقطه‌ی مرکز زندگی کردن، عشق است و محبت. حالا کامل شده‌ای تازه، بعد از ۵۴ سال، حالا کامل و بالغ شده‌ای‌.

کاشفان نیمه‌ی خالی خویش، زندگی را کشف می‌کنند و می‌شوند کاشف و کامل و بالغ!» همزاد فضول می‌گفت و می‌گفت و من نمی‌توانستم، یا نمی‌خواستم حرفش را قطع کنم، برعکس همیشه، حرف‌های این بارش را نمی‌توانستم نفی کنم. نفی کنم؟ حتا نمی‌توانستم حرف‌هایش را قطع کنم. حالا چه؟ واقعاً حالا چه؟ حالا که میان ما، من و تو، پرده‌ها افتاده و ساتری نیست، چه باید؟ به هیچ طریقه‌ای هم عقل راه نمی‌دهد. من ۵۴ ساله، توی چند ساله؟

آهسته گفتم - «٣٣» و زیر چشم نگاهش کردم، آتش می‌ریخت جای نگاهش بر من، فهمیدم چرا لحظه به لحظه داغ ‌تر می‌شوم. ادامه داد:
- «تو در اول راه و من از اواسط راه گذشته. مگر می‌شود؟ مگر می‌شناسیم همدیگر را؟ مگر غیر از نام هم، چیز دیگری از همدیگر می‌دانیم؟

چهره، ناخواسته در هم می‌رود و مشت راستم به میل خود، می‌کوبد توی دست چپم و زبان مشت و اخم و رعشه‌ی تن و سرمای شدید راه یافته در جانم را همراهی می‌کند:

- «بانو! بس است دیگر! عشق آمدنی است نه آموختنی! کسی توانسته بر آمدنش راه ببندد؟ به قول عطار بزرگ:

چون بی‌خبرم از آن که تقدیریم چیست؟

اندیشه‌ی شام و فکر شبگیرم چیست؟

ما چه می‌توانیم کرد؟ وقتی مولوی کبیر می‌فرماید:

علت عاشق ز علت‌ها جداست

عشق اسطرلاب اسرار خداست

لبخند زد زن - «عجب!» جوری گفت: عجب که گفتی می‌گفت «من هم تمام شب واقعه را به همین‌ها می‌اندیشیدم و گرم می‌شدم!» ناگهانی عطسه کردم. زن گفت - «عافیت باشد! سرماخوردگی ام‌المرض است و بلند خندید. من هم، اما هنوز سرم را پایین انداخته بودم و به لطافت بلوز تنم دست می‌کشیدم.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)