خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سیزدهم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سیزدهممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comمن باران، اریب میزند، شلاقی، دمهای اسبی، جدا شده، تارتار شده، که هوفهی باد، میخماندشان زیر تاقی بساط جگری و پشنگهای میپرد توی دفتر، تا خیس نشود، دفتر را میبندم. حالا نسیم، پودر باران میبیزد، با پرویزنی ناپیدا و بلند . سیگاری روشن میکنم. حالا حسابی آرام و کیفورم که سعی میکنم مِهِ نفسم را از دودِ سیگارم در متن شبنمهای سبک و خندان باران، تمیز بدهم. ریختن قطرههای شبنم از ناکجای آسمان پهناور، بر من و ساحل و بندر شادم میکند. این خَرَق عادت طبیعت، هم حیرانم میکند، هم سبک و سرشار، سرشار از حسی که تا آمدنش، گمان میکردهای، چنین حسی وجود ندارد، یا لااقل در تو وجود ندارد. عطسه میکنم و میخندم. خیس خیسم و آب از کفشهام، شرّه میکند بر موزائیکهای براق میخانهی هاسمیک تا زیر پایم برکهای ساکن بسازد آب باران. دوباره عطسه میکنم، هاسمیک میآید نزدیکم و اخم میکند: پسرک بلمران، قوی و توپر است، اما نباید بیشتر از ده، یازده سالش باشد. مشمع سیاه را انداخته روی سرش. من، نشستن شبنم باران را در زمینهی خیس و براق و سیاه چتر ساده و دست سازش، نگاه میکنم و لذت میبرم. انگار به دیوانهای نگاه کند پسرک، نگاهم میکند و پارو میزند. میگویم: هاسمیک، نگران من، است حالا - «بگذار بخاری دیواری را روشن کنم بایست برابرش، حسابی چائیدی تا حالا ،استخوان دردی بگیری که از شکر خوردنت پشیمان بشوی! اصلاً خودت برو روشنش کن و بمان تا کمی خشکت کند، تا من قدری کنیاک گرم کنم و با زردهی تخم مرغ بدهم کوفت کنی. الان است که صدایت بگیرد. نویسندهی دیوانه دیده بودیم، اما دیوانهی نویسنده، نوبر است به عیسی (ع) قسم!» میگویم - «چقدر حرف میزنی؟ سرما خوردگی که آدم را نمیکشد؟ میکشد؟» خندهام میگیرد: - «نه قربانت گردم، اولاً به قول سنایی، ثانیاَ بازو نه، زانو. آن یکی میپرسید اشتر را که هی – از کجا میآیی ای اقبال پی؟ / گفت از حمام گرم کوی تو - گفت خود پیداست از زانوی تو!» صبح واقعه، (گویا هنوز شرم حضوری عجیب، انگار در خوابی کابوسی حرکتی در دهلیزی تاریک و هراسآور میان خواب و بیداری، نه، خواب و گیجی مطلق، نمیگذارد مروری در خود و با خود به آن داشته باشم. آنچنان اسیر شک، شکی مبهم و عبوس که حتا نمیتوانم سعی کنم واقعه را به یاد بیاورم. اما باید به یاد بیاورم) صبح واقعهی حیرت، توی دستشویی، چشم چشم کردم تا خودم را در آیینه ببینم. باید میدیدم مستی شب پیش، تلوتلویی تا حاشیهی مرگ بگو، نه مستی، چه به روزم آورده است. بالای دستشویی، تو، بیاختیار، پیش از هر حرکتی، به آینه نگاه میکنی. حالا جنونزدگی و سراسیمگی مرا به یاد آورید که سر بالا کردم به قصد دیدن آینه، اما در سفیدای تمیز گچی دیوار گیر کردم. گمان بردم سر درد و خمار حال برهمزن صبح، کورم کرده که آینه را نمیبینم. دست و صورت نشسته، هراسان زدم بیرون از دستشویی. عجبا! اگر کور شده بودم که نباید چیزهای دیگر را ببینم؟ آن روز حتا سخن پیرزن ۵۴ ساله را، نشنیدم، یعنی شنیدم اما به معنای کلی و غرضش پینبردم، بسکه بیخود بودم آن روز. از پشت ستونی، نزدیک پنجرهای بسته بهتر بگویم برابر پردهی کبود و ضخیم پنجرهی بسته، همچنان رو به پردهی افتاده، نه به من گفت - «در خانهام آینهای نیست، نگردید دنبال چیزی که وجود خارجی ندارد!» به حرفش دقت نکردم، به این فکر افتادم که زن چرا رو به پنجره؟ و چرا رو به من نه؟ حرف میزند. فکر کردم، او هم گرفتار شرم حضوری است که عین جادویی بر ما بختک شده و راه نمیدهد که بدانیم چرا؟ هاسمیک میگوید: میگویم - «غیر از آینه، چیزهای دیگری هم هست هاسمیک! زن هیچ عکسی از هیچ زمانی ندارد. نه از کودکی، نه از جوانی و نه از حالایش. اصلاً نشانهای از آلبوم در این خانه نیست. نه عکس پدر و مادری، نه تصویر کس و کاری! در عوض چند تابلوی سادهی نقاشی، فضای خانه را دلپذیر و دوستانه میکنند. شاید گریز از آینه و عکس، برایم جذابیت داشته نه؟» - « خودت را به میلههای قفس نکوب! مگر عشق حساب سیاق است، که یاد گرفتنی باشد؟ یا باران است که از دستش بدوی زیر ساباطی، سقفی؟ یا چتر باز کنی؟» احساس ضعف میکنم. تکهای ماهی بر میدارم و میگذارم توی دهنم و بیدرنگ پشیمان میشوم. حس میکنم بوی ماهی دارد حالم را به هم میزند. لقمه را توی دستمال کاغذی بر میگرداندم و میگذارم پناه لیوان و شیشهی نیمه پر سودا را میکشم نزدیک لیوان تا چشم هاسمیک به کثافت کاریام نیفتد.» زن ، با ته سیگار روشنش، سیگار تازهای روشن کرد و مثل همیشه، دو پک عمیق زد به سیگار تازه و ته سیگار را چلاند توی زیر سیگاری. گفتم - «راههای آسانتری را برای خودکشی سراغ دارم!» - «هاسمیک جان! بیخود نیست که گفتهاند آب گودال را پیدا میکند و زبان دل سوخته را دل سوخته میداند. ما، من و عشرت نقطههای مشترک بسیار داریم. من هم از گذشتهام، از کودکیام حتا یک عکساش را ندارم و اگر در آینهای خودم را دیدهام، آینههای حمام و سلمانی بوده. خانهای نداشتهام تا آینهای توی تاقچهاش گذاشته باشم برای اسباب کشی. این اولین خانهی مستقل من است هاسمیک!»
اینکه جستجوگر، با چشمهایی باز و کنجکاو، حتا در خانهی خودت بگردی دنبال انیسترین دیوار، دیواری که لااقل ظاهرش به تو نشان بدهد که ذرات گچ و سیمانش، همه گوش هستند فقط. بدون دهن، دو چشم مظلوم و سنگ صبوری و تا بخواهی گوش، تا بنشینی برابر آن، مودب و سر به زیر، انگار مناسکی خاص را باید رعایت کنی و میکنی. چهار زانو بنشینی و به احترام نگاه دیوار بکنی که میدانی هزار جفت گوشش را - شاید هم بیشتر - متوجه تو کرده است و تو، همیشه با یکی از این جملهها شروع کنی: صبور، صبورتر از سنگ صبور، به من گوش میدهی؟» یا زبان پر از صداقت هدایت را به وام بگیری و رو به دیوار، انگار زیر لب دعایی را زمزمه میکنی، بخوانی «در زندگی درهایی است که روح را در انزوا میتراشند، این دردها را فقط به دیواری مظلوم و سنگ شده از دردهای شنیدهاش، میتوانی بگویی، اگر دیوار از بسیاری رنج و درد دیگران نترکد، چون دردهای شنیده را در سینه نگه داشته و دهن لقی نکرده مثل در و دیوارهای سر به هوا که... لکن عشرت خانم چه فایده؟ ببینم هنوز نامت عشرت است؟ عوضش نکردهای؟ خیلی روی این نام ماندهای؟ عجیب نیست؟ فکر میکردم شب واقعه، شب ورود مهراب به زندگی و خانهی تو، عوضش میکنی. دیدم که به فکر تغییر نام هم افتادی، مخصوصاً صبح حادثه. وقتی من بن جانت زمزمه کردم - «حیف نیست؟ لالهای، گلاندامی، نغمهای، ناهیدی؟ این آغاز است، بگذار نامت هم تازه باشد در این زندگی تازه!» اما دستم را پیچاندی و هلم دادی، خوردم به دیواری که تا ساعتی پیش برایش درد دل میکردی و گفتی - «قسم خوردهام من! پانزده سال پیش قسم خوردهام و توبه کردهام و با این نام زندگی کردهام این پانزده ساله را! پس گمشو، رهایم کن نانجیب!» خندیدم، بلند، آنقدر بلند که هراسان شدی، ترسیدی همسایهی سمت راستی، حاجی دو زنه که فضولیت را میکرد، صدای خندهام را بشنود و برایت درد سر ایجاد کند. با این همه، هر دو، به یاد پانزده سال پیش افتادیم. تو پا گذاشته بودی به چهل سالگی، میگفتی چلچلی، مرز است، مرز گذشتن از جوانی و خنده و سر به هوایی. اینها را به هر که میرسیدی میگفتی، لقلقهی زبانت بود و چندان به مفهوم حرفها کار نداشتی. یادت هست که؟ ماندانا نامت بود، نه؟ نه، ماندانا نبود، سوری صدایت میزدند، تازه آمده بودی خانهی زهره طلا. تمام دندانهایش را روکش طلا گرفته بود زهره خانم رئیس تازهات و عجیب عاشق طلا بود، پول دستش میرسید به طلا تبدیلش میکرد. محبت و دوستی مردها را با طلا میسنجید! کافی بود. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|