خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل هفتم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل هفتممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comپدر، سرخ از شرم، رخسارهی گداخته و قرمز را گرداند به طرف شیخ و گفت : - «من غافل نیستم شیخ، دخترم که جای خود، پسرها هم، اگر حس کنم مدرسه چنانشان میکند که تو میگویی نه تنها از مدرسه بیرونشان میکشم، که مدرسه را توی سر مدیر و معلمهایش خراب میکنم. و میدانی که غنیم، همیشه، هر چه گفته انجام داده است!» یادداشتهای پدر را نشانت دادهام، یادت هست که؟ وقتی خواندی، برق چشمها را در نگاه من خالی کردی و گفتی - «پس نثرت را از پدر به ارث بردهای!» روز اول مهر ١٣١٧، خودش، به مدرسهام برد. نه، به این سادگی نبود که نوشتم آفتاب نزده، آنقدر با موهام، با چانهام، با نرمهی گوشهایم بازی کرد، تا بیدار شدم. تمام شب را نخوابیده بودم، از همان ترس و شوق. راست میگویم: میترسیدم، صبح خود شیخ دم مدرسه باشد و نگذارد بروم تو. کافی بود داد بکشد، فقط یک داد: حالا که فکرش را میکنم، میبینم سخت جانیام را همان روز اول مدرسه باید متوجه میشدم. تا آن روز، کارم دویدن بود کنار نهر وسط شهر و نگاه به خورشید غلتیده تا دامن آسمان شرق، پایینترین دامن آسمان شرقی و لذتی که رنگ حلقهی تنگ و درشت قهوهای آفتاب، از روی لباس ساده و رنگ پریدهام، بر پوست نازکم که در سحرگاهان، همپای درختهای در تاریکی ایستاده، جا باز میکرد و حرکتش را با ذره ذرهی تنم، حس میکردم. پوست درختها در تاریکی «شرقه» میکرد و جا باز میکرد و تن من، پوست میدراند، بیصدای بیصدا، انگار مورچهای راه برود بر پوستم تا به مور مور افتد و حس کنم پوست وسعت میگیرد و من بزرگ و بزرگتر میشوم. پدر گفته بود. روز اول، میمانم مدرسه تا خودش بیاید و مرا ببرد خانه. میخواست سر راه، قلم و دفتر و کیف بخرد برایم. این روز، اول مهرماه ١٣١٧، روزی سرنوشتی شد برای من، انگار کن همین روز چشم گشودم بر هستی و رنج را شناختم و حس و عاطفه را نیز و خود را هم. شناخت خود برای دخترکی ۶ ساله خطرناک است ضیا. خطرناکتر از وهم، هراسآورتر از کابوس! زمانی که گرفتار پلشتترین کابوس هستی، البته رنج میبری، بند بند تن و جانت میلرزد، تو گویی، دست و پا بسته، ته ساعتی آبی، چسبیدهای و دم به دم به خفگی نزدیک و نزدیکتر میشوی، اما موازی با خفه شدنت، نازکهی امیدی، گاه خود را نشان میدهد. و ریشه میگیرد این امید نازک کورسوزن. میدانی در لحظههای آخر، در نفس آخر امکان بیداری هست و تازه کردن نفس. لکن شناخت دختری ۶ ساله به مکث میماند در باتلاق، یا گرداب و گرفتار ترسیدهی ۶ سالهی نابلد، نمیتواند جز به مرگ و غرق به چیزی بیندیشد خیال کن دخترکی محجوب و تنها و شش ساله، ناگاه وسط بلوغی جسمی پرتاب شود و جسماً به زنی بالغ و کامل تبدیل گردد! ببیند، خیره و جادو شده ببیند که جسمش برابر چشمهای از حدقه بیرون جستهاش، وسعت میگیرد، باز میشود. جایی از پوست ورم میآورد، جایی دیگر ترک بر میدارد و رنگ تیره میکند و صدایی دیگر، جای صدایش را میگیرد، صدایی که تا روز پیش از گلوگاه کسی در میآمد که دختر دشمنش میپنداشته و درست میپنداشته و از آن میگریخته. اینک چه کند؟ از این صدای دشمنانه مگر توان گریزش هست؟ چگونه از خویشتن باید گریخت؟ تا روز پیش، تا ٣١ شهریور ١٣١٧، خورشید، بادکنکی بود که غروبها، مس گداخته، مس سیال میریخت توی حیاط خاکی خانهی ما. پر از شوق و خنده، میدویدم با این نیت که دستهام را با سرخی آفتاب به شرق غلتیده، حنا ببندم. اما نمیشد، پس میدویدم بیرون، گاه دور از چشم مادر، گاه بیاعتنا به مادر که غر خواهد زد و نفرین خواهد کرد. میدویدم تا نهر آبه و صدای مادر را رها میکردم تا دنبالم بدود: ناگاه یادم میآمد که آمدهام با سرخی خورشید ریخته در آب، دستهام را حنا ببندم تا توی سرم صدای ساز و آواز عروسی همسایههای عجممان بپیچد و بوی حنا نفسم را خوش کند و صدای ظریف زنی را بشنوم که تهرانی را قشنگ و بیلهجه حرف میزند: «زن داداش! دستت درد نکنه، دستای این دختر خوشگل رو هم حنا ببند. اسمش قمره، ببین تو لباس عربی چقدر خوشگلتر شده؟ ببین لباس محلی عربی، چقدر بهاش میآد؟ دختر همسایه است. تا بخواهی مهربان و هوشیاره! آنقدر عربی را خوب حرف میزنه که آدم حظ میکنه از حرفاش! فارسی هم بلده، فقط با لهجه فارسی رو حرف میزنه!» و من، با صدای ساز، آرامتر از پیش، دستهام را از آب سرخ رود، پر میکردم و بالا میآوردم اما سرخی میماند توی آب و من حرصم میگرفت، شاید بیشتر از صدای مادر!» ـ «حالا که پدرت آمده، میگویم دیگر از پس دخترت بر نمیآیم، خودت میدانی و دخترت! هنوز که هنوز است، از پسرها خون به دل نشدهام هیچ وقت، اما این دختر؟ آخر سرم را میخورد بسکه سرخود است. باران است، میدود توی کوچه که باران را دوست دارم! ابری است هوا مثل اجل معلق غیبش میزند. کجا؟ - هیچجا یوما، همین دم در، نزدیک آب هم نمیرم که پاکشک غرقم کند. و شبها، پر بود از راز رنگ و ستاره، آسمان پر میشد از ستارههای رنگی که شکلهای عجیب و غریب میشدند، میشدند یک کوهستان نور، شکل عوض میکرد. میشد: یک کوه آتشفشان که جای آتش، نور آبی از دهانهاش بیرون میزد. شکل عوض میکرد: میشد پدرم که تفنگش را نشانه میرفت به یک پازن، جای چشمهای پدر دو ستارهی روشن مینشست که سوسو میزدند، انگار باز و بسته میشدند چشمها، انگار نه، باز و بسته میشدند تا شلیک کند و خط گلولهاش ارغوانی شود و از کنار سر حیوان بگذرد و من دست بزنم و محکم دست بزنم تا ضربه بخورد به سرم محکم و صدای تودماغی لطیف برادرم بترساندم: روز اول مهر ١٣١٧، ناگاه بزرگ شدم. ماندم تا پدر بیاید و مرا برگرداند خانه خودش گفته بود. ماندم دم مدرسه. گرسنه بودم حسابی، میگفتم: پدر بیاید گرسنگی را فراموش میکنم، بگذار بیاید. اما نیامد، ظهر آمد و رفت، بعد از ظهر آمد و نرفت تا خیس عرقم کند و تنم را پر کند از عرق سوز اما پدر نیامد، هیچ کس نیامد. عصر، گریهام گرفت، تنها و غمگین، راه افتادم به طرف خانه، از کنار نهر آبه خانهمان را بلد بودم. بسکه گریه کرده بودم و چشم و چارم را با پشت دستها چلانده بودم، صورتم میسوخت، چشمهام میسوخت، دماغم تیر میکشید. دلم میخواست فقط گریه کنم. خیلی طول کشید تا خانه را پیدا کردم. غروب رسیدم خانه. پدر آنجا هم نبود. حلیمه و لطیف و سلیم، یادشان رفته بود که من دم مدرسه منتظر پدر ماندهام. چشم مادر که افتاد به من، تشرم زد: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|