خانه
>
کتابخانه
>
رمانِ ناتنی
>
ناتنی- بخش دوازدهم و پایانی
|
ناتنی- بخش دوازدهم و پایانی
چند ساعت طول میکشد؟ چند سال طول کشید؟ چرا همه چیز کشدار است؟ انگار سرم را فروبرده بودم توی حوض جکوزی. همه چیز در اطرافام داغ بود و غلغل میزد. وسط اتاق معلقام نگه میداشت. با مرگ آیا همه چیز از تعلیق بیرون میآمد؟ نازلی میگفت بدبینی عقل، خوشبینی اراده است. قرصها را توی مشتام گرفتم. نفسهای زهرا از عجله افتاده بود. دیگر میلی نداشت بدن را تازه کند، بدمد، بازبدمد، پُر کند و خالی کند، تمام کند و شروع کند. خسته بود. وقتی سوار تاکسی شدیم، از میدان آزادی تا خانه حرفی نزد. من هم هیچ نگفتم. حالت شوک داشت. بردماش خانه. میخواهم تنها باشم. بیست و چهار ساعت تنهام بگذار تا خودم را پیدا کنم. بعد از ظهر رفتم سراغاش. تنها رفته بود.
من مانده بودم. چند روزی بود که به شاگردها گفته بودم نیایند. حوصلهی درس نداشتم. شانههای خانه زیر بار سکوتی سنگین خم شده بود. گوشهای مینشستم و فکر میکردم یا اصلاً فکر نمیکردم. ذهنام از حادثهها جامانده بود. شب که میشد نازلی میآمد. کلید داشت. غذا میآورد. کنارم مینشست. دستهام را میگرفت. در سکوت من ساکت میماند. در سکوت من حضور داشت. تبادل میکرد. چیزی به من میداد، بی حرفی یا صدایی.
نازلی که میرفت، سکوت معنای تنهایی میگرفت. جهان در تنگنای من خلاصه میشد. فشرده شدم. بیرون نمیرفتم. در غیاب زهرا همهی اشیاء کلمه شده بودند. کوچه و خیابان سطر و صفحه بود. یک چیزی اندوه مرا از ترمینال جنوب تا میدان تجریش میکشید و چقدر این خیابان ولی عصر دراز بود. تمام این راهها یا با خود زهرا یا با فکرش طی شده بود. طی میشد. زهرا یک جوری خودش را روی تن شهر منبسط کرده بود. رنگ روشن پوستاش را روی ماتی دیوارها میدیدم. به چهارراه امیراکرم که میرسیدم، دستم با آهنگ نبضام میرقصید. سرم را که به طرف خیابان فرانسه برمیگرداندم، گُر میگرفت. خیابانها روی خاطرهای ورم کرده بودند. دیگر قم نمیرفتم.
قم پشت دیوارهایی از ترس پنهان شده بود. اولِ شهر، تابلو وزارت اطلاعات، منجنیقی بود که به ذهن مسافر تیر پرتاب میکرد. از همهی مردم میخواست اطلاعات خود را به ستاد خبری اطلاع دهند. هیچ کجای آن شهر پناه من نبود. در شهری که به دنیا آمده بودم، دوست نداشتم بمیرم. شومی، سایهی هر آدمی بود. با سماجت دنبالاش میکرد. همه چیز غریبه شده بود. نور زردی چشم را میزد. فلوتی در گوشام شروع میکرد به نواختن. زهرا در گالری سیحون نمایشگاه گذاشت. همه رفتند. نشست روی صندلی و به فضای خالی سالن خیره شد. نگاهام کرد. کنارش نشستم.
زهرا! دیگر تهران هم تهران نیست. ترس مثل سیل، دیوارهای قم را شکسته و دارد تهران را میگیرد. همان آخوندهایی را که قم زیر قبا و عبا میدیدم، توی تهران میبینم که عبا و عمامه را برداشتهاند و دارند خیابانها را زیر نگاهشان خُرد میکنند. کی بود که از صحن مسجد اعظم وارد دالان میانی شدم؟ بالای پلههای صحن حرم حضرت معصومه ایستادم. حجرههای اطراف حرم را دکههای میوه و سبزی فروشی کرده بودند. جلو دکهها زنها و مردهای زیادی ایستاده بودند؛ میوهها را وارسی میکردند، میخریدند، با هم حرف میزدند. لباسِ همه شبیه هم بود؛ کرباسهای تیرهرنگی به تن داشتند که هیچ کدام دوخته نبود. جلو کپههای هویج و هندوانه از همه جا شلوغتر بود. طبقهی بالای حجرهها، در بالکن، لباس و ملافه پهن بود روی رشتههای دراز تسبیح. کف صحن نه سنگ بود، نه سیمان؛ گِلِ سفید بود و آهک.
حوض هم خشک بود و پرِ نسخههای خطی کتابها با جلدهای پوست؛ سرنگون روی هم افتاده. در ایوان طلا، علما و مراجع تقلید، زانو به زانو، کنار هم، پشت به ضریح، نشسته بودند؛ عمامهها همه یک رنگ، سرخ. روی هر عمامه یاکریمِ چاقی نشسته بود. یاکریمها، با حوصله، یکی یکی پرهاشان را با نوک میکَندند و روی پای صاحبشان میانداختند. جلو یکی از کپهها دعوا بود. چند نفر روی هم ریخته بودند و معلوم نبود کی کی را میزند. چند لحظه که گذشت، پسر شانزده سالهای را از آن میان بیرون کشیدند که لباس کرباساش پاره پاره شده بود. خون روی صورتاش جریان داشت و سفیدی آهک را رنگین میکرد. روی زمین میکشیدندش. پسر نای ناله و فریاد نداشت. آوردندش تا حوض کتابها. پرِ همهی یاکریمها کنده و بدنشان مثل مرغ سلاخیشده بود.
یکی داشت سر پسر را به لبهی حوض میکوبید. یاکریمها نوکشان را فروکرده بودند وسط عمامهها و داشتند سر صاحبشان را نقر میکردند. سرخی عمامهها در پاشویهی حوض روان شد. صدای نوک یاکریمها با صدای کوبش سر پسر به لبهی حوض درهم قاطی میشد. یاکریمها هر نوکی که میزدند یک هوا چاقتر میشدند. یکی از کتابهای خطی را آتش زدند. یاکریمها سرعت نوکزدنشان را بیشتر کردند. حوض گُر گرفت. دست و پای پسر را گرفتند و انداختند میانِ شعلهها. علما از جاشان جُم نمیخوردند. دود کاغذ و گوشت راه نفسام را بست. چشمام هیچ چیز نمیدید. دلام جاکن میشد. از دالان میانی برگشتم به صحن مسجد اعظم. رفتم وسط صحن تا از آبخوری مسی آب بخورم. پیرمردی تنها، تکیه داده به آبخوری و سرش را در زانوهاش برده بود. زیر لب چیزی میگفت. آب ریختم توی پیالهای که وسطاش، مچ باز دست حضرت ابالفضل کاشته بود. سرش را برگرداند. جوان! برات از خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی میخوانم. سرش را میچرخاند:
اگر این ترانههایی که نگفت سرو مستان
بشنید آسمانام که طبیعت است آنجا
به صدای کور زهدان نشکست آنجا
حیران نگاهاش میکردم. سرش را گذاشت روی پاهام. دستام را روی گونهاش کشیدم. این تنها فضای امنی بود شاید که زهرا میتوانست پیدا کند. باقر گفته بود میآید تهران. گفته بود خسته است. کسی جرأت ندارد با او حرف بزند. همه از او پرهیز میکنند. میگفت این خیلی دردناک است که آدم لوازم التحریری داشته باشد، اما نتواند بنویسد. آن آخوند ریش ستاری لبادهپوش میگفت باید مواظب رفتارم باشم. با دندانهاش نگاهام میکرد. دندانهای طلاییاش زیر درخشش آفتاب مثل گنبد براق بود. نور تندی پلکام را خراشید. نازلی پنجرهی اتاق خوابام را باز کرد. هر کاریش میکردم شب روی تخت بخوابد و من روی کاناپه، قبول نمیکرد. بالش و ملافهاش را از روی کاناپه برداشت و توی کمد گذاشت. لباس پوشید. آمد روبهروم. دستام را گرفت. در چشمهام نگاه کرد. مهربانی پاشید. گونههام را بوسید. شب زودتر میآیم. چند روزی هم سرکار نمیروم. همینطور که روی تخت دراز کشیده بودم بغلاش کردم. من خوبام نازلی! اینقدر نگران من نباش.
در را بست. تلفن زنگ میزد. گوشی را که برداشتم کسی گفت فؤاد! قلبام لرزید. صدای زهرا بود. هق هقی از سوراخهای گوشی تلفن تبخیر میشد. زُل زدم به پوست برگشتهی سطحِ میزِ چوبی مطالعه. زهرا! زهرا! صدا در گلوی گوشی مچاله میشد.
فؤاد! خودت هستی فؤاد! من منیژهام. سرم روی تنام آویزان شد. همیشه زهرا با من از تو حرف میزد. زهرا از خانوادهاش فقط با منیژه ارتباط داشت. صدای گریهی آراماش، دستهام را خیس میکرد. میخواهم ببینمات. تو تنها چیزی هستی که از زهرا مانده. نمیدانم. شما کجا هستید؟ تهران. نازلی غروب آمد. چند کتابی را که از روی کاتالوگ برای سفارش دادن علامت زده بودم، خریده بود. روی میز گذاشت. باز هم که توی فکری فؤاد! یک کمی به خودت رحم کن. مادرم همهاش نگران توست. میخواست امشب بیاید و تو را ببیند. گفتم اول به خودت بگویم، ببینم آمادگی داری یا نه.
چراغ آشپزخانه را روشن کرد. دنبالاش رفتم. منیژه امشب میآید اینجا. سماور را روشن کرد. کدام منیژه؟ شاگردت؟ خیلی خوب است. باید کم کم کار عادیات را شروع کنی. نشستم روی صندلی آشپزخانه. همینطور تنها در خانه بنشینی که چیزی حل نمیشود. بریدم حرفاش را. شاگردم نه، خواهر زهرا. تند برگشت. صورتاش برافروخته شد. برگشت. دور خودش میچرخید.
در را که باز کرد، منیژه با تردید پاش را در آپارتمان گذاشت. این طرف و آن طرف نگاهی کرد. دنبال زهرا میگشت؟ زهرا چقدر پیر شده بود. به اندازهی خودش و منیژه پیر شده بود. مستقیم به سمت من آمد. در آغوشام که افتاد، به نازلی اشاره کردم آب بیاورد. گریهاش را میخورد. نازلی میترسید گریهی منیژه مرا با خود ببرد. از بهشت زهرا میآمد. سرم سنگی شده بود و از سنگینی گردنام را میشکست.
تو را به خدا از زهرا حرفی نزنید. ساعدش را روی میز گذاشت و سرش را جلو آورد. من این جا آمدهام تا تو چیزی بگویی. هر بار به زهرا و دخترش فکر میکردم، بدنام ذوب میشد. وقتی زهرا میپرسید از دخترش چه خبر دارم؛ آب میشدم، از خشم، شرم، ناتوانی و این همه احساسِ بدبختی که روی شانههای ما افتاده بود. احمد نمیگذاشت حتا مادرم بچه را ببیند. رضا نمیگذاشت مادرم تهران بیاید و زهرا را ببیند. مادرم، زمینگیر شد. زهرا توی خانه، روح شد و همه جا حضور داشت. اسماش را کسی جرأت نداشت به زبان بیاورد. پیشانیاش را روی دستاش گذاشت.
منیژه خانم! همه چیز تمام شد. نازلی شانههای منیژه را زیر انگشتهاش گرفت. میخواهی برات برقصم؟ زهرا به شوخی میگفت، وقتی میدید توی هم رفتهام. من رقص انگشتهات را دوست دارم. پشت بوماش نشست و شروع کرد به کشیدن زنی که میرقصید. خطها با صلابت اندامِ یک زن روی بوم لرزیدند. رنگها چنان در هم فرورفتند که زنانهگی بوم را جان میدادند. زنی شد که از پلهها پایین میآید. پایین میآید و پایین آمدناش اندازه ندارد. فکر میکردم زهرا هنوز هم دارد نقاشی میکشد، با این تفاوت که دیگر کسی نقاشیهاش را نمیبیند، من نمیبینم.
شاید بتوانم خیال کنم دستهاش را، که دکمههای کلاویهی پیانو روی بوم را فشار میدهد. منیژه و نازلی با موسیقی میرقصیدند. سرم را پایین انداختم. چیزی با سرم پایین افتاد. سنگین شدم. سرم را بالا گرفتم. چشمهام به تابلو رقص این دو زن سنجاق شد. دو بال، قلبام را باد میزدند. زنها با رقصیدن درکشان را از تن نشان میدادند. با صدای خوردن بلوری به دندانهام، چشمهام را باز کردم. آب بخور فؤاد! نازلی یک دستاش به لیوان بود و دست دیگرش روی سرم. با انگشتهاش موهای مرطوبام را شانه میکرد. منیژه دستمالی از جعبهی روی میز بیرون کشید. رفت کنار پنجره ایستاد. سحر پشت شیشههای اتاق عرق کرده بود.
انگلیسی و عربی درس میدادم. چند ماهی بود که لیسانسام را گرفته بودم. دیدار نو را بسته بودند. سردبیرش را یازده ماه در انفرادی نگه داشتند. بچههای تحریریه همه پخش و پلا شده بودند. پنهان شده بودند. همه ترسیده بودند. همه هستها بود شده بود. فعل ماضی، حقیقتِ زمانِ حال شده بود. همه چیز زود تمام شده بود. شروع نشده تمام شده بود. همهی ما نیمهکاره شده بودیم. ترس مثل اکسیژن توی هوا جولان میداد. هر کس به اندازهی خودش تنها بود.
دوست داشتم تلفن بزنم به نیوشا. بگویم بیاید این جا. برام حرف بزند. خیلی وقت بود ندیده بودماش. دیگر مطب نمیرفت. خانهاش را هم عوض کرده بود. همه نشانیهاش را گم کرده بودم. همه چیز را گم کرده بودم. صِدام به هیچ چیز نمیرسید. توی گلو فرومیرفت. برمیگشت به حنجرهام میکوبید. طعم بستنی هنوز توی حلقام لیز میخورد. زود از کافه زدم بیرون. خیابان از هر دو طرف خالی بود. برای چه ژنوویو این وقت شب مرا این جا آورد؟ چقدر این زن عجیب بود! چهرهاش داشت در ذهنام محو میشد. به طرف ایستگاه تاکسی راه افتادم.
طاقت پیاده رفتن تا هتل را نداشتم. هر قدمی که برمیداشتم، دلم پیچ تندی میخورد. پشتام تیر میکشید. ضربهای فرود میآمد به اولین مهرهی کمرم. مهرهی اول مثل چکش میکوبید روی مهرهی دوم و همین طور میآمد تا آخرین و کوبیدهترین مهره. کنار پیادهرو نشستم. پاهام را دراز کردم. سرم افتاد روی سینهام. صخرهای روی سرم میچرخید. پودر سفیدی شبیه آرد گَز، جلو چشمهام معلق بود. داشتم بالا میآوردم. چیزی از درونام کَنده میشد. تپش قلبام را در تاریکی میدیدم. با همهی قدرت فریاد کشیدم. تمام گاوهای جهان توی سرم نعره میکشیدند. شیشههایِ مغازه پشت سرم مثل بید میلرزیدند. سنگینیِ بهمنی از روی سرم سُر خورد به طرف پاهام.
به زانوهام که رسید، نفسی کشیدم. فریادم به ناله بدل شد. کمی سبک شدم. سنگفرش خیابان، پاهام را قلقلک میداد. شروع کردم به خندیدن، قاه قاه خندیدن. فؤاد! مگر دیوانه شدهای؟ نه نازلی. فکر میکنم نسلِ من غذای مسمومی است در معدهی اینها که دارد دل و رودهشان را به هم میزند. میخواهند بالا بیاورند. پس چرا میخندی؟ باید بروی.
همه دوستانام زیر نظر یا زیر بازجویی بودند. نازلی صداش را پایین آورد. تو را هم میگیرند. برای تو بس است دیگر. کارهای سفارت و پذیرش دانشگاه را انجام داد. خودش همه چیز را فروخت و پول جور کرد. گفت مادرش دوست دارد به من کمک کند تا بروم درس بخوانم.
در مهرآباد فقط نازلی بود و مادام هلنا. مادام هلنا دورتر ایستاد تا تابش نمناکِ چشمهاش را از من دریغ کند. نازلی دستهای مرا محکم گرفت. عمر آدم خیلی کوتاه است نازلی! نسبت به چی؟ وقتی برای آخرین بار بوسیدماش، گونههاش تکهای از تمام وطنی بود که برام باقی ماند. به راننده گفتم برود هتل. ساعت شش صبح بود. کریستیانا هنوز خواب بود. لبهاش را بوسیدم. لُپهاش گل انداخته بود. آرام کنارش دراز کشیدم. دستاش را از روی شکماش برداشتم و دست خودم را گذاشتم.
صدای عُق زدن میآمد. پلکام پرید. درِ دستشویی را با دلشوره باز کردم. سرش را در کاسهی دستشویی فروکرده بود. دستاش را بلند کرد. چیزی نیست. نگران نباش. موبایل زنگ زد. از بیمارستان بود. پاتریسیا زاییده بود؛ یک دختر. به پرستار گفتم تا یک ساعت دیگر میآییم.
کریستیانا صورت خیساش را توی هوله بُرد. خندید. بالُنِ شیطنتی از روی لبهاش بالا میرفت.
|
|
نظرهای خوانندگان
نسخه PDF رمان ناتنی کی عرضه می شود؟!
-- احسان ، Sep 10, 2008آیا داتسان های دگیر نیز به شکل PDF منتشر خواهند شد؟!
--------------------
زمانه: این کتاب بزودی به صورت نسخه آنلاین و پی دی اف منتشر می شود. فعلا در دست طراحی و بازبینی است. همه کتابهایی که به صورت پاورقی در کتابخانه منتشر می شود هم نهایتا به صورت نسخه آنلاین آماده سازی و منتشر خواهد شد.
آقای خلجی بسیار ممنونم از اینکه این رمان را در اینجا در دسترس قرار دادید. بسیار جذاب و خواندنی بود. شخصیت های زن داستان، زمان بندی و گفتگوها، همه و همه عالی بودند و بسیار به واقعیت جامعه نزدیک بود. خواندن این کتاب رو به بسیاری از دوستانم در ایران توصیه کردم. منتظر کارهای بعدی شما خواهم بود.
-- پریزاد ، Sep 28, 2008باز هم ممنون.