خانه
>
کتابخانه
>
رمانِ ناتنی
>
ناتنی-بخش یازدهم
|
ناتنی-بخش یازدهم
من که خودم از هیچ چیز سر درنمیآوردم. برگشتم قم. روز عاشورا بود. خیابانها پر بود از صدای سِنج و طبل و نوحه و سایهی مُعَلَّقِ عَلَمها. تا رسیدم، درِ حجره را بستم تا سر و صداها را نشنوم. دو سه پاکت نامه انداخته بودند توی حجرهام. پاکت بزرگی هم بود. مجلهی دیدار نو مقالهی مرا چاپ کرده بود: «نظریهی صدق در فلسفهی ابن سینا/ مقایسهای تطبیقی».
اگر طلبهها میفهمیدند که من امروز را در حجره ماندهام، خیلی بد میشد. رفتم آب بیاورم برای سماور. مدرسه خلوت بود. توی پلهها طلبهای نشسته بود و سرش را انداخته بود پایین. آفتاب یک راست مغز سرش را هدف گرفته بود. طلبه جوان بود، اما موهای سرش به سفیدی میزد. شمایید آقا؟ با چشمهای نیمهباز و سری کج به من نگاه میکرد. توی این گرما نشستهاید در آفتاب؟ چه کار کنیم آقا؟ سایهاش هم خیلی فرق نمیکند.
خسته شدهایم. دوازده سالی است که توی این حجرهها هستیم. بهترین سالهای جوانیمان همینجا پوسید. از خودش با ضمیر جمع حرف میزد. تنها کسی بود که گاهی میآمد پیش من و درد دل میکرد. یک بار آمد در حجرهام و با صدایی خفه و پایین گفت آقا من نوار شجریان زیاد دارم. یواشکی گوش میکنم. اگر میخواهید برایتان بیاورم. هر موقع نوار جدیدی از شجریان پیدا میکرد با ذوق و شوق به من میرساند. آقا وقتی میخواند ما احساس عجیبی میکنیم.
خوب چرا نمیروی یک جای دیگر؟ کجا برویم آقا؟ نمیخواهیم برویم پُستی بگیریم. ما نمیتوانیم قاضی شویم یا برویم ارتش، عقیدتی سیاسی. این همه درس خواندیم، حالا برویم کارمند دولت شویم؟ خوب چرا آمدی حوزه؟ نمیدانیم آقا. فکر میکردیم میآییم نورانی میشویم. از وقتی دیدیم همهی معلمهای اخلاق، مواجببگیر دولت شدهاند، دلمان گرفته. سرخورده شدهایم آقا! حالا برایمان از عرفان همین صدای شجریان مانده. صدای موزیک بلند بود. کافه شلوغ بود؛ پر از دختر و پسر. من و ژنوویو پشت میزی در انتهای کافه نشستیم. میخواهید یک بستنی بخوریم؟ از قهوه خسته شدیم.
ژنوویو نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. لای دستهاش نگه داشت. آرایش موهاش به هم نخورده بود؛ همانطور بود که سر شب توی لابی دیدم. من میروم دستشویی. اگر گارسُن آمد، برای من بستنی سفارش بدهید. ژنوویو که رفت، سر و صدای اطراف بیشتر گوشام را پُر کرد.
چقدر این شهر زنده است. هر وقتِ شب، همه چیز در دسترس است. بیرون خانه، خیابان، کوچه، کافه و مغازه جزیی از جهان آدمهاست. روبه روی همین کافه، کتابفروشی شبانهروزی است که میشود در کافهاش نشست و تا صبح کتاب خواند. شب پاریس بستر هوس آدم است. معنای سکونت در این شهر فرق میکند. واقعاً سکونت در همهی شهر است، نه فقط در چاردیواری خانهای که اینجا داری. نزدیک صبح رنگ جنونآمیزی روی شهر مینشیند. هوا تاریکِ تاریک نشده بود. صدای اذان پهنهی آسمان را پوشاند. پدرم گفت وضو بگیر با هم برویم مسجد، نماز جماعت. وارد مسجد که شدیم، دیگر پدرم را ندیدم. مردم به جای آنکه پشت سرهم بایستند، در صفوفی دایرهوار گِردِ یک بلندی تکبیر بستند. در آن میانه، یحیای پیغامبر بود ایستاده با ردایی سپید، دستها بر آسمان بُرده. زنان و مردان در هم و با هم به او نظر بردوخته بودند که بانگاش زیر گنبد و گردون میپیچید. یحیای پیغامبر سر نداشت و از جای بُریدگی شمشیر بر گردناش، دَمِ اَحمری میجهید که با آوایش بالا میرفت.
در ایستادهگان فرونگریستم. صورتکهایی بر چهره انداخته بودند که هیچ یک از هیچ کدام بازشناختنی نبود. پاهایم در گِلی سرخ فرومیرفت که آغشته به بویناکیِ تن بود. یحیا صورت نداشت تا بر خاکِ سجده بگذارد و آن دیگران نیز با صورتک، روی سجده نمییافتند. گِل تا به زانو برآمد که بر سنگی کنارهی در نشستم. صلاتِ غریب آنان تمامی نداشت؛ که قیام بود بیهیچ قعودی و تکبیر بود بیهیچ تَشَهُّدی. میلرزیدم. صدای تلفن در گوشم میلرزید. دست زهرا روی سینهام بود. تکانام داد. با چشم بسته، دست بردم روی میز کنار تخت و گوشی را برداشتم. مادرم بود. حال پدرم خوب نیست. پاشد نشست. اتفاقی افتاده فؤاد؟ باید بروم قم. کی این قمهای تو تمام میشود؟ هر وقت اسم قم را میآوردم، قیافهاش درهم میشد. یک نگرانی پوست صورتاش را جمع میکرد؛ درست مثل وقتی که اسم اصفهان به میان میآمد. در بستر افتاده بود. شصت و پنج سال گذشت. دکتر چشمهاش را بست. دیگر تمام شد. قلب مکثی ابدی کرد.
صورت پدرم بالای سرش، روی دیوار، در قاب بزرگی نشسته بود. گوشهی راست دهاناش دیگر کج نبود. در عکس هم کج نبود. پشت سر من، روی دیوارِ روبهرو آینهای بود که عکس پدرم را بازمیتاباند. وقتی برگشتم دیدم گوشهی راست دهان پدرم در آینه کج شده. مادرم خاموش گریه میکرد. بغلاش کردم. چقدر سبک شده بود. تنها شد. از خانه بیرون زدم. با آنکه روز تعطیل نبود، شهر خلوتی روز جمعه را داشت.
همهی شهر فقط یک کیوسک روزنامهفروشی داشت؛ اول خیابان چهارمردان، پشت به حرم. البته نه کیوسک بود و نه مغازه. در اصل آبمیوهفروشی یک در دو متری بود که بخشی از پیادهرو را هم میگرفت. خیلی از مجلهها را اگر میخواستی نمییافتی. باید به اصغرآقا میگفتی تا اگر به تو اعتماد میکرد از لای جعبههای میوه بکشد بیرون و دستات بدهد. چشمام روی مجلهها بود که طلبهای جلوم را گرفت. لباده پوشیده و ریشهاش را هم تقریباً ستاری زده بود. میخواهم با شما حرف بزنم. مجله را انداختم روی کپهی روزنامه کیهان. شما؟ من موسوی هستم.
بعضی اسمها از فرط رواج کسی را معرفی نمیکند. دربارهی چه موضوعی میخواهید با من صحبت کنید؟ فقط خواستم بگویم مواظب رفتارتان باشید. کدام رفتار؟ شما خودتان بهتر میدانید. دوستان میخواستند با شما برخورد کنند، اما تصمیم گرفتیم اول به شما هشدار بدهیم. اگر ممکن است بفرمایید مواظب کدام رفتارم باشم و چه جوری؟ ببینید. اینجا شهر قم است. خودتان هم میدانید که هر کس دست از پا خطا کند، دهناش را خُرد میکنیم. دهناش باز شده بود و دندانهای طلاش مثل ارّههای آبمیوهگیری صدا میداد. شما حساب کار دستتان هست. همین قدر بگویم که ممکن است دفعهی بعد نرمشی در کار نباشد.
کدام حساب؟ کدام کار؟ ماه بعد که رفتم مدرسهی فیضیه شهریه بگیرم، مُقَسِّم گفت شما شهریه ندارید. یعنی چی شهریه ندارم؟ دفتر را به سرعت ورق زد و کلّه کشید. نفر بعد. مدرسه پُر از صف بود. مقسمهای شهریه دو به دو، جلو یک حجره نشسته بودند. روی میز دفتر بزرگی مثل دفتر ثبت باز بود. آخوندی که پشت میز نشسته بود، اسم طلبهای را پرسید و بعد در دفترش جستوجو کرد. بلند گفت دویست و پنجاه تومان.
جلو اسم و زیر ستونی که مال ماه ذیالحجة بود علامت زد. آخوندی که کنار گونی پول نشسته بود، دستاش را فروکرد و یک بسته پول شمرد و به طلبه داد. مقسمها سه روز اول هر ماه قمری را شهریه میدادند. طلبهها از این حجره به آن حجره میرفتند و در صفی دیگر میایستادند تا شهریهی این ماهِ آن یکی مرجع تقلید را هم بگیرند. حیاط مدرسه، سه روز را پشت این صفها سپری میکرد. کتابخانهی مدرسه تعطیل میشد و برنامهی درسی هم تا اندازهای به هم میخورد. نشستم لبهی حوض و دیدم تمام شد. حتماً مقسمهای دیگر هم همین را خواهند گفت.
از مدرسه زدم بیرون. سرم را بالا گرفتم. گلدستههای حرم مثل نردبانی تا آسمان بالا رفته بودند و من این پایین بودم. رفتم مدرسهی دارالشفاء. خالی به نظر میآمد. حجرهها و ساختمانهای اطراف متروکه و مخروبه بودند. باد میآمد و میپیچید زیر ردای من. بادبادکی بودم که به زمین گیر کرده باشد. همه وجودم تکان میخورد. حیاط پر بود از غازهای سیاه که هراسان و مضطرب از این سوی حیاط به آن سو میدویدند. قال و قیلشان روی صورت مدرسه سیلی میزد. حیاط مدرسه با آن ویرانیاش تمامی نداشت. هرچه سرعتام را بیشتر میکردم به آخرش نمیرسیدم.
از مدرسه رفتم کتابفروشی آقای بیدار. بیشتر کتابهاش فلسفی بودند. آقای بیدار با همان چهرهی همیشهگیاش ایستاده بود، ولی زهرخندی بر لب و شرمی بر صورت داشت. قفسهی کتابها را نگاه میکردم. اما به جای کتاب، قفسه پر بود از جعبههای کثیف میوه که نامرتب، کنار هم و روی هم ریخته شدهاند. تنها آن بالا، یک چند کتابی مانده بود که از شیرازه درآمده بود. نگاهام به همان کتابها بود که بیدار شدم. هنوز هوا روشن نشده بود. سماور را به برق زدم و کنارش نشستم. سردم شده بود. بستنی داشت آب میشد. ژنوویو نیامد. پاشدم. روی انگشتهای پا ایستادم و دیدی زدم، مگر بین این همه آدم پیداش کنم. نبود. نشستم. قاشق را گیراندم به بستنی. تو چطور میتوانی این قدر راحت از اعدام دوستات حرف بزنی، بعد هم بنشینی و بستنی بخوری؟
زهرا چنان با مشت میکوبد روی میز رستوران که دخترش میزند زیر گریه. احمد میگوید دوست صمیمیاش حمید را امروز در زندان سپاه اعدام کردند. وقتی زهرا برام تعریف میکرد، چشمهاش بریان شده بود. نیم ساعت پیش تلفن زدند. گفتند بروم سر چهارراه ابوریحان، جلو پمپ بنزین. خودشان را معرفی نکردند؟ نه. من هم میآیم. خواهش میکنم فؤاد! گفتند به نفع خودت است که تنها بیایی. آنها حتماً تو را میشناسند. وضع بدتر میشود، هم برای تو، هم برای من.
آخر من و تو که مبارز سیاسی نیستیم. هیچ کاری هم نکردهایم. سکوت کرد. تو خودت میدانی چه کردهای. من هم میخواستی چه کار کنم بدتر از طلاق از احمد. اگر تو را دوست دارد، چرا حالا که طلاقات داده، این طور اذیت میکند؟ تو هم اصول دین میپرسی فؤاد! من چه میدانم. گوشی را که گذاشتم، سیگاری آتش کردم. بوی گندی توی سرم پیچید. داشت خفهام میکرد. سیگار را از لبام برداشتم. فیلترش را آتش زده بودم.
دو سه ساعتی که گذشت، زنگ زدم. کسی گوشی را برنمیداشت. گفته بود به محض برگشتن خبر میدهد. اما طاقت نداشتم. پنج دقیقه به پنج دقیقه زنگ میزدم. ساعت پنج صبح شد. حالا سیزده ساعت بود که از زهرا خبری نداشتم. هر فکر احمقانهای به ذهنام میآمد و از پشت پلکها خنجر میکشید به چشمهام. قطعاً نمیخواستند زهرا برود و دوباره با احمد زندگی کند. زهرا کار خاصی هم نمیکرد. فقط نقاشی میکشید. نقاشی درس میداد. پس از جان او چه میخواستند؟ لابد مشکل، من هم نیستم؛ و گرنه چرا مرا نمیگرفتند؟ زهرا که درست حرف نمیزند، آدم چیزی سر دربیاورد. به هیچ کس هم نمیشود زنگ زد، خبری گرفت، خبری داد؛ حتا درد دلی کرد.
اینها چه کار دارند میکنند با ما؟ تلفن زنگ زد. من نزدیک میدان آزادی هستم. همین الان مرا رها کردند. هیچ پولی ندارم تاکسی بگیرم. صداش نمیلرزید. حالت کسی را داشت که تمام بدناش را لخت کرده تا جای تازیانهها و تاولها را نشان دهد. نه شرمی در صداش بود نه وقاحتی. بیباکی کسی را داشت که دیگر چیزی برای از دست دادن یا پنهان کردن ندارد. پس چرا ژنوویو نیامد؟ نکند گذاشته رفته؟ دستشویی که این قدر طول نمیکشد.
گارسن را صدا کردم. همین طور که پول میز را میدادم، پرسیدم شما خانمی را که کنار من نشسته بود، ندیدید؟ نگاه کرد به کنار من. کنار شما؟ بله، همین جا. دستام توی هوا ماند. کنار من هیچ صندلی نبود. گارسن خندید. شما حالتان خوب است؟ بستنی داشت حالام را بد میکرد. سرم تنوره میکشید. درِ خانهی مادام هلنا را زدم. سرش را از پنجره بیرون آورد. بیا بالا. زهرا نیست؟ نه، حالا بیا بالا. نازلی کم کم پیداش میشود. صداش صاف نبود. لرزشی مبهمی داشت. سرش را زود از پنجره دزدید. دلشوره ریخت تا پایین زانوهام. سنگینی پاهام، پله را خسته میکرد. خودم را بالا میکشیدم.
درِ آپارتمان را باز کرد. صورتاش پف کرده بود. با آن برآماسیدگی میخواست چیزی از من پنهان کند. مادام اتفاقی افتاده؟ چشمهاش را برگرداند. زیر لب گفت نه، بیا تو. من سمت اتاق رفتم و او سمت آشپزخانه. خیلی طول داد. انگار نمیدانست من چی میکشم. بیست و چهارساعت گذشته چهطور گذشته بر من. از توی اتاق داد زدم زهرا بیرون که نرفته، چون به من گفته بود میخواهد چند روزی خانه بماند. صدام توی گلو میپیچید. با سینی چای آمد. چشمهاش تر بود. دلم به غارت رفت و آشوب شد. فؤاد جان!
سینی را روی میز گذاشت. چرا همه با سکوتشان دارند مرا متلاشی میکنند؟ تا نشست، از روی مبل پاشدم و رفتم جلوش، روی زمین، زانو زدم. مادام چی شده؟ راستاش را بگویید. آرنجاش را روی دستهی مبل گذاشت و صورتاش را با دست پوشاند. امروز بردنش. بردنش؟ کجا بردنش؟ آب بینیاش را بالا کشید و بی آنکه نگاهام کند دستام را گرفت. فؤاد جان بنشین چایات را بخور. نه مادام، بگویید کجا بردنش؟
فؤاد جان! تو خیلی جوانی. هنوز باید زندگی کنی. زندگی هم سخت است. باید تحمل داشته باشی. کلمههاش دور گردنام میپیچید و خفهام میکرد. مادام هلنا! میگویید زهرا را کجا بردهاند یا نه؟ من دیر فهمیدم. رفتم سری به او بزنم، دیدم درِ زیرزمین بسته است. نفساش درنمیآمد. بین حرفهاش سکوتی خیس جاری بود. از جاش بلند شد. چرخی زد. دستاش را به دیوار گرفت و پشت من ایستاد. کمر مادام هلنا خمیده شد. پیشانیاش را گذاشت روی دیوار. هیچ موقع در را نمیبست. هرچه مشت کوبیدم، در را باز نکرد.
نگران شدم. شیشه را شکستم. روی دو پاش افتاد کنار دیوار. به سرعت طرفاش رفتم. مادام هلنا دستهاش را پُرِ هق هق کرد. کلمهها را با لهجهی گریه در دهاناش میشکست و بیرون میریخت. دیدم کیسهی زبالهای روی سرش کشیده و بند هولهی حمام را دور گردناش بسته. جیغ کشیدم. همسایهها را صدا کردم. صدام درنمیآمد. چشمهام دیگر نمیدید. همه جا ساکت شد. فؤاد فؤاد... صورتام سوخت. نازلی به صورتام کشیده میزد. چشمهام را به طرفاش برگرداندم. صورتاش خیس بود. چشمهاش داشت میجوشید. لیوان آبی را که دستاش بود روی زمین گذاشت. مانتوش را مثل تکهی آتشی به تن چسبیده، کَند و انداخت آن طرف. صدام روی خشکی گلوم میخراشید. یعنی زهرا مُرد؟ دشنهای روی حلقام کشیدند و تا پایین سینهام را دریدند. دستهام را گرفت. فؤاد! تو که خیلی قوی بودی! خوبی فؤاد؟ با دست اشاره کردم. کنارم نشست. پهلوش را به پهلوم چسباند. آرام گفت خیلی آرام مرد. مرگ را مزه مزه کرد. زهرا یک بار به من گفته بود بهترین نوع خودکشی خفهگی است، چون مرگ را ذره ذره میچشی.
سرم را برگرداندم طرف پنجره. پلههای زیرزمین، طبقات گور به نظر میآمد. طلوع بود یا غروب که داشت مینشست روی پنجره؟ هرچه قرص توی جیبم بود، بیرون آوردم. همهی کشوها را باز کردم. دنبال یک حب قرص، همه چیز را به هم میریختم. کتابها را این طرف و آن طرف میگذاشتم. میز مطالعه را پر کردم از قرص. سمفونی پنجم بتهوون را خاموش کردم. خانه ساکت شد. سرم اما هنوز گیج میرفت. تلویزیون روشن بود، ولی صدا نداشت. زهرا هیچ تلاشی نکرده بود برای اینکه حتا ناخنی روی کیسهی زباله بکشد. باقر هم انگار وقتی نفس آخر را میکشید، نوک پاهاش روی زمین کشیده میشد.
|
|