خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > کتاب تازهی زمانه: با خلخالهای طلایم خاکم کنید | |||
کتاب تازهی زمانه: با خلخالهای طلایم خاکم کنیدمحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.com «با خلخالهای طلایم خاکم کنید» نوشتهی محمد ایوبی، رمان جدید کتابخانهی رادیو زمانه است که به تدریج منتشر میشود و در نهایت نسخهی الکترونیکی آن نیز در اختیار دوستداراناش قرار میگیرد. برای شروع، یادداشت نویسنده برای انتشار رماناش در رادیو را میخوانیم و بعد متن فصل نخست داستان «با خلخالهای طلایم خاکم کنید.» پس از سالها وسواس و چانه زدنها با متن رمان. «با خلخال های طلایم خاکم کنید» بازتاب یا روشنتر بگویم غده ای آزارنده و گلوگیر یا بسط عقده ای است که ازدهه ی ۳۰ تا ۴۰، من جوان را سخت آزرده می کرد، این عقده که ازبرخورد سنت هایی کهنه و نابجا با مدرنیته پیش می آمد به شدّت ضد انسان و آزادی او بود و مخصوصاً درفشار و زورگویی به دخترها خود را نشان می داد، روح و روان انسان آزاد را، شرحه شرحه می کرد و بیزار در گردونه ای می افتاد که دست قدرت، قدرتی ابلهانه اما زورمدار و زورمند آن را می چرخاند و نابود می کرد یا به طریقی مادی او را خنثا و بیاعتنا می نمود. قصد اصلی صیادان آزادی و آزادگی انسان که معمولاً پس پرده پنهان بوده اند و به تمام زبان ها تکلم می کرده اند در نهایت استعمار و استحمار ملت های کوچکتر بوده که متاسفانه آحاد اندک همان ملت های کوچک، اندیشه و اندیشه ورزی را شناس نبوده اند، چرا که از کتاب ومطالعه عین طاعون گریزان بوده اند واین یکی ازعلل دورماندنشان ازاصل پرمایه خویش بوده که معمولا ً روزگاروصل را جویا نشده اند. برای همین «با خلخال های طلایم خاکم کنید» را که سخت عزیز می دارم و بیشتر ازدو دهه با آن و آدمهایش، راه رفته وسخن گفته ام تا با آنها و اشیاش هم به تفاهم رسیده ام، در اختیارسایت زمانه قراردادم تا خوانده شود و میزان آیینه گی خود را نشان دهد، چرا که امروز به این جهان مجازی انسان، به دلیل رجوع فراوان و ﻧَفَس به ﻧَﻔَسش دادن اعتباری بقاعده بخشیده است. با این امید که کاربران بسیار رادیو زمانه از هر نسل و زمان و مکان، این رمان را دقیق بخوانند و دقیق تر ایرادهایش را با من ِ نویسنده درمیان گذارند. با محبت فراوان ـ محمد ایوبی
اگرلطف کنید... آن چه مسّلم است هر نام خاص مثل تمام اسم های خاصی که دراین داستان آمده، واقعی اند.
من ای شیفته، چند بی قراری؟ یكی، جایی، در تاریكی، یا روشنایی، گفته است: «مرگ!» انگارگفته باشد: این ها، حادثه اند، لكن، حادثه، میآید و مشبك میكند هستی آدمی را، یا آدمی را كه چشم به راه ایستاده، راه كجا باشد؟ به كجا بینجامد؟ همه ی این ها، آری دقیقاً، نك پوتین كوبیدن است بر برف! برخاك! بر هر چه تو بگویی. من، همین تازگی ها طبقهی اول خانهای را – با مكافات البته – اجاره كردهام آپارتمان دوطبقه است، عین هم. طبقهی اول دراختیارصاحب خانه است، عجیب اینكه صاحب خانه، زنی است، خودش می گوید ۵۴ ساله، مردگریز، تنها با گرفتاری های خودش. من هم آدمی هستم زن گریز- تا اجارهی این آپارتمان كه بوده ام، زن گریز، تنها و خسته، شاید همین خستگی نشانهی من باشد. حالا چرا حرفهایم را مثل كاه، بله، درست مثل كاه، در باد، میچرخانم؟ من كه میتوانم – لااقل فكر میكنم كه میتوانم – حرفهایم را درباد موجودیت بدهم؟... [وقتی بیدارشد ، دید تبدیل شده است به حشرهای عجیب ونبوده!] یكی، چقدرحرف زد تا بگوید عموی من است. یكی چقدر گریه كرد تا قبول كنم دایی ناتنی من است. یكی چقدر محكم محكم روی رانش كوبید تا بگوید «هیچ تعارفی ندارم!» حس كردم، مرگ، تنها وآسیب پذیرم كرده است. حس كردم این پوزخند تمسخرمرگ است كه بارها، گفته ام: از مرگ نمیترسم و با تمسخر پاسخم داده است كه: او این بی پایان، مرا كجا خواهد برد؟ دختر، خیره است به جایی كه تاریك می زند و جز سیاهی هیچ نمی بیند. می خواهد ببیند، لكن نمی بیند . برای همین پلك های نازك را می بندد وغرق تاریكی می شود بظاهر. حالا درصحن گسترده ی تالار، شكوه نور همه را خمانده است و دختر، جایی در گمنامی تاریك است. نفس تازه می كند. دختر گیج و ویران است. ناخواسته شاید صداش بالا می گیرد: - «نه ، چه بدانید ویرانی یعنی چه؟» می دانیم! می دانیم، می دانیم، می دانیم، می دانیم .... این صدای دلهره آوركه می گوید می داند، همه جا را زیر تسلط گرفته است. دختر، سرمی اندازد پایین: من؟ می گویند، كسانی كه دراین زندگی، نه تخت وتاجی دارند، نه اریب و گودالی! من؟، من اما زیر تخت تنگ و ترش، زیر تخت جمع و جور خیاطی مادرهستم! كی؟ نه نمی توانم. جمع و مچاله ام در خود، زیر میز، میز كوچك و جمع و جور خیاطی. گوشهام كار می كنند انگار. پدر می گوید «ببین دختر عمو! یادت باشد كه همه چیزها را به هم زدی! خود تو همه چیزها را به هم زدی! حالا نه چرخ گوشت كار می كند، نه مته، نه هم... بله همان لانه ی پرستوها. فقط زیرش نزنی دخترعمو!» با طناب پوسیده رفتی به چاه، مرا هم كشاندی با خود، البته خوب كردی! دور از جانت، تو نباشی می خواهم دنیا نباشد. تو و این بچه ی چهارساله، تاج و تختم، پاره های تنم هستید، حالا چه می گویی دخترعمو؟ مادر، فقط، فقط و فقط گریه می كند؟ نه می گوید وسط گریه هاش گویا، می گوید: و بعد از نفس تازه كردن - «كاش دخترعمو! راضیشان می كردی، دخترم را از دور ببینم! راضیشان كن، بگو از دور نگاهش می كنم، حتا به نام نمی خوانمش این حق را بعد، كمی بعدتر، از خالوهاش طلب می كند. یقیناًً از آنها خواهد پرسید - «چرا حتا اجازه ندادید پدرم، اشكم را مزه كند و لذت ببرد» درست كه ۴ سال بیشترندارد. اما می داند غرق شور می شوم وقتی با تك زبانم، قطره ی اشكش را از، از كنار بینی اش می چینم. می داند شوری اشك او، شور زندگی می شود در من، در پدرش. من ... من؟ رها هستم، رهایی را لكن نمی شناسم. این سرگیجه را هم... می رفتم درتاریكی، در تنگنایی كه با تاریكی جفت و جور بود. حس وحال اشیا را درشب - [اگر اشیای وجود داشته باشند در این تاریكی مدهش، زیر شلاق نانجیب زمهریر همه جایی] - حس و حال اشیا را درشب نمی شناختم و عجیب اینكه روزگاری، اشتراك حس و حال من با اشیا درشب، كفر خیلی ها را درآورده بود. حتا توی چشم خودم نگاه كرده و گفته اند - «پس بگو نوعی مسخ و استحاله داشته ای، تبدیل شده ای به خفاش و خبرنداری! نگاهی به آینه بینداز!» می رفتم و هزار خفاش كوچك و موذی، در رگهام، با گلویی تاسیده می گفتند: «خ و خ را می كشیدند، تو گفتی آهن بر مصقل بكشند. سبك بودم و تنها، در تاریكی كه دم به دم بیشتر گود می شد. دیوارها را هم نمی دیدم. دشت شب، بی دیوار، با سیاهی غلیظ و لزج، در من بود و من درتاریكی. می خواستم، نمی ترسیدم اما دلم می خواست، خطی ازنور، بریده ای لرزان از روشنانیی را ببینم كه نمی دیدم. رها و سبك بر شانه های باد وسرما، بالا می رفتم و پایین می افتادم، مثل بیرقی درباد، به شش جهت پرت می شدم اما نمی افتادم، فقط سعی می كردم، رشته ای ازنور، چشم های خسته ام را بزند كه نمی زد. حتا سر درمیكده ی هرشبه ام را اگر می دیدم، بی اغراق درشط روشنایی غرق می شدم. می دانستم هاسمیك دوست دارد بیرون دكه ی كوچكش آنقدر روشنایی باشد كه از چند كیلومتری دیده شود: بارها گفته است هاسمیك - «اما توی دكه، هرچه كم نورتر، بهتر. این آدمهای مایوس و غمگین، نباید همدیگر را ببینند. ببینند، حالشان بدجوری گرفته می شود. حق هم دارند. چون می بینند، چقدر آدم دیگر مثل خودشان، وجود دارند، همه هم مثل خودشان مایوس و گرفتار و غمگین. آن وقت چه می شود؟ به خودشان می گویند نه، كشتی دنیا وقتی این همه آدم اسیر و غمگین تویش باشد، غرق شدنی است. آن وقت همان رشته ی نازك را كه به زندگی دارند، می بُرند، یا بی خیال می شوند. پس توی میخانه، هرچه تاریك تر، بهتر، بگذار تنها خودشان را ببینند توی این كشتی فلك زده، تا خیال كنند. پس با یك آدم پیزوری مثل من ، غرق نمی شود، چون سنگین نیست.» تا همین سال پیش، راحت سردر میكده ی هاسمیك را، ازدور، می دیدم. یك چراغ بزرگ زده است بر پیشانی میكده و دو سمت در، ریسه ی خوش رنگ چشمك زن كشیده است. چراغهای ریسه ها، عین كوبش نبض، خاموش و روشن می شوند. یك درمیان و سرشار روشنا و رنگ گرم، تپ تپ تپاتپ قلب كه زیردستت، مورمور مبارك و به جایی راه بیاندازند. بویی شامه ام را پرنكرد لابد بوی تاریكی، منافذ پوستی ام را پركرده و اشباع شده ام ازآن. پیش تر، همان دم در، بوی زننده ی ترشیدگی می آمد و نفس اول نه، دوم، بوی خوش سیر و میگوی درآبلیمو خوابیده، ترشیدگی را پس می راند و نفسم راحت ترمی رفت و می آمد. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|