Aug 2008


با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سوم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل سوم: «هاسمیک، از توی نور می‌گذرد، سایه‌ها دوره ام می‌کنند، سایه‌های مرده و لاابالی متعفن. هاسمیک از توی نور گذر می‌کند و سایه‌ی سیاه ساده و سرما زده‌اش، با یک حرکت، می‌بلعد مرد میخانه دار را. چگونه قورباغه‌ای سیاه، برجهد جهت بلع یک حشره؟ حشره ای درشت‌تر از خود صیاد، درشت‌تر از خود هاسمیک و من، گیج و گول، در چنبره‌ی هول، تنها حلقی سیاه را ببینم که حلقوی باز می‌شود وسط سیاه سایه و می‌بلعد مرد را و همه‌ی این‌ها، در پلک زدن بیمارگونه‌ی نصفه و نیمه‌ی من اتفاق می‌افتد.»



تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه قاجار
خاطرات تاج‌السلطنه ـ بخش پایانی

در بخش گذشته، شنیدیم که تاج‌السلطنه از «ایمان و اعتقاد مذهبی» خود گفت. در این بخش، نویسنده شرح می‌دهد که دشمنان دوست‌نما چگونه تصمیم می‌گیرند او را از قید مذهب خلاص کنند تا موجب جدایی‌اش از شوهر شوند. جوانی نجیب، تحصیل‌کرده و «طبیعی» به تاج‌السلطنه پیشنهاد تحصیل و فرانسه آموختن می‌دهد. کم‌کم بر فکر او اثر می‌گذارد و آن‌قدر از شهرهای اروپا تعریف می‌کند که تاج‌السلطنه، دیوانه‌وار، میل رفتن به اروپا را در دل می‌پروراند و با شوهرش متارکه می‌کند. متأسفانه یادداشت‌های تاج‌السلطنه در همین‌جا به پایان می‌رسد و ادامۀ زندگی پُرماجرا و جذاب او نانوشته می‌ماند.



ناتنی-بخش یازدهم

خوب چرا نمی‌روی یک جای دیگر؟ کجا برویم آقا؟ نمی‌خواهیم برویم پُستی بگیریم. ما نمی‌توانیم قاضی شویم یا برویم ارتش، عقیدتی سیاسی. این همه درس خواندیم، حالا برویم کارمند دولت شویم؟ خوب چرا آمدی حوزه؟ نمی‌دانیم آقا. فکر می‌کردیم می‌آییم نورانی می‌شویم. از وقتی دیدیم همه‌ی معلم‌های اخلاق، مواجب‌بگیر دولت شده‌اند، دل‌مان گرفته. سرخورده شده‌ایم آقا! حالا برای‌مان از عرفان همین صدای شجریان مانده. صدای موزیک بلند بود. کافه شلوغ بود؛ پر از دختر و پسر. من و ژنوویو پشت میزی در انتهای کافه نشستیم. می‌خواهید یک بستنی بخوریم؟ از قهوه خسته شدیم.



دکتر گلاس ـ بخش بیستم و دوم ـ قسمت دوم
تنها خودت را از دست خواهی داد

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش بیستم و دوم ـ قسمت دوم: «پرسش مکن! به اعماقِ چیزها رخنه مکن، وگرنه خودت به اعماق خواهی رفت؛ تنها خودت را از دست خواهی داد. پرسش مکن! حقیقتِ ناب و بی‌غلّ و غش درونت را می‌سوزانَد. تلاش مکن روحت را از نیرنگ‌ها پاک سازی، وگرنه پیامدهایی خواهد داشت که فکرش را هم نمی‌کردی، فقط خودت و تمامِ آن‌چه را برایت عزیز است، از کف خواهی داد. پرسش مکن!»



دکتر گلاس ـ بخش بیستم و دوم ـ قسمت اول
روزهای معصومیّت

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش بیستم و دوم ـ قسمت اول: «در مدرسه، دوستی داشتم که خیلی به او نزدیک بودم. عاشقِ دختری بودم و مادرم هنوز زنده بود. اگر می‌خواستم کشیش بشوم، باید به آن‌ها هم دروغ می‌گفتم و برایشان تظاهر می‌کردم. و این غیرِممکن بود. همیشه باید کسانی وجود داشته باشند که انسان بتواند با آن‌ها روراست باشد.ای خدا! آن زمان، روزهای معصومیّت... عجیب است که انسان بنشیند و بگذارد افکارش پرواز کنند به دنیای ذهنی و حال و هوای سال‌های خیلی دور. به این ترتیب است که انسان گذر سریع زمان را احساس می‌کند.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - قسمت دوم
با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل دوم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل دوم: «او، آن زن، حالا چه نام دارد؟ و چگونه حضورم آشفته‌اش نمی‌کند در پناه اتاقک ویران – که لابد تا روز پیش، در آن، رهگذری تنها، لباس درآورده و خود را مهیای تن زدن به دریا می‌کرده و خیالش تخت بوده که کلید اتاقک را دور مچ خویش بسته داشته به جای ساعت!»



ناتنی-بخش دهم

عقب‌تر رفتم تا از بين جمعيتی که از مترو بيرون می‌آمدند، کريستيانا را زودتر ببينم. چشم‌هاش قرمز بود. وقتی بغل‌ام کرد، برای اولين بار لب‌هاش را روی لب‌هام گذاشت و دست‌هاش را دور کمرم فشرد. فکر می‌کنم ديگر نمی‌توانم تنها بمانم. نمی‌توانم به تو فکر نکنم. دست‌هام را روی موهاش سُراندم. با من هم اگر باشی، تنها خواهی بود. تنهايی هيچ وقت از آدم جدا نمی‌شود. گونه‌اش را چسباند روی صورت‌ام. نفس‌اش لاله‌ی گوش‌ام را گرم می‌کرد. با تو که باشم، تنهايی‌ام را قسمت می‌کنم. عشق بيرون آمدن از تنهايی نيست. فقط تقسيم‌کردن آن است با کسی که دوست‌اش داريم.



دکتر گلاس ـ بخش بیستم و یکم
آن مُهره‌ها و آن بوی دلنشین

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش بیستم و یکم: «روی میزم گلبرگ‌های ازهم‌پاشیدۀ یک شاخه رُز ریخته است. نمی‌دانم چرا گلبرگ‌هایش را کنده‌ام. شاید برای این‌که یادم افتاد بچه که بودم عادت داشتم گلبرگ‌ها را بریزم توی هاون و آن‌قدر بچرخانم‌شان تا به‌شکلِ مُهره‌های کوچکی درآیند. بعد به نخ می‌کشیدم‌شان و به صورتِ گردن‌بند درمی‌آوردم‌شان و روزِ تولدِ مادرم، به او هدیه می‌دادم. آن مُهره‌ها چه بوی دلنشینی داشتند! اما پس از چند روز، مثلِ کشمش، به‌هم چسبیده و پلاسیده می‌شدند و باید میریختمشان دور.»



دکتر گلاس ـ بخش بیستم
این آغازِ فرجام است

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش بیستم: «وقتی غروب برگشتم خانه، در درگاهِ اتاقِ نشیمین، در جا میخکوب شدم. دسته‌گلی تیره‌رنگ توی گلدان، روی میزِ مقابلِ آینه، قرار داشت. جرأتِ حرکت نداشتم و به‌زحمت نفس می‌کشیدم. آیا همان گُل‌هایی نبودند که در خواب دیده بودم؟ یک لحظه ترسیدم. سپس فکر کردم: «مالیخولیاست. دارم متلاشی می‌شوم. این آغازِ فرجام است.» رفتم تو اتاق کارم. روی میز تحریرم، نامه‌ای بود. با انگشت‌های لرزان، نامه را باز کردم. فکر می‌کردم ارتباطی با گل‌ها دارد، اما دعوتنامه‌ای بود به شام. نامه را خواندم و پاسخش را در یک کلمه نوشتم روی کارتِ ویزیتم: می‌آیم.!»



تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه قاجار
خاطرات تاج‌السلطنه ـ بخش شصت و هشتم

در این بخش، نویسنده در ادامۀ شرح روزگار تلخ خود، نقل می‌کند که چگونه شوهرش را نیز نسبت به او ظنین می‌کنند. تاج‌السلطنه که سه بار اقدام به خودکشی می‌کند، به یاری «ایمان به خدا» و «عبادت» می‌کوشد تا بر دشواری‌ها غلبه کند



دکتر گلاس ـ بخش نوزدهم
هر چیز دو جنبه دارد!

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش نوزدهم: «مدیر با حرکاتِ ظریفِ دست‌هایش؛ به‌نظر می‌رسید دارد می‌گوید: «چرا نمی‌فهمی؟ هر چیز دو جنبه دارد!» مطمئن بودم چیزی در همین مایه می‌گوید. حرکتِ آرامِ شانه‌هایش را می‌دیدم. حتی به‌نظرم می‌رسید لحنِ صدایش را نیز می‌شنوم. کلماتِ او را در موردِ مسألۀ خودم به‌کار بُردم: «بله، هر چیز دو جنبه دارد و هرقدر هم انسان چشم‌هایش را باز کند، باز بالاخره ناچار است فقط یکی از آن‌ها را برگزیند. و من از مدت‌ها پیش، انتخابِ خودم را کرده‌ام!»



ناتنی - بخش نهم

از کوچه‌ی ارک پيچيديم توي يخچال قاضي. مي‌داني! نسل غريبي هستيم ما. واقعاً کجاي دنياايم و دنياي ما کجاست؟ باقر همين طور گوش مي‌داد. من مي‌ترسم يک روزي ديگر از اين‌جا بدمان نيايد. ديگر عادت کنيم. فکر مي‌کني همه‌ی آن‌هايي که اين‌جا زندگي مي‌کنند، خرند يا مثل ما زجر مي‌کشند؟ نه. يا خرند يا عادت کرده‌اند. يک جوري براي خودشان توجيه کرده‌اند تا بتوانند تحمل کنند. آدم نمي‌تواند هر لحظه که خواست زندگي‌اش را تغيير دهد. زندگي تقويم خودش را دارد. لباس طلبه‌گی هم مثل عقيده نيست که هر وقت آدم دل‌اش خواست عوض کند. صداي اذان بلند شد.



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - سخن نویسنده و فصل نخست داستان
کتاب تازه‌ی زمانه: با خلخال‌های طلایم خاکم کنید

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» نوشته‌ی محمد ایوبی، رمان جدید کتاب‌خانه‌ی رادیو زمانه است که به تدریج منتشر می‌شود. نویسنده در مقدمه‌ای که برای زمانه نوشته، آورده است:‌ «با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» بازتاب یا روشن‌تر بگویم غده ای آزارنده و گلوگیر یا بسط عقده‌ای است که از دهه‌ی ۳۰ تا ۴۰، من جوان را سخت آزرده می‌کرد، این عقده که از برخورد سنت‌هایی کهنه و نابجا با مدرنیته پیش می‌آمد به شدّت ضد انسان و آزادی او بود و مخصوصاً در فشار و زورگویی به دخترها خود را نشان می‌داد، روح و روان انسان آزاد را، شرحه شرحه می‌کرد و بیزار در گردونه‌ای می‌افتاد که دست قدرت، قدرتی ابلهانه اما زورمدار و زورمند آن را می‌چرخاند و نابود می‌کرد یا به طریقی مادی او را خنثی و بی‌اعتنا می‌نمود.



ناتنی-بخش هشتم

طلبه‌ها وقتي از زن حرف مي‌زدند، چشم‌هاش را نمی‌ديدند. دهان زن ميزان اندازه‌ی فَرج اوست. هر زني که دهاني کوچک دارد، معلوم باشد که فرج او نيز تنگ است و اگر دهان وي بزرگ باشد، فرج او گشاد. فوری مي‌توانستند تشخيص بدهند اين زن اهل هم‌خوابه‌گي هست يا نه. ولي من زن را با زهرا شناختم و زهرا را با تن‌اش؛ با چشم‌هاش. برات قرص بياورم؟ تن‌ام داشت مي‌سوخت. صدا از فرط خشکيِ حلق‌ام طور عجيبي از دهن بيرون مي‌آمد. کلمه‌ها مثل فولاد مُذاب روي لب‌هام مي‌ريخت. لب‌هام داشت تاول مي‌زد.



دکتر گلاس ـ بخش هجدهم
دختری از قبیله‌ای آزاد

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش هجدهم: «از همان اولین‌بار که دیدمش، به‌نظرم رسید شبیهِ دیگران نیست. نه شبیهِ زنانِ سرد و گرم چشیده است، نه شبیهِ زنانِ خانه‌دار طبقۀ متوسط یا زنانِ معمولی. شاید بیش از همه، شبیهِ زنانِ معمولی باشد. به‌خصوص وقتی آن‌جا، نشسته بود روی پلۀ کلیسا و کلاهش را گذاشته بود کنارش و موهای بورش را در آفتاب پریشان کرده بود، شبیهِ زنی معمولی بود؛ دختری از قبیله‌ای آزاد...»



دکتر گلاس ـ بخش هفدهم
مثل حلزون با پوسته‌ی صدفی‌اش

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش هفدهم: «همیشه تقریباً تنها بوده‌ام. وقتی می‌روم میانِ مردم، تنهایی‌ام را به دوش می‌کشم؛ همان‌طور که حلزون پوستۀ صدفی‌اش را با خود می‌کشد. برای برخی، تنهایی موقعیّتی نیست که برحسبِ اتفاق، در آن قرار گرفته‌اند، بلکه نوعی خصوصیّت است. تصور می‌کنم این ماجرا حداقل می‌تواند تنهایی مرا عمیق‌تر کند. هرچه پیش آید، خواه اوضاع خوب پیش برود خواه بد، «مجازاتِ» من به هر حال سلول انفرادی برای تمامِ عمر است.»



تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه قاجار
خاطرات تاج‌السلطنه ـ بخش شصت و هفتم

در بخش گذشته، شنیدیم که تاج‌السلطنه به ستایش زیبایی و اخلاق حسنۀ خود پرداخت؛ خصوصیاتی که موجب حسادت دیگران می‌شد. در این بخش، معلم خود را مخاطب قرار می‌دهد و برخی نظرات فلسفی خویش را بیان می‌کند. آن‌گاه، از زندگانی خود می‌گوید و بی‌خیالی‌ها و بریز و بپاش‌های زاییدۀ ثروتمندی و نقش متملقان و دشمنان دوست‌نما در برهم زدن آرامش زندگی و با سخن‌چینی‌هاشان، بدبین کردن او به شوهرش.



دکتر گلاس ـ بخش شانزدهم
جهان می‌سوزد!

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش شانزدهم: «به صدای زنی فکر می‌کنم که در خوابم، ناله‌کنان، فریاد می‌کشید. هنوز صدایش توی گوشم می‌پیچد؛ صدای بُغض‌آلودِ پیرزنی که فریاد می‌زد: «جهان می‌سوزد!» به دنیایت، از دیدگاهِ خودت بنگر، نه از نقطه‌ای در فضا. آن را خاضعانه با معیارِ خودت بسنج؛ بر پایۀ موقعیّت و وضعیّت، یعنی موقعیّت و وضعیّتِ انسانِ ساکنِ زمین. در آن صورت، خواهی دید که زمین به‌اندازۀ کافی بزرگ است و زندگی پیشامدی است مهم و شب بی‌پایان است و ژرف.»



ناتنی-بخش هفتم

ناگهان ديدم سنگ قبرها دارند به هم تنه مي‌زنند. همه بالا و پايين مي‌روند. مرده‌ها به سنگ‌ها فشار مي‌آوردند. تقلا مي‌کردند آن را از روي خود بردارند. جيغ مادرم مرا به خود آورد. فؤاد! بيا دارد زلزله مي‌شود! چند زن ديگر هم آن اطراف فرياد کشيدند. تا آمدم حرکتي کنم، خودش را به من رساند. دستم را کشيد و بناي دويدن گذاشت. من خيلي از اين کار خوشم نيامد. مي‌خواستم بايستم مرده‌ها بيايند بيرون. ببينم‌شان. مخصوصاً آن مرده‌هاي شيک‌تر را. از اين‌جور آدم‌ها توي شهر کم‌تر ديده مي‌‌شد. هيچ کس کراوات نمي‌زد. مادرم همين طور جنازه‌ی مرا مي‌کشيد. سنگ‌ها تکان تکان مي‌خوردند. بيشتر جيغ ‌کشيد. وسط‌هاي قبرستان دستم را رها کرد و تندتر دويد.



دکتر گلاس ـ بخش پانزدهم
اخلاق، این قانون نامکتوب!

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش پانزدهم: «جایگاهِ اخلاق در میانِ بندگان است، نه در میانِ خدایان. اخلاق به کار ما می‌آید، نه حاکمان. اشخاص فهمیده نباید اخلاق را چندان جدی بگیرند. عاقلانه است که انسان همواره خود را با رسومِ مکانی که به آن سفر می‌کند، وفق دهد. اما پذیرشِ این رسوم با ایقان و از صمیمِ قلب، ساده‌لوحانه است. من مسافری در این جهانم و به رسومِ انسان‌ها نظر می‌افکنم. آن‌چه را مفید می‌یابم، می‌پذیرم. اخلاق اساساً برپایۀ خوی و عادت بناشده و پایۀ دیگری ندار. اخلاق یعنی شوخی!.»