خانه
>
کتابخانه
>
رمانِ ناتنی
>
ناتنی - بخش سوم
|
ناتنی - بخش سوم
بفرماييد... بفرماييد. آقای فروغی همينطور براندازم میکرد. پام گرفت به ميز و با مخ رفتم توي شکم دختري که رديفِ اول نشسته و مثلاً شش دانگ حواساش را به استاد داده بود. دختر بلافاصله خودش را کشيد عقب. يک آن، دست من روي سينهاش افتاد تا از افتادنِ بيشتر بازداردم يا دستاويزي براي بلند شدن پيدا کند.
وضع خيلي تراژيک شد. نميدانم من بيشتر خجالت کشيدم يا آن دختر. منتظر شنيدن هر حرف و نگاهي بودم. خودم که زبانام پس گشته بود توي حلقام. دختر بيچاره هم اين قدر شوکه شده بود که حرفي نزد. آقاي فروغي هم خندهاش گرفته بود و هم سعي ميکرد اخم کند تا کنترل کلاس از دستاش نرود. بدون آنکه سرم را بلند کنم، عذرخواهيِ زير لب و سريعي کردم و زود نشستم در رديف دوم. حس غريبي در جانام افتاد. هم ديدن زهرا و هم اين حادثه، همه چيز را با هم قاطي کرد. وقتي سر جام مستقر شدم، ديگر هيچ فکري نداشتم جز زهرا. اما روم نميشد برگردم و نگاهاش کنم. آيا واردشدن شاهکار مرا ديده بود؟ حتماً ديده بود. اصلاً مرا شناخته بود؟
طي اين سالها بايد قيافهی من خيلي عوض شده باشد. خيلي وقت بود که ديگر خانهی ما نميآمد. مادرم فقط از قول مادرش میگفت بچهدار شده و بعد از مدتي هم طلاق گرفته. اما نگفته بود تهران است. شايد الان هم سفري آمده. چه جوري از کلاس فلسفهی هنر سر درآورده؛ آن هم تویِ انجمن فلسفه؟ مطمئنام که مرا نشناخته. وقتي بچه بودم مرا ديده بود. حالا شش سالي ميگذرد. شايد هم بيشتر. اصلاً چرا بايد به من فکر کرده باشد؟ اين من بودم که در خيالام از او تصويري ساخته و همهی اين سالها را، مثل قرباني، در معبد آن تصاوير بُرده بودم.
براي او لابد دانشجويي بودم مثل دانشجوهاي ديگر. شايد نمونهی عالي دست و پا چلفتترينشان. حالا بايد چه کنم؟ کلاس تمام شد و هيچ چيز نفهميده بودم. آقاي فروغي با نگاهاش همدلي ميکرد با من. هميشه بيشترين سئوالها را من کرده بودم. اين بار اما ساکت بودم. از سالن بيرون آمدم. کنار يک تابلوِ اعلانات ايستاده بود؛ فهرستِ کتابهاي تازه منتشرشدهی انجمن را نگاه ميکرد. پيرهنِ ساتنِ سرخرنگ بلند و گشادي پوشيده بود با روسرياي که لاقيدانه دور سرش پيچيده. پشت سرش ايستادم. سلام.
برگشت. در نگاهاش چيزي از گذشته نبود، نه از آن سالها که قم خانه ما ميآمدند و نه از شيرينکاريِ وقت ورودم به کلاس. همين به من جرأت داد تا محکم بايستم و نگذارم تپش قلب، صدام را بلرزاند. شما زهرا خانم هستيد؟ نگذاشتم جواب بدهد. من فؤاد هستم. من را به ياد ميآوريد؟ شما... هان! چقدر بزرگ شدهايد! بابا و مامان خوباند؟ نگاهی به قد و بالاش کردم. ولي شما اصلاً بزرگ نشدهايد. همانطور که ديده بودمتان ماندهايد. خنديد.
شما که انگار طلبه شده بوديد؟ اينجا چه کار ميکنيد؟ نکند حوزهی علميه در انجمن فلسفه هم شعبه زده؟ تا اطلاع ثانوي نه. گفتم تا حوزهی علميه اين جا را هم تصرف نکرده، بيايم ببينم چه خبر است. همه همين طور شروع ميکردند. تا ميفهميدند طلبه هستم و دارم کلاسهاي دانشگاه يا انجمن ميآيم، کلي متلک بارم ميکردند. شما هنوز اصفهان زندگي ميکنيد؟
از پلهها آمديم پايين. هنرهاي زيبا درس ميخوانم. چطور به فلسفهی هنر علاقهمند شديد؟ همين طوري. خودم نقاشي ميکنم. تئوري نقاشي هم زياد خواندهام. يکي از دوستانام گفت اينجا کلاس است. اولين باري است که ميآيم. باد پاييز چند برگ خشکيده از شاخهی درختان باغ انجمن را پيش پامان انداخت. ميدانم. از کجا؟ اولين باري نيست که به اين کلاس ميآيم.
روسریاش اينقدر عقب رفته بود که نزديک افتادن بود. اطراف را ديدی زد و با بیحوصلهگی روسری را جلوتر کشيد، اما نه آن اندازه که موهای بورش را کاملاً پنهان کند. کنارش راه میرفتم و نيمرخی از او میديدم. چقدر فاصلهی کوچه آراکِليان و خيابان فرانسه تا چهارراه امير اکرم کوتاه بود. ايستاد.
خوب. من بايد بروم. خيابان که تا آن موقع در سکوتی دلنشين فرورفته بود، با غرّش ماشينها و سياهی دود غليظشان از خلوتی درآمد. کمی فاصله گرفتم و خودم را کنار ويترين يک مغازهی لباسفروشیِ سر چهارراه کشيدم. گوشت پاهام داشت میريخت. صدای لرزش استخوانهای برهنهام را میشنيدم. ميخواستم داد بزنم خانم! کجا ميخواهيد برويد؟ من تازه شما را پيدا کردهام. اين همه سال گمتان کرده بودم. ولي نبايد ابلهانه رفتار ميکردم. باز هم ميآييد؟
احتمالاً بيايم. بستگي دارد. يعني چي بستگي دارد؟ آدم هم اين قدر خونسرد؟ اصلاً نميداند با من چه کرده اين همه شب، اين همه روز! بايد خونسرد ميماندم. امروز سه ساعت در ترن بودم. ديشب هم درست نخوابيدم. کتاب آخرم خيلي کار ميبرد: مفهوم بخت و تصادف در اروپاي سدههاي ميانیِ متأخر.
ديروز وقتي به تام گفتم بايد بروم پاريس، شاخ درآورد. هيأت مشاوران اين هفته جلسه نهايي دارند و تو ميخواهي بگذاري بروي؟ فقط بيست و چهار ساعت. براي جلسه خود را ميرسانم. ضربه محکمتر شد. از جا پريدم. در را باز کردم. روي سينهام افتاد؛ مثل کبوتري که روي آشياناش مينشيند. بغلاش کردم. نشست روي لبهی تخت. چند لحظه نگاهاش کردم. نگاهام کرد. انگار خيلي وقت است همديگر را نديدهايم. پا شدم. در ميني بار هتل را باز کردم. چيزي ميخوري؟ آب پرتقال لطفاً.
افتادم روي مبل. خوب تو چهطوري؟ خوبم. راستي پاتريسيا بيمارستان است. واي! اتفاقي افتاده؟ نه بابا. نُه ماهاش تمام شده ديگر. قرار است همين امروز و فردا بزايد. پاتريسيا خيلي شبيه خودش بود. سه سال از کريستيانا بزرگتر. کريستف کجاست؟ با دوست پسرش تازه به هم زده بود. معلوم نيست کدام گوري. من ديشب پيش پاتريسيا بودم. امشب به او گفتم که تو آمدهاي پاريس. خيلي سلام رساند. خوب چرا پيشاش نماندي؟ شايد به کمک تو نياز داشته باشد.
اگر خبري بشود به موبايلام زنگ ميزنند. خوشحالام؛ اگرچه نگران هم هستم. داستاني را که گفته بودي آوردي؟ آره. ناگهان شيطنتي دويد گوشهی لباناش. کاش به جاي آنکه اينقدر داستان تحويل تو ميدادم، من هم يک بچه ميآوردم.
آب پرتقال را بالاي سرش گرفتم. سر ليوان را کج کردم. مثل گنجشکی که در گُلخانه گير افتاده باشد، صدای خندهاش، بیتاب، به در و ديوارِ اتاق میخورد. سرش را عقب برد. ليوان را گرفت توي دستاش و پايين پيرهن را روي پاهاش کشيد. تازه توجهم به لباساش جلب شد؛ پيرهن آبیِ روشني که تا مچ پاهاش را پوشانده بود. تعجب کردم. من کريستيانا را هميشه با لباس جين ديده بودم. انگار امشب ميخواسته ميهماني برود يا از يک ميهماني برميگشته. هميشه در ميهماني هم بلوز و شلوار يا کت و دامن ميپوشيد. جام کنياک را لاي دستهام فشردم و همينطور که به او زُل زده بودم، لبم را با آن تر ميکردم. پس بخوان. چرا همينطور مرا نگاه ميکني؟
از کيف بزرگاش کاغذها را درآورد. خانهاي ديدهام که شايد هفتهی آينده آن را بخرم. کريستيانا آپارتمان خودش را به صاحبخانه پس داده بود. چند وقتي خانهی مادرش زندگي ميکرد. از لبهی تخت بلند شد. روي صندلي، رو به روي من، کنار پنجره نشست.
تابش نورافکن ايفل، پشت سرش جلوه ميکرد. وقتي شروع به خواندن کرد، صداش توي اتاق پيچيد. انگار داشت توي يک استوديو چيزي ميخواند. شخصيتهاي اصلي داستانهاش هميشه يک مرد بود. اين داستان با نام يک زن شروع ميشد: ژنوويو که در بروکسل زندگي ميکند با ژانپير. همسر ژنوويو يک ديپلمات است که براي مأموريتي به ترکيه رفته. شب که ژنوويو از آتليه برميگردد، پيغامگير تلفن را روشن ميکند. صداي يک آشناي گمشده. لوران. با لوران وقتي آشنا میشود که در پاريس درس ميخواند. در آتليه درست مقابل او مينشست. گاهي از پشت بوم جوری به او نگاه ميکرد که همه دانشجوها کمابيش بو برده بودند.
سال بعد که براي گرفتن اتاق پول کم میآورد، لوران پيشنهاد میکند يک استوديوي مشترک بگيرند. سه سال با هم زندگي میکنند. تازه سال دوم میفهمد لوران را دوست دارد. ماه فوريه ناگهان لوران غيباش میزند. فقط کاغذي میگذارد. دو خط. مثل يک تلگراف. من رفتم، خداحافظ. لوران. ژنوويو برمیگردد بروکسل. الان دوازده سال است که ژانپير را دوست دارد؛ اين اندازه که بر خلاف ميلاش حاضر میشود به ازدواج تن بدهد. آمد که ورق بزند، کاغذها از دستاش افتادند.
خم شد تا از روي زمين جمعشان کند. آنها را دسته کرد و با دست ديگرش آب پرتقال را سرکشيد. لوران فراموش شده بود؟ نميداند. گاهي نميدانيم چه چيزي واقعاً فراموش شده و چه چيزي در جايي از ذهن جاخوش کرده و هر وقت بخواهد سر برميآورد. راستش گاهي به ياد لوران ميافتد، اما اين به آن معنا نيست که فراموشاش نکرده. حضور ژانپير نيرومند است. ولي گاهي حضور يک مهرباني، عشق غايب را به پستوي ذهن ميراند. با اين حال، از لوران جز سالهاي ابهام، تجربه و ميل به شناختن آدمها چيزي در خاطرش نمانده است. گذشت سالها شُرهاي رنگ ريخته روي تصوير لوران. کريستيانا داشت با گردنبند نازکاش ورميرفت. گاهي آن را توي دست مچاله ميکرد و به زحمت تا نزديک چانه ميرساند. من در برلين هستم. دوست دارم دوباره ببينمات. اين هم آدرس من. ژنوويو روي مبل میافتد. کيف از دستاش رها میشود روي پارکت.
دو روز ديگر ژانپير ميآيد. سرش را روي پشتي مبل اين طرف و آن طرف قل میدهد. بلند میشود. دکمهی پيغامگير را دوباره فشار میدهد. آدرس لوران را يادداشت میکند. يک ساعت بعد توي ايستگاه، دنبال قطار ميگردد. تا صبح قطاري براي برلين نيست. ميتواند آخرين قطار پاريس را بگيرد و از آن جا قطار برلين را. سوار میشود. چشمهاش زير پلکها بيدار است. بدنش مور مور ميشود. تکهی يخي را آرام آرام روي پوستش ميکشند. از بناگوش ميآيد روي گردنش و بعد بالا ميرود سمت صورت و روی لبها و قطرهاي از آن ميلغزد روي چال ميان سينه و گردن و توقفي ميکند و تند سُر ميخورد به طرف پايين. يخ بالاي سينه میرسد. نَفَساش شتاب میگيرد و دستهاش میرود روي دامن تا آن را جمع کند. نوک پستانهاش برآمده است. قالبِ يخ را ميمکد. حتا يک قطره را از دست نميدهد. بدناش داغ میشود.
با صداي باز شدن در کوپه، چشمهاش را باز میکند. مردي ميانسال، با کت و شلواري شيک و سر و وضعي مرتب میآيد تو؛ از آنها که اين روزها کمتر در جاهاي عمومي ميبينيم و بيشتر به جنتلمنهاي فيلمهاي دههی هفتاد و هشتاد ميمانند. سلام میکند. با لبخندي روبهروی ژنوويو مینشيند. ژنوويو خودش را خلاصه میکند. در چشمهاي آن مرد چيزي غيرعادي ميبيند؛ شبيه هوس. مگر خود او اين وقت شب و با يک تلفن، دنبال يک هوس نيامده؛ گيرم هوسي آميخته با خاطرهاي مات. اما اين هيچ جنبه رمانتيک به سفر او نميدهد. مگر ژانپير را دوست ندارد؟ ذخيرهی رمانتيکاش را براي او مصرف نکرده؟ ذخيرهی رمانتيک؟
يخ روي شکم و دور نافاش را غلغلک ميدهد. حرکت دوّار يخ او را از شرّ افکارش رها ميکند. به دنياي واقعي بَرَش ميگرداند؛ به تناش. کمي راحتتر مینشيند. سکوت شب و تِلِقّ و تِلِقّ منظم قطار، عبور يخ را جادوييتر میکند. يخ آب نميشود. هر چکهاي که ميکند، يک هوا بزرگتر ميشود. پاهاش را به سمت جلو دراز میکند، جوري که مرد بتواند، به راحتي، سفيدي بالاي رانهاش را ببيند. دستهاي مرد که سردتر از يخ است، سرانگشتان پاهاش را مينوازد. دستها با دقت تمام پوست پاش را بو ميکشند. تکهی يخ به پايين شکم میرسد. دستاش را زير شکم میبرد تا از فروغلتيدن آن به پايينتر جلوگيري کند. دست به ليزي يخ غلبه نميکند. دست مرد، زير پا، بالاتر از زانو را ميبوسد. دستها به هم نزديک میشوند. بالاتر از ران و پايينتر از شکم به هم میرسند. اصطکاک سرد دستها با اصطکاک گرم لبها ميآميزد. يادم آمد کريستيانا قبل از اينکه داستاناش را بخواند گفته بود اسم آن Frictions است: اصطکاکها.
دکمههاي بالاي پيرهنام را باز کردم. کريستيانا چشم از کاغذ برنميداشت. وقتي مينوشت يا ميخواند هيچ حرکتي در اطراف توجهاش را جلب نميکرد. کمي خودش را رها کرد روي پشتي صندلي. بخار، شيشه قطار را پوشانده. ژنوويو از کوپه بيرون میآيد. تشويشي دلش را چنگ ميزند. بارها به فرق هوس و عشق، کنجکاوي و دلسپردن فکر کرده و هر بار هم مشوش شده. شايد فقط توي نقاشي ميتواند فرق آنها را بفهمد. از بچهگي با نقش با تصوير سر و کار داشته. يک بار به سرش زده هنرهاي تجسمي بخواند، پيکرسازي را تجربه کند. اما با سطح صاف راحتتر است. بدن انگار در تصوير چندبعديتر از مجسمه از آب درميآيد؛ ديگر بدن نيست، اگرچه فقط بدن است نه چيزي ديگر.
همين طور که دنبال قطار برلين ميگردد، براي چند لحظه يادش میرود اصلاً براي چه ميخواهد به برلين برود. چقدر فرانسه را دوست دارد، گرچه آنجا به دنيا نيامده. هميشه شنيده آدمها جايي را که به دنيا آمدهاند، بيش از هر شهر و ديار ديگري دوست دارند. بارها فکر کرده بودم چه احساسي به قم دارم؟ بيترديد دوستاش نداشتم. شايد زادگاهِ آدم جايي نباشد که آدم در آن متولد ميشود، بلکه جايي است که آدم خودش ميزايد. قم مظهر ستروني بود. شهري که ترس توي جلدش رفته؛ ترس فروخوردهی کهنهاي که نميگذاشت هر کس خودش باشد. هر آدم با خودش شبحي حمل ميکرد. گاهي خودش هم شبيه شبحي ميشد. در شبحاش فروميرفت و ميماند. شهر هم شکل شبح به خود ميگرفت. حالا از پشت پنجره ميشود غير از سياهي چيزهاي ديگر را هم ديد. آفتاب لميده روي صورتاش. هنوز تا برلين خيلي راه است. کمرش را تابي داد و آمد روي تخت دراز کشيد. کاغذها را در هوا جلو صورتش گرفت.
ببخشيد از صبح تا حالا سرپا بودم. ديگر نميتوانم سيخ بنشينم. رفتم کنارش و نيمخيز دستم را متکاي شقيقهام کردم. دست ديگرم را فروبردم لاي موهاش. موهاي بلند و بلوندش را دوست داشتم. چقدر آن روز صبح دوست داشتم بدانم موهاي زهرا چه شکلي است، چه رنگي است. شباش، توي خيالام، موهاي بلندي براي او تصور ميکردم که تا پايين کمرش ميآيد. ميتوانستم دست بکشم روي موهاش و اينقدر صورتام را به آن نزديک کنم که ديگر چيزي نبينم. اينقدر صورتام را روي رشتهی موهاش چسباندم و فشار دادم تا اين که روي گونهام جا انداخت.
صبح که آمدم لب حوض وضو بگيرم، خواستم عکس خودم را روي آب ببينم. برگهاي خشکيده را کنار زدم. نميشد. هميشه اين حوض پُر از کبودي آب بود. روي زيلوها نشستم تا همبحثام بيايد. طلبهها از هر سن و سال دور و برِ حوض مدرسه، روي لبهی آن نشسته بودند. گاه چند نفري با هم حرف ميزدند. هميشه از خودم ميپرسيدم اينها چه کار ميکنند؟ هميشه اينجا هستند؟ درس نميخوانند؟ سالهاي اول انقلاب جلو در مدرسهی فيضيه روزنامه ميفروختند؛ بيشتر جمهوري اسلامي. طلبهاي روزنامهاي ميخريد و پهن ميکرد روي زمين. چند نفر دور روزنامه مينشستند. پاهاشان را زير شکم ميبردند و سايهی سينههاشان کلماتِ روزنامه را تاريک ميکرد. مثل اينکه ميخواهند با زمين بخوابند، روي آن خم ميشدند و نفس نفسزنان ميخواندند.
بعدها ديگر از اين مراسم روزنامهخواني هم خبري نبود. در عوض جلو تابلوِ اعلاناتي که تازه نصب کرده بودند، هميشه شلوغ ميشد. بيانيههای سياسي، آگهي استخدام در دستگاه قضاوت يا سياسي ايدئولوژيک نيروهای مسلح، دعوت به شرکت در جبهههاي حق عليه باطل و تاريخ شروع درسها از جمله درسهاي اخلاق. از وقتي تعداد مدرسهای ناآشنا و نورسيده زياد شد، گاهي اعلانها روي هم ميچسبيد. آگهی درس معالم الدين مهندس حجةالاسلام مفتح را که خواندم، خندهام گرفت.
گوشهی سمت راست دهان پدرم کج شد. سرت را بينداز پايين درسات را بخوان. اينها طلبه نيستند. پس اين طلبههايي که شما هميشه ميگوييد کجايند؟ آقاي بروجردي طلبه بود. ولي آقاي بروجردي که ديگر نيست. شما ميخواهيد من کسي بشوم که ديگر نيست؟
تسبيح شاهمقصودش را توي دستش مچاله کرد. زير لب چند کلمهاي جويد. همه طلبههايي که در مدرسه کنار حوض يا روي زيلوها مينشستند، مباحثه نميکردند. وقتي يکي از هممباحثههاي من از صيغه حرف زد، تازه به اين فکر افتادم که شايد اين هم موضوعي براي صحبت آنهاست.
بسيار اتفاق افتاده بود که وقتی از ميدان آستانه رد ميشدم، آخوندی را ميديدم ايستاده، زمين را نگاه ميکند و زني زير گوش او چيزي ميگويد. يک بار ايستادم ببينم چه ميشود. آخوند راه افتاد رفت و زن به فاصله ده متر دنبالش. گاهي براي ميانبُر زدن، از يک درِ قبرستان شيخان ميآمدم و از در ديگر ميرفتم. کنار قبر حاج ميرزا جوادآقا ملکي تبريزي چند طلبه جوان ايستاده بودند. سرهاشان روي گردن خم بود و دستها به هم بسته. طرف ديگر قبرستان، مزار ميرزاي قمي، صاحب قوانين، بود و بر خلاف قبرهاي ديگر توي يک اتاقک.
بيشتر اوقات تنها چند زن آنجا بودند. آخوندهايي که ميآمدند فاتحه بخوانند، بيش از يک فاتحه لبانشان ميجنبيد. زود از آنجا خارج ميشدند. بوي خاک کهنهی فرش با عرقهاي مانده به پارچههاي سياه ميآميخت و مثل بوي زُهم گوشت توي دماغ ميزد. اينجا کجاست که من آمدهام؟ هر قدمي که برميدارد، پاش به چيزي ميخورد؛ بطري آبجويي يا قوطي کنسروي. ديگر پاهاش صداي خود را ندارند. ديگر مثل وقتي که در خيابان مونمارتر، راه ميرفت صداي کفشاش گوش ديوار را تيز نميکند. حسِ زنانهگي شب را بيدار نميکند. میايستد. در نور ضعيفي که از دور ميآيد، کاغذ را از جيباش درمیآورد. دوباره میخواند. اشتباه نکرده. خيابان بعدي را بايد به سمت چپ بپيچد.
قبل از اين که راه افتد، ترديدي روي پوستاش آب میاندازد. سايهها از زمين ميترسند و به ديوار پناه ميآورند و مثل گربهاي هراسان خودشان را کش و قوس ميدهند. پاش میلغزد. يعني اين محله جاي امني است؟ نبايد از محلهی ترکها دور باشد. برلين شهري است که با ديوار فروريختهاش دچار اسکيزوفرني شده. هر روز چهره عوض ميکند و آدم را ميترساند. لوران تمام اين مدت کجا بوده؟ چه ميکرده؟ يک لحظه جایِ بريدگیِ چاقو روي بازوي راست لوران، ذهنش را خراشيد.
دکمه را فشار میدهد. صدای زنگ، کبوتری شد که پنجرهی اتاق را باز ديده و آمده تو. زير سقفِ هال، سرگردانیاش را به در و ديوار میکوبيد. تکرار صدا مرا به خود آورد. از پنجره ديدماش. روسری از سرش به عقب والغزيده بود و بوریِ موهاش را زير نورِ چراغِ برقِ کوچه بيشتر نشان میداد. بالا که آمد، اول کيف دستیاش را روی ميز گذاشت. از هميشه پُرتر به نظر میرسيد. باز هم قُرمه سبزی پختهای!
نشست روی صندلی آشپزخانه. فؤاد! چشمهات را ببند. باز چی شده زهرا! تو را به خدا چشمهات را ببند! از زير چشم، دستهاش را ديدم که کيف دستی را باز کرد. بطریای درآورد که مايعی سرخ در آن بود. حالا باز کن.
از کجا آوردهای زهرا! تو چه کار داری؟ نترسيدی توی راه بگيرندت؟ نه بابا! جايی که شراب و زن ممنوع است، شراب با زن امنيت است. کی به من شک میبرد که توی کيفام را وارسی کند؟ مادام هلنا امروز برام آورد. خودش شراب میاندازد. جام داری؟ نه. توی همين ليوانها مینوشيم.
آستين مانتوش را بالا زد. دستهاش را توی ظرفشويی شست. دلم با شُرشُر آب پايين ريخت. بطری را برداشت. قلبم روی شيشه بطری میزد. بالا بُرد و در نور چراغ گرفت. چشمهی سرخی بالای سرش چشم مرا در حدقه میگرداند. گذاشت روی ميز. درِ بطری را چرخاند. ديوارهای اطرافام با حرکت انگشتهاش میچرخيد. چقدر دستهاش مهربان بود با شراب. ليوانها را نيمه پُر کرد و سر ميز گذاشت. شراب را چه جوری میخورند زهرا؟ همانطور که زندگی میکنند. خنده سينههاش را بالا و پايين میبرد. آهان! داشت يادم میرفت. از کيفاش يک نوار درآورد و در ضبط گذاشت.
Lassée de parler haut sans jamais pouvoir faire
Et d’inventer souvent des excuses à nos faiblesses
Lassée de nous apprendre comme deux terres étrangères
Et d’accorder nos cœurs aux ruines qu’on se laisse
Songes, las, ta force est la mienne
On pourrait chanter, haut, dans cette arène1
دکمههای مانتو را باز کرد و بدنش را تاب داد. روی نوک پاها ايستاده بود. ليوان را زد به ليوانام. به سلامتی. از ميز جدا شد. پنجره باز بود و باد تابستان، پيرهن کِرِمرنگ را روی تناش هراسان میکرد. موجِ دستها بالای سرش راه افتاد. همين طور که میرقصيد در من نگاه میکرد. ليوان را نزديک لبهام بردم و روی صندلی وارفتم. انداماش به صدای موسيقی رنگ میداد و دور هال میچرخيد. سرم سنگين شد. پاها و دستهاش روی هوا معلق شد. در هوا چيزی نبود جز سينهاش که در چشمهام مدام تکرار میشد. لبهاش، تمامِ من را به مُغاکی عميق فرامیخواند. برهنه بود و نفس خانه روی زنانهگیاش بند آمده بود. اين بار انگشت را بيشتر روی دکمهی زنگ نگه میدارد. مردي از پنجره سرش را بيرون میآورد. اول نمیشناسدش.
پوستِ اطرافِ چشمهاش را درهم میبرد، مثل وقتي که آفتاب به چشمهاي آدم تجاوز ميکند. خودش است. آيا او خودش است؟ خودش مانده؟ گذشته، تکههاي بزرگ ذغالسنگي میشود انباشته روي کمرش. برگشت. روي سينه خوابيد. کاغذها را روي تخت گذاشت. حالا انحناي پشتاش را به وضوح ميشد ديد. اتوي پيراهناش با خوابيدن روي تخت به هم خورد. پاهاش را روي هوا بلند کرد. تکان داد. دستهاي کسي شد که زير آب مانده و کمک ميخواهد. گودي کمر با گيسواناش پوشيده شد. دستام را از موهاش جدا کردم و کشيدم روي کمرش. چهار گيرهاي را لمس ميکردم که پستانهاش را سخت رو به بالا نگه میداشت. دوست داشتم آنها را باز کنم. رها کنم. فکر نميکردم اين قدر زود بيايي. من هم فکر نميکردم. از فکر کردن خسته شدم. خوشبختي؟
در اين سئوال چيز ناخوشايندي است که ژنوويو را ميگزد. هر بار به خوشبختي فکر ميکند، بياختيار به مقايسه ميافتد؛ بين وضعيت گذشته، حال و آيندهاي که در ذهناش ساخته يا هميشه درحال ساخته شدن است. حتا بيشتر از اين، مقايسه بين خودش و آدمهايي که ميشناسد يا حتا نميشناسد. خيال ميکند اگر موقعيت آدمها با همديگر تفاوت نداشت يا گذشته و آيندهشان فرقي نميکرد، خوشبختي ديگر کلمهاي بيمعنا ميشد. اما حالا آيا معنا داشت؟ جوابي نمیدهد. لوران بلند میشود. همان طور برهنه میرود طرف آشپزخانه. لابد شام نخوردهاي؟ کمي ماهي هست با باگت و تخم مرغ.
ژنوويو چشمهاش را میبندد. ميخواهم بخوابم، خستهام. خستگی روی تناش پهن میشود. فکر میکند فقط کسی مدام ياد گذشته میافتد که باور دارد گذشته هنوز هست، همين طور ادامه دارد. لوران فرياد میکشد. تو که گفته بودي خستهاي، ميخواهي بخوابي! ولي الان ميخواهم برگردم. لوران لباسهاش را میپوشد.
خيلي لجبازي! تا ايستگاه با تو ميآيم. ژنوويو پشتاش را میچسباند به در. نه، خواهش ميکنم. خودم برميگردم. نميخواهد حتا تا ايستگاه برگشتناش را با لوران تباه کند. ميخواهد پشت کند. گذشته هر چه ميگذرد کريهتر ميشود. گذشته بودناش کافي است براي آنکه نَفَساش را بند آورد. زندگياش گريزي است يکنَفَس از گذشتهاي که با هر نَفَس متراکم ميشود. دمِ در، چراغِ روشنِ چند خانهی اطراف، معلوم است. با قدمهاي تند میپيچد به همان خيابانی که پر از بطري، قوطي و کاغذهایِ مچاله است.
آب پرتقال برات بياورم؟ نه. بگو کافه بياورند. گوشي را که گذاشتم، کريستيانا خودش را کشيد بالاتر. سرش را در ميان بازوم جابهجا کرد. خستهاي؟ نه به اندازهی تو. ديشب خوب خوابيدم. وقتي تو اي-ميل کردي، اول ترسيدم؛ ولي اي-ميل دوم آرامام کرد. خوشبختانه امروز کلاسي نداشتم. چند ساعتي فقط توي کتابخانه بودم.
از خودم پرسيدم پس چرا از ظهر تا حالا پيداش نبوده؟ تلاش نميکردم چيزي را کشف کنم. بيشترِ آدمها با کسي راحتتر هستند که مطمئناند دروغهاشان را کشف نميکند. بدنات سرد است. پتو را بکش روت.
بلند شد و پيرهناش را درآورد. زيرش چيزي نپوشيده بود جز سينهبند و شورت. فوري خزيد زير پتو. در زدند. مستخدم، سيني قهوه را دستام داد. گذاشتم روي ميز، کنار تخت. از صبح زود تا حالا لباسهام را درنياورده بودم. خوب، نظر، انتقاد سازنده يا کشنده؟ خنديدم. انتقاد مگر ميشود کشنده نباشد؟ ميآيد تا چيزي را ويران کند؛ شايد ويراني چيزي را نشان دهد.
سينهام زير نَفَساش حبس شده بود. کافه سرد شد، لابد بيشکر؟ يک بار گفته بود کافه را تلخ و سياه دوست دارد، مثل زندگي. شخصيت ژنوويو مبهم است. اين ابهام کمي باورش را براي خواننده سخت ميکند. جملهام تمام نشده بود که غروب و چهرهی آن زن در لابي هتل پيش چشمام آمد.
چرا اين قدر منتظرش نشستم؟ چرا دو ساعت در رستوران به خاطرش و به دنبالاش بودم؟ اگر کريستيانا زودتر سراغام آمده بود، ديدن آن زن اين قدر ذهنام را مشغول ميکرد؟ اگر چند دقيقه بيشتر در کتابفروشي روبهروي هتل مانده بودم، او را ميديدم؟ اصلاً اگر به طور اتفاقي نميتوانستم امروز به پاريس بيايم؟ اگر مثل چند سال پيش در خانهام در ميدان هوگو زندگي ميکردم؟ اگر لندن نميرفتم؟ از تهران نميآمدم؟ از قم کَنده نميشدم؟ با تو میآيم اصفهان.
زهرا میخواست برود دنبال پروندهاش. بچه را از احمد بگيرد. دستکم دادگاه بگذارد ببيندش. اوائل میگفت ديگر هرگز پاش را اصفهان نمیگذارد. حالا نحسیِ گذشتهای جامانده در آن شهر به برگشتن وادارش میکرد. ارديبهشت بود. صبح زود از هتل بيرون آمديم. ديشب از بس دنبال هتل گشته بوديم، خستهگی جانمان را گرفته بود. هر هتلی میرفتيم شناسنامه میخواستند و اگر نمیتوانستيم اثبات کنيم زن و شوهريم، اتاق نمیدادند. آخر سر، مسئول يکی از هتلها به حال ما رحم کرد. کارت دانشجويی من و زهرا را گرفت و کليدی دستمان داد. زهرا روسری بلندِ صورتیاش را انداخت روی ميز و با مانتو افتاد روی تخت.
هيچ موقع فکر نمیکردم يک روزی توی شهر خودم مجبور شوم شبی در هتل بخوابم. مژههاش نزديک هم شد. هوا هنوز روشن نشده بود. تا چشمهام را باز کردم، ديدم روی صندلی نشسته و دارد از پنجرهی اتاق خيابان را نگاه میکند و کمی دورتر زايندهرود را. هنوز مانتو روشناش را به تن داشت. ديگر نمیتوانم توی اين شهر پلکهام را روی هم بگذارم.
----------
1. خسته از بلند حرفزدن، بی هرگز يارای کاری داشتن
و عذر تراشيدن، هماره، برای ضعفهامان
خسته از يکديگر را چون دو سرزمينِ بيگانه يافتن
و دلها را به هم پيوستن در ويرانههايی وانهاده
بينديش! نيروی تو از آنِ من است
میتوانستيم آواز بخوانيم، بلند، در اين ميدان
|
|