دکتر گلاس ـ بخش هفتم (قسمت اول)
من برای این به دنیا آمدهام که لگدمال بشوم
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
۲ ژوئیه
نه، مشکلات دارد وحشتناک میشود. امروز، حدودِ ساعتِ دهِ صبح، خانمِ گرگوری دوباره آمد مطبم. رنگپریده و درب و داغون بهنظر میرسید. با چشمانِ از حدقه بیرونزده خیره شد به من. با اصرار پرسیدم:
ـ موضوع چیست؟ چه اتفاقی افتاده؟... اتفاقی افتاده؟
با صدای آرام گفت:
ـ دیشب، با زور باهام نزدیکی کرد. بهم تجاوز کرد.
نشستم روی صندلیام کنارِ میز. انگشتانم بیاراده با قلم و تکّهای کاغذ بازی میکردند؛ انگار خواسته باشم نسخه بنویسم. او نشسته بود گوشۀ مبل. آهسته، انگار با خودم حرف میزدم، گفتم:
ـ طفلکِ بیچاره!
چیزِ دیگری برای گفتن نیافتم.
گفت:
ـ من برای این به دنیا آمدهام که لگدمال بشوم.
لحظهای بینمان سکوت برقرار شد. سپس شروع کرد به تعریفِ ماجرا.
کشیش گرگوری نیمهشب بیدارش کرده. نمیتوانسته بخوابد. التماس و درخواست و گریه کرده و گفته بوده که رستگاریاش در معرضِ خطر است و نمیداند اگر زن خواستهاش را اجابت نکند، چه گناهانِ بزرگی که مرتکب نخواهد شد. وظیفۀ اوست که آن را انجام بدهد. وظیفه مُقّدم است بر سلامتی. خدا به آنها کمک خواهد کرد. خدا، در هر صورت، به او بهبودی خواهد بخشید.
مدتی از شدّتِ تعجب، گیج و مَنگ نشستم. بالاخره پرسیدم:
ـ پس آدمِ ریاکاریست؟
ـ نمیدانم. نه، فکر نمیکنم. او عادت کرده هرجا برایش لازم و مناسب باشد، پای خدا را بکشد وسط. آنها همیشه همین کار را میکنند. من خیلی کشیش میشناسم. ازشان متنفرم. اما او ریاکار نیست، برعکس، همیشه فکر کرده این امریست بدیهی که مذهبش تنها مذهبِ درست است و هرکس آن را ردّ کند، متقلبِ پلیدی است که عمداً میخواهد دیگران را به ذلّت بکشاند.
آرام حرف میزد؛ گرچه لرزشِ خفیفی در صدایش بود. آنچه گفت بهنحوی متعجبم کرد. پیش از این، متوجه نشده بودم که این زنِ بینوا کلی تعمق کرده تا توانسته اینچنین روشن، گویی از بیرونِ ماجرا، دربارۀ مردی مانندِ او قضاوت کند؛ مردی که مطمئناً موردِ تنفرِ مرگبارِ اوست و حسِّ بیزاری را در وجودش برمیانگیزد. نفرت و بیزاری را در تکتکِ کلماتش و در لرزشِ صدایش احساس میکردم.
وقتی ماجرا را تا آخر تعریف کرد، این نفرت به من هم سرایت کرد. میخواسته برخیزد، لباس بپوشد و برود خیابان و تمامِ شب را آنجا بماند تا صبح شود، اما کشیش او را محکم گرفته بوده. قوی بوده و ولش نمیکرده...
حس کردم داغ شدهام. خون به صورتم دویده بود. صدایی را در درونم بهطورِ واضح شنیدم؛ آنقدر واضح که ترسیدم مبادا فکرم را به زبان آورده باشم؛ صدایی که از میانِ دندانهایم، نجواکنان، میگفت:
ـ کشیش! مواظبِ خودت باش. من به این زنِ بینوا قول دادهام، به این زنِ زیبا با موهای ابریشمی که به گُل میمانَد قول دادهام که در مقابلِ تو ازش حمایت کنم. مواظب باش! زندگیات در دستِ من است. اگر بخواهم میتوانم تو را پیش از آنکه خودت بخواهی، رهسپارِ بهشت کنم. تو مرا نمیشناسی. وجدانِ من کوچکترین شباهتی به وجدانِ تو ندارد. من خودم در موردِ اعمالم قضاوت میکنم. من به آندسته از انسانها تعلق دارم که تو حتی نمیتوانی گمان کنی که وجود دارند.
آیا او آنجا نشسته بود و افکارِ پنهانِ مرا میخواند؟ چون وقتی ناگهان شنیدم که گفت: «دلم میخواهد این مرد را بکُشم.»، یکّه خوردم. با لبخندی ساختگی گفتم:
ـ خانمِ گرگوری عزیز! طبعاً این حرفِ دلتان نیست، اما به زبان آوردنِ آن حتی در چنین موردی درست نیست.
نزدیک بود بگویم: «از همه کمتر در چنین موردی...» ولی بدونِ آنکه حرفم را قطع کنم، برای عوض کردنِ موضوع گفتم:
ـ بگویید ببینم، واقعاً چرا با کشیش گرگوری ازدواج کردید؟ فشار از طرفِ والدینتان؟ یا شاید بهخاطرِ شیفتگی نسبت به پذیرفته شدن در کلیسا؟
بدنش بنا کرد تکان خوردن؛ انگار از سرما میلرزید. بعد گفت:
ـ نه، علّتش این چیزها نبود. ازدواجِ ما بهنحوِ عجیبی صورت گرفت. جوری نبود که شما بتوانید حدس بزنید یا بفهمید. البته من هرگز عاشقش نبودم. حتی شیفتگیای هم که معمولاً دخترها به پدرِ مقدسشان دارند، نداشتم... هیچ... سعی میکنم تمامِ ماجرا را برایتان تعریف کنم و توضیح بدهم.
خودش را بیشتر در گوشۀ مبل فرو کرد و مثل دختر کوچکی قوزکرده آنجا نشست. در حالی که به نقطۀ نامعلومی کنار من چشم دوخته بود شروع کرد به تعریف کردن:
- در کودکی و اوایلِ جوانی، بسیار خوشبخت بودم. وقتی به آن زمانها فکر میکنم، بهنظرم شبیهِ افسانۀ پریهاست. همه دوستم داشتند و من مجذوبِ همه میشدم. فکر میکردم همۀ آدمها خوباند. بعد به سنّی رسیدم که... خودتان میدانید... ابتدا، هیچ تغییری پیش نیامد. هنوز کاملاً احساسِ خوشبختی میکردم؛ حتی خودم را از گذشته، خوشبختتر میدانستم.
تا بیست سالگی همینطور بودم. خودتان بهتر میدانید... دخترانِ جوان احساساتِ خاصی دارند، اما در سالهای اولِ جوانی، این احساسات صرفاً سرچشمۀ شادی و خوشبختی آنهاست. حداقل برای من که اینطور بود. جهان در گوشم آواز میخواند. من هم آواز میخواندم. توی خانه، درحالیکه سرگرمِ انجامِ کارهایم بودم، آواز میخواندم. به خیابان که میرفتم، زیرِ لب، آوازی را زمزمه میکردم.
در خانوادهای بسیار مذهبی بزرگ شدهام، اما فکر نمیکردم گناهِ کبیره است اگر کسی مرا ببوسد. همیشه عاشق بودم. وقتی جوانی که عاشقش بودم مرا میبوسید، اعتراض نمیکردم. میدانستم چیزِ دیگری هست که گناهیست کبیره و آدم باید مواظب باشد. اما کیفیّتش برایم مبهم بود و فکر میکردم من در معرضِ آن قرار ندارم و برای سر درآوردن از آن هم وسوسه نمیشدم. حتی نمیدانستم چنین چیزی میتواند وسوسهکننده باشد. فکر میکردم چیزیست که انسان فقط هنگامِ ازدواج و برای بچهدارشدن باید آن را بپذیرد؛ چیزی که بهخودیِ خود قطعاً نمیتواند اهمیّت و مفهومی داشته باشد.
بیست سالم بود که عمیقاً عاشقِ مردی شدم. خوشقیافه بود و خوب و مهربان. حداقل آن زمان اینطور فکر میکردم و هنوز هم وقتی به او فکر میکنم، همین نظر را دارم. بله، او حتماً همینطورها بوده... بعدها، با یکی از دوستانِ دورانِ نوجوانیام ازدواج کرد و او را خیلی خوشبخت کرد.
اولینبار که همدیگر را دیدیم، تابستان بود و بیرونِ شهر بودیم. یک روز مرا بُرد جنگل و بوسید. آنجا کوشید اغوایم کند و چیزی نمانده بود موفق شود. آه... اگر موفق شده بود، اگر من برنمیگشتم، چقدر همهچیز الان فرق میکرد! در آن صورت، شاید باهاش ازدواج میکردم... حداقل با مردی که حالا شوهرم است، ازدواج نمیکردم. شاید بچهدار میشدم و خانهام خانهای واقعی میشد و هرگز لازم نبود زنی بیوفا باشم. اما من از شدّتِ ترس و شرم، وحشی شده بودم. خودم را از آغوشَش درآوردم، پا گذاشتم به فرار و دویدم طرفِ سرنوشتِ دردناکم...
پس از آن، دورانِ وحشتناکی فرارسید. دیگر نمیخواستم ببینمش. جرأت نمیکردم باهاش روبرو شوم. برایم گُل میفرستاد، پشتِ سرِ هم نامه مینوشت و خواهش میکرد ببخشمش. فکر میکردم آدمِ رذلیست. به نامههایش جواب نمیدادم و گُلهاش را از پنجره میانداختم بیرون. اما پیوسته به او فکر میکردم. حالا دیگر فقط به بوسهها فکر نمیکردم. از آن پس میدانستم وسوسه چیست. هیچ اتفاقی نیفتاده بود، ولی احساس میکردم تغییری در من رُخ داده. تصور میکردم دیگران این تغییر را در من میبینند. هیچکس نمیتواند درک کند چه رنجی میبُردم...
وقتی پاییز برگشتم شهر، یک روز غروب، برای قدم زدن، تنها رفته بودم بیرون. باد در فاصلۀ میانِ خانهها زوزه میکشید و گاهی قطرهای باران فرومیچکید. واردِ خیابانی شدم که میدانستم او در آن زندگی میکند. از جلوِ خانهاش گذشتم. وقتی دیدم پنجرۀ اتاقش روشن است، ایستادم. در نورِ چراغ، دیدم سرش روی کتابی خم شده. مثلِ آهنرُبایی مرا به خودش جذب میکرد. فکر کردم اگر آنجا پیشِ او بودم، چقدر خوب میشد! خزیدم داخلِ خانه و از پلهها رفتم بالا. اما بعد، از وسطِ پلهها برگشتم... اگر آن روزها برایم نامه مینوشت، جوابش را میدادم. اما او دیگر خسته شده بود از بس نامه نوشته بود و جوابی دریافت نکرده بود.
بعد از آن، دیگر همدیگر را ندیدیم... سالها گذشت... همدیگر را وقتی دیدیم که طبیعتاً همهچیز عوض شده بود... همانطور که قبلاً گفتم، در خانوادهای بسیار مذهبی بزرگ شدم. حالا دیگر کاملاً در مذهب غرق شده بودم. شروع کردم به خواندنِ درسِ پرستاری، اما چون بهخاطرِ آن، سلامتیام در معرضِ خطر قرار گرفت، مجبور شدم رهایش کنم. باز برگشتم خانه و مثلِ گذشته، مشغولِ کارهای روزمرۀ خانه شدم. اما هنوز رؤیاها و اشتیاقهای گذشته در سرم بود و به درگاهِ خدا دعا میکردم مرا از شرِّ این رؤیاها و اشتیاقها برهانَد. احساس میکردم وضعیّتِ موجود غیرِقابلِ تحمّل است و باید تغییری ایجاد شود.
تا اینکه یک روز، از پدرم شنیدم کشیش گرگوری از من خواستگاری کرده. خیلی تعجب کردم. هیچوقت با من طوری رفتار نکرده بود که بتوانم کوچکترین حدسی در این مورد بزنم. از مدتها پیش با ما رفت و آمدِ خانوادگی داشت. مادرم ستایشش میکرد و فکر میکنم پدرم کمی از او حساب میبُرد. رفتم تو اتاقم و گریه کردم. همیشه طورِ خاصی احساس میکردم چیزِ نفرتآوری در وجودِ او هست. فکر میکنم بههمین دلیل بود که تصمیم گرفتم به او بله بگویم. هیچکس مجبورم نکرد. هیچکس مُجابم نکرد. فکر میکردم این خواستِ خداوند است. آخر من همیشه آموخته بودم که خواستِ خدا درست مخالفِ خواستِ ماست.
همان شبِ قبلش بود که تمامِ مدّت بیدار ماندم و برای رهایی و آرامش، از خدا کمک طلبیدم. فکر میکردم خداوند دعاهایم را بهشیوۀ خودش اجابت کرده. فکر میکردم مشیّتِ الهی بهوضوح در مقابلِ چشمانم قرار گرفته. تصور میکردم در کنارِ این مرد، اشتیاقم فرومینشیند و تمایلم خاموش میشود. با خودم میگفتم، خداوند ترتیبِ کارها را برایم به این نحو داده. چون روحانی بود، مطمئن بودم آدمِ خوب و مهربانیست.
البته اوضاع بهشکلِ کاملاً متفاوتی پیش رفت. او نتوانست رؤیاهایم را نابود کند، فقط توانست آنها را آلوده کند. در نتیجه، ایمانم را کمکم نابود کرد. این تنها چیزیست که باید بهخاطرش از او ممنون باشم، زیرا اصلاً نمیخواهم به آن دوران برگردم. ایمان... الان وقتی به آن فکر میکنم، فقط بهنظرم عجیب میرسد. هر آنچه انسان اشتیاقش را دارد، فکر کردن بههر چیزِ خوشایند، گناه محسوب میشود. اگر زن مشتاقِ آغوشِ مردی باشد و باکمالِ میل آن را بخواهد، گناه است. ولی اگر آن را زشت، نفرتآور، زجرآور و دردناک بداند، نخواستنش گناه است... آقای دکتر! واقعاً عجیب نیست؟
هنگامِ صحبت، گرم و برافروخته شده بود. از بالای عینکم نگاهش کردم، سرم را بهعلامتِ تأیید تکان دادم و گفتم:
ـ بله، البته عجیب است.
ـ شاید فکر میکنید عشقِ کنونیام گناه است؟ این فقط خوشبختی نیست، شاید بیشتر اضطراب باشد. آیا فکر میکنید این گناه است؟ اگر گناه است، پس هر چیزِ دیگری که در وجودِ من هست هم گناه است، چون هیچچیز را در خودم بهتر یا ارزشمندتر از این نمیتوانم پیدا کنم... شاید تعجب کنید که نشستهام اینجا و دارم دربارۀ این چیزها با شما حرف میزنم. البته من یک نفرِ دیگر را هم دارم که میتوانم حرفِ دلم را برایش بگویم، اما ما وقتی همدیگر را میبینیم، خیلی کم فرصت داریم و او خیلی کم باهام حرف میزند... (ناگهان سرخ شد) خیلی کم... دربارۀ چیزهایی که اغلب به آنها فکر میکنم...
بخشهای پیشین
|